شهید محمدی عراقی در قامت یک همسر در گفتگو با کوکب (اشرف) امینی همسر شهید بهاء الدین محمدی عراقی

ازدواج شما با شهید محمدی عراقی به واسطه ی آشنایی قبلی صورت گرفت یا این که به همین واسطه، با ایشان آشنا شدید؟

خیر، آشنایی قبلی نداشتیم. بنده کرمانشاه بودم و برادرم آقای حاج شیخ حسین امینی آن جا امام جماعت بودند. حاج شیخ حسین روحانی بودند و در کرمانشاه مسجدی داشتند، الان هم لندن هستند. آقای جلیلی، به واسطه ی دوستی و آشنایی با اخوی، بنده را به شهید محمدی عراقی معرفی کردند و قسمت بود که این وصلت انجام شود.

چه سالی ازدواج کردید؟

1347.

افتخار داریم با بانوی مکرمه ای به گفت و شنود بنشینیم که با چنین عالم والا و مبارزی زندگی کردند. از نظر سرکار، ایشان چگونه مرد خانواده ای بودند؟

حاج آقا بهاء از هر جهت وارسته بودند، چه از نظر ایمانی و چه از لحاظ اخلاقی، اصولاً زندگی شان را برای این دنیا نمی خواستند و همه همتشان مصروف در راه دین بود. از نظر تهجد و خواندن زیارت عاشورا و حضور در مسجد طوری بودند که همه به حاج آقا اعتراض می کردند، اغلب در مسجد بودند، مثلاً یادم است در ماه های مبارک رمضان هر شب، از یک ساعت بعد از نماز مغرب و عشاء تا حدود ساعت ده شب، در مسجد نزد مردم می ماندند. اهدافشان دنیایی نبود که بخواهند اهمیت چندانی برای زندگی و مسائل اولیه ی زندگی قائل باشند. هدف ایشان فقط اعتلای دین بود. از موقعی هم که انقلاب شد، از همان قبلش هم که حضرت امام خمینی (ره) نجف بودند، ایشان مرتباَ ارتباط داشتند به وسیله ی فامیل، پسر عمه شان آن جا بود.

اسم پسر عمه شان چه بود؟

آقای حاج شیخ حبیب الله اراکی. به علاوه آقایان سیدعباس خاتم و شیخ هادی مقدس نیز بودند، این ها مدام ارتباط مستقیم داشتند با امام. سر قضیه ی چهلم فقدان جانسوز مرحوم حاج آقا مصطفی هم به وسیله ی داماد آقای اراکی و با دعوت نامه ی ایشان رفتند نجف. حدوداً چهل و پنج روز آن جا خدمت امام بودند.

داماد پسر عمه ی شهید چه کسی بود؟

آقای برقعی، همان کسی که دعوت نامه را فرستاده بودند. حاج آقا بهاء آنجا همه ی برنامه های امام و سخنرانی ها و نوارها و اعلامیه ها را جمع کردند و با خود آوردند. برای برگشتن هم با افرادی در قصر شیرین و گمرک هماهنگ کرده بودند، به طوری که وقتی ما آمدیم، مأمورها متوجه نشدند که ایشان یک چمدان بزرگ پر از اعلامیه و نوار با خود به کشور آورده است.

