خاطراتی از نماز و نیاز شهدا
آستان معبود
خاطراتی از نماز و نیاز شهدا
در ماه رمضان
شهید علیرضا بختیاریپدر شهید می گوید: «ماه رمضان که می شد، از اول ماه تا آخر آن، هر روز به حرم مطهر مشرف می شد. تمام وقت شهید در این ماه مبارک، علاوه بر تشرف به حرم، در مساجد، محافل، مراسم سوگواری و تعزیه می گذشت. هر جا مجلسی بود، شهید در آن شرکت می کرد. بر دعای فرج امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) مداومت و مراقبت داشت. اهل بیت (علیهم السّلام) را بسیار دوست می داشت.(1)
نمونه
شهید عباسّعلی خمریدر بسیاری از صفات نیک و پسندیده، شهید الگو و نمونه بود. از آن جمله به نماز اول وقت بسیار اهمیت می داد. این خصلت باعث شده بود تا همیشه پس از شنیدن اذان، نماز را در مسجد و به جماعت اقامه کند. پای بندی و تقیّد شهید به فرائض، در جبهه هم نمونه بود.
روزی درخط پدافندی فاو، برای انجام کاری به سنگر شهید رفتم. وقت نماز رسیده بود او رو به من کرد و فرمود: «اوّل نمازت را بخوان و سپس به کارت برس.»
از گفته ی شهید استقبال کردم و با این که برای اقامه ی جماعت در آن سنگر جایی نبود، اما به هر صورت در یک صف شش نفری با دیگر برادران رزمنده به جماعت ایستادیم و نماز را با آن بزرگوار خواندیم و پس از آن به دنبال کار و مأموریت مورد نظر رفتم.
درمحدوده ی مسجد جامع زاهدان با شهید و یکی دیگر از برادران قدم می زدیم. ناگهان یادم آمد که باید زود به منزل برگردم. از این رو با عجله به طرف منزل راه افتادیم. اما هنوز به پنجاه متری مسجد جامع نرسیده بودیم که صدای اذان بلند شد.
دیدم شهید راهش را به طرف مسجد کج کرد و گفت: «نمی شود، باید برویم نماز».
گفتم: عباس جان! عجله دارم، حتماً باید به منزل بروم.
شهید با تبسمی شیرین به پشت گردنم زد و گفت: «جوان! برویم نمازمان را بخوانیم، به کارت هم می رسی.»
من برای رفتن به خانه اصرار داشتم. اما شهید می گفت: «مطمئن باش اگر نماز را اول وقت به جماعت بخوانی، به کارت هم بهتر می رسی و تمام امور زندگی ات نیز خیر و برکت پیدا می کند.»
آن روز در برابر استدلال و تعبّر وصف ناپذیر شهید، نماز را در کنار ایشان به جماعت خواندم و به قول منطق مؤمنانه اش تن دادم.
منزل ما زاهدان بود و برای دیدن اقوام به زابل رفته بودیم. شبی را میهمان شهید شدیم و در همان جا خوابیدیم. ظهر که ایشان از محل کار به خانه آمد. با چهره ای گشاده و سرشار از مهربانی، سفره را با همکاری همسرش پهن کرد. آن گاه غذا آورد و همه را به سر سفره دعوت نمود.
بدون توجه به اطراف شروع به غذا خوردن کردیم. یک باره متوجه شدم که ایشان لب به غذا نزده است.گفتم: خاله جان! بفرمائید. شما هم غذا بخورید.
اما شهید پاسخ تعارف مرا با لبخند می داد. بالاخره وقتی زیاد اصرار کردیم، همسرشان خندید و گفت: «خاله! عباس آقا همیشه در هفته دو روز را روزه می گیرد.»
در هنگام مراجعت از زابل، شهید چندین کیلومتر ما را بدرقه کردند و با محبّت ذاتی شان قرآنی هم به ما هدیه دادند و خداحافظی کردند.(2)
درون گنجه
شهید باقریقبل از عملیات والفجر مقدماتی، در پادگان دو کوهه بودیم. آن موقع هنوز حسینیه ی شهید حاج همت ساخته نشده بود و نماز جماعت در میدان صبحگاه برگزار می شد.
ساختمانی که گردان ها در آن مستقر بودند، با میدان صبحگاه فاصله ی زیادی داشت که آسفالت هم نشده بود. وقتی که باران می بارید، تمام این مسیر پر از گودال، از گل و لای انباشته می شد.
