گفتگو با حجت الاسلام والمسلمین محمود محمدی عراقی فرزند شهید آیت الله بهاء الدین محمدی عراقی

از ازدواج شهید بگویید. دوست داریم بدانیم که مادر مکرمه تان از چه خانواده ای بودند؟

اسم مادرم هاجر ساری اصلانی بود. «ساری اصلانی» نام فامیلی ای است که ریشه ترکی دارد. من هم متأسفانه ترکی بلد نیستم؛ با این که مادربزرگ من ترکی و کردی را خیلی قشنگ صحبت می کردند. البته زبان خودشان فارسی بود، ولی ترکی و کردی را خوب صحبت می کردند. احتمال می دهم پدرانشان از آذربایجان آمده باشند، چون «ساری اصلان»- آن طور که مادربزرگ ما می گفتند- به معنای «شیر زرد» است. جد مادری ما اسمش ساری اصلان بوده که مدتی هم در دوران قاجاریه در منطقه ی غرب به اصطلاح والی و حاکم ولایت بودند؛ در دوران ناصرالدین شاه. در واقع پیوند بین این خانواده ی روحانی- یعنی پدربزرگ ما- با خانواده ی ساری اصلانی، ایجاد وصلت می کند. علتش هم این بوده که مادر من ابتدا تحصیلات جدید داشته در دوران دبیرستان، ایشان همیشه به عنوان خاطره به ما می گفت که آمریکایی ها از همان موقع برای ایران برنامه داشتند و تنها مدرسه ی شبانه روزی دخترانه در منطقه ی غرب کشور در شهر همدان بود و توسط آمریکایی ها اداره می شد. مادر من هم آن جا برای تحصیل رفته بود. تحصیلات دبیرستانش آن جا بود، ولی بعد از تحصیلات دبیرستان، یک حالت معنوی در او ایجاد می شود و دیگر تحصیلات دانشگاهی را ادامه نمی دهد و می آید پیش حاج آقا بزرگ و می گوید من می خواهم درس دینی بخوانم. ایشان هم برادر خودشان را که مرحوم حاج آقا مجتبی عراقی بودند، به عنوان استاد به مادرم معرفی می کنند که نزد عموی پدر ما مشغول تحصیل علوم دینی می شوند.

نام فامیلی مرحوم حاج آقا مجتبی، فقط «عراقی» بود و پیشوند «محمدی» را نداشتند؟

بله ایشان محمدی نبودند و «حاج آقا مجتبی عراقی» صدایشان می کردند. القصه، عموی پدر ما، می شوند استاد دروس حوزوی مادرمان- زمانی که پدر و مادر ما جوان بودند و قبل از این که ازدواج کنند- و به این ترتیب دو خانواده با هم آشنا می شوند. بعداً به همین ترتیب که آشنا می شوند؛ سبب می شود که به مکه مکرمه مشرف شوند؛ به اتفاق مرحوم حاج آقا مجتبی. آن موقع مکه رفتن خیلی سخت بوده ولی ایشان در دوران جوانی به حج می روند، یعنی قبل از ازدواجشان می روند به مکه و برمی گردند و به سبب آشنایی ای که با این خانواده پیدا می کنند، با پدر ما ازدواج می کنند و به اتفاق ایشان به قم می آیند و در قم هم مادر ما مدرس قرآن و علوم دینی بودند.

برای بانوان؟

بله و اولین مدرسه ی دخترانه ی مذهبی را در قم، والده ی ما مدیریت می کنند. در مدرسه ی رسمی آموزش و پرورش که توسط مرحوم آیت الله حائری تهرانی تأسیس می شود، ایشان را به عنوان مدیر منصوب می کنند و مادرمان تا آخر خدمتشان و تا وقتی می توانستند، به عنوان مدرس علوم قرآنی به مدرسه می رفتند.

یعنی در نهایت به نوعی از فرهنگ بازنشسته شدند.

