خاطراتی از نماز و نیاز شهدا
هور در هاله
حسینیه لبریز از نمازگزار بود و حق هم همین بود که جایی برای ما نباشد. آن هایی که داخل چادر بودند، قبل از اذن خود را آماده کرده بودند. دیگر امیدی نبود. برگشتم تا لااقل نماز اول وقت را در چادر خودمان بخوانم. هنوز چند قدمی
خاطراتی از نماز و نیاز شهدا
فضای معطرشهید مهدی باکری
حسینیه لبریز از نمازگزار بود و حق هم همین بود که جایی برای ما نباشد. آن هایی که داخل چادر بودند، قبل از اذن خود را آماده کرده بودند. دیگر امیدی نبود. برگشتم تا لااقل نماز اول وقت را در چادر خودمان بخوانم. هنوز چند قدمی دور نشده بودم که دیدم آقا مهدی با عجله به سوی حسینیه می آید. تا رسید به من، پرسید: «مؤمن! ...کجا؟»
- آقا مهدی برگردید! داخل چادر برای سوزن انداختن هم جا نیست.
آقا مهدی بی آن که تأملی کند، شتابان به سوی یکی از چادرهای نزدیک حسینیه رفت و من با تعجب دنبالشان رفتم، تا به چادر رسیدند. با کمک من تعدادی پتوی سیاه را برداشتند و به طرف حسینیه برگشتیم. پتوها را بیرون چادر پهن کردیم و به دنبال ما چند نفری نیز به صف ایستادند و صدای گوش نواز مکبّر به گوش رسید:
- «الله اکبر.....رکوع»
پتویی برایمان نمانده بود. آقا مهدی و من یک پتو را به رویمان انداختیم. او خوابید ولی من پلک هایم را بستم و بیدار ماندم. شنیده بودم نماز شب آقا مهدی قضا نمی شود. ولی می خواستم در فضای معطر نماز شب آقا مهدی نفس بکشم. خسته بودم ولی به خود فشار آوردم و نخوابیدم. هنوز ساعتی نگذشته بودکه آقا مهدی به آرامی از زیر پتو بیرون آمد و بی سر و صدا به طرف بیرون رفت. مدتی که گذشت من هم دنبالش به راه افتادم...
در گوشه ای از پادگان خلوت کرده بود. اشک می ریخت. دعا می کرد. نماز می خواند و...
از این که تا آن روز آقای مهدی را چنان که شایسته اش بود، نشناخته بودم خودم را سرزنش کردم.(1)
اتاق مجاور
شهید حاج رضا شکری پوربا دقّت ساعت را تنظیم کردم تا مبادا سحر خواب بمانم.
صدای گریه اش بیدارم کرد. رفتم طرف اتاق مجاور. از شکاف در نگاه کردم؛ افتاده بود به سجده و «الهی العفو» می گفت.
پاتک سنگینی بود. همه آتش دشمن قفل شده بود روی محور گردان حاج رضا. فرمانده ی محور کناری نگران شده بود. بی سیم زد:
- «از ما کمکی ساخته است؟»
حاج رضا گفت: «دعا کنید کم نیاریم! فقط دعا کنید!»
چند ساعت بعد، مقاومت شدید آن ها پاتک سنگین دشمن را در هم شکست. ذوق زده گفت: «دیدید؟ تأثیر دعا را دیدید؟!»
مهتاب بود. سینه خیز رفتیم بالای سر حاج رضا. قشنگ صورتش رو گذاشته بود روی خاک. دیشب قبل از عملیات توی سنگر افتاده بود سجده و هق هق می کرد. «الهی عبدک بفنائک مسکینک بفنائک اسیرک بفنائک.»(2)
آخرین زیارت
شهید حاج حبیب الله افتخاریانچند سالی بود که بعد از نماز صبح زیارت عاشورا می خواند وعجیب با آن انس داشت. کسی سراغ نداشت که بعد از نماز صبح زیارت عاشورایش ترک شود.
در بدترین و حساس ترین شرایط، حتی در مأموریت های سخت و عملیات ها، زیارت را می خواند و به نورانیّت و امداد آن اعتقاد خاصی داشت. ولی زیارت خواندن امروزی با دیگر روزها فرق داشت. خیلی سوزناک زمزمه می کرد. گویا به دلش برات شده بود که آخرین زیارت عاشورایش را می خواند. او امروز به جمع عاشورائیان می پیوندد و مانند مولایش امام حسین (علیه السلام) به سوی معبودش می شتابد.(3)
یک سال برای رضای تو
شهید علی نقی ابونصری«خدایا! بیست سال برای خودم زندگی کردم. حال یک سال هم برای رضایت تو و برای احکام تو صرف کنم تا کفران نعمت نکرده باشم. پس ای خدا! جهاد مرا مورد قبول درگاهت قرار ده و از ریا و کبر و خود خواهی دور ساز!»
