خاطراتی از نماز و نیاز شهدا

تغییر روحیه
شهید محمد حسین دلدار
برادر شهید می گوید: «وقتی محمد حسین به جبهه رفت، روحیه اش به کلی عوض شد. نمازهایش طولانی شده بود. هنگام نماز، چنان خاشع بود که گویی تمام سنگینی بار معاصی دنیا بر دوشش بود. بسیار کم حرف بود. شعار نمی داد و مطلبی از خود نقل نمی کرد. رفتارش به واقع نشانه ی معصومیت و فنای فی الله و عرفان بود به گونه ای که حقّا قابل توصیف نیست.(1)

نماز، پشت درِ خانه!

شهید جواد...
... مادر متوجه لباس های خاکی پدر شد. با تعجب از پدر پرسید: «جواد! چرا لباس هایت این قدر خاکی است... و با این سر و وضع خاکی به خانه آمده ای؟»
پدر با لبخندی پاسخ گفت: «اشکالی نداره تمیزش می کنم.»
و حرف را عوض کرد. روشنی و طراوت از چهره ی پدر می بارید. او با محبت خاصی صحبت می کرد. پدر در حین گفتگو هدیه هایی را که به همراه آورده بود، به ما داد. آن روز با خوشحالی تمام سپری شد.
پدر برای زیارت حرم مطهر حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و دیدار سایر دوستان از خانه بیرون رفت. همان روز زهرا یکی از همسایه هایمان به خانه ی ما آمد و با مادر سر صحبت را باز کرد. او راجع به پدر گفت که موقع اذان صبح هنگامی که شوهرش آقای ساقی جهت وضو گرفتن به سر شیر آب سر کوچه می رفته است، می بیند که پدر پشت در حیاط منزل، مشغول خواندن نماز می باشد. آن وقت ها در اطراف خانه ی ما بیش تر از چند خانه وجود نداشت. کوچه ها هنوز خاکی بود و هیچ یک از خانه ها آب لوله کشی نداشت و تنها شیر آب سرکوچه بود که در محل وجود داشت.
ظهر همان روز وقتی پدر به خانه برگشت، مادر بی وقفه از او پرسید:
«جواد! چرا صبح پشت در حیاط نماز خواندی؟! مگر در خانه جا برای نماز خواندن نبود؟!»
پدر با همان لبخند همیشگی اش گفت: «مریم! حالا مگر چه شده که خودت را این قدر ناراحت می کنی؟!»
و چون اصرار مادر را دید با آرامش و متانت گفت: «ما همه بنده ی خدا هستیم و نباید از خدا غافل باشیم. هیچ چیز و هیچ کس نباید انسان را از یاد خدا دور کند. انسان واقعی با کمک نماز می تواند به هویت اصیل خدایی خویش دست یابد. اگر من پشت در حیاط نماز خواندم؛ به همین خاطر بود. موقعی که در ایستگاه راه آهن پیاده شدم، همان جا وضو گرفتم و پیاده به طرف منزل حرکت کردم. زمانی هم که به خانه نزدیک شدم صدای اذان صبح به گوشم رسید و بی قفه پشت درحیاط مشغول نماز شدم، اگر من در می زدم و داخل خانه می شدم، تمایل به دیدار شما عزیزان مرا از نماز غافل می کرد. مدت ها بود که شما را ندیده بودم و به شدت مشتاق دیدارتان بودم؛ به همین خاطر صحبت با خدا را ترجیح دادم و نماز خواندم و بعد در خانه را زدم و به دیدار شما آمدم.»(2)

غیبت طولانی

شهیدحسین شهرام فر
می گفت: «باید من هم به وظیفه ام عمل کنم.»
برای همین شب ها با همین فرچه، برای این که بچه ها بیدار نشوند، به صورت خمیده و سینه خیز کف خوابگاه را تمیز و جارو می کرد. وقتی بچه ها از هم می پرسیدند: «چه کسی این جا را تمیز کرده؟» کسی پاسخ نمی داد و متوجه نمی شد.
در خصوص زهد و تقوای شهید، خاطره ای که برای خودم جالب است، مربوط به عملیات پاکسازی محور سنندج دیوان دره است. ما شب در ابتدای تونل دوم «حسین آباد» استقرار یافتیم و حالت دفاع دور تا دور گرفتیم تا بعد از استراحت شبانه، بقیه ی عملیات را روز انجام دهیم. طبق دستور شهید صیّاد شیرازی، من و شهرام فر بعد از یکی دو ساعت از زمان چیدن نیروهای تأمینی برای بازدید و سرکشی به آنان رفتیم. در مراجعت با شهید به استراحت پرداختیم.
بعد از لحظاتی متوجه شدیم که شهید به آهستگی برخاست و در تاریکی شب ناپدید شد! چون غیبت طولانی شد، من نگران به دنبالش رفتم و دیدم که او درگوشه ای خلوت مشغول نماز شب خواندن و راز و نیاز با خداوند است. به جرأت می توانم بگویم آن شب از خستگی عملیات - از ساعت 4 بامداد تا غروب- مشغول استراحت بودند و تنها ایشان موفق به خواندن نماز شب شد. بعد از آن چند بار هم به نیروها سرکشی کردند و فردا صبح هم با نیروها بعد از انجام ورزش صبحگاهی سنگین، سرحال و تازه نفس در ادامه عملیات شرکت نمود...(3)

