شهید جمیل شهسواری
روال جنگ های غیر الهی این است که فرماندهان معمولاً پشت سر نیروهای عمل کننده ومخصوصاً پیاده نظام قرار می گیرند. اما شهید شهسواری همچون دیگر فرماندهان دفاع مقدس این معادله را به هم زده بود و می گفت: «سربازها پیش ما امانت هستند و پدر و مادرها چشم به راهند که بچه هایشان برگردند.»
جمیل با این استدلال اخلاقی،‌ موقع عملیات، خودش صف اول می ایستاد، بعد نیروهای کادر را پشت سرش قرار می داد و آخر هم سربازان بودند. خودم در خیلی از حمله ها شاهد بودم که شهید جمیل نوک پیکان حمله ی یگان های خودی بود و بی مهابا به صف دشمن می زد. هر بار هم که فرمانده رده بالا از او می خواست که رعایت خودش را بکند پاسخ می داد: «نمی توانم ببینم که نیروهای من وارد عمل شوند و خودم کنارشان نباشم. تازه این طوری بهتر می توانم هدایت شان کنم.»
بچه ها وقتی جوانمردی اش را می دیدند، ‌مجذوب شخصیتش می شدند.
جمیل موقع حمله به دشمن، خیلی بی پروا و بی ملاحظه بود و به خاطر همین،‌ خیلی نگرانش بودم. می ترسیدم یک وقت آسیبی ببیند. یک روز به او گفتم: «کاک جمیل! عملیات که می روی، لااقل کمی مراعات کن و مواظب خودت باش.»
توصیه ام را که شنید، در جواب گفت: «با ملاحظه کاری و مصلحت اندیشی به جایی نمی رسیم. بلکه باید با توکل به خداوند قادر و با به کارگیری هر چه که داریم، به پیش برویم که ان شاءالله به هدفمان خواهیم رسید.»
یک روز همراه جمیل داشتیم از دیوان دره با مینی بوس به سنندج می رفتیم که به ایست و بازرسی رسیدیم. ماشین که ایستاد،‌ یکی از سربازها بالا آمد و شروع به بازرسی از مسافران کرد. رفتارش تقریباً نامناسب بود و به آدم های داخل مینی بوس پرخاش می کرد. هنوز مشغول کارش بود که ناگهان پای سرباز به سطل ماست پیرزنی برخورد کرد و هر چه داخلش بود، بیرون ریخت و از حرکتی که سرباز کرده بود، ‌همه تعجب کرده بودیم و انتظار داشتیم که لااقل یک عذرخواهی خشک و خالی از آن پیرزن بیچاره بکند. ولی نه این که عذر خواهی نکرد، بلکه بی اعتنا از کنارش رد شد. جمیل که تا این لحظه فقط رفتار سرباز را زیر نظر داشت و ساکت بود، ‌از جایش بلند شد و با صدای بلند به آن مأمور اعتراض کرد که: «این چه رفتاری است که تو داری؟ پس اخلاقت کو؟»
بعد، از سرباز خواست که خسارت ماست پیرزن را بدهد. مأمور که انتظار چنین حرکتی را نداشت، ‌یک لحظه رنگش پرید و نتوانست جواب جمیل را بدهد. بقیه ی مسافرین پا در میانی کردند که دو برابر خسارت آن پیرزن را بدهند و قضیه خاتمه پیدا کند و مینی بوس راه بیفتد. ولی شهید جمیل روی حرف خودش ایستاد و گفت: «خسارت این پیرزن را همین سرباز باید بدهد تا عبرت بگیرد.»
سرباز وقتی تصمیم قاطع جمیل را دید، دست کرد داخل جیبش و خسارت ماست پیرزن را داد.
خودم که این افتخار را نداشتم تا کنار شهید شهسواری باشم و در عملیات ها شرکت کنم. ولی دورادور از دلاوری هایش، عجایب شنیده بودم و همیشه آرزو می کردم که ای کاش کنارش بودم. یکی از آن هزار موردی که راجع به جمیل شنیده بودم و برایم جالب تر است،‌ خاطره ای است که مربوط می شود به لحظه های شهادت جمیل. لحظه هایی که این روح خستگی ناپذیر، ‌این روح نا آرام و پرنده ای که جایش زمین نبود، پرکشید و برای همیشه از پیشمان رفت. این خاطره را از جناب سرهنگ مرادی‌، جانشین وقت تیپ بیت المقدس شنیده ام که خودش موقع شهادت جمیل همراهش بود و پروازش را تماشا کرد. او تعریف می کرد: «آن روز برای شناسایی و ضربه زدن به ضد انقلاب وارد خاک عراق شده بودیم و برنامه هایی برایشان داشتیم. در مسیر مأموریت، به یکی از مقرهای ضد انقلاب رسیدیم و دورادور،‌ آن ها را زیر نظر گرفتیم،‌ تا راه های ضربه زدن به آن ها را بررسی کنیم. مشغول این کار بودیم که جمیل گفت: «هفده، هجده نفر از آن ها داخل حیاط در حال قدم زدن هستند و از اطراف خودشان غافلند. پیشنهاد می کنم برای این که دشمن متوجه ما نشود،‌ من به تنهایی وارد مقر شوم و کارشان را تمام کنم.»