بله. تقریباً همه ی اعضاء خانواده ما به جز من نوعی در آموزش و پرورش بوده و هستند.

خانم والده چه سالی به رحمت خدا رفتند؟

تقریباً چهار سال قبل.

مصاحبه ای از ایشان باقی نمانده؛ در مورد پدر بزرگوار و شهیدتان؟

والله نمی دانم. اگر چیزی به یادگار مانده باشد، نزد خواهرانم در همدان و تهران است.

طبعاً نوع نگاه و دید ایشان نسبت به شهید، نگاه دیگری بوده. دوست داریم در این زمینه از مرحوم والده تعریف کنید؛ از خاطره ها یا نکته هایی که همیشه در مورد شهید بر آن تأکید می کردند.

چیزی که ما خیلی از والده می شنیدیم، تأکیدشان بر مسأله ی زندگی ساده و طلبگی شهید بود. می گفتند در بهترین حالت، ما مثلاً نان و چای شیرین برای صبحانه داشتیم، اگر پنیری هم در کار بود خیلی خوشحال می شدیم. یا فرض بفرمایید آن موقع به عنوان غذا، که معمولاً یک خدمتکار هم در خانه داشتند، بهترین غذای رایج، آبگوشتی بود که برای تهیه ی آن از قصابی محله دو سیر و نیم گوشت می گرفتند و به اصطلاح شهریه ای که از جانب مرحوم آیت الله العظمی بروجردی و علمای دیگر به پدرمان داده می شد، به پول آن زمان بین سی تا شصت تومان در ماه بود. آن زمان با وجود بالاترین سطح تحصیلاتی که فضلا و روحانیون قم داشتند، ماهانه شصت تومان کل شهریه و حقوقشان بود، که می گرفتند. بنابراین تأکید بر سادگی زندگی شهید، شاید بشود گفت مهمترین مسأله بود و همچنین، این که تمام همّ و غمشان درس بود. من خودم یادم است که شب ها با این که آن موقع هوا سرد بود و کرسی برای گرم کردن اتاق لازم بود، یک کرسی بیشتر موجود نبود و آن هم در جایی بود که بچه ها و خانواده یک جا بودند. مرحوم ابوی ما برای این که بتوانند مطالعاتش را انجام دهد و درس های روزانه اش را بنویسد، می رفت در یک اتاق دیگری که طبعاً سرد بود و کرسی در آن جا نبود. یادم است که ایشان بالاپوشی داشتند که به آن می گفتند پوستین، عکس هم از ایشان با این پوستین بود و این پوستین را روی دوش خودشان می گذاشتند و دروس روزشان را می نوشتند که گاهی تا ساعات بعد از نیمه شب طول می کشید. ما می خوابیدیم ولی مادرمان می گفتند که ابوی مشغول نوشتن درس هستند، حالا گاهی می آمدند شام می خوردند و می رفتند، گاهی هم شام نمی خوردند، ابتدا ما شام می خوردیم و می خوابیدیم و بعد ایشان می آمدند. واقعاً خیلی از نظر زندگی معیشتی و مادی با سختی زندگی می کردند، ولی با عشق و شور خاصی که به درس و تحصیل داشتند، تمام این سختی ها را تحمل می کردند؛ مادرم همیشه خاطراتی از دوران تحصیل پدر و سختی ها و شیرینی های آن داشتند و می گفتند که سال ها رنج غربت و دوری از وطن و خویشان را به خاطر تحصیل پدر تحمل کردند و واقعاً هم با توجه به وضعیت و پیشینه ی خانوادگی خود صبر و بردباری زیادی را تحمل کرده بودند؛ فقط به خاطر عشق به درس و عشق به تحصیل و پیشرفت علمی. مادرم همیشه می گفتند: «پدر بیشترین درس را نزد آیت الله بروجردی و امام خمینی داشتند، وقتی می گفتند می رویم درس «آقا» می فهمیدیم منظورشان آیت الله بروجردی است وقتی می گفتند «درس حاج آقا» یا «حاج آقا روح الله» منظورشان امام خمینی بود» واقعاً آشنایی با زندگی این بزرگان برای طلاب و دانشجویان ما خیلی آموزنده است، به خاطر این که آن آثاری که بزرگان ما خلق کردند، با تحمل این فشارها و سختی ها توأم بود. بعد هم در دوران مبارزات، سختی ها چند برابر شد. چون از مبارزات ایشان از بنده سؤال کردید، بالاخره این طور که ما اطلاع پیدا کردیم، شهید محمدی عراقی در کرمانشاه محور اصلی سازماندهی- هم در خصوص روحانیت منطقه و هم در خصوص مردم- برای ایستادگی و مبارزه با رژیم شاه و اجرای دستورات حضرت امام و ابلاغ پیام ها و اطلاعیه های حضرت امام، در آن منطقه بودند. لذا دشمنان و به خصوص منافقین هم از ایشان خیلی عصبانی بودند، چون شهید محمدی عراقی توانسته بودند به عنوان یک شخصیت محوری روحانی، ضمن حفظ وحدت و انسجام مردم و روحانیت و روشنفکران، هدایت و رهبری مبارزات را در دست بگیرند، زیرا همه اقشار به ایشان علاقه داشتند و احترام می گذاشتند، به خصوص جوانان از ابوی تبعیت می کردند. شهادت ایشان هم به نظر من به همین دلیل بود. حاج آقا بهاء جرمی نداشتند جز پیروی از حضرت امام؛ هم خود ابوی و هم همراهان و پاسدارشان. عرض کردم که ایشان بعد از انقلاب هم برنامه های مسجد خود را ادامه دادند. به خاطر گستردگی این فعالیت ها، آن مسجد محل تبلیغ و فعالیت شهید بود، که هنوز هم در خیابان خیام کرمانشاه مشهور است.