دعاها به ویژه دعای کمیل، توسل و زیارت عاشورا را درسپاه و خارج از سپاه بخوانید و رواج بدهید. زیرا که حیات انقلاب ما به دعا وابسته است.(4)
هور در هاله
شهید مهدی باکریدوگردان سید الشهدا به فرماندهی جمشید نظمی و امام حسین (علیه السلام) به فرماندهی اصغر قصاب عبداللهی، نیروهای خط شکن لشکر عاشورا بودند که من هم مسئول شناسایی محور گردان سیدالشهدا بودم.
ظهر هنگام بود و نیروهای خط شکن بر روی اسکله درابتدای آبراهه ی «موته» برای حرکت لحظه شماری می کردند.
وقت نماز که شد، صدای اذان از حنجره های مشتاق رزمندگان عاشورایی، هور را در برگرفت. هور در هاله ای از معنویّت فرو رفته بود. اذان که تمام شد همه به نماز ایستادند. هر رزمنده ای در عالم خودش بود و با خدایش راز و نیاز می کرد. چشم های اشک بار و شانه هایی که تکان می خورد. در آن لحظات همه چیز رنگ خدایی به خود گرفته بود... ساعت سه بعد از ظهر، آقا مهدی به فرماندهان گردان ها دستور داد که حرکت کنند. نیروهای خط شکن با چشمانی اشک بار از همدیگر جدا می شدند و قول شفاعت می گرفتند.
رزمندگان لشکر عاشورا- عمدتاً گردان سیدالشهدا- پشت سر آقا مهدی رسیدند به کنار دجله و هر کس به یاد شهدای کربلا وضو ساخت و نماز شکر به جا آورد.
آقا مهدی در تلاطم بود که از دجله عبور کنیم. مأموریت لشکر هنوز پایان نگرفته بود. مأموریت آقا مهدی تصرف اتوبان بصره- العماره بود. عصر روز چهارم بدر، تلاش می کرد پلی بر روی دجله زده شود. دشمن در آن سوی دجله پراکنده بود و خط منظمی نداشت.
آقا مهدی برای عبور از دجله خیلی بی تابی می کرد. نقطه ای از ساحل رودخانه دجله را برای زدن پل مشخص کرد که در آن سوی دجله منتهی می شد به نقطه ای از دجله که میان ما به «کیسه ای» معروف شده بود. همان شب تعدادی از رزمنده ها با قایق از دجله عبور کردند و سر پلی گرفتند و خود آقا مهدی روز پنجم با قایق از آب گذشت و بعد از او، پل ها رسیدند و پل نفربر به روی دجله زده شد. ابتدای پل در این طرف دجله، شد سنگر قرار گاه تاکتیکی آقا مهدی.
ظهر روز چهارم آقا مهدی کنار دجله نماز می خواند و چشم دوخته بود به آب روان دجله. با خود می گفتم: خدایا! آقا مهدی به چه فکر می کند؟
صبح روز پنجم من زخمی شدم و برگشتم پشت جبهه. وقتی خبر شهادت آقا مهدی را شنیدم، راز آن خیره شدنش به آب دجله برای من آشکار شد. با خودم گفتم شاید ملائکه محل شهادتش را نشانش می دادند...(5)
درحرم امام رضا (علیه السّلام)
شهید سیّد محسن حسنیزمانی که از جبهه برای مأموریت یا مرخصی به مشهد می آمد، هر روز به حرم امام رضا (علیه السّلام) مشرف می شد. برنامه اش را طوری تنظیم می کرد که حتماً به نماز جمعه برسد و ما را هم تشویق به رفتن می کرد. از شرکتش در مراسم دعا چیزی نمی گفت. فقط یک بار خودش تعریف می کرد:
«شب جمعه برای خواندن دعا، خانمی وسط دعا به نزدیکم آمد و گفت: آقا! اگر می شود جایتان را با من عوض کنید!
با تردید گفتم: چشم!
از مردی که همراهش بود، پرسیدم: ولی چرا؟
مرد گفت: پسرم شهید شده. همسرم مدتی است که از دور به شما خیره نگاه می کند و می گوید چه قدر شبیه پسرمان است. خانمم به محض دیدن شما یاد پسرمان افتاد و خواست این طوری به خودش تلقین کند که جای پسرمان نشسته و دعا می خواند.»
