خاطرات شهدای دفاع مقدس

من رفتنی ام

شهید علیرضا محمدزاده
شهید محمدزاده جوان سر به زیر، آرام، مؤدب و محجوب بود و هنوز پشت لبش سبز نشده بود. گفتم: «علی رضا چرا تنهایی؟»
گفت: «میرزا علی! من در این عملیّات رفتنی ام.»
می دانستم چه می گوید و منظورش از رفتن چیست، ولی برای این که حرف را عوض کنم گفتم: «کجا؟ می خوای برگردی خونتون؟»
با لبخندی که گوشه لبش نشسته بود، گفت: «نه میرم سفر آخرت. دیشب تو خواب به من الهام شده که رفتنی ام.»
می دانستم او و همه ی بچّه ها آرزوی شهادت دارند، ولی گفتم: «خدا نکنه. ان شاء الله صد سال زنده باشی.»
گفت: «حلالم کن.»
دیگر نمی توانستم جلوی اشکم را بگیریم. در چشم های شهید محمدزاده هم اشک حلقه زد، وقتی بغلش کردم، بغض هر دو ترکید و هق هق کنان گریستیم. شهید محمدزاده گفت: «وسایلم را به مادرم تحویل بده.»
حرف های شهید محمدزاده منقلبم کرده بود. نزد شهید کوه کمری در گروهان سه رفتم. تا مرا دید گفت: «خیر باشد برمکی، اومدی این طرفا.»
گفتم: «راستش دلم تنگ شده بود، اومدم تو رو ببینم.»
به او گفتم: «شهید محمدزاده را دیدم.»
ماجرای ملاقات را تعریف کردم. لبخندی به لب آورد و گفت: «خوش به حالش. کاش دستش را روی سر ما هم بکشد.» (1)

بدن غرق به خون

شهید حاج محمد
یادم می آید شبی به پادگان کرخه بودم. شب جمعه حاج محمد آن رزمنده ی متقّی تنها در اطاق نشسته بود و مشغول خواندن دعای کمیل بود. من علاقه ی بسیار به حاج محمد داشتم. به اطاقش نزدیک شدم. صدای ناله اش می آمد. نیمه شب بود و دعا و راز و نیازش بیشتر از سه ساعت طول کشید. پس از آن هم به سوی اروندکنار حرکت کردیم، حاج محمد به من گفت: «تا چند لحظه ی دیگر این لباس ها که در تنم می بینی که به خونم آغشته خواهد شد.»
حاج محمد همه ی زندگی اش را وقف جبهه و جنگ کرده بود. با آن که فرمانده بود، رانندگی می کرد. در کار تخلیه ی مجروحان و شهدا شرکت می کرد. سنگر می کَند، غذا به خط می برد. اگر دستوری می داد خودش به اجرای آن کمک می کرد و همان گونه که در مناجات سه ساعته اش به او الهام شده بود، بدنش غرق خون شد و به شهادت رسید. (2)

مرگ یا زندگی؟

شهید حسین خرازی
شهید بزرگوار حاج حسین خرازی می فرمودند:
وقتی در عملیّات خیبر، در اثر اصابت خمپاره دست از بدنشان جدا می شود چون در حین عملیّات بوده و سریع نمی شده که آنها را به بیمارستان منتقل کنند، در اثر خونریزی شدید به حالت اغماء و کم کم به حالت مرگ می روند. ایشان تعریف می کردند که: «خیلی واضح می فهمیدم که روح من از جسمم خارج شد، یعنی مرگ واقعی. که در این موقع سؤالی از ایشان می شود که ایشان را مخیر به انتخاب مرگ یا زندگی می کنند. آیا می خواهی زنده بمانی یا شهید شوی؟ اگر بخواهی زنده بمانی روحت را به جسم برگردانیم...»
که ایشان در آن موقع فرموده بودند که می خواهم زنده بمانم و باز خدمت کنم.
بعداً تشخیص می دهند بین شهدائی که جمع آوری کرده اند، ایشان زنده هستند و به بیمارستان منتقل می کنند که بعد از گذراندن دوران بیماری و ترخیص از بیمارستان به صورت فعال تری به جبهه های جنگ می رفتند. ایشان دیگر در مورد جنگ و شهادت به علم الیقین رسیده بودند. (3)

تاریخ پرواز

شهید حسینی
توی سنگر خوابیده بود. ناگهان بیدار شد و در گوشه ای این مطلب را نوشت. «تاریخ شهادت 22 /1 /66 ساعت هشت و سی و پنج دقیقه ی صبح».
بالای این مطلب هم تاریخ پرواز ملکوتی برادر شهیدش را نوشت. در همین حین، یکی از بچّه ها متوجّه ی نوشته شد. شهید حسینی از ما قول گرفت تا زمانی که زنده است این راز فاش نشود.
سه ماه از این ماجرا گذشت تا این که بیست و دوم فروردین ماه مصادف شد با اولین روز عملیّات کربلای هشت.
ساعت پنج صبح همین روز، رفتم بالای سر شهید حسینی تا برای نماز بیدارش کنم. چشمانش را که باز کرد، گفت: «ای کاش بیدارم نمی کردی! داشتم خواب می دیدم دو حوری مرا با خود می بردند. خواب قشنگی بود.»
و شهید حسینی، درست در همان ساعت و تاریخی که سه ماه قبل به آن بشارت داده شده بود، بال در بال ملائک نهاد و عاشقانه، با خلوص نیت و سرشار از عشق و آزادگی به سوی معبودش پرواز کرد. (4)

این بار تنها می روم

شهید ابوالفضل سلمانیان
همیشه با هم می رفتیم جبهه. یک شب آمد پیش من و گفت: «فردا صبح عازم جبهه هستم. اما این بار تنها می روم.»
پرسیدم: «چرا؟»
گفت: «دیشب خواب شهادت دیده ام، می دانم که این بار برگشتی وجود ندارد. اگر تو هم بیایی خانواده ام بیش تر غصه می خورند.»
اصرار بی فایده بود. از من قول گرفت که بمانم. رفت و بیست روز بعد خبر شهادتش را آوردند.
پیکرش در میدان مین افتاده بود و امکان انتقالش وجود نداشت. انتظار دوباره دیدنش10 سال به طول انجامید. (5)

دیدار دوست

شهید سید ابوالفضل بازرگان
شب عملیّات کربلای 1 (آزادسازی مهران)، چهره ی ابوالفضل حالت خاصی داشت. قبل از این که ستون حرکت کند، دستش را گرفتم و گفتم: «سید! امشب حال و هوای دیگری داری.»
گفت: «نه، چیزی نیست.»
دستش را رها کردم. خیلی اصرار کردم. تا این که گفت: «موضوعی را برایت می گویم که باید پیش خودمان بماند. من جدّم را در خواب دیدم که گفت فردا قبل از طلوع آفتاب شهید می شوم. اگر فردا بعد از طلوع خورشید سراغم را بگیری، به این موضوع خواهی رسید.»
این فکر با من بود تا این که خورشید طلوع کرد. اولین کسی که سراغش را گرفتم سید ابوالفضل بازرگان بود.
یکی از همرزمانش گفت:
- «ابوالفضل قبل از روشنایی صبح تیر خورد و شهید شد.»
می خواستم هر طور شده او را ببینم. خودم را بالای سرش رساندم. دیدم چشمانش را به زیبایی روی هم گذاشته و با خاطری آسوده به دیدار دوست شتافته است. (6)

رنگِ شربت شهادت

شهید مهدی انصاری
شب عملیّات والفجر 10 بود. مهدی یک مرتبه از خواب بیدار شد و گفت: «بچّه ها! شربت شهادت چه رنگیه؟ من یک خواب خیلی خوب دیدم.»
بچّه ها تعجب کردند و گفتند: «شهادت که شربت ندارد.»
مهدی گفت: «اما من دیدم. مثل دوغ سفید بود. داشتم می خوردم. خیلی هم خوشمزه بود. بچّه ها! من شهید می شوم.»
و دو ساعت بعد، مهدی شربت شهادت را نوشید. (7)

آخرین خداحافظی

شهید حسین مرادی
بعد از عملیّات کربلای پنج، بین خط ما و لشکر 27، یک فاصله ی سیصد، چهارصد متری ایجاد شده بود که دشمن برای زدن خطوط دفاعی از آن استفاده می کرد.
طبق برنامه ریزی فاصله را پر کردیم، خاکریز زدیم و نیروهای گردان پشت آن مستقر شدند.
از آن پس هر شب، یکی دو نفر از بچّه های اطلاعات عملیّات می رفتند تا بچّه های گردان را همراهی کنند.
این برنامه به نوبت انجام می شد تا این که نوبت به حسین رسید و رفت خط.
داخل سنگر اصلی نشسته بودم و با بی سیم با حسین صحبت می کردم. در همین حین رادیو هم روشن بود و سرود «جانان من برخیز و بشنو بانگ چاووش را» پخش می کرد.
حسین متوجّه رادیو شد و گفت: «می خواهم این سرود را بشنوم.»
رادیو را نزدیک تر آوردم تا بهتر بشنود. سرود که تمام شد با حالت خاصی خداحافظی کرد.
احساس کردم این بار خداحافظی حسین با همیشه فرق دارد. حسین بیست دقیقه بعد از خداحافظی، بر اثر اصابت ترکش به شهادت می رسد.
روز بعد، از اطرافیانش شنیدم که حسین پس از شنیدن سرود و خداحافظی با من به آن ها گفته بود: «این، آخرین خداحافظی من بود.» (8)

