آیا خداپرستی زاییده نیازهای روحی بشر است؟
انگیزه دیگری که برای گریاش انسان به خدا گفته شده است نظریه فروید می باشد. فروید می گوید که اگر زندگی روانی کودک را در نظر بگیریم، ملاحظه می کنیم که طفل بر اثر ضعف و زبونی با مخاطرات فراوانی مواجه است. خطر
نویسنده: عبدالله نصری
انگیزه دیگری که برای گریاش انسان به خدا گفته شده است نظریه فروید می باشد. فروید می گوید که اگر زندگی روانی کودک را در نظر بگیریم، ملاحظه می کنیم که طفل بر اثر ضعف و زبونی با مخاطرات فراوانی مواجه است. خطر گرسنگی و تشنگی و بیماری و ... وی را همواره تهدید می کند.
مادر و پس از وی پدر از نخستین کسانی هستند که او را از مخاطرات خارجی محفوظ می دارند.
پس از آنکه دوران کودکی سپری می شود و طفل پا به عرصه بلوغ می گذارد در می یابد که دیگر پدر و مادر قادر نیستند تا تمام نگرانی ها و ناراحتی های وی را برطرف سازند، از این روی به یک پدر بزرگتر یعنی خدا دل می بندد تا ناراحتی های وی را برطرف کند.
فروید در این باره چنین می نویسد:
« در نظر گرفتن زندگی روانی کودک در واقع رازگشای بسیار ارزنده ای می تواند باشد. کودک در دوران زندگانی سخت و پرمخاطره و هراس آگین خود همواره و مستمر در جستجوی پناهگاهی است تا خود را به نحوی از انحاء در برابر پدیده های مخاطره آمیز خارجی حفظ نماید...
مادر را می توان نخستین حامی و پررورشگر کودک دانست، و هم اوست که نیازمندی گرسنگی را در کودک برطرف نموده و در برابر مخاطرات خارجی محافظت و حراستش می نماید، و هم اوست که آماج نخستین تیرهای لیبیدو Libido از جانب کودک قرار می گیرد. به هر حال با دقت و کنجکاوی همراه با کاوندگی متوجه خواهیم شد که « مادر» نخستین حمایتگر کودک در برابر مخاطرات و سرکشی عوامل خارجی است. اوست که کودک او را، نخستین سدبند هراس ها و تشویق ها و نابسامانی های هراس انگیز می پندارد.
به زودی بنابر عللی که نظرگیرترین آنها نیرومندی و قدرت است، پدر جانشین مادر گشته و نقش حمایت کنند، محدودگری، نواختن و کیفر دادن را تا پایان دوران کودکی برعهده می گیرد...
کودک همان گونه که آهسته آهسته رشد نموده و بزرگ می شود، و سرانجام خواه ناخواه به دوران بلوغ باز می رسد، بارها شدن از تسلط و رهیدن از ترس پدر، مشاهده می کند به همان روش کودکی بایستی خود را به مبدیی نیرومند متکی سازد و بی پشتیبانی و اتکای به عواملی قدرتمند که حمایتگر و حافظ نیز باشند نمی تواند به سیر و سلوک خود متعارفانه ادامه دهد. این قدرت ها بایستی دارای خصوصیات و صفاتی باشند که او را اقناع نموده و ترس و وحشت و مهر و ستایشش را برانگیزانند. آنگاه است که فرد دست به آفرینش خدا یا خدایان می زند. خدایانی می آفرینند و به عوامل طبیعی که خدایان می پنداردشان خصوصیات و صفات پدر را هم چون جامه ای می پوشاند. آفریننده های او خدایانی هستند که با قدرتهای شگرف خود ترس و رحم و شفقت آنان را برانگیزاننده و محبت و رضایتشان را به جانب خود منعطف نماید» (1).
بر طبق آنچه که از فروید نقل کردیم وی به دو مسأله زیر توجه داشته است:
1- ناتوانی فرد در برابر مخاطرات.
2- اعتقاد به خدا نگرانی های ناشی از خطرهای طبیعی را از بین می برد.
گذشته از فروید، بعضی از دانشمندان نیز این نظریه را بیان داشته اند.
