خاطراتی از نماز و نیاز شهدا
آیات و نشانه ها
خاطراتی از نماز و نیاز شهدا
سخن نیکو
شهید حسن مکّی آبادیچندین روز در عملیات بودن و دوری از خانه و خانواده، سبب شده بود تا ضرورت برقراری ارتباطی تلفنی و دادن یک سر سلامتی به خانواده دو چندان شود. حسن مکّی آبادی هم گویی کاملاً این مسأله را احساس کرده بود. که پیشنهاد خوبی است. در کار خیر حاجت به هیچ استخاره ای نیست. بدون درنگ پذیرفتم و به اتفاق به اهواز رفتیم و یک راست به مخابرات.
جمعه است و مخابرات از جمعیّت موج می زند. بعد از کلی معطّلی، تلفن چی شماره را یادداشت کرد، حدود سه الی سه ساعت و نیم در انتظار نوبت لحظه شماری کردیم تا نزدیکی های ظهر که یک باره شهید گفت: «از خیر تلفن بگذر. بیا برویم نماز جمعه». تصمیم مشکلی است. بعد از کلی روی پا ایستادن حالا که دیگر نوبتمان نزدیک است باید...
- حسن، کلی از صبح تا حالا معطّل شدیم، حالا چه طور... اما او در پاسخ گفت: «نه برادر! الان صدای اذان بلند شده و نماز جمعه مقدّم است.»
آری سخنی نیکوست. اعلام انصراف و حرکت به سوی نماز جمعه!»(1)
در بالاترین نقطه
شهید محموداخلاقییکی از همرزمان شهید بزرگوار محمود اخلاقی نقل می کند:
«بلندترین تپّه ی سومار استان کرمانشاه را عراقی ها اشغال کرده بودند و برادران ارتشی هم که در آن منطقه بودند، در پایین تپه زمین گیر شده بودند و وضعیتی بسیار وخیم پیش آمده بود. گروهی که شهید محمود در آن حضور داشت، گروهی نه نفره بود... شهید پیشنهاد کرد برویم و با همین تعداد اندک تپه را تصرف کنیم. بعضی ها مخالفت می کردند، اما شهید با اطمیمنان خاطر خاصّی می گفت: بروید همگی وضو بگیرید تا نماز جماعت را به جای آوریم.
دقیقاً روز عاشورای حسینی بود. با تأسی از مولایشان حسین (علیه السّلام) نماز جماعت را به جا آوردند و آن گاه به فرماندهی شهید محمود در ظهر عاشورا به تپّه ی مذکور حمله کردند و آن را به تصرف در آوردند. هنگامی که به بالاترین نقطه ی تپه رسیدند و قلّه را فتح کردند، این بزرگوار مورد اصابت تیر دشمن قرار گرفت و با دهان روزه به دیدار مولایش حسین (علیه السّلام) شتافت.»(2)
آیات و نشانه ها
شهید ایرج....آن روز دو نفری کنار هم ایستاده بودیم که صدای اذان بلند شد. ایرج با حالتی عجیبی گفت: «گوش کن محمدقلی! این صدا الان خیلی معنی داره؛ شاید هم آخرین اذانی باشه که این جا می شنویم.»
حق با ایرج بود؛ صدای اذان با هر روز فرق می کرد.
خیلی چیزها هستند که هر روزه در اطراف ما تکرار می شوند، ولی ما به آن ها کوچک ترین توجهی نمی کنیم. اذان هم اذان هر روز بود، ولی حال و هوای دیگری داشت. همان روز پیش نماز مسجد، آیه ای از قرآن کریم را برایمان خواند که مفهوم آن چنین بود: «چه بسیار آیات و نشانه های ما که در روی زمین هستند، اما شما همه روزه از کنار آن ها می گذرید و غافلید.»
آن روز به همراه ایرج، پس از خواندن نماز ظهر و عصر، عازم منطقه شدیم. درحالی که همگی حرص و ولع داشتیم که هر چه زودتر برسیم و آموزش هایی را که دیده بودیم، درعمل پیاده کنیم.(3)
دفتر کار و نمازخانه
شهید محمّد ابراهیم احمد پورگفت: «از همین امروز باید نمازهایمان را به جماعت بخوانیم.»
گفتیم: آقای احمدپور! نماز جماعت جا می خواهد. ما که در ساختمان شهرداری اتاق خالی نداریم.
دفتر خودش را نشان داد و گفت: «همین جا».
آن گاه آستین هایش را بالا زد ، میز و صندلی های اتاقش را جا به جا کرد و گفت: «موکت بیاورید، از امروز این جا هم دفتر کار من است، هم نمازخانه.»(4)
یاد آوری
شهید سیّد علی اکبر ابوترابیدر ماه مبارک رمضان با هر کسی که برخورد می کرد، اعمال شب های رمضان را یادآوری می کرد و می فرمود: «از این موقعیّت استفاده کنید و نمازهایی که در این ایام وارد شده بخوانید.» او حتی ادعیّه های شب های رمضان و برنامه های شب های احیای ماه رمضان را یاد آوری می کرد.
