خاطراتی از نماز و نیاز شهدا
خلوت معنوی
شهید حمید رضا نوبخت حمید رضا نمی گفت حتماً نماز شب بخوانید؛ اما خودش نماز شب می خواند. نمی گفت دعای کمیل بخوانید؛ مگر این که خودش اولین نفری بود که در دعا حضور می یافت.
خاطراتی از نماز و نیاز شهدا
نمی گفت... می خواندشهید حمید رضا نوبخت
حمید رضا نمی گفت حتماً نماز شب بخوانید؛ اما خودش نماز شب می خواند.
نمی گفت دعای کمیل بخوانید؛ مگر این که خودش اولین نفری بود که در دعا حضور می یافت.
بچه های گروهان من در میدان مین گرفتار شده بودند. در گیر و دار حادثه، به طرف بچه های خود که توی معبر گیر کرده بودند، رفتم و آنان را صدا زدم. هوا تازه داشت روشن می شد. نوبخت به من گفت: «آقای علی پور! نمازت را خواندی؟»
گفتم: آقا حمید! بچه ها توی میدان مین هستند. این بنده ی خدا هم پایش قطع شده، من چه کار کنم؟
ایشان دست مرا گرفت و گفت: «ما برای نماز می جنگیم. تمام هدف ما برای اقامه ی نماز است.»
حمید رضا خودرو را کنار جاده متوقف کرد. پرسیدم: چرا ایستادی؟
گفت: «مگر صدای اذان را نشنیدی؟»
گفتم: تا اهواز راهی نمانده است! در آن جا زیر سر پناه نماز می خوانیم.
نگاه معنی داری به من کرد و گفت: «تو از کجا می دانی که به اهواز می رسی؟»
سپس با آبی که در خودرو داشتیم، وضو ساختیم و من نماز را به او اقتدا کردم. خدا گواه است که از حضور قلب او در نماز و اهمیت دادن به نماز اول وقت، لذت بردم.(1)
آخرین اتاق
شهید مهدی امینیمی آورمش اتاق عقد. بچه ها می پرسند: «آقا داماد کجاست؟»
مشغول خواندن نماز بود. یکی از بچه ها می گوید: «آقا مهدی! حالا وقت عقد است نماز را وقت دیگر هم می شود خواند.»
گفت: ازدواج هم باید برای خدا باشد. ما این کار را برای خدا انجام می دهیم و من خودم را برای کار بزرگ تری آماده می کنم.»
مهدی می نشیند و چهره ی آیت الله مدنی از شنیدن حرف های او شکفته تر می شود.
مهدی و من در ساختمان شرکت «نوید» شب ها در یک اتاق استراحت می کردیم. سعی می کردم که پیش از او برخیزم و نماز صبح را به او اقتدا کنم، اما پیوسته مهدی پیش تر از من بیدار می شد؛ نمازش را می خواند و آن گاه بیدارم می کرد. نیمه شبی بیدار شدم و دیدم مهدی در بستر نیست. دنبالش گشتم. در آخرین اتاق راهرو بود؛ غرق در راز و نیاز و نماز شب.(2)
صحبت کردن با خدا
شهید ناصر قاسمیداشتیم با ماشین به مسافرت می رفتیم، یک باره گفت: «نگه دار، نگه دار.»
- چی شده ناصر؟!
- «نماز اول وقته.»
کاری نداشت به این که ما یا دیگران می خواهیم بخوانیم یا نه. خودش رفت وضو گرفت و خواند. ما هم خجالت کشیدیم و رفتیم و خواندیم.
از همان بچگی ساعت ها به سجده می رفت و مشغول نماز می شد.
-«ناصر جون! این همه ایستاده و نشسته، در سجده چی میگی؟ نماز خواندنت تمام نمی شه؟»
- «مادر جون! مگر صحبت کردن با خدا تمام شدنیه؟ مگر نماز خواندن تمام می شه؟»(3)
کجا با این عجله؟
شهید تقی بهمنیفشار کار خیلی بود. معمولاً تا سه و چهار صبح نگهبانی و گشت داشتیم؛ تو شهر هر شب. اوضاع به هم ریخته بود. امنیت کم بود.
- «برادر! یا الله، پاشید نماز و نرمش!»
به زور از رختخواب می کندیم. می ماندیم رودروایسی آقا تقی.
دم غروب بود که دیدمش.
- آقا تقی! کجا با این عجله؟
-«مسجد، وقت نمازه!»
تقی با این که کوچک تر از خواهر و برادرهایش بود، به آن ها احکام شرعی را یاد می داد. بزرگ تر که شد، همگی پشت سرش نماز می خواندیم.
گرما و سرما سرش نمی شد. در آن هوای گرم و طاقت فرسای منطقه، هفته ای دو - سه روز، روزه می گرفت. کم تر کسی خواب بهمنی را می دید. بیدار بود. بیدار؛ همه جوره؛ دل و چشم!(4)
دعا کیمیاست
جمعی از رزمندگانبرای من مثل روز روشن بود که با این وضع قادر به مقاومت تا فرا رسیدن شب نیستیم و دیر یا زود تپه سقوط خواهد کرد. در میان این همه سر و صدا، زمزمه ها و گریه ی برادران نیز شنیده می شد. تنها کاری که از دست مجروحین بر می آید، دعا و توسّل به درگاه باری تعالی و طلب یاری و نصرت از معصومین (علیهم السلام) بود. صدای «یا مهدی، یا مهدی» از هر سو شنیده می شد.