تصمیم بر همین شد و جمیل بلافاصله از دیوار مقر بالا رفت و پرید داخل حیاط و در یک چشم برهم زدن،‌ همه شان را به رگباربست و به درک فرستاد. بعد،‌عین برق از دروازه ی مقر خارج شد و طبق قراری که داشتیم، ماشین را بردیم نزدیک مقر و او را سوار کردیم. چیزی که ما در عرض چند ثانیه از جمیل دیده بودیم، همه را شگفت زده کرده بود. عملیات کماندویی و پارتیزانی دیده بودیم، ولی نه این طوری اش را. خلاصه جمیل را که سوار ماشین کردیم، گازش را گرفتیم و سعی کردیم خودمان را از آن جا دور کنیم. باقیمانده ی نیروهای مقر هم از پشت ما را گرفته بودند زیر رگبار گلوله و امانمان نمی دادند که سرمان را پایین بگیریم. راننده ی ماشین من بودم و تا می توانستم گاز می دادم. اما تقدیر چیز دیگری رقم زده بود. جمیل قصد داشت تا یک لحظه ی دیگر، جلوی چشممان پرواز کند. یک آن گلوله ای بر سر آن عزیز اصابت کرد و نفس جمیل را برید. سرعت گلوله و شدت عملش چنان زیاد بود که حتی فرصت یک آخ را هم از جمیل گرفت و او همانجا، داخل خاک عراق، روح مشتاقش را به سوی معشوق ازلی پرواز داد.
یک روز که کاک جمیل به خاطر جراحتش در بیمارستان بستری بود، ‌فردی از اهالی بیجار در حالی که گریه می کرد،‌ به بیمارستان آمد و بدون اعتنا به نگهبان و پرستار، خودش را به کاک جمیل بستری رساند. وارد اتاق که شد و چشمش به جمیل افتاد، خودش را روی تخت او انداخت و شروع کرد به گریه کردن. مدام صورت جمیل را می بوسید و خدا را شکر می کرد که او زنده است. کمی که آرام شد،‌ علت ناراحتی اش را پرسیدم و گفتم: «تو که هستی؟»
خودش را معرفی کرد و گفت: «در یکی از درگیری هایی که در منطقه ی سارال دیوان دره با ضد انقلاب داشتم،‌ من به شدت مجروح شده بودم و گوشه ای افتاده بودم. تعدادمان خیلی کم بود و قدرت مقاومت نداشتیم. آن هایی که زنده بودند و رمقی داشتند،‌ در حال عقب نشینی بودند و در آن معرکه، دیگر امیدی به زنده ماندن نداشتند و فقط من منتظر بودم که ضد انقلاب بالای سرم بیاید و با شکنجه، ‌جانم را بگیرد. در آن برزخ مرگ و زندگی بودم که ناگهان کاک جمیل را بالای سرخودم دیدم. او با شجاعت خودش را در آن وضعیت به من رسانده بود تا نجاتم دهد. جمیل مرا از آن مهلکه بیرون برد و بعد از این که به منطقه ی امنی رساند،‌ خودش بلافاصله به محل درگیری برگشت. بعدها که حالم خوب شد و جریان درگیری را جویا شدم، ‌یکی از دوستان همرزمم گفت در آن لحظه همه قطع امید کرده بودیم و بیسیم چی پشت سرهم، ‌تقاضای کمک می کرد. در آن هول و ولا کاک جمیل صدای بیسیم چی را شنیده و بدون فوت وقت، ‌به داد ما رسیده بود. آن روز بعد از این که بچه ها را نجات می دهد،‌ به سر وقت ضد انقلاب می رود و تارو مارشان می کند.»
این فرد بعد از شهادت جمیل تا مدت ها از شهادتش متأثر بود و به خاطرش بی تابی می کرد. هنوز هم هر وقت که نام جمیل برده می شود،‌ اشکش راه می افتد.
یک روز جمیل به اتاق نقلیه آمد و به من گفت: «یکی از نیروهای کومله تسلیم شده و اطلاعات زیادی در اختیارمان گذاشته. از جمله مقداری لباس و آذوقه و مهمات در فلان روستا پیش یکی از روستائیان گذاشته اند. و رمزش را هم این عضو تسلیمی به ما داده است. کافی است خودمان را به آن جا برسانیم و وسایل را تحویل بگیریم.»