برتراند راسل می گوید:
« فکر می کنم که نیرومندترین دلیل دیگر ( درباره وجود خدا) نیاز به ایمنی است، یعنی نوعی احساس از اینکه برادر بزرگتری هست که از انسان نگهداری کند. نیاز به ایمنی نقش عظیمی در ایجاد تمایل مردم برای اعتقاد به وجود خدا بازی می کند».(2)
آلبرت اینشتین نیز از جمله کسانی است که این نظریه را مطرح کرده است:
« خصیصه ی اجتماعی بشر نیز یکی از تبلورات مذهب است. یک فرد می بیند پدر و مادر، نیاکان و خویشان و رهبران و بزرگان می میرند، و اطراف او را خالی می گذارند، پس آرزوی هدایت شدن، دوست داشتن محبوب بودن و اتکا و امید داشتن به کسی، زمینه ی قبول عقیده به خدا را در او ایجاد می کند. این خدا بخشنده و مهربان است، حفظ می کند. کاینات را بر سر پای می دارد، پاداش و جزا به مخلوقات خود می دهد. خدایی است به وسعت دید معتقدینش. دوست می دارد، زندگی و قبیله و نژاد را حفظ می کند، تسلی دهنده در آرزوهای سرخورده و خواهشهای اقناع نشده است. خدایی است که ارواح مردگان را از فساد و تباهی در امان می گیرد. این زمینه عقیده اجتماعی یا اخلاقی خدا است» (3).
نقد و بررسی
1- اشکالات بدون پاسخ:
اولاً فروید نوع ناراحتی هایی را که پس از دوران بلوغ موجب می شود تا انسان برای رفع آنها اعتقاد به خدا پیدا کند، مشخص و معلوم نمی نماید، زیرا اگر وی همه ی ناراحتی های زندگی را در نظر داشته باشد شکی نیست که اکثر آنها بدون اعتقاد به خدا هم حل شدنی هستند.به طور مثال اگر فردی دچار فقر مادی شده باشد می تواند به وسیله ی کار و کوشش در یک نظام دقیق اجتماعی آن را برطرف نماید و لزومی ندارد که برای رفع فقر مادی اعتقاد به خدا پیدا کند.
گذشته از این فروید توضیح نمی دهد که اساساً چگونه شد که بشر برای نگرانی ها و مخاطرات خود معتقد به خدا شد ولی به کسانی که می توانند، ناراحتی های وی را برطرف سازند متوسل نشد؟
ثانیاً افراد بسیاری هستند که ناراحتی های زندگی موجب می شود تا آنها با خدا به مبارزه بپردازند و او را انکار کنند نه آنکه به او گرایش پیدا کنند.
بنابراین اگر مخاطرات زندگی و ناتوانی فرد در برابر آنها موجب گرایش به خدا شده است، پس چرا عده بسیار به هنگام مواجه با حوادث و نگرانی ها به انکار خدا می پردازند؟
ثالثاً اگر به روان کاوی و تحلیل حالات روحی بسیاری از افراد معتقد به خدا بپردازیم در می یابیم که در آنها هیچ گونه رابطه ای بین مخاطرات زندگی و اعتقاد به خدا وجود ندارد، زیرا در مواقعی هم که آسوده خاطرند و هیچ گونه خطری آنها را تهدید نمی کند به خدا عشق می ورزند.
رابعاً گروه بی شماری را دیده ایم ( مانند شهدا و فداکاران تاریخ) که بر اثر گرایش به خدا - که ایجاد تعهد و مسؤلیت می کند - به استقبال مخاطرات رفته اند. چنانچه فرضیه فروید صحیح می بود نمی بایست چنین افرادی خود را مواجه با خطر سازند.
از اینها گذشته اینکه فروید می گوید فرد در دوران بلوغ دست به آفرینش خدا یا خدایان می زند سخنی خالی از حقیقت است، چرا که با تحلیل های بسیار ساده روانی به این نتیجه می رسیم که بسیاری از افراد در این دوران تنها به یک خدا معتقدند نه چند خدا و اعتقادشان نیز بر اساس عقل و استدلال است نه آن که تنها به خاطر مورد حمایت واقع شدن چنین اعتقادی را پیدا کند و این هم که فروید می گوید آدمی بنابر الگوی دوران کودکی خود عمل می نماید و به نیروهای طبیعی شخصیت می بخشد، سخنی است که هیچ روانشناسی آن را تأیید نمی کند.