پس شما هم با شهید به عراق رفته بودید؟

بله، با هم رفتیم هنوز دختر کوچکم به دنیا نیامده بود، بچه ها چهار تا بودند و شمس الدین تازه به کلاس اول رفته بود. از همان ابتدا شهید محمدی عراقی این گونه فعالیت می کردند و بعد هم که انقلاب پیروز شد، تمام وقتشان صرف رسیدگی به برنامه های انقلابی بود، از حضور در جبهه گرفته تا سر زدن به خانواده ی معزز شهیدان، دیگر تمام وقت ایشان مصروف این انقلاب می شد. خودشان بارها می گفتند: «اگر همه ی این کارهای من برای خداست، پس چرا الان روی زمینم؟ من باید همین حالا در عرض اعلی باشم؛ یعنی چه...؟!» در واقع با وجود آن که همه ی هدف و کارهای شان برای خدا بود، باز هم ناراضی بودند که چرا زودتر به شهادت نرسیده اند، اصلاً شهادت برای ایشان یک امر عادی بود و یقین می دانستند و به وضوح می دیدند این شهادت را. شبی هم که ایشان را کاندیدا کرده بودند برای مجلس، وقتی آمدند منزل، ساعت دو بعد از نصف شب بود، گفتند: «قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند. این مسئولیت به نام من افتاد، همه به من رأی می دهند. ولی شما خیال نکنید که کرسی مجلس در کار باشد، این حکم شهادت است، چون که امر به تعجیل آمده استخاره». قبلش استخاره کرده بودند و امر به تعجیل آمده بود. گفتند: «امر به تعجیل، همان شهادت است و من پذیرفتم این شهادت را و مجلس و کرسی مجلسی در کار نیست، فقط شهادت است». من هم در جواب ایشان گفتم حالا خون شما که از خون استاد مطهری سرخ تر نیست. شما هم مثل آنها، اگر هدف این باشد و خدا این را خواسته باشد، راضی هستیم به رضای خدا. من اصلاً نمی دانم این کلمه آن شب چطور به زبان من آمد؛ همان ساعت دو بعد از نیمه شب گفتند: «پس شما هم اگر راضی باشی، من دیگر صددرصد اطمینان دارم که این امر، تعجیل به شهادت است».

یعنی ایشان این قدر برای همسرشان که شما باشید حق قائل بودند که در امر خدا هم که استخاره کرده بودند و بحث مقدس شهادت در میان بود، آن را با شما در میان می گذاشتند. این قدر شما را محترم می داشتند و خودشان نیز این قدر زلال بودند.

خیلی زلال بودند، صداقت و ایمانشان بحثی است که دیگران باید از آن سخن بگویند، آن چند سال زندگی مشترک ما آن قدری نبود ولی آن هایی که از سالیان پیش تر بودند، خدا رحمت کند مادر حاج آقا مهدی و حاج آقا محمود را، همه ی زندگی ایشان در تهجد و ایمان و اخلاصشان خلاصه شده بود و یک چیز عجیبی بود. مال این دنیا نبود. واقعاً وقتی آدم فکر می کند درست است که مشکلات و سختی های مربوط به بزرگ کردن و نگهداری بچه ها در راه بود ولی شهادت واقعاً حق ایشان بود.

شما اصالتاً کرمانشاهی هستید؟

نه خیر، من اصلاً خودم شاهرودی هستم منتها مشکلاتی بود که از شاهرود رفتم کرمانشاه نزد برادرم، برادرم هم آن جا روحانی بود، مدت کمی با برادرم زندگی می کردم، آن جا آشنایی ای پیش آمد و آقای جلیلی گفته بودند در خصوص ازدواج با شهید، برای چند نفر استخاره کرده بودند که بد آمده بود ولی برای من خوب آمده بود؛ که این هم از مقدرات بود.

خدا خواسته بود که شما همسر یک عالم بزرگوار و یک روحانی فاضل بشوید که در آینده شهید می شدند.

موقع شهادت شهید، پسر بزرگشان از بنده، که همین شمس الدین باشد ده سالش بود، بچه های من پنج تا بودند و دختر کوچکم سکینه فقط یازده ماهش بود که پدرش شهید شد. فرزند دومم هم که حالا در هلال احمر کار می کند محمد شهاب الدین است. سومی که در سازمان جوانان است، علی نجم الدین است. بعد هم زهرا است که ایشان آن زمان هفت سالش بود، نجم الدین نیز پنج ساله بود. به یک معنا، همه بچه هایم موقع از دست دادن پدرشان صغیر بودند.

