خاطراتی از نماز و نیاز شهدا

لیاقت

شهید شیخ فضل الله محلّاتی
به طور معمول نماز شب می خواند. شب های ماه رمضان را هم تا سحر بیدار بود. نماز می خواند و عبادت می کرد. بعد از انقلاب، شب های ماه رمضان تا نزدیک سحر در دفتر امام می ماند و کار می کرد. یک ساعت مانده به سحر می آمد خانه و بدون این که مرا بیدار کند، غذا را آماده می کرد. من بیماری زخم معده داشتم و نمی توانستم روزه بگیرم.
بیدار می شدم و غذای پاسدارها را می دادم. وقتی پیش او می رفتم. می دیدم دست هایش را به رو به روی صورتش گرفته و ازخداوند طلب شهادت می کند.
وقتی ناراحتی مرا می دید، می گفت: «شهادت لیاقت می خواهد. شاید من هنوز لیاقتش را پیدا نکرده ام.»(1)

حلاوت مناجات

شهید عبدالله حسینی
هرگاه نیمه شب بر می خاستم، بستر خواب او (شهید عبدالله حسینی) را خالی می دیدم. درکناری ایستاده بود و در پناه تاریکی شب و سکوت آن، آرام و مطمئن نماز می گذارد، نیایش می کرد و در سجده های طولانی اش حلاوت مناجات می چشید. گاهی خارج از اتاق های پادگان و چادرهای اردوگاه قدم می زد و درخود می اندیشید.
به کجا و به چه چیزی، نمی دانم؛ اما این را خوب می دانم که درخود بود و بر خود می اندیشید؛ که آنان که خویش را فراموش کنند، هرگز به خدای خویش نمی رسند. اشک همراه همیشگی تنهایی های او بود. هرگز گریستن او را در جمع ندیده بودم. گویی متانت و وقار، اجازه ی چنین گریستنی را از او گرفته بود. تنها در ساعت خلوت، ناله های آرام او را می شنیدم و بر جانم الهام می شد که اکنون گونه هایش از گوهر اشک تر است. نماز او، نمازی آرام، اطمینان بخش و خالص بود که تغذیه ی روح زیبای او بود. می دانم؛ به یقین می دانم که شجاعت صحنه های نبرد در شب های عملیات را از نمازهایش گرفته بود. به یقین می دانم وقار و آرامش را از نیایش هایش هدیه گرفته بود.
نمازش چیز دیگری بود هرگز یادم نمی رود عملیات تکمیلی کربلای 5 را؛ در کنار خاکریزی در حلقوم کمین دشمن- آن جا که دست و پای تصمیم و تدبیر گم می شد- ایستاده بود و با ایمان آرامش شب های مناجاتش به انتهای خاکریزهای دشمن می نگریست. در یک آن، چنان فرمان حرکت به جلو را داد که گویی جعفر طیّار به مصاف رومیان می رود.
نماز خواند، جنگید و آرام گرفت تا آن روز؛ روزی که دیگر برای همیشه آرام گرفت. در بلندی ارتفاعات شاخ شمیران افتاده بود. از جمجمه ی هدیه کرده اش به خدا، خون جاری بود. با ایمان و وقاری که راه می رفت، اکنون آرمیده بود. سرش از تیر دشمن زخم گرفته بود و روحش در پرتو نور شهادت پرواز می کرد. درکنارش ایستاده بودم و بر پیکر چون سروش می نگریستم وخاطرات سال های گذشته را در ذهنم مرور می کردم، اینک اشک همراه من می بارید. ملائک باز بر آدم سجده می کردند و زیر لب آیه ی «انّی اعلم ما لا تعلمون» می خواندند. شیطان به خود می پیچید، فرشتگان بر ابلیس تمسخر می کردند، خدا فرمان «فادخُلی» می داد و تذکره ی «راضیهً مرضیه» می نوشت. آسمان می گریست و من نیز می گریستم. عبدالله همچنان نماز می خواند.(2)