2- چرا معلول را به جای علت بگیریم؟
اشتباه بزرگ دیگری که فروید و راسل دچار شده اند این است که اینان نتیجه و فایده یا معلول را به جای علت گرفته اند، زیرا یکی از نتایج خداشناسی وجود تکیه گاه و پناهگاه برای انسان است.توضیح آنکه: زندگانی انسان سراسر تلاش و تکاپو شود و در گیر و دار این تکاپو و تلاش همواره موفقیت نصیب بشر نمی شود. چه بسا که زندگی توأم با رنج ها و دردها و ناتوانی ها و بدبختی ها و شکست های پی در پی شود. در مبارزه با این گرفتاری ها کمتر فردی را می توان یافت که از خود هیچ گونه عکس العملی نشان ندهد. بیشتر اوقات واکنش های افراد به صورت منفی و توام با بدبینی و اضطراب و نگرانی است و نتیجه ای که از این رهگذر حاصل می شود، به طور مسلم جز ضرر و زیان برای صاحبش چیز دیگری در بر ندارد. ولی باید در نظر داشت که در این میان عده دیگری وجود دارند که با وجود اینکه آلام و ناراحتی ها را انکار نمی کنند، عکس العملی که از خود نشان می دهد همواره با واکنش های افراد فوق متفاوت است.
اینان خونسرد و بی تفاوت نیستند، بلکه سعی می کنند از آلام و مصایب حداکثر استفاده را نموده و در جهتی صحیح از آنها بهره برداری کنند.
این گروه از جمله کسانی هستند که اعتقاد به خدا دارند، زیرا فردی که هیچ گونه گرایشی نداشته باشند به چه دلیل می توانند ناگواری ها را تحمل کنند؟ به طور مسلم کسانی می توانند مصایب را تحمل کنند که معتقد به خدایی باشند که همه ی شؤن بشری تحت سلطه و نظارت اوست. در این جاست که می بینیم بسیاری از افراد با اتکا به مذهب و انتخاب خدا به عنوان یک تکیه گاه از بسیاری از آلام و نگرانی های خود می کاهند.
جان ناس می گوید:
« دین نتیجه سعی و عمل مغز انسان است که برای خود پناه و مأمنی در جهان به دست آورد».(4)
فلیسین شاله می گوید:
« نفوذ عظیم مذهب ناشی از این است که دل را قوی کرده، موجب تسلی (خاطر) است».(5)
گذشته از این اگر مخاطرات خارجی را به عنوان علت گرایش به خدا قبول کنیم باید با از میان رفتن علت، معلول نیز از میان برود، یعنی اگر نگرانی ها و خطراتی که فراراه فرداست از بین برود باید اعتقاد به خدا نیز از میان برود.
3- غفلت از انگیزه ی درونی:
انتقاد دیگری که بر این نظریه می توان وارد آورد این است که فروید و پیروانش انگیزه ی اصیل درونی انسان را در مورد گرایش انسان به خدا نادیده گرفته اند، زیرا همان طوری که بعداً در این زمینه بحث خواهیم کرد یکی از علل واقعی گرایش انسان به خدا وجود بعد مذهبی در روان آدمی است.بسیاری از دانشمندان از قدیم الایام معتقد به حس مذهبی بوده اند، و در عصر حاضر نیز بر اثر کشفیات جمعی از روان شناسان نظیر یونگ این مطلب ثابت شده که بشر دارای فطرت مذهبی است.
عجیب اینجاست که فروید نیز معتقد است که چنین بعدی را نمی تواند انکار کند.
ادگارپش Edgard pech از فروید چنین نقل می کند:
« تصور ذهنی از یک احساس ابدی که در عرفای بزرگ و هم چنین در تفکر مذهبی هندی منعکس می شود ممکن است ریشه ماوراء هر احساس مذهبی را که مذاهب گوناگون جلوه هایی از آن هستند تشکیل دهد.
فروید در این موضوع تردید دارد و اقرار می کند که با تحلیل روانی خود هرگز نتوانسته است اثری از چنین احساسی در خویش بیابد ولی فوراً و با صداقت کامل اضافه می کند که این امر به او اجازه نمی دهد وجود احساس مورد بحث را در دیگران انکار نماید» (6).
بنابراین با وجود اینکه گرایش به خدا ناشی از حس مذهبی است - که فروید نمی تواند آن را انکار کند - چه لزومی دارد که ریشه ی پیدایش اعتقاد به خدا را در وضع روانی کودک و مخاطرات زندگی جستجو کنیم؟
4- انتقاداتی از دو روان شناس:
گذشته از استدلالات فوق، نظریه مزبور مورد انتقاد بعضی از روان شناسان نیز قرار گرفته است. در اینجا سخنان دو تن از آنها را نقل می کنیم:گوردون و. آلپورت Gordon willard Allport گوید:
« در درجه ی اول تجزیه و موشکافی ما بی مایه بودن این عقیده را بر ما آشکار می سازد که مذهب انسان بالغ، تکراری از تجارب کودک است.