آن شب شهادت، پدربزرگ گرامی تان که ساکن کنگاور بودند، به عنوان میهمان، همراه پدرتان بودند؟

بله. مرحوم حاج آقا بزرگ هم آن شب همراه ابوی بودند و در واقع شهید زنده ی آن حادثه محسوب می شدند.

آخرین نماز در طی حیات دنیوی ابوی، که همان نماز مغرب و عشاء بود، به امامت حاج آقا بزرگ برگزار شد؟

بله، طبیعتاً وقتی حاج آقا بزرگ حضور داشتند، ابوی امام جماعت را به ایشان واگذاری می کردند و خود به ایشان اقتداء می نمودند، از جمله در آن شب آخر. و اما آن طور که بعدها معلوم شد، داستان آن ترور ننگین از این قرار بود که یک تیمی از منافقین، از منطقه ی دیگری از کشور مأموریت پیدا کرده بودند، برای هدف قرار دادن ایشان. البته منافقین مدت ها بوده که نام ایشان را در لیست ترور خود داشته اند، منتها ظاهراً آن دسته از اعضای منافقین که متعلق به منطقه ی کرمانشاه و غرب کشور بودند، حاضر نشده بودند دست به ترور ایشان بزنند، لذا اینها مجبور می شوند تیم ترور را از یک منطقه ای که با فضا و اهالی و از جمله روحانیت آن جا هیچ آشنایی ای نداشته باشند، اعزام کنند.

بله، حتی می دانیم که شهید اشرفی اصفهانی که در سال 1361 و درست چهارده- پانزده ماه بعد از حاج آقا بهاء به شهادت رسیدند، سومین باری بوده که ترور می شدند و سرانجام بعد از دو فقره ترور نافرجام، منافقین توانستند ایشان را به شهادت برسانند. این مسأله، یعنی این که آنها دائماً در فکر زدن این عزیزان بوده اند.