اغلب برادران تا صبح مشغول انجام اعمال مستحبی شب های قدر بودند. هر گوشه را که نگاه می کردی، برادری را می دیدی که صورت بر خاک نهاده و با معبود راز و نیازی عارفانه دارد. اینان هر چند از سن و سالی کم برخوردارند، اما سوزی داشتند که به طور طبیعی از افرادی انتظار می رود که عمری به سیر و سلوک در وادی عشق و عرفان حق پرداخته اند. اینان اکثر شب ها بیدار و با ذکر حق مأنوس بودند.
سنگر مجروحین به محفل دعا و مناجات مبدل شده بود و هر مجروحی دعایی را زمزمه می کرد. گه گاه صدای دل نشین تعدادی از مجروحین که یک صدا دعای فرج را می خواندند، با صدای انفجارها درهم می آمیخت. هر کس هر چه را از بر داشت، می خواند و دیگران با او هم صدا می شدند.
حلاوت مناجات با خداوند این جا چشیدنی بود. سیل اشک بر گونه جاری بود و این از جان گذشتگان عاشق که اکنون به دلیل مجروح بودن، توان نبرد رو در رو با دشمن را نداشتند، با سلاح راز و نیاز پیکار می کردند.
هنوز ساعتی تا غروب آفتاب باقی بود که از حسین خواستم، برگ های باقی مانده را آماده کند تا بخوریم. چاره ای نبود.گرسنگی فشار می آورد و نمی توانستیم شب را با شکم گرسنه بخوابیم.
حسین که اکنون دیگر تاب و توانی برایش نمانده بود، با بی حالی مشغول چیدن آخرین برگ ها شد و پس از آن که برگ ها را شست، هر سه مشغول خوردن شدیم. با تمام شدن برگ ها، در حالی که هر سه به آرامی در کنار هم نشسته بودیم، تصمیم گرفتم تنها راه حلی را که به نظرم رسیده بود با دوستانم در میان بگذارم و لذا در حالی که نمی توانستم گریه ی خود را پنهان کنم گفتم: بچه ها ما الان مضطر هستیم و خدا خود وعده داده که دعای افراد مضطر را اجابت فرماید. امشب باید خیلی دعا کنیم. به نظر من امشب فقط باید از خدا بخواهیم که یا فردا با امدادهای غیبی نجات پیدا کنیم و یا به وجهی به شهادت برسیم. زیرا از فردا وضع ما فرق خواهد کرد. من که در خود طاقت تحمل حتی یک روز گرسنگی محض را نمی بینم. زیرا ما از امشب دیگر برگی برای خوردن نداریم. بیایید امشب در خانه ی خدا متوسّل شویم که یا همین فردا امداد غیبی خدا برسد و ما نجات یابیم و یا این که بدون زجر و درد گرسنگی تا فردا صبح به شهادت رسیده و راحت شویم.
در این باره زیاد حرف زدم و بسیار تأکید کردم. حسین و ماشاء الله در طول سخنانم می گریستند.
برادر حسین برهانی با هیبتی وصف ناشدنی، در حالی که لبخند پیروزی بر لب داشت وارد سنگر شد و در گوشه ای نشست. پس از آن که دستی بر سر و صورت خود کشید، آرام اما جدّی گفت: «بچه ها! دعا کیمیاست. یک وقت فکر نکنید که ما خوب می جنگیم. نه! اشک و ناله ها و زمزمه های شما حرف آخر را می زند. این اسلحه هایی که در دست ماست، ده برابرش در دست دشمن ماست. ما هیچ وقت و در هیچ کجا با این اسلحه ها پیش نخواهیم رفت. مردم ما هر وقت پیروز شدند، با دعا و مناجات و ارتباط با خدا بوده و فقط با همین سلاح است که دنیا را می توان گرفت.(5)
من و دکتر
شهید دکتر شهرام عباسیمن راننده ی موتور بودم و او هم پشت سر من نشسته بود. دو ماسک ضد شیمیایی و دو چفیه، تنها وسایل همراهمان بود. در بین راه سرش را روی کتفم گذاشت و شروع به خواندن کرد. خیلی حال عجیبی داشت. گفتم: دکتر! چه می خوانی؟
راز و نیاز می کرد و از گرمی کتفم فهمیدم که همراه راز و نیاز گریه می کند.
گفت: «حمید جان! این قدر به من نگو دکتر».(6)
خلوت معنوی
شهید مهدی باکریعلی اکبر ترمان می گفت: «در دعای توسّل ده نفری که در حسینیه داشتیم، آقا مهدی کنار من نشسته بود و با حالتی عجیب راز و نیاز می کرد. قطره های اشک آقا مهدی روی موکت را خیس کرده بود.