اگرچه گاهی اوقات پدر خاکی در نظر کودک یک پدر آسمانی جلوه گر می شود، ولی اگر بگوییم تمام بزرگسالان متدین چنین تصوری را می نمایند راه سفسطه آمیزی در پیش گرفته ایم.
درست است که بعضی از افراد بزرگسال همیشه مایلند خود را نزدیک و مرید یک مقام الهی بدانند که هم چون یک پدر به شفاعت و عرض حال آنها جواب خواهد داد، معهذا انسان سالمی که از فهم و درایت طبیعی، بصیرت، و رشد عاطفی برخوردار است می داند که هرگز قادر نخواهد بود مسایل زندگی را تنها با فکری سطحی و نابخردانه حل کند و یا نقص وجود خویش را با خیال های واهی جبران کند. برای اصلاح نقص خود باید راهی در پیش گیرد، تا از عقاید موهوم قانع کننده تر باشد.
بنابراین یک شخصیت پیشرفته هرگز عقاید دینی خود را بر یک جریان عاطفی استوار نخواهد کرد، بلکه سعی می کند که یک فرضیه وجودی را بیابد، که تمام جریانات به طرزی پرمعنی در آن نظم یافته اند.
در این صورت یک احساس مذهبی پیشرفته را نمی توان بر حسب مبانی تجربی آن شناخت. این احساس از یک وابستگی سرچشمه نمی گیرد و با تجدید عقاید خانواده و فرهنگ به شمار نمی رود حتی یک پیشگیری ساده برای جلوگیری از ترس نیست و نمی تواند یک سیستم منطقی معتقدات به حساب آید، هر یک از این اصول به تنهایی ناقص است.
یک احساس مذهبی توسعه یافته، تلفیقی از این اصول و بسیاری از عوامل دیگر است که روی هم طرز فکر جامعی را به وجود می آورند که موظف است فرد را به نحوی پر معنی به کل وجود مربوط سازد.
برای فرد امکان ندارد، بتواند قبل از بلوغ رابطه و پیوندی پرمفهوم با کل وجود برقرار کند. این حقیقت به ما کمک می کند تا متوجه تاکید یک جانبه ای گردیم که در بسیاری از بحث های روان شناسی مربوط به مذهب با آن روبه رو هستیم. چون رشد را بیشتر در مراحل قبل از بلوغ مطالعه کرده اند و به جریان آن در دوران جوانی و کمال پرداخته اند، بنابراین عوامل مؤثر در دیانت دوران کودکی - یعنی میل به زندگی فامیلی، وابستگی، مقامات مقتدر، افکار واهی و قدرت خارق العاده - همه در حال حاضر در نظر ما عظیم و بزرگ جلوه گر می شوند.
به هر حال از آنجایی که جریان رشد در سراسر زندگی ادامه می یابد انتظار داریم احساس مذهبی پیشرفته را در مراحل تکامل یافته شخصیت بیابیم.
عقل انسان بالغ مشروط بر اینکه هنوز در حال رشد باشد، تا آنجایی که بتواند قدرت منطقی سود را بر برهان قیاسی و استقرایی و سنجشی از احتمالات گسترش خواهد داد.
وقتی خود انسان این گونه به تلاش خود ادامه می دهد و نیروی خود را به کار می اندازد فرد در می یابد که به نوعی ایمان احتیاج دارد، تا از آن به عنوان یک وسیله ی دفاعی در مقابل شکست تقریباً قطعی عقل خود استفاده کند. او می فهمد که برای پیروزی بر مشکلات این دنیای خشن و بی رحمی احتیاج به عشق و ایمان دارد. بدین ترتیب مذهب که عقل، ایمان، و عشق را در بر می گیرد برای فرد حقیقت پیدا می کند. بیشتر افراد مذهبی مدعی اند که دیانت آنها با توجه به قوای مافوق طبیعت پدیدار گشته است، زیرا ظواهر طبیعی و حوادث اسرارآمیز اعتماد آنها را به نیروی ماوراء طبیعی افزایش داده است.
بدین تریتب شخص در نتیجه تلاشی که برای یافتن یک سیستم جامع اعتقادات می نماید تا او را به کل هستی مربوط کند، هدف و جهتی برای خود پیدا می کند که هم چون سند اطمینانی در زندگی او منظور می گردد...