غرق در ماتم

شهید علی عزّت ور
به علت شهادت برادر علی عزّت ور زیر عمل جراحی، تمام اردوگاه یک پارچه غرق در ماتم و عزا شده بود. علی از بچه های مخلص و فعّال جبهه های جنگ بود که همیشه ذاکر بود و به نماز شب و دعا مشغول؛ طوری که درجه دار عراقی بعد از شهادت ایشان گفت: «من شب ها که از کنار پنجره رد می شدم. او را درحال اقامه ی نماز شب می دیدم.»(3)

اهل توسل

شهید حاج احمد امینی
برنامه ی کاری به طوری جدّی شروع شد. یک گروهان صبح می رفت توی آب، یکی ظهر و دیگری در تاریکی شب. شهید حاج احمد امینی با همه مان می آمد. انگار خستگی را نمی شناخت. آن روز هم که افتاد توی آب و پره ی قایق خورد توی سرش، بغل دستش بودم. سرش خون خالی بود. بردندش بیمارستان و سرش را بخیه کردند. ده - بیست تایی بخیه خورد. فردایش وسط آب به ما پیوست. توی قایق بود و اشتباهاتمان را تذکر می داد.
روز بعد هم آمد توی آب، آن هم توی آب شور دریا. خدا می داند که چه زجری می کشید و خداوند چه تحملی داده بود به او.
کار آموزش شب و روز نمی شناخت. همه اش توی آب بودیم. فین می زدیم و با موج و آب دریا دست و پنجه نرم می کردیم. قایق ها سوارمان می کردند و می بردند وسط دریا. دو ساعت، سه ساعت، چهار ساعت فین می زدیم تا می رسیدیم. از خستگی می افتادیم توی ساحل. استراحتی بود و دوباره حرکت. در آن روزها احساس می کردیم با ماهی های دریا آشنا تر از مردم کره خاکی هستیم!
دعا و زیارت و نماز شب، برنامه ی اصلی کارمان بود وقتمان را با نماز اول وقت تنظیم می کردیم. بعد از نماز صبح می رفتیم توی آب تا نماز ظهر. بعد از ناهار می رفتیم تا قبل از نماز مغرب و بعد از شام می رفتیم تا یک ساعت قبل از نماز صبح به وقت ادای نماز شب.
حاج احمد روی نماز شب نیروها حساس بود. وقتی افتخار می کرد که همه ی شاگردانش نماز شب خوان باشند. خودش هم مقید بود. می گفت: «اگر فرماندهان گردان اهل توسّل و دعا باشند، نیروها هم خواهند بود.»
کلاسی برگزار نشد که اول آن قرآن خوانده نشود. از وقت دریا و غواصی می زد تا نیروها بتوانند درکلاس قرآن و جمع خوانی حاضر شوند.
در بندرعباس، کسی را نداشتیم که اهل تهجد و نماز شب نباشد. وقتی قدم به محوطه ی گردان می گذاشتی، چنین بود که به مسجد عارفان بالله پا گذاشتی.
اولین چیزی که از آن جا یادم می آید، سردی هواست. سرما تا مغز استخوان نفوذ می کرد. چند روز در روشنایی هوا توی بهمن شیر غواصی می کردیم و بعدش همه ی آموزش ها منتقل شد به تاریکی شب. نماز مغرب و عشا را که می خواندیم، شام مختصری می خوردیم و می زدیم به آب، دو طرف بهمن شیر را غواصی می کردیم و آموزش می دیدیم. یک ساعت مانده به نماز صبح کارمان تمام می شد.
آن وقت، در مسجد گردان، جای سوزن انداختن نبود. گردان 410 می ایستاد به نماز شب. اگر نا آشنا بودی، گمان می کردی که نماز جماعت می خوانند.
شهید حاج احمد امینی در انتهای مسجد جای مخصوص به خود داشت. فرش را می زد کنار و می نشست روی خاک ها. گردن کج می کرد و نماز شب می خواند. انگار نه انگار این همان آدمی است که تا ساعتی قبل با آن هیبت مردانه، کنار ساحل قدم می زد و ضعف هایمان را تذکر می داد.
حاج احمد عقیده داشت که نیروهایش باید از نظر معنوی خود ساخته باشند. به دعا و زیارت و نماز شب نیروهایش خیلی اهمیّت می داد.
شنیده ام که یک بار حاج قاسم سلیمانی از حاج احمد پرسیده بودند: «وضعیت نیروهای گردانت چگونه است؟» و حاج احمد جواب داده بود: «من این قدر می دانم که خیلی گریه می کنند.»
شب ها از آب که بیرون می آمدیم؛ بچه های تدارکات همان لب آب، چای و خرما می آوردند. یک چای و دو دانه خرما می خوردیم، گرم می شدیم و بعدش نخلستان پر می شد از بچه هایی که آن جا به نماز می ایستادند و گریه می کردند. در آن، شب ها، نخلستان پر بود از صدای گریه ی نیروهای حاج احمد.(4)