یادم هست که یک بار در روز 29 رمضان که احتمالاً شب عید بود، سفارش زیادی برای خواندن نماز شب عید با هزار «قل هو الله» نمودند و جمع زیادی نیز آن شب نماز را به جای آوردند، ولی فردا عید نشد و سیّد دوباره اصرار زیاد داشتند که نماز شب عید را بخوانید. و برای روز عید فرمود: «پیش از این که عراقی ها درها را باز کنند، نماز روز عید را بخوانید.»(5)
بیم و امید
شهید علی اصغر نایب درودیبعد از ظهر یک نفر از خط آمد و گفت: که نایب را ظهر درحین وضو گرفتن و ادای نماز دیده است. از سنگر آمدم بیرون و زیر سایه ی گونی های دم در سنگر نشستم و به فکر فرو رفتم ناگهان دیدم تویوتا وانت نایب، با شتاب و سرعت بالایی وارد مقر شد و گرد و خاکی به راه انداخت! پریدم به هوا که خودش است و آمده ببردمان خط. گرد و خاک که خوابید، چهره ی جانشین نایب از پشت شیشه های گل گرفته ی ماشین نمایان شد! باز هم به خودم وعده دادم که لابد نایب، معاونش را برای دیدن ما به خط مأمور کرده و شتاب او نیز به همین خاطر است؛ اما زود یادم آمد که نایب، پیوسته خودش پشت فرمان این خودرو می نشست! رنگ حامد پریده بود...
با بیم و امید، رفتم نزدیکش و پرسیدم: پس نایب کجاست؟
ناگهان بی محابا، شروع به گریستن کرد. گفتم: ای وای، مگر نایب چه شده؟
گریه، امانش را بریده بود؛ تنها توانست پاسخ بدهد: «نایب رفت»!
با شگفتی و ناباوری پرسیدم: رفت؟ کجا رفت؟
نایب می گفت: «مانده بودند یک گروه اندک بچه روستایی ساده و غیرتمند و اغلب نماز خوان.»
هر وقت وضو می گرفتیم، آن ها - درجه دارهای زمان طاغوت- می پرسیدند: «مگر وقت نماز است؟!»
می گفتیم: نه! ولی خوب است آدم همیشه با وضو باشد.
می زدند زیر خنده که چه حالی دارید ها! نماز که می خواندیم، فرمانده می گفت: «عیبی ندارد، اما اگر صدایتان زدیم و یا فرمان سر خط دادیم، می باید نمازتان را بشکنید و گوش به فرمان و آماده باشید.» حتی فرمانده ی گروهان، یک بار به کسانی که نماز خوانده بودند، با برخورد تند و زننده ای گفته بود: «این جا جای نماز و شیخی گری نیست!» این وضعیت مسموم باعث شد تا به روستا تلفن بزنم و بگویم: «این جا دیگر جای من نیست.»(6)
برنامه ی زندگی
شهید علی صیّاد شیرازیاز نظر عبادی که واقعاًَ با یک برنامه ی از پیش تعیین شده عباداتش را انجام می داد. فقط همین را بدانید که ایشان در طول یک سال، سه ماه رجب، شعبان و رمضان را حتماً روزه می گرفت و به غیر از آن، روزه های مستحبی دوشنبه و پنج شنبه را هم هرگز فراموش نمی کرد. نماز شبشان که به هیچ وجه ترک نمی شد. حتی نماز یومیه اش را هم از ابتدای سنّ بلوغ تا پایان عمر، سه بار اعاده کرده بودند.(7)
خواب ماه و ستاره
شهید محمّد رضا عقیقیچند روزی می شد که از دانشگاه تهران به منطقه برگشته بود.دوستان هم طبق معمول، دقایقی مانده به سپیده بیدار می شدند. برای راز و نیاز. اما با کمال تعجب می دیدیم او در بستری که آن روزها بیش تر از خاک و برجستگی های سنگ بود، به آرامی خوابیده است. این مسئله من و شهید «اکرمی» را وا می داشت که سبّابه هایمان را بگزیم. چرا که عقیقی را به نوعی اسوه ی میدان عقیده و عمل می دانستیم.