در نظریه ی تحلیلی راجع به مذهب، اشتباهی به معنی واقعی این کلمه نهفته است. طبق این تئوری ایمان مذهبی را منحصراً جزو وظایف دفاعی «خود» می دانند و به هیچ وجه آن را در ذات و جوهر اصلی خود در حال رشد قرار نمی دهند. به طور قطع مذهب فرد انسان را در مقابل هجوم اضطراب، تردید و ناامیدی نیرومند و آماده ی دفاع می سازد ولی در عین حال قصد و نیتی را به سوی آینده در شخص به وجود می آورد که او را قادر می سازد تا خود را به نحوی پرمعنی با تمامیت وجود پیوسته و مربوط سازد.
به این دلیل است که انتظار داریم بیشتر افراد بالغ مذهبی باشند و در واقع هم چنین هستند، ولی در میان اهمیتی که مذهب در زندگی افراد دارد، در طرز تفکر مذهبی و حد کمال و بلوغ دینی آنها اختلاف و تنوع ناپایان مشاهده می شود. البته نمی تواند غیر از این باشد، چون رشد مذهبی افراد تحت تاثیر و نوع تربیت و خلق و خوی آنها قرار دارد و همان طور که امکان رشد و پیشرفت آن وجود دارد، هر لحظه امکان دارد متوقف شود. بعضی از عوامل متوقف کننده، نوعی معتقدات بچه گانه مثل عقاید خرافاتی و خودخواهانه در فرد به وجود می آورند. گاهی مخاطرات و ناامنی های زندگی فرد را وامی دارد تا از روی اضطرار شعایر دینی را برای تجدید اطمینان و اعتماد خود رعایت کند. گاهی اوقات تعلیمات خشونت آمیز و تعصب آلود، خانه و کلیسا تنها یک مقیاس محدود و ناقص برای ارزیابی حقیقت به دست افراد می دهد. نتیجه این می شود که کودک، مرید و طرفدار متعصبی می گردد و یا در سنی بالاتر واکنشی در مقابل آموزش اولیه ی خود نشان می دهد و افکار منفی در سر می پروراند.
به هر حال شرایط و اوضاع و احوال بسیاری وجود دارند که موجب توقف در رشد می شوند».(7)
« هنوز حقایق مذهب شناخته نگردیده اند، آن نوع روان شناسی که فهم استعدادهای مذهبی بشر را ممنوع می سازد، شایسته آن نیست که به عنوان علمی در نظر گرفته شود که از روح و روان انسان به طور کامل آگاه است» (8).
2- تانه گی دوکه نه تن Tahneguy De Quenetaina می گوید:
« فروید منشا حسی دینی را در رابطه فرزند و والدین یا به طور صحیحتر ناشی از طرد این رابطه، از سطح شعور جنسی وی پس از رسیدن به سن بلوغ می داند ولی این عقیده به وسیله دو نفر از شاگردان نافرمان فروید به اسم آدلر Alfred Adler و یونگ carl Gustave Jung به طور کامل رد شده است.نخست آدلر کشف کرد که تنها غرایز جنسی نیست که به روان ناخودآگاه رانده می شود. غریزه ی دیگری موسوم به اراده ی قدرت نیز ممکن است طرد شود و به عقیده آدلر، مبدا همه ی بیماریهای عصبی نتیجه طرد همین غریزه به « روان ناخودآگاه» است. آدلر از این مباحث نتیجه گرفته می گوید:
یک تصور کاملاً جنسی در روان ناخودآگاه مبنای علمی ندارد و باید وجود انرژی روحی دیگری غیر از انرژی جنسی را در روان ناخودآگاه پذیرفت.
یونگ تحقیقات آدلر را ادامه داد و به این نتیجه رسید که روان ناخودآگاه فقط مولود تمایلات مطرود نیست، بلکه این مرتبه از روح بشر از عناصر جبلی مشترک بین تمام افراد بشر نیز ترکیب شده است. به عبارت دیگر زیر مرتبه ی روان ناخودآگاه « فردی» که مواد تمایلات مطرود است، در هر فردی از افراد بشر یک روان ناخودآگاه اجتماعی ( قوی) وجود دارد و مبدا حس دینی به ظن قوی در این روان ناخودآگاه اجتماعی قرار دارد»(9).
پی نوشت ها :
1. آینده یک پندار ص 6-234.
2. چرا مسیحی نیستم ص 27.
3. دنیایی که من می بینم ص 55.
4. تاریخ جامع ادیان ص 6.
5. فروید و فرویدیسم ص 148.
6. اندیشه های فروید ص 90.
7. رشد شخصیت ص 9-97.
8. رشد شخصیت گوردون و.آلپورت.
9. حسن مذهبی ص 31-30.
نصری، عبدالله؛ (1373)، خدا در اندیشه ی بشر، تهران: انتشارات دانشگاه علامه طباطبایی، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}