آر. پی. جی را از دستش می گیرم. و دوباره التماس می کنم که :
- تو را به جان امام شما به عقب برگردید.
می گوید: «اگر حال داری بیا با دشمنان اسلام بجنگیم.»
دوربین را به دست من می دهد و اشاره می کند که نگاهشان کنم. با دوربین نگاه می کنم. همه جا پر از دشمن است. برای بیست نفر، بیش از سه - چهار گردان نیرو در آن اطراف آرایش گرفته اند و به پیش می آیند. وقتی بر می گردم تا دوربین را به آقا مهدی بدهم، می بینم آقا مهدی بی هوش افتاده است و زیر لب زمزمه می کند. نزدیک می شوم. آقا مهدی با مولای خود صحبت می کند.
علی اکبر کاملی را صدا می کنم. تا می رسد و آقا مهدی را با این وضع می بیند، هر دو گریه مان می گیرد. چه قدر با ادب صحبت می کند. چه قدر با معرفت است. آقا مهدی نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. قطره های اشک بی اختیار می ریزد و از این که از خلوت معنوی آقا مهدی نصیبی برده ام، سر از پا نمی شناسم...(7)
به او می رسی!
شهید ناصر قاسمیهمه سراشون پایین بود و فقط شونه هاشون تکون می خورد. یک صدای مداح بود و یک صدای گریه بلند.
گفت: «دنبال ناصر می گردم. ندیدمش».
گفتم: «این صدای بلند را بگیری و بری به او می رسی!»
گاهی وقت ها از آیفون بچه ها را کنترل می کردیم که سر پست خوابند یا بیدار. صدای گریه و زاری شنیدم. سریع رفتم ببینم چه اتفاقی افتاده. دیدم دست به آسمان بلند کردند و گریه می کنند. یکی هم داره نگهبانی میده.
فردای آن روز پرسیدم: جلسه ی گریه کنان تشکیل داده بودید؟
گفت: «گاهی وقتها لازمه.»
زمستان بود. توی راه بودیم وعجله داشتیم برای رسیدن.
کنار مسجدی ماشین را نگه داشت. نماز را سریع خواندم و بیرون منتظرش شدم؛ ده دقیقه، یک ربع، بیست دقیقه. طاقت نیاوردم. رفتم داخل! اشاره کردم. متوجه نشد! سرش پایین بود و صورتش خیس!
گفتم: دیر شده ها!
چشمانش را پاک کرد.
گفت: «اون جلو یک بچه بسیجی با حالت عجیبی چفیه اش را کشیده روی صورتش و دعا می خونه. من این صحنه ها را که می بینم، عشق می کنم. فقط دوست دارم این صحنه ها را ببینم.»(8)
ای خدای بزرگ
شهید حسین سوریسریع پشت بی سیم راکال مادر - که روشن هم بود- نشستم. سعی کردم فرکانسی را که کف دستم نوشته بودم روی آن ببینم. چشمانم را بستم و زیر لب گفتم: خدایا! خودت کمکمون کن!
گوشی را نزدیک گوشم آوردم، دکمه را فشردم.
«مهدی مهدی، حسین...مهدی، مهدی، حسین...»
- خدایا! ممکنه صدای ما را بشنوند؟
دوباره و قدری بلندتر:
«مهدی، مهدی، حسین...مهدی مهدی، حسین»
و چند لحظه بعد صدایی شنیده شد.
- «مهدی هستم تکرار کن!»
- مهدی جان گوش کن! من حسین هستم.
خدا را شکر! قربون آقامون برم که همیشه کمکمون می کنه.
مدتی را در همان حال ماندیم. هوا که گرگ و میش شد، تیمّم کردیم و بعد از پیاده کردن قبله با قطب نمای سید، مشغول نماز شدیم. اول سید و بعد من. چه نمازی بود؛ در اوج نیاز. مدتی با خدا راز و نیاز کردیم.
- ای خدای بزرگ، تو به ما رحم کن. سربازان تو مدافعان اسلام تو، امشب می خواهند بر دشمنانت، دشمنان اسلام حمله کنند؛ خدایا! تو خودت هدایت شان کن. تو خودت امدادهای غیبی ات را به مددشان بفرست. خدای من! بچه ها منتظر ما هستند. ما باید برگردیم و اطلاعات مهم و حیاتی خودمون را به فرمانده مان برسانیم. خدایا! تو خودت نجاتمان بده.
و بعد توسّل کردیم به ائمه و سرور شهیدان حضرت اباعبدالله (علیه السلام) و امید و آرزوی رزمندگان، آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه).(9)
پی نوشت ها :
1- تا آخرین ایثار، صص 101 و 77و 74.
2- برستیغ صبح، صص 206و 160.
3- گمنام مثل من، ص 39و 2.
4- آیینه تر از آب، صص 148و 56و 13و 5.
5- تپّه برهانی، صص 147 و 91و 64و 63و 35.
6- هم مرز با آتش، ص 246.
7- خداحافظ سردار، صص 219 و 56.
8- گمنام من مثل، صص 102 و 76و 41.
9- دفتری از آسمان، صص 39و 25.
- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}