زیرعنوان: خاطراتی از نماز و نیاز شهدا

مخلصانه

شهیدان ذوالفقار بوربورانی و غلامحسین هفت رنگ،
نمازهایی که در جبهه خوانده می شد، با روح بود. نماز به بچه ها روحیه می داد. نمازی که در گرمای بستان خوانده می شد، زمین تا آسمان با نمازی که در این جا زیر کولر می خوانیم، تفاوت داشت. یادم هست رکعت اول را می خواندیم و برای رکعت دوم بر می خاستیم، وقتی مجدداً برای سجده می رفتیم. مهر پیشانی را می سوزاند. زیر همان آفتاب داغ، نماز را که می خواندیم. دعای «الهی قلبی محجوب» را می خواندیم. همین باعث شده بود در جبهه ها و در درون بچه ها معنّویت عجیبی حاکم باشد.
در جزیره ی مجنون، درعملیات خیبر توفیق شرکت داشتم. یک روز عراق از ساعت پنج صبح پاتک زد و شروع کرد به ریختن آتش تهیّه که تا ظهر هم ادامه داشت. وقتی نماز ظهر را می خواندیم تانک های عراقی شروع کرده بودند به پیش روی. وقتی نماز را تمام کردیم، دیدیم تانکها به ما نزدیک می شوند. به سرعت شروع کردیم به آر پی جی زدن. من و یکی از دوستانم به اسم «ذوالفقار بوربورانی» در کنار هم بودیم.
بعد از چند لحظه وقتی سرم را به طرف ایشان برگرداندم، دیدم به حالت سجده سرش را روی خاک گذاشته است. در همان حالت گفتم: مگر نمازت را نخواندی؟
او تکانی نخورد. حرفی هم نزد. بالای سرش که رفتم دیدم گلوله ی دوشکا درست خورده وسط گلویش. خواستم بلندش کنم، اما نگذاشت. می خواست در همان حالت سجده باقی بماند. در همان حالت با خدای خویش خلوت کرده بود.
چند دقیقه ای که گذشت، یک گلوله ی مستقیم تانک در نزدیک من منفجر شد که پرتم کرد روی زمین. کتفم ترکش خورد. سر و صورتم هم خونی شد. چند نفر از برادرها زیر بغلم را گرفته بودند و مرا به عقب می بردند. یکی دیگر از برادرها که اسمش غلامحسین هفت رنگ بود. در آن لحظه نمازش را تمام کرد و به طرف من آمد. حالت عجیبی به من دست داد. وقتی او به طرف من آمد، قیافه اش آن قدر نورانی و درخشان بود که به زحمت توانستم بشناسمش.
او را خیلی خوب می شناختم. با هم ا عزام شده بودیم و همیشه با هم بودیم. نماز شبش ترک نمی شد. قبل از عملیات که در پشت دوکوهه چادر زده بودیم. شبی نبود که نماز شبش ترک شود. قرارگذاشته بودیم که هر کسی بیدار شود، دیگران را هم برای نماز شب بیدار کند.آن نوری که آن روز در چهره ی این شهید عزیز دیدم، اثر نماز شب ها و عبادت های مخلصانه او بود.(1)

پیر جبهه

شهید حنیفه
پیر جبهه ها بود. یادگار آن دوران آتش و خون. در اسارت اهل نماز شب و مثل تندری بر جان صدامیان.
اگر به حضرت امام (قدس سّره) توهین می کردند، او هم با شجاعت به صدام می تاخت و رگ توحّش آن مغزهای خشک را، بر سطح گردن های گوشت بر آورده شان متورم می کرد.
شبی داشت نماز شب می خواند که در چشم سربازهای لایعقل عراق نشست . او را زدند، ولی هیچ گاه سوز ضربه های کامل نتوانست از نماز منصرفش کند. حنیفه، پیرمردی دنیا دیده بود که کهولت سن، جراحت فراوان و اندوه بی شمار ، او را به شهدای انقلاب اسلامی پیوند زد.(2)