طرحی دیگر

شهید مسعود قانعی
پدر شهید بزرگوار مسعود قانعی می گوید: «مسعود هر وقت از جبهه به مرخصی می آمد، نماز شبش ترک نمی شد. یادم هست یک بار به او گفتم: من یک ارتشی هستم و باید صبح زود سرکارم بروم و اگر بیدار بشوم، دیگر خوابم نمی برد. این چند روز که این جا هستی، نماز شب را تعطیل کن!»
اما ایشان این کار را نکرد و طرح دیگری ریخت.
خانه ی ما خیلی کوچک بود و دو تا اتاق تو در تو بیش تر نداشتیم. از شب بعد، ساعت را کوک می کرد و در داخل رختخواب خودش می گذاشت و چند تا پتو هم اضافه می انداخت تا صدای زنگ مزاحم کسی نشود و نماز شبش را می خواند.»(5)

معنویت نیروها مهم بود

شهید احمد امینی
یک شب در مسجد، یک دفعه گریه ی بچه ها شروع شد، بدون آن که کسی مصیبتی خوانده باشد. نگرانی حاج احمد فرمانده گردان غوّاص لشکر ثارالله- این بود که عملیات نزدیک است و معنویت بچه ها طوری نیست که بتوانیم بر دشمن پیروز شویم. در نگاه او تنها چیزی که ارزش داشت، معنویّت در بین نیروها بود.
حاج احمد شروع کرد به صحبت کردن. از حضرت زهرا (سلام الله علیها) گفت و مصیبت هایش. به نظرم می آید شهادت نامه ی بسیاری از بچه ها همان شب امضا شد. شب عجیبی بود.
بعد از آموزش های سخت شبانه، بچه ها به نماز شب می ایستادند. بسیاری شان در میان نخلستان قبر کنده بودند و می رفتند آن جا با خدایشان راز و نیاز می کردن. کسی نبود که نمازشب نخواند.(6)

راز

شهید محمّد رضا جعفر زاده
هر روز صبح زود که برای وضو گرفتن می رفتیم، می دیدم که دستشویی ها تمیز است. انگار کسی تازه همه جا را شسته باشد. حتی شیرهای آب را برق انداخته بودند. از هر کسی می پرسیدیم، چیزی نمی دانست. پی گیر شدم که بفهمم چه کسی شب ها محیط را نظافت می کند.
من با شهید، محمد رضا جعفر زاده - فرمانده تخریب لشکر ثارالله- هم اتاق بودم. شبی خوابم نمی برد، دیدم که او بلند شد و رفت بیرون. چند لحظه بعد، من هم پا شدم و دنبالش رفتم. فهمیدم که هر شب قبل از اینکه نماز شبش را بخواند، اول دستشویی ها را نظافت می کند و بعد وضو می گیرد.
هیچ وقت ندیدیم که نماز شب، زیارت عاشورا و قرآنش را ترک کند. آن شب، وقتی به اتاق برگشت، رویش را بوسیدم. او که دید من همه چیز را فهیمده ام، از من خواست که در این مورد چیزی به کسی نگویم.(7)

آب برای وضو

شهید حسن عرب جوزدانی
دوستان پدرم- شهید حسن عرب جوزدانی- می گفتند: «شب ها پایین رفتن از تپه کار هر کسی نبوده، زیرا احتمال کمین و درگیری با ضد انقلاب، بسیار زیاد بوده. پدرم پایین می رفته و برف می آورده تا آب کند و وضو بگیرد و نماز شب بخواند و برای دیگران هم آب آماده باشد.»(8)