در تاریک روشن صبح، وقتی این مسیر را طی می کردیم تا در نماز جماعت شرکت کنیم، روزی نبود که در چاله ای نیفتیم و پاهایمان درگل فرو نرود؛ اما هیچ کس به خاطر این سختی ها از نماز شانه خالی نمی کرد. هیچ کس به خاطر دوری راه، ناهمواری راه، سردی هوا، گرمای هوا یا از این قبیل مسائل از نماز غافل نمی شد.
از معنویتی که در جبهه ها حاکم بود، هر چه گفته شود باز هم کم است. همان موقعی که در پادگان دو کوهه بودیم، در ساختمانی که گردان ها مستقر بودند، در هر طبقه دو اتاق بزرگ وجود داشت. در این اتاق ها هر کدام یک گنجه ی بزرگ بود که در آن ها پتوها را می چیدند. شب ها که پتوها را بر می داشتند، گنجه ها خالی می شد. برادری بود به اسم باقری که بعداً به درجه ی رفیع شهادت نایل آمد. ایشان شب ها داخل یکی از این گنجه ها می رفت و به راز و نیاز و نماز شب می پرداخت، با این که می توانست در اتاق خودش یا در بیرون از گنجه نماز شبش را بخواند هیچ کس فکرش را نمی کرد که داخل گنجه کسی مشغول خواندن نماز شب باشد. ما هم بعدها این را فهمیدیم.
ایشان در لحظه ای هم که به شهادت رسید، به حالت سجده افتاده بود. تیر به سر ایشان خورده بود و به حالت سجده روی خاک افتاده بود.(3)
سوار بر اسب تندرو
شهید کاک یونسکاک یونس اهل نماز شب بود و برای زبان تهدید، سری سبز داشت و از شکنجه و کتک، نه هراسی داشت و نه اندوهی. حتی آن روز که در سرما سوار بر اسب تندرو بود و جولان می داد، از این که در آب سرد حوض انداختندش، ککش هم نگزید و همین که پایش به سوله رسید، نماز خواند و ما هم به اقتدایش قامت بستیم.
کوموله های سینه چاک، برای خلق کردستان نتوانستند ایستایی قامت تنومندش را ببینند و او را انداختند، تا مگر ایمانش را نیز انداخته باشند، ولی زهی تصوّر باطل؛ زهی خیال محال!(4)
ناله های جان سوز
شهید نقی شریفی.نیمه های شب برحسب اتفاق برخاستم. نقی در دل تاریکی، دل به نورانیت نماز شب سپرده بود و به شدت می گریست.
این اولین باری بود که او را در این حال می دیدم. ناله هایش چنان جان سوز بود که بی اختیار اشک گرمی بر گونه هایم دوید.
به حالش غبطه خوردم و بر غفلتم افسوس!(5)
نیایش فرمانده
شهید علی صیّاد شیرازیدر زمان جنگ تحمیلی، لشکر 77 خراسان در ناحیه ی فکّه و «چنانه» مستقر بود. در سال های اول جنگ قرار شد که لشکر 77 باهمراهی یگان المهدی سپاه، عملیّات محدودی انجام دهد؛ اما در حین اجرای عملیات، به علت نبود هماهنگی میان فرماندهان، موفقیتی نصیب رزمندگان نشد.
این موضوع در قرارگاه کربلا، به اطلاع فرمانده ی نیروی زمینی ارتش، برادر صیّاد شیرازی رسید. او با جانشین سپاه فرمانده ی فعلی- به محل مورد نظر رفت و یک بار دیگر عملیات با گستردگی بیش تری انجام گرفت و این بار با موفقیت به پایان رسید.
من در نیمه های شب، همراه با برادر صیّاد برای سرکشی و بازدید به قرارگاه خط مقدّم رفتم. شب از نیمه گذشته بود. خستگی روزانه و بی خوابی شب باعث شد که زود به خواب بروم.
پس از بیدار شدن ملاحظه کردم که شهید صیّاد با همه ی خستگی درگوشه ای مشغول خواندن نماز نافله ی شب و نیایش و تضرّع است؛ و آن هم با چه حضور قلبی.(6)
صحنه ی عجیب
شهید محمّد ابراهیم همّتاوایل فروردین سال 1360 بود. یک روز نیمه ی شب از خواب بیدار شدم. سالن بزرگی پشت اتاقمان قرار داشت. دیدم که داخل سالن صدای ناله می آید. جلوتر که رفتم، دیدم حاج همّت است که ناله می کند. کمی دقّت کردم. دیدم با یک حالت عرفانی عجیبی نماز شب می خواند. به درگاه خدا ناله و گریه می کند. شاید عجیب ترین صحنه ای بودکه در طول عمرم می دیدم.(7)
مصداق
شهید محمّد جعفر نصر اصفهانیمن در یکی از یگان های تیپ 28 مشغول خدمت بودم و برادر نصر نیز فرماندهی یکی از یگان های تابعه را بر عهده داشت. هر از گاهی که دلم می گرفت و دلتنگ می شدم، پیش او می رفتم و با او دم خور می شدم. اخلاق خوش و لبخند همیشگی اش آدم را آرام می کرد.