ما هم چنان اسیر شگفتی و حیرت بودیم، تا این که شبی دریافتیم او زودتر - حدوداً دو بامداد - بر می خیزد و دست نمازی و اشکی و شکوه از ماندن ... بعد زمانی که دوستان بر می خاستند؛ حدوداً چهار بامداد تا نیم ساعتی را به راز و نیاز مشغول شوند، او آرام به بستر خاک و سنگ می رفت و تا زمانی که طنین اذان در رگ های خاموش دشت جاری می شد، خواب ستاره و ماه می دید و حالا گاه - گاهی ناخواسته بر لبانم زمزمه می کنم که:
گر طلب دلداری، گر سوخته یاری
بی نام و نشان می رو زین نام و نشان تاکی(8)
سحری
شهید حسن امامدوستحسن زیاد به روزه گرفتن علاقه داشت. پیش از انقلاب، ما در تهران در یک شرکت ساختمانی کار می کردیم. برادرم با نان و پنیر یا نان و هندوانه روزه می گرفت؛ چون امکان پختن غذا برای سحر فراهم نبود. روزی او اندکی گرسنه شده بود و کمی بی حال به نظر می رسید. مهندس مسئول، علت را پرسید و دوستان پاسخ دادند که روزه است. مهندس گفت: «سحر چه خورده ای؟»
گفت: «نان و هندوانه.»
مهندس درحالی که قهقهه می زد گفت: «فکر می کنی سرخی هندوانه خون است؟ نه جانم! هندوانه آب است.»
و با تمسخر ادامه داد که: «اگر بنا بود آب کسی را چاق کند، قورباغه حالا باید زنجیر پاره می کرد.»(9)
معبد بالای تپّه
شهید احمد پاسبان (رخشانی مند)در بحث عبادات، کسی زودتر از ایشان و شهید عرب نژاد برای نماز شب بلند نمی شد. در سد دز- سد دزفول که نیروها برای تمرین آموزش نظامی مدتی در آن جا به سر می بردند- روی تپه ها برای خودشان جایی درست کرده بودندو در دل شب وقتی که همه خواب بودند؛ آنها برای راز و نیاز با پروردگار و نماز شب بالا می رفتند. و وقتی بقیه ی رزمندگان برای نماز صبح بیدار می شدند، این دو بزرگوار از تپه ها پایین می آمدند و این امر قاعدتاً روی بچه های رزمنده تأثیر زیادی می گذاشت، وقتی آنها می دیدند که فرماندهانشان، زاهدان شب و شیران روزند، بسیار متأثر می شدند. در آن زمان، نماز شب آنان قطع نمی شد. همه ی بچه ها نظرشان این بود که آنان به شهادت خواهند رسید. اخلاص عجیبی داشتند و اجر آن ها جز شهادت و «عند ربّهم یرزقون» چیز دیگری نبود.(10)
صدایی حزین
شهید مجید رمضانیمعمولاً در طول شب، چند مرتبه بیدار می شدم. نوزادی داشتم که نیاز بود او را تر و خشک کنم و شیر بدهم. آن شب مثل شب های دیگر، برای شیر دادن بچه بلند شدم. صدایی حزین به گوشم رسید. دنبال صدا را که گرفتم، دیدم از داخل اتاق مجید است. گمان کردم خواب می بیند، به طرف اتاقش رفتم و در را بازکردم. با تعجب دیدم درحال نماز خواندن و گریه کردن است. انتظار چنین صحنه ای را نداشتم. بدون این که چیزی بگویم، در را بستم و به آشپزخانه رفتم.(11).
اذان صبح در شب عروسی
شهید علی نوریهمسر شهید علی نوری می گوید:
«علی با نماز و مسائل معنوی خیلی مأنوس بود. اکثر شب ها تا به صبح مشغول نماز بود. تا جائی که من احساس می کردم علاقه ای به خانواده اش ندارد.
شب ازدواج ما، حرکت عجیبی کرد که در هیچ کجا برای کسانی که تازه داماد شده اند، رسم معمولی نیست. در آن شب تا احساس کرد وقت اذان صبح است، به بیرون آمد و با صدای بلند اذان گفت. او عاشق خداوند بود.»(12).
حال عجیب
شهید غلامرضا صانعیهمیشه نماز را به جماعت در سنگر اطلاعات می خواندیم، پیش نماز، نوجوانی به نام صانعی بود که سجده و رکوعش را یک ربع طول می داد و هنگام نماز خواندن حال عجیبی پیدا می کرد. این شهید بزگوار به شهید حسین یوسف اللّهی گفته بود: من در کنار این سنگ به شهادت می رسم. همین طور هم شد و درحال قرآن خواندن کنار همان سنگ شهید شد.»(13)
پی نوشت ها :
1- راز گل های شقایق؛ ص 52.
2- راز گل های شقایق؛ ص 85.
3- دامنه های آبی بهشت، صص 74- 73.
4- شهردار خوبو، ص 50.
5- ابرفیاض، ص 92.
6- روی ابروی چپ، صص 170- 196 و 39.
7- افلاکیان زمین، صص 16- 15.
8- سرو و سجود، ص 33.
9- در آغوش دریا، ص 75.
10- دریا تبار، ص 57.
11- سجاده عشق، ص 95.
12- صنوبرهای سرخ، ص 168.
13- رندان جرعه نوش، ص 90.
- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}