بله، برنامه های زیادی داشتند و معمولاً هم عوامل اجراء کننده ترور، بومی نبودند. بعداً که اینها دستگیر شدند، فهمیدیم حدوداً یازده نفر بوده اند. آن موقع حاکم شرع منطقه، آقای علی فلاحیان بودند، که ایشان این افراد را دستگیر و محاکمه کردند، و اعدام هم شدند. فکر می کنم فقط یک نفرشان توانست فرار کند و بقیه دستگیر شدند. آن روز اولین روز بعد از ماه رمضان یعنی اولین روز ماه شوال بود، که مرحوم حاج آقا بزرگ بعد از پایان برنامه های خودشان، از کنگاور برای دیدن ایشان آمده بودند به کرمانشاه. یادم است هر وقت که مرحوم حاج آقا بزرگ به کرمانشاه می آمدند، پدر ما اقامه نماز جماعت را به ایشان واگذار می کردند.

در همان مسجد اعتمادی؟

بله. شب آخر، آن جا نماز را به جماعت می خوانند. بعد از نماز جماعت هم معمولاً ابوی برنامه داشتند، صحبت می کردند، یک شب تفسیر قرآن داشتند، یک شب اخلاق داشتند، یک شب احکام داشتند، همیشه بلااستثناء مسجد اعتمادی فعال بود و جوان ها می نشستند دور ایشان. خلاصه، برنامه که تمام می شود، ایشان به دلیل رعایت مسائل حفاظتی سوار ماشین می شوند. مسجد اعتمادی در یک خیابان فرعی قرار داشت و خیابان خیام، خیابان اصلی آن محله بود. البته در آن منطقه دو خیابان اصلی بود، یکی خیابان سعدی و یکی خیابان خیام. در یکی از همین خیابان ها، منزل ابوی و در یکی از خیابان ها مسجد اعتمادی واقع شده بود. از خیابان فرعی که وارد خیابان اصلی می شوند، طبعاً ماشین توقف کوتاهی می کند. به محض این که ماشین توقف می کند، این افراد مسلح که در دو طرف پیچ، مخفی شده بودند، از هر دو طرف، ماشین را به رگبار می بندند، که ابوی درجا شهید می شوند و یکی از پاسداران شان به نام علیرضا یوسف پور هم شهید می شود. یک پاسدار که جلو بوده- یا راننده بوده- مجروح می شود و آقای محمدعلی دریابار و یک نفر هم که پدربزرگ ما بوده یعنی مرحوم حاج آقا بزرگ، ایشان هم مجروح می شود.

حاج آقا بزرگ از چه ناحیه ای مجروح شده بودند؟

از ناحیه ی سینه، به این ترتیب که یکی از گلوله ها از بدن شهید رد می شود، خارج می شود، می خورد به ایشان، به همین سبب آن گلوله، دیگر خیلی کاری نبوده. گلوله ها از اسلحه ی یوزی شلیک شده بوده.

گلوله به چه نقاطی از بدن شهید اصابت کرده بود؟

به سر و صورت و اعضاء بدن شهید، چندین گلوله خورده بود. حاج آقا بزرگ در بیمارستان بستری بودند و تا مدتی هم از شهادت ابوی خبر نداشتند. بعد از این که پیکر پاک شهید تشییع و تدفین می شود، حال جسمی حاج آقا بزرگ کمی خوب می شود و از بیمارستان مرخص می شوند و آن وقت به ایشان می گویند که حاج آقا بهاء شهید شده اند. جالب این بوده که دو فرزند کوچک شهید هم که الان یکی در قم و دیگری در تهران هستند هر دو در آن ماشین بوده اند. یکی دیگر از این ها نیز با دوچرخه بچه گانه خود پشت سر ماشین در حال حرکت بوده و شاهد این ترور بوده است ولی یک یا دو تای دیگر سوار ماشین بوده اند. گویا ابوی وقتی متوجه شلیک گلوله ها می شوند، برای نجات بچه ها خودشان را روی آنها می اندازند و این بچه ها را در زیر صندلی، زیر بدن خودشان مخفی می کنند و گلوله به آنها اصابت نمی کند. هیچ کدام از بچه ها طوری نمی شوند، حتی مجروح هم نمی شوند، ولی خود حاج آقا بهاء که هدف اصلی ترور بوده، با گلوله های متعدد به شهادت می رسند.