برگردیم به سال های قبل از انقلاب. مثل این که حاج آقا بهاء به همراه شهید محراب اشرفی اصفهانی و دیگر علمای شهر، در همان سال فقدان حاج آقا مصطفی، مراسمی در کرمانشاه برای ایشان گرفته بودند؛ از آن مراسم چیزی یادتان است؟

آن جا که مراسم گرفته بودند، موقع برگشتن تظاهرات برپا شده بود و مأموران رژیم همسرم را جلوی سه راه نواب به گلوله بستند، خوشبختانه اتفاقی نیفتاد، ایشان متواری شدند به سمت منزل ها، و مردم نجاتشان داده بودند. مردم، حاج آقا بهاء و شهید اشرفی اصفهانی را برده بودند در یک منزلی پناه داده بودند.

به چه دلیل ایشان را به گلوله بسته بودند؟

در واقع عمال رژیم، تمام جمعیت را به گلوله بسته بودند و روحانیون هم جلو بودند. می دانستند که اینها از مخالفین شاه هستند. بعد از پایان مراسم مردم شعار داده بودند. وقتی همسرم و شهید محراب از مراسم شهید حاج آقا مصطفی که در مسجد آقای بروجردی یا مسجد جامعه سه راه نواب در کرمانشاه- دقیقاً یادم نیست که کدام یک بود- برگزار می شد، خارج شده بودند، به منزل زنگ زدند و گفتند که ما جایی در یک منزلی هستیم.

آن روز آیا کسی هم شهید شد؟

من اطلاعی ندارم ولی آقای اشرفی اصفهانی و حاج آقا برای اختفاء رفته بودند به منزلی، یادم است موقع اذان صبح یا صبح علی الطلوع برگشتند، که دقیقاً یادم نیست. وضعیت این گونه بود و دیگر مبارزات شروع شده بود. بیشتر برنامه ها هم اغلب در منزل ما بود، با این که بچه ها کوچک بودند، نمی دانم به چه علتی بود که دیگر روحانیون معزز شهر، بیشتر حضور در منزل ما را برای جمع شدن و اخذ تصمیمات قبول می کردند.

احتمالاً یک دلیلش اخلاق حاج آقا بوده که همه از آن به نیکی تعریف می کنند. راستی روحانیونی که جمع می شدند، همان مبارزین شهر بودند؟

بله، آن موقع آقای جلیلی بودند، حاج آقا آخوند که به رحمت خدا رفت، مرحوم آقای نجومی، آقایان زرندی، خرمشاهی، علایمی و شیخ عبدالخالق عبداللهی نیز بودند که فرد اخیر با حاج آقا بهاء از هر نظر صمیمی بودند. فکر کنم آقای خرمشاهی به رحمت خدا رفتند. بعد که مبارزات شروع شده بود، بیشتر جلسات در منزل ما بود. معمولاً آقای حسن نجفی به همه اعلام می کرد و خبر می داد که جلسات این جاست. البته جلسه جاهای دیگری هم برگزار می شد ولی بیشتر در منزل ما بود که خود حاج آقا بهاء بیشتر تمایل به تشکیل این جلسات داشت. این برنامه ها آن جا برقرار بود و مبارزات ادامه داشت تا این که علماء اعلامیه ای داده بودند و خیلی علیه شاه حرف زده بودند. شب بعد از آن جلسه که همسرم آمدند، منزل، نزدیک اذان صبح بود که ما دیدیم زنگ در حیاط را می زنند، ایشان رفته بودند وضو بگیرند برای نماز. من فکر کردم پسر عمه شان آمده اند و می خواهند بروند کربلا، گفتم با کی کار دارید؟ گفتند با حاج آقا کار داریم. بعد دیدم حاج آقا دارد به آنها می گوید که اگر می خواهید این بچه ها بیدار نشوند تا بتوانید به راحتی مرا ببرید، باید بی سر و صدا باشید. مأموران نیز قبول کردند تا به داخل اتاقی که ما خوابیده بودیم نیایند، اما رفتند بالا را خیلی دقیق گشتند، چون که برادرم همان شب یک ساک پر از عکس های امام خمینی را آورده بود و ما همه را داخل تشک و رختخواب ها جاسازی کرده بودیم و حاج آقا می دانست که اگر می آمدند و داخل این یکی اتاق را هم می گشتند، چه شوری به پا می کنند. خلاصه، گفت نیایید، مبادا بچه ها را بیدار کنید. قبول کردند که نیایند و فقط رفتند بالا را تفتیش کردند. من داشتم می دیدم، ایستاده بودم پشت پرده، پرده ضخیم بود، دست بردم در جیب حاج آقا، تمام اعلامیه ها و وسایل جیبش را خالی کردم و برداشتم که به دست مأمورها نیفتد و مدرک جرم نشود. اعلامیه ها همه در جیبش بود، از همان نمونه اعلامیه هایی که نوشته بودند. وقتی می خواستند حاج آقا را ببرند در حیاط صدایی شنیدم، یواش آمد لباسش را برداشت و رفت فکر کرد من خوابم، بیدار نیستم، وقتی در حیاط به صدا در آمد، من آمدم بگویم کی هستید؟ کجا می روید؟ که یکی از آن لعنتی ها گفت حاج آقا را می بریم، چند تا سؤال از او می کنیم و برش می گردانیم. من همان موقع زنگ زدم منزل شهید اشرفی اصفهانی که حاج آقا را برده اند، شما نیز مواظب باشید. در کمال تأسف شنیدم که گفتند آن بی شرم ها آمده اند داخل منزل شهید محراب و همه ی زن و بچه ها را بیدار کردند و با آه و شیون و واویلا حاج آقا را برده اند، دیدم خداخواهی بوده که اینجا لااقل داخل اتاق نیامدند. به یکی، دو جای دیگر، مانند منزل آقای موسوی، هم زنگ زدم که خانواده ی علماء باخبر باشند. خوشبختانه گویا مأمورین اهل بردن بقیه نبودند...

منظورتان از آقای موسوی همان جناب حجت الاسلام آسید موسی موسوی است که بعد از انقلاب نماینده ی امام در منطقه ی کردستان شدند؟

بله. علت این که مأموران با دیگران کاری نداشتند، این بود که مبارزان اصلی در بین علماء حاج آقا بهاء و حاج آقا عطاء بودند و به خصوص با وجود آن سن و سال شهید محراب، آنها ایشان را ناجوانمردانه با خود برده بودند.

حاج آقا عطاء و حاج آقا بهاء را کجا بردند؟

تهران و مثل این که بنده خدا حاج آقا بهاء خیلی هم اذیت شده بود تا این که بعد از پانزده روز آزادشان کردند. البته چون که آقای اشرفی اصفهانی کسالت و کهولت سن داشت، همه ی ما بیشتر نگران ایشان بودیم اما در رابطه با حاج آقا بهاء با این که بچه ها همگی کوچک بودند، به هرچه خواست خدا بود راضی بودیم که خوشبختانه بعد از پانزده روز آمدند. همان ابتدا هم که از در آمدند گفتند: «زندگی من از این پس یا شهادت است؛ یا زندان. خاطرتان را جمع کرده باشم که دیگر از زندگی کردن خبری نیست».

یعنی ایشان این قدر خود را آماده کرده بود.

بله، ما هم به هرچه خدا می خواست راضی بودیم. این ها گذشت تا این که قضیه ی چهلم شهادت شهدای هفتم تیر پیش آمد و زمانی که ایشان در مراسم چهلم دکتر بهشتی سخنرانی کرده بودند، برخی اطرافیان آمدند و گفتند خدا رحم کند، منافقین دیگر نمی گذارند حاج آقا بهاء زنده بماند. فقط می گفتند خدا به او رحم کند. مرتباً هم منافقین- خدا عذابشان را زیاد کند- زنگ می زدند که ما شیخ را به خاک و خون می کشیم، ما او را از بین می بریم. بچه هایش را می کشیم.... من گفتم هر غلطی می خواهید بکنید، از شهید بهشتی که بالاتر نیست، از مطهری که بالاتر نیست.

خودشان هم هیچ وقت صحبت می کردند با تلفن؟

اصلاً حاج آقا منزل نبود که کسی با ایشان صحبت کند، وقت نداشتند همیشه ساعت دو بعد از نیمه شب از مسجد می آمدند.

چطور به امور مربوط به خانه و خانواده می رسیدند؟

امورات خانواده بالاخره می گذشت. بچه ها بزرگ بودند، چند تا مغازه در اختیارمان بود و ایشان دیگر کاری نداشتند، بچه ها می رفتند می آوردند. این گونه نبود که شهید همه ی وقتش را صرف زندگی کند. زندگی هم خیلی ساده بود و تجملات و برنامه ای در کار نبود که ایشان درگیر باشد. وقتی هم انقلاب شد دیگر ایشان همه ی وقتشان را در مسجد بودند. حاج آقا بهاء مدتی حاکم شرع بودند، ولی بعداً دیگر این پست را قبول نکردند، می گفتند قضاوت مال مولا امیرالمؤمنین (علیه السلام) است که هم قهار بود و هم رئوف، من نمی توانم یک وقت اطرافیان می آیند گریه و آه و ناله می کنند و من تحت تأثیر واقع می شوم، من امر قضاوت را نمی توانم قبول کنم.

یعنی تا این حد لطیف و رقیق القلب بودند.

می گفتند برایم مشکل است. حتی یادم است کسی را می خواستند اعدام کنند به نام ضرغامی که مادرش آمده و قرآن آورده بود تا مثلاً کلام الله مجید را واسطه قرار دهد اما حاج آقا می گفت من چطور می توانم این قرآن را از شما بپذیرم، در حالی که اینها بچه های مسجد را آن قدر و به آن طرز فجیع شکنجه کردند. ضرغامی رئیس شهربانی کرمانشاه بود، پرونده ی قطوری داشت، یک سال هم کارش طول کشید. آقای شیخ محمد یزدی آمدند و حکم اعدامش را دادند. حاج آقا گفت من واقعاً نمی دانم، در شک و تردیدم برای حکم اعدام دادن. قضاوت را قبول نکرد، فکر می کنم در مورد مسائل مربوط به قضاوت همسرم آقای یزدی بیشتر در جریان باشند. ضرغامی خیلی پرونده داشت، این قدر باتوم به خانمها می زد، این قدر در راهپیمایی ها مردم را اذیت می کرد که آخر سر اعدامش کردند.

در نهایت حاج آقای یزدی حکم اعدام او را صادر کردند؟

بله، شهید محمدی عراقی صادر نکردند. اگر از جهت های دیگر زندگی شهید بخواهم بگویم، یکی این است که از همان روز اولی که آمده بودند کرمانشاه و مسجد اعتمادی را در اختیار گرفته بودند، همه به آنجا می گفتند مسجد بچگانه، مسجد بچه ها، ولی حاج آقا می گفت این بچه ها یک روز به درد می خورند، که اتفاقاً موقع شهادت ایشان تمام این بچه ها برای خود یک پا مرد مبارز شده بودند، یکی همان پاسدارانش بودند. من آن مقاله ای را که- خدا رحمتش کند- آقای دریابار نوشته بودند دیدم، شرح کل مبارزات و ماجراهای مسجد در گفته های آقای دریابار موجود بود. بنده ی خدا شهید یوسف پور هم تنها فرزند پسر خانواده شان بود، مادرش به جز او فقط دو تا دختر داشت. این شهید عزیز هم کسی بود که مادرش از یک ماهگی خودش به تنهایی او را بزرگ کرده و از نظر خانوادگی و اخلاقی پسرش به اینجا رسانده بود.
منبع مقاله :
ماهنامه ی فرهنگی تاریخی شاهد یاران، دوره ی جدید، شماره ی 69، مردادماه 1390