علی گونه

شهیدان عباس بابایی و مصطفی اردستانی
سال 1364 در پایگاه تبریز مسئولیت گردانی را بر عهده داشتم و در همان سال برای پذیرش معاونت عملیات پایگاه پنجم از سوی بابایی و اردستانی فراخوانده شدم.
هم زمان با رفتنم به پایگاه ا میدیه، رزمندگان اسلام در تدارک حمله به بندر فاو بودند. ما نیز می بایست برای پشتیبانی آنان خود را مهیا می کردیم. عصر پنجشنبه بود و هفته ی پر مشغله ای را گذرانده بودیم و در آن زمان برادر بابایی، معاون عملیات نیروی هوایی و حاج مصطفی اردستانی، جانشین وی بود. اردستانی رو به عباس کرد و گفت: «عباس اگر موافق باشی، امشب برویم و حالی پیدا کنیم.»
بابایی موافقت کرد. من که از موضوع بی اطلاع بودم، پرسیدم: می شود بگویید موضوع چیست؟
حاج مصطفی رو به من کرد و گفت: «شما را هم با خود می بریم. الان نمی گویم خودت متوجه خواهی شد.»
با غروب آفتاب، شام مختصری خوردیم و آماده ی حرکت شدیم. آنان چراغ فانوسی را از قبل تهیه کرده بودند. ابتدا تصور می کردند مقصد خانه دوست یا آشنایی باشد؛ ولی همراه بردن چراغ فانوس برایم سؤال برانگیز بود.
چون یک بار مقصد را پرسیده بودم، از پرسش مجدد امتناع کردم. سوار ماشین شدیم و جاده ی ماهشهر را در پیش گرفتیم. با پشت سرگذاشتن ماهشهر، به طرف بوشهر ادامه ی مسیر دادیم و مسافتی را پیمودیم. اندکی بعد از جاده ی آسفالته خارج شدیم و جاده ی خاکی را انتخاب کردیم.
فصل زمستان بود و باران زیادی آمده بود. جاده بسیار لغزنده و حرکتمان مشکل بود. به هر طریق ممکن خود را به مقصد که امامزاده ای بود، رساندیم. امامزاده دور افتاده، با بارگایی گلی و قدیمی، جلوی آن آبگیری بود که مملو از آب باران شده بود. فانوس را روشن کردیم و کنار آبگیر وضو ساختیم. هوا خیلی سرد بود. داخل امامزاده رفتیم. فریضه ی نماز را به جا آوردیم و درگوشه ای نشستیم. ابتدا برادر «بابایی» با صدای حزینش، دعای ملکوتی کمیل را آغاز کرد. با شروع دعا بغض حاج مصطفی ترکید و صدای ناله اش بلند شد. اکنون نوبت به حاج مصطفی رسیده بود.
او با صدای رسا و دل نشین مظلومیت های علی (علیه السّلام) را یاد آور می شد و آن شب، حرکت زیبا و علی گونه ی آنان در آن نقطه ی تاریک و دور افتاده، مرا در اندیشه عمیق فرو برد. ناخود آگاه به یاد مولای متقیان علی (علیه السّلام) افتادم که در دل شب در میان نخلستان های مدینه با خدای خود مشغول راز و نیاز می شد. حال و هوای عجیبی پیدا کرده بودم؛ حالتی که هرگز در طول زندگی ام به آن دست نیافته بودم. آری آنان مصداق بارز «شیران روز و زاهدان شب» بودند. هنگام روز لحظه ای درنگ را در مبارزه با خصم جایز نمی دانستند. چون شیر می غرّیدند و لرزه بر اندام دشمن زبون می انداختند و آن گاه که از مأموریت های جنگی روزانه فارغ می شدند، در دل شب با خدای خود خلوت می کردند و به تهذیب نفس همّت می گمارند.(9)

پی نوشت ها :

1- مقام محمود؛ ص 106.
2- مقام محمود؛ صص 48- 47.
3- مقام محمود؛ ص 35.
4- مقام محمود؛ صص 27- 26 و 22- 21.
5- مقام محمود؛ ص 20.
6- مقام محمود، ص 8.
7- مقام محمود؛ ص 7.
8- مقام محمود ؛ ص 274.
9- مقام محمود؛ صص 160 - 159.

منبع مقاله :
- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول