شهید اکبر علی پور

من و برادرم اکبر، در چادری دور افتاده، جایی که قرار بود پادگان جدید آموزشی تیپ باشد تنها بودیم. نماز ظهر و عصر را به او اقتدا کردم. آن چنان سوزناک نماز می خواند که بی اختیار اشک از چشمانم جاری شده بود.
بعد از نماز نیز تسبیح را به دست گرفت و همان جا پای سجاده دراز کشید. خستگی کاملاً در چهره اش هویدا بود. بعد همچنانکه رویش به طرف قبله بود گفت: «یک روزی من را این طوری در قبر می گذارند و می گویند شهید.»
بعد مکث کرد و گفت: «نه، نه... می گویند مرده، اکبر علی پور.»
من به شوخی بالای سرش رفتم و در حالی که او را تکان می دادم، گفتم: «و من هم این طوری بهت تلقین می گم.»
یک سال بعد تازه عملیات کربلای 4 شروع شده بود. با هر زحمتی بود خودم را به آبادان رساندم و پس از ثبت نام در بسیج آبادان، نامه ی معرفی به یگان رزمی را گرفتم و روانه ی منزل اکبر در اهواز شدم تا صبح روز بعد به محل یگان واقع در پادگان حمید بروم. حدس می زدم اکبر خانه نباشد و همین طور بود. اکبر به همراه همسر و سه فرزند خردسالش محمّد، ابراهیم و فاطمه در اهواز، بدون آن که فامیل و آشنایی داشته باشد، سکنی گزیده بود و اغلب به علت حجم زیاد مسئولیت هایش در جبهه، خانه نبود و اهل خانه نیز به این وضعیّت خو گرفته بودند.
طرف های عصر مشغول بازی با بچه ها بودم که زنگ خانه به صدا درآمد، بچه ها همان طور که «بابا آمد... بابا آمد» می گفتند، دوان دوان به سمت در رفتند.
صدای بچه ها حیاط خانه را پر کرده بود و عطر گل های محمّدی، همه جا پیچیده بود. حق با بچه ها بود؛ پدر با لباس هایی خاکی، لب هایی خشکیده و چهره ای خسته با موتوری که واضح بود در خطّ مقدّم بوده، وارد خانه شد.
همگی بی نهایت خوشحال شدیم و همان طور که او را دوره کرده بودیم، برایش آب آوردیم. او نگاه معنی داری به لیوان آب کرد و آن را گوشه ی تاقچه گذاشت. فهمیدیم که او آن روز را روزه گرفته است.
وقتی همسرش برای تهیّه ی افطاری به آشپزخانه رفت، در حالی که بچه ها از سر و کولش بالا می رفتند، آرام به من گفت: «راستش علی رضا! دیگه انتظار نداشتم از این عملیات برگردم و دوباره اینها را ببینم.»
یک بار دیگر او را دیدم. آن روز به همراه او به منزل یکی از دوستانمان که به تازگی شهید شده بود، رفتیم. اکبر با پدر او صحبت می کرد و راجع به خصوصیّات و محاسن شهیدش خاطراتی تعریف می کرد و پدر شهید با ولع عجیبی به صحبت های او گوش می داد.
آن شب چهره ی اکبر به قدری نورانی شده بود که می خواستم به او بگویم: «اکبر، داری نور بالا می زنی... حواست به خودت باشه.»
ولی نمی دانم چرا نگفتم. ناخودآگاه مجذوب صحبت های زیبا و دلنشین اکبر شده بودم و هر چه نگاهش می کردم، سیر نمی شدم.
با بدرقه و دعای خیر پدر شهید، از منزل آنها خارج شدیم. اکبر مرا تا یگان خودمان که در نزدیکی شهر اهواز بود، رساند. از ماشین پیاده شدیم و با هم روبوسی کردیم. حس کردم که می خواهد چیزی بگوید، اما نگفت. من هم بعد از خداحافظی، از دژبانی یگان گذشتم و وارد یگان شدم.
برای آخرین بار برگشتم که ببینم رفته است یا نه. دیدم او هنوز ایستاده است و با نگاهش مرا دنبال می کند. دستی برایش تکان دادم و ماشین او آرام آرام از پادگان دور شد.
عملیات کربلای پنج به فاصله ی کمی از عملیات کربلای چهار آغاز شد. خبر پیروزی های دلیرمردان، در سرتاسر ایران اسلامی پیچیده بود و ما بی صبرانه در مقر یگان واقع در نزدیکی اهواز منتظر اعزام به خطّ اوّل بودیم.
یک شب بعد از نماز مغرب و عشا، داشتیم در نمازخانه ی تیپ خودمان، دعای توسّل می خواندیم. چراغ ها همه خاموش بود و ذکر «یا وَجیهاً عِندَالله اِشفَع لَنا عِندَ اللهِ» فضای نمازخانه را پر کرده بود.
وسط دعا، ناگهان مرتضی میریان که یکی از دوستان اکبر بود، آرام کنارم نشست. وقتی او را دیدم با خوشحالی با او روبوسی کردم و حال اکبر را پرسیدم.
دیدم دارد گریه می کند! با تردید دوباره سؤالم را تکرار کردم. گریه اش شدیدتر شد و من توانستم از میان صدای گریه اش این جمله را بشنوم:
«علی رضا، اومدم بهت بگم یکی دیگه از بچه های خوبمون شهید شد.»
چند روز بعد در شیراز، هنگامی که اکبر با لباس مقدس و خونین سپاه در قبر خوابیده بود، من آرام او را تکان می دادم و تلقین خوانده می شد. (1)

پی نوشت ها :

1- دامنه های آبی بهشت، صص 38-35.

منبع مقاله :
-، (1388)؛ سیره ی شهدای دفاع مقدس(11)، گل های باغ معرفت، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389