شما موقع حادثه کجا بودید؟

من آن موقع تهران بودم و یک دوره ی آموزشی داشتیم برای اتحادیه ی انجمن های اسلامی دانشجویان دفتر تحکیم وحدت وقت، در محل فعلی دانشگاه حضرت امام صادق (ع). آن موقع آن جا را مرکز مطالعات مدیریت می نامیدند که قبل از انقلاب توسط آمریکایی ها برای تربیت مدیران حکومت پهلوی تأسیس شده بود. یادم است وقتی که خبر شهادت ایشان به ما رسید سر کلاس بودیم، آن جا یک نفر از اعضاء شورای مرکزی اتحادیه را دیدم که پسر آقای دکتر احمد احمدی بود که عضو ستاد انقلاب فرهنگی آن روز بودند و الان رئیس سازمان سمت هستند. نام پسر ایشان آقای وحید احمدی بود که اینها جزو بنیان گذاران اولیه ی انجمن های اسلامی دانشجویان بودند. ما برای آنها کلاس داشتیم. من دیدم که ایشان همراه با دانشجوی دیگری- یعنی پسر حاج آقای میریونسی که ایشان داماد مرحوم حاج آقا بزرگ بودند- دارند با حالت خاصی نزدیک من می آیند. فهمیدم یک اتفاقی افتاده، کلاس را زود تمام کردم و گفتم چه شده؟ آن وقت بود که خبر شهادت ابوی را به ما دادند. من دیگر تا آمدم حرکت کنم و بروم کنگاور، به مراسم تشییع پیکر پاک شهید رسیدم.

شهید محراب اشرفی اصفهانی هم در مراسم تشییع حاضر بودند؟

بله.

راجع به مرحوم حاج آقا بزرگ، دوست داریم بدانیم که آیا ایشان هم در برنامه ی ترور منافقین بودند؟

من اطلاع دقیقی ندارم، یعنی این مسأله را دنبال نکردم.

دلیل طرح این پرسش این است که منافقین، سرانجام هم شهید محراب و هم پدرتان را هدف قرار دادند.

البته حاج آقا بزرگ در آن حادثه مجروح شدند، اگر مجروح نمی شدند و به بیمارستان نمی رفتند، شاید برای ایشان هم برنامه هایی داشتند ولی خواست خدا این بود که ایشان زنده بمانند.

درخصوص شهید محمدی عراقی، دوست داریم بدانیم که اصولاً آیا هیچ گونه اثر یا آثار تألیفی ای از پدرتان به یادگار مانده است؟

بله، مهمترین اثر علمی ایشان «تقریرات درس حضرت امام خمینی (ره) است که نوشته اند و مؤسسه ی تنظیم و نشر آثار حضرت امام برای چاپ و انتشارش از ما گرفته اند. من یک بار که سؤال کردم، گفتند که داریم آنها را آماده می کنیم و چون قسمت هایی از آنها ناقص است، اگر بتوانیم کاملشان کنیم، چاپ می کنیم. درخصوص تقریرات شهید از دروس حضرت آیت الله العظمی بروجردی (ره) هم همین طور».

آن تقریرات در دست کسی یا جایی نیست؟

تا آن جا که من اطلاع دارم، آن تقریرات نیز هنوز چاپ نشده.

به غیر از این دو اثر، که البته جزوه های درسی زمان تحصیل ابوی بوده، آیا نوشته ای از شهید باقی نمانده؟

در کل، من چیزی که از ایشان چاپ شده باشد سراغ ندارم. سخنرانی های شان هست، نوارهای شان هم هست ولی به صورت کتاب چاپ شده خیر، چیزی نیست.

آیا شهید محمدی عراقی سابقه ی دستگیری یا تحت تعقیب بودن توسط عمال رژیم ستم شاهی دارند؟

بله، ایشان چند بار دستگیر شدند. مثلاً در همان موقعی که من زندان بودم و نزدیک پیروزی انقلاب، یک بار با مرحوم شهید آیت الله اشرفی اصفهانی دستگیرشان کردند که به نظرم به مدت دو هفته طول کشید و در زندان موسوم به کمیته ی ضد خرابکاری شهربانی در تهران اسیر بودند و بعد هم آزاد شدند. به نظرم در آن داستان تحصن علمای اعلام در دانشگاه تهران، در روزهای آخر قبل از تشریف فرمایی حضرت امام، ایشان هم در آنجا بودند که دیگر- به حمدالله- انقلاب پیروز شد و الاّ همه ی این بزرگواران دستگیر و احیاناً بسیاری از آنان اعدام می شدند. اما خیزش مردم و پیروزی انقلاب سبب شد که رژیم نتواند اهداف خودش را انجام بدهد و آنها را به شهادت برساند.

اگر خاطره ی خاصی از ابوی شهید و گرانقدرتان، آماده در ذهن دارید بگویید.

یکی از صحنه هایی که در ذهن من باقی مانده، صحنه های مربوط به مدرسه ی فیضیه ی قم است و آن شور و حال و حضور بسیار به یاد ماندنی طلاب و شاگردان و هم شاگردی ها و نیز مباحثه های پدرم. یادم است من وقتی وارد مدرسه ی فیضیه می شدم، آن موقع کف مدرسه هنوز آجرفرش نبود، باغچه بود و پر از خاک بود؛ مثل زمین هایی که در آنها کشت و زرع می کنند؛ با بخش ها و کرت هایی که در کشتزارها هست. طلبه ها روی زمین چند نفر- چند نفر نشسته بودند و با هم مشغول بحث و گفت و گوی داغ بودند. گاهی وقتی آدم نگاه می کرد به این جمع ها، سر و صدا، داد و فریاد به آسمان بلند بود و آدم فکر می کرد که عده ای دارند با همدیگر دعوا می کنند. این برخورد در عوالم بچگی، ابتدا برای من خیلی عجیب بود. شاید از پدرم سؤال کردم که چرا اینها با هم دعوا می کنند؟ ایشان توضیح دادند که نه، اینها دارند مباحثه می کنند. این رسم طلبگی است که وقتی آنها با همدیگر بر سر موضوعی بحث می کنند، یک نفر یک نظری دارد و کس دیگری هم یک نظر دیگری، استدلال می کنند با هم صحبت می کنند و شما مثلاً این طور فکر می کنید که اینها دارند با هم دعوا می کنند. در صورتی که طلبه ها، نوعاً خیلی هم با هم دوست و رفیق هستند ولی این، ویژگی مباحثه است. ما آن موقع اولین بار شیوه ی مباحثه ی طلبگی را دیدیم. این مطلبی است که من از مدرسه ی فیضیه به یادم مانده بود و بعد از آن حادثه ای که در مدرسه ی فیضیه پیش آمد، خیلی برای ما عجیب بود که چطور مثلاً یک عده ای به این شاگردان مکتب امام صادق (ع) که برای سوگواری و مجلس یادبود رئیس مذهب جعفری (ع) در روز شهادت آن امام همام جمع شده بودند، حمله کرده اند؟ وقتی من این خبر را شنیدم، آن صحنه ی مدرسه ی فیضیه در ذهنم آمد که این طلبه های جوانی که در صحن یا در حجره های مدرسه بودند، چطور مورد تعدی و حمله ی مأموران و دژخیمان شاه قرار گرفتند؟ از سویی از آن به بعد مجالس و نوعی سوگواری برای شهدای فیضیه برقرار شد و همه ساله هم تکرار شد. یادم است ما در زندان هم که بودیم، هر ساله وقتی سالروز قیام پانزده خرداد فرا می رسید، عده ای زندانی جدید می آوردند و می گفتند اینها کسانی هستند که در سالگرد مدرسه ی فیضیه، برای بزرگداشت آن حادثه دور هم جمع شده اند، لذا آنها را دستگیر می کردند و می آوردند به زندان. آن عزیزان میهمان های جدید ما بودند...

به عنوان تکمله ی این بحث بفرمایید که شخصیت، نام، خاطرات و چهره ی شهید حاج آقا بهاء همیشه شما را به یاد چه ویژگی هایی می اندازد؟

خاطره ی جالب بنده این است که به دلیل این که ابوی، شاگرد حضرت امام بودند، تمام جلساتی که ما قبل از انقلاب خدمت امام بودیم، با حضور ایشان بود. همواره یا سر درس ها با ابوی خدمت حضرت امام بودیم، یا به اتفاق ابوی و پشت سر امام خمینی به خانه ی معظم له می رفتیم، چون خانه ی ما به خانه ی بنیانگذار جمهوری اسلامی در قم فاصله ی زیادی نداشت. بعد از این که حضرت امام یک بار دستگیر و آزاد شدند، درست همان شبی که امام را آزاد کردند نیز، ما به اتفاق ایشان به منزل معظم له رفتیم و جزو اولین کسانی بودیم که امام خمینی (ره) را زیارت کردیم. وقتی به حیاط منزل امام رسیدیم، حضرت امام رفته بودند داخل اتاق و چون دیگر در اتاق جا نبود، ما در حیاط ماندیم تا این که آن وجود نورانی آمدند جلوی پنجره، و پدر من را می شناختند. با وجود چنین خاطرات ارزشمندی، هر وقت که حاج آقا بهاء را می دیدیم و حتی همین الان هم که اسم ایشان را می شنویم یا یادشان می کنیم، به یاد امام می افتیم و آن خاطراتی که از رابطه ی ایشان با حضرت امام و متقابلاً محبتی که امام به ایشان داشتند و «حاج شیخ بهاء» خطابشان می کردند، تداعی می شود. همان طور که دوستان، حضرت امام را «حاج آقا روح الله» می گفتند، به پدر ما هم می گفتند «حاج شیخ بهاء» چون اسم ایشان «بهاء الدین» بود و همگان ابوی را به این اسم صدا می زدند. ما را هم که بچه بودیم، کسی نبودیم، تا بعدها ما را به عنوان پسر حاج شیخ بهاء می شناختند، لذا برای ما همیشه اسم و خاطرات ایشان خاطرات حضرت امام و قدری هم مرحوم آیت الله العظمی بروجردی را تداعی می کرد. البته در خصوص آقای بروجردی، ما شاید حدوداً ده سالمان بیشتر نبود که ایشان از دنیا رفتند، اما همیشه با دیدن ابوی، آن چهره ی نورانی مرحوم آیت الله العظمی بروجردی به خاطرمان می آمد و عظمتی که شرکت انبوه مردم در تشییع جنازه ی آیت الله العظمی بروجردی داشت نیز به یاد ما می آمد. خلاصه، آن نورانیت، آن شخصیت های روحانی آن قرائت قرآن، اقامه ی نمازهای شب، زیارت، عبادت، و در کل، خیلی سریع اگر خواسته باشم عرض کنم، آن ناله ها و گریه ها و مناجات ها، .... این ها چیزهایی است که به عنوان خاطره از پدر شهیدمان برای ما باقی مانده است. روح این شهید عزیز و همه ی شهیدان راه حق و حقیقت، شاد و نام و یادشان گرامی باد.
منبع مقاله :
ماهنامه ی فرهنگی تاریخی شاهد یاران، دوره ی جدید، شماره ی 69، مردادماه 1390