با صدای گریه ی بچه ا ز خواب بیدار شدم. نوزاد بود و شیر خودم را می خورد. دستی به چشمم کشیدم. بچه را در آغوش گرفتم. آن موقع، در یکی از اتاق های منزل پدر زندگی می کردیم. اتاقمان نزدیک اتاق مادر بود. دیدم صدای گریه می آید.
ناراحت شدم. بچه را بغل گرفتم و به پشت در اتاق رفتم. چند ضربه ی آرام زدم:
- مامان! مامان چیزی شده؟ صدای چی می آید؟
اما گویا صدا از آن اتاق نبود. در باز شد. مادر گفت: «چیه مادر، چه کار داری؟»
- مادر جان! صدای گریه می آید. ولی انگار صدای مرد است. مادر درحالی که مرا به سکوت دعوت می کرد، گفت: «نگران نباش! محسن است. چیزی به او نگو. درحال خواندن نماز شب است. دلش نمی خواهد کسی بفهمد.»
تازه به خودم آمدم. به مادر شب به خیر گفتم. می خواستم به اتاقم برگردم، اما سوز دعا مرا به طرف صدا هدایت می کرد.
پاورچین نزدیک اتاق محسن رفتم. همان جا پشت در نشستم و به بچه شیر دادم. محسن داشت زیارت عاشورا را می خواند و چند بار این جمله را زمزمه می کرد. «اللهم ارزقنا شفاعه الحسین یوم الورود».
چون حال و هوای جبهه را ندیده بودم، از کارهایش سر در نمی آوردم. یک شب بیدار شدم؛ دیدم محسن مشغول نماز خواندن است. کمی در رختخواب جا به جا شدم. بعد از مدتی کوتاه از جایم بلند شدم. کنار محسن به نماز ایستادم. بعد از مختصری تعقیبات نماز، دوباره به رختخواب برگشتم. حسابی گرم خواب بودم که محسن دستش را روی شانه هام گذاشت و گفت: «بلند شو. وقت نماز صبح است.»
به پهلوی دیگر چرخیدم و پشت به محسن گفتم: برو بابا!
محسن گفت: «بلند شو الان تازه اذان گفتند!»
ملحفه را کنار زدم و در جایم نشستم. با خماری گفتم: جان محسن خواندم. تو داشتی نماز می خواندی، من هم کنارت خواندم!»
اما محسن دست بردار نبود. بازویم را گرفت و گفت: «قد قامت الصلوه».
با خودم کلنجار می رفتم. می دانستم تا نماز نخوانم از خواب خبری نیست. رو به محسن گفتم: باشد می خوانم. ولی یادت باشد امروز تو مجبورم کردی دوبار نماز صبح بخوانم و محسن بدون پاسخ دادن به عکس العملم فقط می خندید.
بعدها وقتی مرا هم با خود به جبهه برد، تازه قضیه دستم آمد. بچه های جبهه نماز شبشان ترک نمی شد.(6)
سخنی ازدل
شهید امیر نظری ناظر منششب از نیمه می گذشت. وقتی بیدار شدم، فکر کردم اذان صبح است. بچه ها هم در صف ایستاده بودند. امیر هم مشغول نماز خواندن بود. گویا نماز جماعت می خواندند.
وقتی با دقّت به ساعتم نگاه کردم، متوجه شدم که هنوز نیم ساعت به اذان باقی است. بله، آن صف نماز جماعت نبود. بلکه صف بچه های به پرواز در آمده ای بود که نماز شب می خواندند. با گفتن «یا علی» از جا بلند شدم و وضو گرفتم تا از قافله عقب نمانم.
قبل از عملیات، هر شب برنامه ای بعد از نماز مغرب و عشا داشتیم؛ سخنرانی و تفسیر چند آیه و مداحی. همراه مداحان به شهر رفته بودم تا به مجلس بچه ها برسیم. سه ربعی تأخیر افتاد. وقتی رسیدیم، متوجه صدای عجیب و غریبی شدیم.
با این که صدای قابل توجهی نداشت، اما چون با سوز می خواند، همه گریه می کردند. مجلس حالی پیدا کرده بود. بعدها ما امیر را اذیت می کردیم. می گفتیم: امیر! خوب قد قد می کنی!
اما در واقع، این مسأله عینیت پیدا کرده بود که چون سخن از دل بر آید، لاجرم بر دل نشیند.(8)
پی نوشت ها :
1- خداحافظ سردار، صص 118 و 36.
2- ققنوس و آتش، ص 162.
3- مردان تنهایی من، ص 32.
4- چکیده عشق، صص 272 و 14.
5- آشنایی ها؛ صص 129 و 126- 125.
6- جرعه عطش صص 66 و 74 و 86.
7- جرعه عطش، صص 18و 39.
8- جرعه عطش صص 18و 38.
- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}