دلتنگ

شهید غلامعلی دست بالا
هوا داشت تاریک می شد. دلم خیلی تنگ شده بود. فکر کردم بروم سراغ «دست بالا» شاید حالم بهتر شد. بعد از تعریف های شبانه، دو تایی در همان چادر خوابیدیم. هوا خیلی سرد بود و من خوابم نمی برد. همین طور که این پهلو، و آن پهلو می شدم، دیدم شهید «دست بالا» بلند شد. دست به نماز گرفت. ساعت سه نیمه شب بود. تا خود اذان داشت نماز می خواند. «الله اکبر، الله اکبر» اذان که شروع شد فوراً رفت توی رختخواب خوابید. به «حیّ علی...» که رسید یکی از بچه ها صدایش زد. بلند شد. هم چنان دستی به چشمانش می کشید، انگار که دو روز خواب بوده بلند شد. همراه من و بقیه ی بچه ها به طرف تانکر آب آمد. آستین ها را بالا زد. گفتم: کلک نزن. تو که وضو داری.
گفت: «ساکت!»
گفتم: چرا بی خودی آب مصرف می کنی. بابا تو پنج دقیقه پیش داشتی...
حرفم را قطع کرد. مثل این که از حرفم ناراحت شده باشد.چشم هایش را به چشم هایم نزدیک کرد و گفت: «اخوی! خواب دیدی خیر باشه. بفرمائید وضو تو نو بگیرید.»(4)

قلم عاجز

شهید محمّد حسین دلدار
روزی به مسجد رفتم حسین را دیدم که تازه از جبهه بازگشته بود. نمازش را تمام کرد و عازم منزل بود. کمی صحبت کردیم و او به منزل رفت.
نماز جماعتش ترک نمی شد. نمازها را در پنج وقت اقامه می نمود. موقعی که به میدان مین می رفت، از فرمانده اجازه می گرفت و نماز عصرش را در میدان مین می خواند.
به نظافت و پاکیزگی به لحاظ اینکه سفارش مؤکد دین است، بسیار اهمیّت می داد و دیگران را مداوم تشویق به رعایت آن می کرد. اگر بخواهیم همه ی خصوصیات او را بازگو کنیم، قلم، عاجز و ضیق وقت مجال نمی دهد.(5)

گریه های پنهانی

شهید عیسی خدری
ایشان از نظر عبادی بسیار متعبد بود و نمازهای پر شور می خواند. زمانی که در بیرجند مشغول تحصیل بودیم. نیمه شب ها با صدای زمزمه شان از خواب بر می خاستم. در تاریکی اتاق سایه او را می دیدم که درحال خواندن نماز شب، گریه های پنهانی اش با آیه ها و سوره های قرآن گره می خورد. در نمازهای یومیه هم، بارها ایشان را دیده بودم که با چشمانی اشک بار دست به دعا برداشته است. در این گونه مواقع، رقّت قلب عجیبی به او دست می داد. خصوصاً بعد از شهادت برادر و پسر عمویش حالات روحانی او عمیق تر و شفاف تر شده بود. همچنین قرآن را با صوت خوش تلاوت می کرد. و مقید بود که همواره قبل از خوابیدن، قرآن تلاوت کنند. در بحث امر به معروف و نهی از منکر هم خیلی حساس بود. به همین جهت حدود عفاف و تقوا را به خوبی رعایت می کرد تا بتواند زمینه ساز اخلاقی شایسته ای برای دیگران باشد.
به مسائل سیاسی و اجتماعی اشراف آگاهانه ای داشت و در برابر مشکلات درست موضع گیری می کرد. او واقعاً دل سوخته ی بی اعتنا به مظاهر مادّی، بنده ی درستکار خدا و مجاهد فی سبیل الله بود.(6)

استغفار

شهید سید علیرضا عصمتی
در طول زندگی مشترکمان یک روز نماز صبحمان قضا شد و خواب ماندیم. همسرم برای نماز به اتاق دیگر رفت؛ ولی بیرون نیامد. وارد اتاق که شدم دیدم درحال سجده می گرید و استغفار می کند و می گوید: «خدایا! همین بار مرا ببخش؛ دیگر نمازم قضا نمی شود.»
سرش را که از سجده برداشت، به پیشانی اش می زد اشک می ریخت. دیگر طاقت نیاوردم و گفتم: سید! یک روز نماز قضا شدن، آن هم ناخواسته،که این همه بی تابی نمی خواهد. پس از این بیش تر سعی می کنیم که قضا نشود.
سید علیرضا نزدیک ظهر که می شد، خودش به تنهائی از قالی بافی دست می کشید، وضو می گرفت و آماده نماز می شد. به زودی با هم دوست صمیمی شدیم و ما را هم به نماز در اول وقت مشتاق کرده بود. می گفتم: بیا یک چین دیگر ببافیم.
می گفت: «اوّل نماز اوّل وقت؛ بعد کار.»
بعد هم با شور و شوق به نماز می ایستاد و با خشوع نمازش را می خواند با این کارش ما نیز شیفته ی نماز شده بودیم و از آن لذّت می بردیم.(7)