بعد از من پرسید: «جرأت داری با من بیایی؟»
خبر را که از جمیل شنیدم، کلی خوشحال شدم و گفتم: «هر جا که تو باشی‌، ما هم افتخار می کنیم کنارت باشیم.»
خلاصه، ‌من و او به اتفاق سربازی به نام اسماعیل رسولی به طرف روستا راه افتادیم و واردخانه ی مورد نظر شدیم. به عنوان نیروهای کومله، رمز را خیلی عادی به صاحبخانه گفتیم و هر چه وسایل آن جا بود،‌ تحویل گرفتیم. بیچاره وقتی رفته بود گونی ها را برایمان بیاورد، ‌آهسته به جمیل گفتم: «تو را به خدا کاری با این خانواده نداشته باش!»
جمیل خواهشم را که شنید،‌ یکی از آن لبخندهای همیشگی اش را نشانم داد و گفت: «خودم هم از اول قصد نداشتم تعرضی به آنها بکنم. ضد انقلاب این بیچاره ها را مجبور به همکاری می کند.»
یکی از روزها مشغول گشت زنی در روستای دباغ بودیم که ناگهان در یکی از کوچه های آبادی، ‌به کمین دشمن افتادیم. هیچ کاری از دستمان برنمی آمد. آن ها سروته کوچه را گرفته بودند و ما را بسته بودند به رگبار. ما که عقب تر بودیم، ‌فوراً گوشه ای پناه گرفتیم. ولی جمیل و چهار نفر از نیروها که جلو بودند، ‌همان جا زمینگیر شدند. دشمن از همه ی ما خواست که خودمان را تسلیم کنیم و تهدید کرد اگردست از پا خطا کنیم،‌ همه را خواهد کشت.
با تهدید آن ها،‌ چهار نفری که کنار جیمل روی زمین دراز کشیده بودند، آرام آرام بلند شدند و خودشان را تسلیم کردند جمیل،‌ هنوز روی زمین افتاده بود و ضد انقلاب فکر می کرد که او کشته شده. ولی همین که فهمید جمیل زنده است،‌ با تهدید از او خواستند که خودش را تسلیم کند. جمیل هم آرام آرام بلند شد. گروهک ها همه با هم سراسلحه را طرف او گرفته بودند. ما که دلمان به جمیل خوش بود،‌ وقتی دیدیم او دارد خودش را تسلیم می کند، ‌بند دلمان پاره شد. گفتیم با این حساب، فاتحه ی همه خوانده است. جمیل روی پاهایش که ایستاد، اسلحه اش را به حالت تسلیم، رو به افراد ضد انقلاب جلو آورد و با احتیاط دو سه قدم به طرفشان برداشت. نفس همه ی ما به شماره افتاده بود و آماده شده بودیم که بعد از جمیل، خودمان را تسلیم کنیم. چشم های ما داشت از حدقه در می آمد که جمیل در یک چشم به هم زدن، اسلحه اش را پر کرد و همزمان رگبار گلوله را گرفت به طرف ضد انقلاب. تا یک لحظه قبل،‌ همه ی ما توی مشت دشمن بودیم، ولی جمیل،‌ صحنه ی اسارت خودش و بچه ها را به سرعت برق عوض کرده بود. وقتی خشابش خالی شد،‌ خشاب های بعدی را چنان با سرعت جا می زد و خالی می کرد که ما هم نمی فهمیدیم. دشمن که تا یک لحظه پیش،‌ همه چیز را تمام شده می دید، حالا دیگر زمینگیر شده بود و دنبال سوراخ موش می گشت تا جانش را از دست جمیل درببرد. جمیل، همان طور که رگبار گلوله را به طرفشان گرفته بود با فریاد از آن چهار نفری که اسیر شده بودند خواست که خودشان را از مهلکه در ببرند. سر ما هم داد می کشید که تیراندازی کنیم. ورق که برگشت،‌ بچه ها دوباره روحیه گرفتند و افتادند دنبال ضد انقلاب. جمیل هم در یک فرصت مناسب، خودش را رسانده بود پشت تخته سنگی و تیراندازی می کرد. درگیری ما چند ساعتی طول کشید و دشمن با دادن دو کشته و چند نفر زخمی‌، مجبور به عقب نشینی شد. یکی از کشته ها زن و از افراد شاخص حزب بود. از بچه های ما هم دو نفر زخمی شدند. آن چهار نفری که اول اسیر شده بودند، الان در قید حیاتند و زندگی شان را مدیون شهید جمیل می دانند.(1)

پی نوشت ها :

1- شهسوار کردستان، ‌صص127و 124-123و 110-109و 100و 92 و 68-67 و20 و 5.

منبع مقاله :
 -  (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (3) شهامت و شجاعت، تهران: قدر ولایت، چاپ اول