آلبوم عکس شهدا

شهید محسن لاجوردی
نشسته بود و صفحه های آلبوم را ورق می زد. عکس های دوستانش که شهید شده بودند را یکی یکی و به دقّت نگاه می کرد. بالای سرش ایستاده بودم. متوجّه ی حضور من شد. در همان حال که عکس ها را با حسرت نگاه می کرد، گفت:
- «به زودی عکس من هم می آید بین همین عکس ها.»
و این آخرین باری بود که آلبومش را ورق می زد. (9)

هوای برادرم را داشته باش

شهید سید محمد میرقیصری
برادران میرقیصری، دو برادری بودند که در عملیّات بدر به شهادت رسیدند، محمد که برادر بزرگ تر بود به عنوان فرمانده ی گردان حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) خدمت می کرد.
در آن زمان مسئوول تخلیه ی شهدا بودم. دو روز قبل از عملیّات بدر، محمد پیش من آمده و با حالتی خودمانی گفت: «در معراج شهدا، زمانی که شهدا را تحویل می گیری، اگر یک بسیجی با پیشانی بند سبز دیدی، حسابی تحویلش بگیر و هوایش را داشته باش.»
پرسیدم: «این بسیجی کیست؟»
گفت: «این شهید، برادر من است.»
پرسیدم: «از کجا می دانی که شهید می شود؟»
و محمد پاسخ داد: «یقین دارم که شهید می شود و من هم در آن زمان حضور ندارم.»
حرف های محمد را جدی نگرفتم، چون بچّه ها قبل از عملیّات از این حرف ها زیاد می زدند.
روز دوم عملیّات بود که با قایق از شرق دجله برمی گشتیم. بین نیزارها حرکت می کردیم که قایقی هم از روبه رو به ما نزدیک شد. در همان حال که مشغول احوالپرسی بودیم نگاهم متوجّه چیزی در زیر آب شد، چیزی شبیه موتور قایق، حس کردم در این قسمت باید شهیدی وجود داشته باشد.
تکه های قایق منهدم شده را بالا کشیدیم و متوجّه ی پیکرهای چند شهید شدیم که همراه با قایق، سوخته و متلاشی شده بودند.
در همین حال متوجّه ی یکی از پیکرها شدم که با وجود این که سوخته و متلاشی شده بود، اما پیشانی بند سبزش سالم مانده بود و این شهید همان برادرِ سیدمحمد قیصری بود.
زمانی که به معراج برگشتیم، خبر شهادت محمد را هم دادند و من تازه متوجّه ی حرف های آن روز محمد شدم که گفته بود: «زمانی که برادرم را تحویل می گیری من نیستم، هوایش را داشته باش.» (10)

غسل شهادت

شهید مهدی هاتفی
توی جزیره کنار سنگر نشسته بودیم. به مهدی گفتم: «برویم کنار آب و چای درست کنیم.»
من مشغول دم کردن چای شدم. مهدی هم رفت توی آب و مشغول آب تنی شد.
از آب که بیرون آمد، نشستیم روی یکی از پل های شناور و مشغول چای خوردن شدیم. مهدی شروع کرد به خواندن شعری که مضمون آن این بود: «مادر دیگر پنجه به در نمی سایم. دیگر حلقه به در نمی کوبم. مادر منتظر من مباش که دیگر نمی آیم.»
در حال صحبت بودیم که صدای شلیک خمپاره ای به گوش رسید. بلند شدیم تا کنار سنگر پناه بگیریم.
به کنار سنگر رسیدیم، ناگهان مهدی از پشت بر زمین افتاد. بلندش کردم. خون از کنار گوشش جاری بود و این آخرین لحظه ی زندگی مهدی بود.
این جا بود که متوجّه شدم مهدی هدفش آب تنی نبود، بلکه غسل شهادت می کرد و شعری که خواند، شعر خداحافظی بود. (11)

پی نوشت ها :

1- اروند خاطرات، صص47-46.
2- اروند خاطرات، ص85.
3- از زبان صبر، ص64-63.
4- مسافران آسمانی، ص56.
5- مسافران آسمانی، صص74-73.
6- مسافران آسمانی، صص82-81.
7- مسافران آسمانی، ص88.
8- مسافران آسمانی، صص106-105.
9- مسافران آسمانی، ص113.
10- مسافران آسمانی، صص153-152.
11- مسافران آسمانی، صص143-142.

منبع مقاله :
-، (1388)؛ سیره ی شهدای دفاع مقدس(11)، گل های باغ معرفت، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389