یکی از شب ها که به دیدارش رفته بودم، پس از دعای کمیل خواستم برگردم؛ اما چون دیر وقت بود، به اصرار برادر ماندم. ساعتی از نیمه شب گذشته بود که بر اثر صدایی بیدار شدم و دیدم نصر در سنگر نیست. بیرون رفتم.
دیدم جعفر کنار چادری که سنگرش محسوب می شد، نشسته و در حال عبادت است. مبهوت و متحیّر به جای خود ایستادم. در آن سرمای شدید، برادر نصر از سنگر بیرون آمده و مشغول عبادات شبانه ی خود بود تا من راحت در چادر استراحت کنم. همان جا بود که مصداق «شیران روز و زاهدان شب» را به چشم خود دیدم.(8)
انتخاب
شهید نادر پشکوهینادر پشکوهی، بی نهایت به قرائت قرآن علاقه داشت؛ به خصوص سوره ی والفجر را زیاد می خواند. حتماً رابطه ای بود بین علاقه ی او به این سوره و شهادتش در عملیات والفجر 8، که اکثر شب ها تا نیمه شب بیدار بود و بر سجاده با خدایش راز و نیاز می کرد.
یادم می آید نادر همیشه می گفت: «شهادت یک انتخاب است؛ نه یک اتفاق.»
اذان ظهر بود که پا به دنیا گذاشت و در 22 سال عمرش، حافظ اذان و نماز و قرآن بود و در اذان مغرب به فیض عظیم شهادت نایل گشت.(9)
آستان معبود
شهید حمید رضا واعظی زاده< حمید رضا واعظی زاده، دانشجوی بسیجی دانشگاه شهید باهنر کرمان، از سن 10- 9 سالگی به لطف خداوند مهربان نمازش را شروع کرد. درست خاطرم هست که در کلاس پنجم دبستان درس می خواند. ظهرها هنگامی که از دبستان به خانه می آمد، اول کیف و کتاب را سر جایش می گذاشت و بعد وضو می گرفت و نماز می خواند و سپس سر سفره می نشست.
من تعجب می کردم؛ چون بچه های هم سال او بیش تر در فکر بازی و شیطنت بودند؛ ولی او از دوران نوجوانی شخصیت ویژه ای داشت. اکثر اطرافیان و معلمانش از او بسیار تعریف می کردند.
دوران بلوغ را که آغاز کرد، رفتارش شکل کامل تری به خود گرفت. بیش تر نماز را به جماعت در مسجد که نزدیک منزلمان بود، ادا می کرد و به پیش نماز مسجد که از روحانیون مبارز کرمان بود، ارادتی خاص داشت و بیش تر روزهای جمعه را در نماز جمعه حاضر می شد.
و آن گاه که دلش از حصار تنگ چهار دیواری محدود می گرفت و آرزوی پرواز به بلندی قله را داشت، نماز شب می خواند و با سجده های طولانی به آستان معبودش عبادت می کرد و با گوهی اشک هایش، سجاده را زینت می داد و سپس چون غواصی که از اعماق اسرارآمیز اقیانوسی هستی بیرون آمده باشد، در نهانخانه ی دل زمزمه می کرد:
چون که در آییم به غوغای شب
گرد بر آریم ز دریای شب
خواب نخواهد بگریزد ز خواب
آن که بدیدست تماشای شبو سرانجام پس از قرائت آخرین نماز مغرب و عشا و اظهار بندگی خالصانه به درگاه حق تعالی، با جمع همرزمان عملیات کربلای 4، به ندای امام بزرگوار، خمینی بت شکن لبیک گفت و در حالی که فرشتگان خداوند مبهوت بندگانی بودند که بار امانت را که بر کوه ها سنگینی می کرد، بر دوش گرفته بودند، برسینه ی متلاطم اروند رود فرو غلتید و در نبرد با دشمنان اسلام به درجه ی والای شهادت نایل آمد.(10)
پی نوشت ها :
1- قربانگاه عشق؛ ص 31.
2- لحظه های سرخ، صص 125و 68- 67.
3- مقام محمود، صص 154- 153.
4- مقام محمود؛ ص 149.
5- مقام محمود؛ ص 148.
6- مقام محمود؛ ص 145.
7- مقام محمود؛ ص 140.
8- مقام محمود؛ ص 138.
9- مقام محمود؛ ص 122.
10- مقام محمود؛ صص 115- 114.
- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}