مقدّمه ی تربیت فرزند

شهید سید حسن فلاح هاشمیانی
حسن آقا شنید که به زودی پدر می شود. با خوشحالی زیاد گفت: «ببین! از این به بعد مسؤلیتمان خیلی زیاد و سنگین می شود. تا می توانی سحرها بیدار شو و نماز بخوان! سعی کن همیشه با وضو باشی. از غیبت جداً بپرهیز. از آن چه به حلال بودن آن اطمینان نداری، هیچ گاه نخور! از همه مهم تر تا می توانی قرآن بخوان که خیلی تأثیر دارد.»
حسن آقا اعتقاد داشت که رعایت چنین کارهایی مقدمه ی تربیت صحیح فرزند است.(8)

تکبیر

شهید عبّاس مطیعی
نیم ساعت به اذان مانده بود. مشغول خواندن کتاب بودم.
صدای بسته شدن در به گوشم رسید. بی توجّه، به خواندن ادامه دادم. ساعت ده دقیقه به دوازده شد. وضو گرفتم. چند بار صدایت زدم با هم بریم مسجد. در خونه نبودی. فهمیدم از خونه زدی بیرون. هر چی فکر کردم کجا رفتی، به جایی نرسیدم.
وارد مسجدشدم. حاج آقا شاهچراغی ایستاده بود برای شروع نماز. تو هم آماده ی تکبیر. بعد از نماز با هم برگشتیم خونه. وسط راه به تو گفتم: صبر می کردی با هم می رفتیم مسجد!
- «دیر می شد!»
- من که به موقع رسیدم!
- «به نماز آری، ولی تکبیر نه. زودتر میام که جایم را کسی نگیره!»(9)

کنار دیوار آسایشگاه

شهید محمود کاوه
در ساختمان دخانیات بودیم. شهر سقز، زمستان 59. نزدیک سحر همه بیدار می شدند، همه هم نماز شب می خواندند. اما همیشه چند نفر زودتر بیدار می شدند، آب گرم می کردند برای بقیه، خودشان ولی بیرون از آسایشگاه با آب سرد وضو می گرفتند. قطره های آب تا می رسید به زمین، یخ می زد.
همان ها نمازشان را هم توی آسایشگاه نمی خواندند. هر کدام شان یک پتو می انداختند روی سرشان، می رفتند بیرون.
توی تاریکی شب، به ردیف و پشت سر هم کنار دیوار آسایشگاه می ایستادند به نماز.
محمود یکی از آن چند نفر بود؛ او همان پتو را هم روی سرش نمی انداخت.(10)

شاید نرسیم!

شهید مهدی شالباف
یک روز به اتّفاق خانواده و برای تفریح به شمال رفته بودیم. در راه برگشت، در جاده بودیم که وقت نماز ظهر شد و صدای اذان هم از رادیوی ماشین شنیده می شد.
مهدی گفت: «ماشین را نگه دارید که من می خواهم نماز بخوانم.»
گفتیم: صبر کن برسیم منزل، نماز را آن جا بخوان.
گفت: «شاید به منزل نرسیم!»
لذا همان جا از ماشین پیاده و نماز ظهرش را اوّل وقت خواند.(11)

معروف

شهید اسماعیل قهرمانی
نماز و سجده های اسماعیل قهرمانی معروف بود هر سجده ی او نیم ساعت طول می کشید. آن قدر زیبا و با حال با خدای خود راز و نیاز می کرد که به حال او غبطه می خوردیم.
قهرمانی خیلی به نظافت و تمیزی خودش توجه می کرد. یادم است پیش از رفتن به عملیات، ایشان مسواک زد. مسواکش را همراه با خمیر دندان در یک کیسه ی پلاستیکی گذاشته بود و این کیسه را همیشه همراه داشت. چوب خاصی به جای مسواک در جا نمازش بود. او همیشه از عطر استفاده می کرد.(12)

پی نوشت ها :

1- قربانگاه عشق، صص64- 63.
2- زورق معرفت؛ صص 42- 41.
3- اهتمام به نماز و عبادت؛ صص 131- 130.
4- ضریح خاک؛ ص 63.
5- قربانگاه عشق؛ ص 69.
6- خنده بر خون، ص 78 و 79.
7- افلاکیان خاکی؛ صص 94 و 91.
8- افلاکیان خاکی؛ ص 70.
9- به رسم شمشاد؛ ص 8.
10- اسوه ها، ص 23.
11- پابوس؛ ص 105.
12- مردان مرد؛ صص 73- 72.

منبع مقاله :
- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول