شهید حاج احمد متوسلیان
در همان روزهای اول فتح مریوان با جلوداری احمد، کار شناسایی و دستگیری افراد ضد انقلاب را شروع کردیم. یک روز سوار بر جیپ، ‌به اتفاق برادر احمد، ‌داشتیم از خیابانی می گذشتیم. ایشان ناگهان زد روی گرده ام و پرسید: «این کیه؟»
رو کردم به سمتی که اشاره می کردم. دیدم یک نفر سبیل کلفت قلچماقی است، ‌ملبس به لباس کردی که فانسقه هم بسته. گفتم: «برادر احمد! نمی دانم.»
گفت: «بزنید کنار ببینم این چه کاره است.»
زدم روی ترمز. احمد پیاده شد و رفت سر وقت طرف. ‌حالا جالب این جا بود که احمد با آن قد رشیدش در برابر آن بابای سبیل کلفت، ‌مثل نوجوان ریز نقشی به نظر می آمد که در مقابل یک کشتی گیر سنگین وزن ایستاده باشد. بلافاصله احمد با همان لحن محکم و قرص خودش از او پرسید: «ببینم، ‌تو کی هستی؟. . . چکاره ای ؟!»
آن بابا هم نگاهی به سرتاپای احمد انداخت و همان طور که با گوشه ی سبیل خودش ور می رفت، بی خیال گفت: «ما کومله هستیم!»
آقا احمد چنان سیلی گذاشت زیر گوش طرف که دیدیم دراز به دراز نقش زمین شد! بعد، ‌همان طور که مثل شیر بالای سر آن بخت برگشته ایستاده بود، ‌گفت: «بچه ها! بیایید این را عقب ماشین بیندازید، ‌ببینم! می گه من کومله ام! ما توی این شهر فقط یک طایفه داریم! جمهوری اسلامی، ‌و السلام!»
به ناگاه غرش سهمناکی درکنار دژ مرزی شلمچه شنیده شد و در پی آن، گلوله ی توپی در نزدیکی حاج احمد و تنی چند از همرزمانش به زمین اصابت کرد.
گرد و غبار انفجار که فرو نشست، دیدیم حاج احمد ترکش خورده و به سختی مجروح شده. ترکش به زانو و سفیدران پای راست حاجی اصابت کرده بود. از هر طرف فریاد یا ابوالفضل (علیه السلام)، یا امام زمان (عج) بچه ها به هوا بلند شد. داشتیم توی سرخودمان می زدیم. یک دفعه حاج احمد سرچرخاند طرف ما و با همان غیظ معروفش به ما غضب کرد و گفت: «ترکش نقلی اش مال ماست، ‌گریه زاری آن مال شما؟. . . بس کنید!»
بعد هم سریع کمربندش را باز کرد، ‌بالای شریان ران را بست و به هر زحمتی بود، از جایش بلند شد. آنچه که حاج احمد به آن ترکش نقلی می گفت، ‌ترکشی بود قدر نصف کف دست خودم.
در برابر اصرار شدید همرزمانی که می خواستند به سرعت او را برای مداوا روانه ی اهواز کنند، ‌با قاطعیت ایستادگی کرد. نهایتاً تحت فشار شدید و التماس مؤکد رزم آوران، موافقت کرد تا او را به مقر اورژانس مستقر در پشت خط ببرند.
حاج احمد موقع ورود به اورژانس، ‌به بچه هایی که همراهش آمده بودند، گفته بود: «به هیچ وجه حق ندارید در اورژانس به کسی بگویید که این فرمانده است. بگویید یک بسیجی، یک سرباز معمولی است.»
بچه ها هم که می دانستند این تأکید حاجی به خاطر رعایت مسائل حفاظتی و این جور چیزهاست، ‌حرفش را قبول کردند. بعد هم وقتی آمدند زخم پای او را جراحی کنند، ‌حاجی با سرسختی عجیبی به دکتر بیهوشی اجازه کار نداده بود؛ که مبادا در حالت بیهوشی حرفی درباره ی مسائل محرمانه ی نظامی از دهانش خارج شود که به عملیات ضربه بخورد. به همین دلیل ناچار شدند بدون بیهوشی او را عمل کنند.
حاج احمد چنان دردی را تحمل کرده بود که قابل وصف نیست. با وحشت می دیدیم چطور دارند ران پای او را می شکافند تا ترکش را بیرون بیاورند. دیگر سیاهی چشم هایش را نمی دیدیم. سخت می لرزید، ‌اما تحمل می کرد.»
یکی از سرداران سپاه اسلام در مورد مجروحیت حاج احمد می گوید: «در مرحله ی دوم حمله، حاج احمد ترکش خورد و زخمی شد. به خاطر احساس مسئولیتی که نسبت به وضع نیروها داشت؛ طوری که برای بچه ها علاوه بر فرمانده، ‌در حکم پدر و برادر بزرگ تر بود، ‌نمی خواست از بچه ها دل بکند. به همین خاطر حتی حاضر نشد برای مداوا تا اهواز برود.
همان جا، ‌توی بیمارستان صحرایی منطقه، یک مختصر مداوایی کرد و بعد هم با عصای زیر بغل، به خط برگشت و تا آخر مرحله دوم عملیات، ‌فرماندهی نیروهای تیپ 27 حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) را به وجه احسن انجام داد.»
در پی مراجعت از اورژانس، حاج احمد بلافاصله دست به کار رتق و فتق مشکلات و مسائل مبتلا به سطوح مختلف رزم آوران درگیر خط شد. به روایت یکی از مسئولان واحد مینی کاتیوشای تیپ 27: «... قبضه ی ما خراب شد و تصمیم گرفتیم برویم پیش حاج احمد متوسلیان، تا بلکه ایشان مساعدت کنند و دستور بدهند همان روز قبضه را عوض کنیم و به مقدار کافی مهمات بگیریم. وقتی به مقر فرماندهی تیپ رسیدیم، یکی از برادران مسئول ستاد گفت: «چرا اینجا آمده اید؟ حاج احمد گرفتار است و وقت ندارد شما را ببیند.»
هر چه به او اصرار کردیم، اجازه ی ملاقات نمی داد. یک دفعه دیدیم حاج احد از سنگر بیرون آمد. هیچ وقت فراموش نمی کنم. یک عصا در دست داشت. پایش را گچ گرفته بودند و از شدت ضعف، ‌رنگ به صورت نداشت. من از دیدن حاجی در آن وضعیت جا خورده بودم، ‌سعی کردم به روی خودم نیاورم. رو کردم به همان مسئول ستاد و گفتم: «این هم حاج احمد! پس چرا نمی گذاشتی برویم پیش ایشان؟»
او گفت: «شما که می دانید! ترکش بزرگی به پای حاجی اصابت کرده. تازه آن را بیرون آورده اند. چندین آمپول آنتی بیوتیک به او تزریق کرده اند و حالا هم که می بینید پایش را کچ گرفته اند.»
من گفتم: «خب، شما چرا پذیرفتید حاجی با این حال خراب بیاید جلو؟ او را به عقب می فرستادید.»
او گفت: «هر چی به حاجی گفتیم باید عقب برود، قبول نمی کند. می گوید اگر امدادگرهای شما می توانند، ‌همین جا این پا را مداوا کنند، ‌وگرنه من آدمی نیستم که بچه ها را این جا زیر آتش دشمن ول کنم و به عقب برگردم! »
این حرکت فداکارانه ی حاج احمد، بزرگترین درس پایداری برای ما بود. وقتی به او نگاه می کردیم، خودمان و مشکلاتمان را خیلی حقیر و در سطح صفر می دانستیم. دیدن حاج احمد در آن وضع مرا به شدت تکان داد. من که تا قبل از آن به خاطر شدت درگیری و مشکلات حمله، احساس می کردم نمی توانم تا آخر عملیات دوام بیاورم و در خط بمانم، با مشاهده ی آن صحنه روحیه گرفتم و تا آخر ماندم. »(1)

پی نوشت ها :

1- در انتهای افق، ‌صص 255-253 و 83 - 82.

منبع مقاله :
- (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (3) شهامت و شجاعت، تهران: قدر ولایت، چاپ اول