الهی و ربّی، من لی غیرک

شهید علیرضا عاصمی
شهید علیرضا عاصمی در تقوا و وارستگی از دنیا نیز کم نظیر بود. زره تقوا، علی را در برابر تمامی فتنه ها و نیرنگ های دنیا به خوبی محافظت می کرد. برای توصیف این بُعد از روحیات علی، بهتر است از کلام مولای متقّیان یاری جوییم. امیر مؤمنان در مقام هجران یار سفر کرده و پیامبر عظیم الشان اسلام سخنی دارد که به راستی علی نیز از مصادیق این کلام است. حضرت می فرمایند: «آن چه او را نزد من بزرگ کرده، کوچک بودن دنیا در نزد اوست.»
به دنیا جز به چشم متاع قلیل و محل عبور نگاه نمی کرد و در زیر آسمان کبود، از هر چه رنگ تعلق پذیرد، آزاد بود. علاقه ای به امور اعتباری و زخارف پست دنیایی نداشت. آن گاه هم که دنیا رو به او می کرد، فریفته ی آن نمی شد و به آن روی خوش نشان نمی داد.
علی به واسطه ی تقوا و اخلاصی که داشت، با وجود تخصص بالایش، آن گونه که باید مشهور نبود. البته در بین ساکنان زمینی! زیرا اولیای خدا همیشه مصداق «مجهولان فی الارض و مشهورون فی السماء» هستند. از این رو فقط دوستان بسیار نزدیک وی می دانستند علی زاهدی است که ناله های سینه سوز شبانه اش حکایت از رنج بی پایان و اندوه بیکران او دارد.
علی قلّه ی سترگی بود که بارش شبانه ابرهای اندوه روزها، حال و هوای او را طراوتی دیدنی می بخشید. تنها ستاره های نگران آسمان جنوب که نیمه های شب دزدانه به زمین نزدیک می شدند، صدای هق هق گریه ی مردی را می شنیدند که زیر لب زمزمه می کرد: «الهی وربّی من لی غیرک.»(3)

راز و نیاز درحال پرواز

شهید محمود خضرایی
زمانی که در پایگاه نوژه همدان خدمت می کردیم، پروازهای زیادی را به اتفاق جناب خضرایی انجام دادیم. یک بار با هم آلرت بودیم. حدود ساعت 4 صبح، زنگ اسکرامبل را زدند. بلافاصله خودمان را به هواپیما رساندیم و پس از اندک زمانی در دل آسمان جای گرفتیم. فجر صادق تازه دمیده بود. شهید خضرایی گفت: «جناب اشکان! موافقی نماز را همین جا بخوانیم؟»
- خیلی خوبه، از این بهتر شه.
-«پس اجازه بده با رادار صحبت کنیم و به سمت قبله پرواز کنیم.»
پس از هماهنگی با رادار، سمت قبله را برگزیدیم. ابتدا او نمازش را خواند و آن گاه من هم نمازم را به جا آوردم. پس از ادای نماز او با صدای حزینش با خدای خود مشغول مناجات شد و آن گونه از روی نیاز و ملتمسانه با او سخن می گفت که مرا نیز تحت تأثیر قرار داد و متأثر کرد. به طوری که شاید این نماز یکی از نمازهای منحصر به فردی باشد که هرگز فراموش نخواهم کرد.
آن روز در آن سپیده صبح فرصتی یافته بودیم تا برای دقایقی به راز و نیاز با معشوق بپردازیم؛ زیرا هیچ گونه تهدیدی از ناحیه ی دشمن در منطقه نمی دیدیم و با خیالی آسوده پرواز می کردیم.(4)

پی نوشت ها :

1- مقام محمود؛ صص 177- 176.
2- مقام محمود؛ ص 187.
3- مقام محمود؛ ص 190.
4- فروغ پرواز، صص 29- 28.

منبع مقاله :
- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول