شهید محمدی عراقی در قامت یک همسر در گفتگو با کوکب (اشرف) امینی همسر شهید بهاء الدین محمدی عراقی

در صحبت های تان فرمودید که حاج آقا خیلی خوب جوان ها و بچه ها را جذب می کردند.

وقتی همسرم می خواست برود مسجد، در منزل ها را می زد، می گفت این بچه ها به درد قرآن و نماز می خورند. یا مثلاً می گفت فلان چیز را برای تان می خرم و به شما جایزه می دهم و با این تشویق ها بچه ها را به مسجد می برد. در طی هفت، هشت، ده سالی که آنجا بود، همه ی اینها را از نظر اخلاقی و ایمانی به جای خوبی رساند. آقای دریابار همه ی اینها را نوشته، من در مسجد نبودم که از بعضی چیزها باخبر باشم. حتی کسانی که اهل نماز نبودند، اهل ایمان نبودند، اینها را نیز به همه جا رسانده بود.

آقای دریابار کی مرحوم شد؟

سال گذشته تصادف کرد و با دخترش از دنیا رفتند، خانمش و پسرش هم در کما بودند که بعد از آن ما دیگر از آنها اطلاعی نداریم. موقعی که به ما گفتند این بنده ی خدا تصادف کرده، شهاب الدین از طریق یکی از دوستان پرسیده بود، گفته بودند که خانمش و پسر کوچکش در کما هستند. پدر و مادرش هم که به رحمت خدا رفته اند.

آقای دریابار قبل از انقلاب از یاران و بعد از انقلاب جزو محافظان نزدیک شهید بودند.

موقع ترور آقای یوسف پور راننده بود. حاج آقا بزرگ هم جلو نشسته بود. ماشین بزرگ چروکی چیف دودر بود. حاج آقا بهاء و بچه ها قسمت عقب ماشین بودند- نجم الدین و شهاب الدین- دریابار هم پشت بود، می گفت موقع خروج از مسجد که سر پیچ رسیدیم، حاج آقا منافقین را دید و به خیال این که آنها افرادی معمولی هستند گفت ماشین را نگه دارید، این ها مریدان من هستند. به محض این که توقف کردیم، از همه جا ماشین را به رگبار گرفتند. خدا عذابشان را زیاد کند، لباس شهربانی پوشیده بودند که شناسایی نشوند. بنده ی خدا یوسف پور پایین آمده بوده، او را هم زده بودند. حاج آقا بزرگ، چون ترکش ها در شکمش بود، تا چهل روز در بیمارستان بستری بود. وقتی تیر که به فرق حاج آقا بهاء می خورد خودش را می اندازد روی بچه ها تا کمتر آسیب ببینند. بچه ها طوری نشده و فقط غرقه به خون بودند ولی پدرشان شهید شده بود. شمس الدین هم موقع ترور با دوچرخه جلوتر از ماشین در حرکت بوده، پدرش گفته بود همان طور که با دوچرخه به مسجد آمده ای، همان طور هم برو. وقتی من رفتم بیمارستان، ما در منزل بودیم و مهمان هم داشتیم، خواهر شهید نیز آمده بودند؛ خانم آقای میریونسی.
یکدفعه دیدم صدای رگبار عجیبی آمد، من همان جا که نشسته بودم، گفتم ماشین حاج آقا بهاء را به رگبار گرفتند، دختر عمه شان گفت خدا نکند، چرا این حرف را می زنی؟ به زبان کنگاوری می گفت: «دم خیر می آیی برای حاج آقا بهاء ؟» گفتم از حالت خودم فهمیدم. به من یک حالتی دست داد که فهمیدم ایشان شهید شده اند. وقتی که شمس الدین آمد، گفتم صدای چه بود؟ گفت هیچ چیز، یک تیر به جلوی ماشین حاج آقا زدند. ما به همسایه ها گفتیم و رفتیم بیمارستان، حاج آقا بزرگ، پدرشان، به هوش بود. ما که گفتیم حاج آقا بهاء، فقط سرش را تکان داد ولی دخترشان که پرسیده بود گفته بودند حاج آقا بهاء شهید شده.

حاج آقا بزرگ می دانسته؟

به نظرم همان ابتدا فهمیده بود، تا وقتی ماشین تهیه کرده بودند و همه را برده بودند او به هوش بوده و بعد بی هوش شده و فردا صبح به هوش آمده بود.

دوست داریم بدانیم که مرحوم حاج آقا بزرگ چه نگاهی به این فرزند برومند و عزیزش داشت؟

بیانش واقعاً مشکل است. فقط آن صبر و استقامتشان و آن مظلومیتشان نشان می داد که واقعاً چه کشیده اند. بعداً موقع برگزاری مراسم چهلم که آمدند، گفتند چطور تشییع کردید آن شهید عزیز را؟ و به محض آن که اسم علی اکبر امام حسین- علیهما السلام- را آوردند، انگار یک حالت بی هوشی می خواست به ایشان دست بدهد. گفتند من نمی دانم آقا اباعبدالله الحسین (علیه السلام) چه حالتی داشتند وقتی علی اکبر را غرقه به خون دیدند، همین جمله را در روضه خوانده بودند. شب حادثه وقتی ما رفتیم بیمارستان، قیامتی برپا بود- به قول خودشان بیمارستان یکصد تختخوابی طالقانی- من می گفتم حاج آقا بهاء کجاست؟ می گفتند اتاق عمل است. یک اتاقی بود، گفتند بیایید، بچه های شما این جا هستند. وقتی رفتم دیدم این بچه ها غرق به خونند؛ به خصوص شهاب الدین. یکی هفت ساله و یکی پنج ساله بودند. داشتند با ماشین سرشان را می تراشیدند. دیدم نجم الدین خیلی رنگ و رویش پریده، گفت مامان، من تیر نخورده ام.... ولی همین طور این بچه می لرزید، شهاب هم بی هوش بود. سرشان را تراشیده بودند که مطمئن شوند آنها تیر نخورده اند. گفتند این دو بچه های شما هستند، گفتم فدای دو طفلان مسلم (علیهم السلام)، بگویید پدرشان کجاست؟ که بالاخره گفتند در اتاق عمل است و بعد فهمیدیم به شهادت رسیده است.

هر وقت می خواهید از حاج آقا بهاء صحبت کنید، از چه چیزهایی بیشتر صحبت می کنید، درباره ی شخصیت، اخلاق و خصوصیات ایشان؟

ما فقط همین را می دانیم که در زندگی خیلی حضور نداشت. خیلی کمتر در بطن زندگی و خانواده بود. از همان اول هم ایشان گفتند زندگی من یک زندگی طلبه ای «نان و پنیری» بیشتر نیست و به زندگی آن چنانی و تجملاتی هم خیلی نباید فکر کنی.

یعنی از زمان خواستگاری و آشنایی این ها را به شما گفتند؟

بله، همه ی این ها را با بنده طی کرده بودند. گفتند من یک زندگی ساده ی طلبگی دارم؛ با یک لقمه نان و پنیر. زندگی ما واقعاً خیلی ساده بود. من دختر یک روحانی بودم، برادرم نیز روحانی بود و اهل برنامه های آن چنانی و بریز و بپاش نبودم، ولی ایشان فوق العاده ساده تر از این حرف ها بودند.

اسم پدر مرحومتان چه بود؟

حاج شیخ اسدالله امینی. ایشان در شاهرود بود و دفتر ثبت اسناد و ازدواج و طلاق داشت. آن اواخر، دفتر را واگذار کرد و خود را کنار کشید و وارد میدان مبارزه شد، می گفت فردای قیامت باید جواب خدا را بدهم.

با وجود چنین خاندانی شما با روحانیت به خوبی آشنایی داشتید.

آمادگی من کامل بود، منتها وقتی ایشان از سادگی می گفتند، ما به این حد باور نمی کردیم. از نظر اخلاقی، محبت و دوستی بچه ها و فامیل و اینها هم که زلالی شان بر همگان معلوم بود. یک وقت که فامیل به خانه ی ما می آمدند، می گفت ما خیلی مال دنیا نداریم که خرج کنیم، پس اقلاً با این زبانمان آنها را خوشحال کنیم، با زبان خوش نگهداری شان کنیم. از نظر اخلاقی خیلی ساده بود، خیلی خوش اخلاق بود، از نظر خانوادگی و محبت به بچه ها نیز کم نظیر بود. تمام دوست و آشناها به قول خودشان می گفتند در مجلسی که حاج آقا نباشد، اصلاً کسی رغبت نمی کند به آن مجلس بیاید- خدا رحمتش کند- آقای حاج آخوند همیشه نظرش این بود. آقای اشرفی اصفهانی همیشه می گفت حاج آقا! من خودم می آیم دیدن شما، بازدید را هم قبول دارم، دیگر شما را به زحمت نمی اندازم. همسر شهید محراب- خدا رحمتش کند- می گفت ما این قدر حاج آقا بهاء را دوست داریم که وقتی می آید فکر می کنیم یکی از فرزندان خودمان است، از همه جهت خاطرمان جمع است که حاج آقا بهاء این جا هستند. شهید محمدی عراقی از هیچ کاری هم مضایقه نمی کرد، در کارهای منزل، همه کارهایی را که واقعاً در توانش بود و وقتش را هم داشت، انجام می داد. این طور نبود که تکبر و رفتارهای این چنینی داشته باشد.

از سال های بعد از شهادت شهید بگویید. بچه ها را چگونه به سرانجام رساندید؟ با فقدان چنین یار همراه و عالم بزرگواری چطور کنار آمدید؟

خیلی مشکل بود، ما بعد از شهادت حاج آقا رفتیم کنگاور، بچه ها صغیر بودند و در نبود حاج آقا بزرگ، با توجه به داشتن چند بچه ی صغیر، مشکلات شرعی مربوط به برگزاری چنین مراسمی را توسط عموی شان حل کرده بودیم. یعنی زنگ زدم به آقای میریونسی که دامادشان بود، گفتم ما چه کار کنیم، از نظر شرعی کسانی که می آیند این جا تکلیفشان چیست؟ ایشان گفت من همه چیز را حل کرده ام. شما خاطرتان جمع باشد. گویا وسایل منزل را موقتاً اجاره کرده بودند تا مشکلی پیش نیاید. منتها مشکلی پیش آمد و آن حکمی که شهید از امام داشت به همراه وصیت نامه اش، موقع شهادت با خون پاکش یکسان شد و دیگر خوانا نبود. می گفت مرا در عتبات عالیات دفن کنید، ولو قم. به علاوه، همیشه می گفت وصیت نامه ام در بغلم است و به همین دلیل در زمان ترور به خونش رنگین شده بود. خلاصه، وقتی ما رفتیم کنگاور، اهالی این شهر گفتند نمی گذاریم جنازه را از این جا ببرید. من گفتم در وصیتش چیز دیگری گفته است. آنها گفتند اگر جنازه ی شهید بخواهد از کنگاور برود، ما نمی گذاریم... به هیچ قیمتی نمی گذاریم شهید از این جا برود، و ایستادگی کردند. خانواده ی شهید هم بالاخره و به نوعی رضایت دادند و خلاصه قسمت چنین شد. حاج آقا محمود هم به این نتیجه رسیدند که پیکر پاک همان جا دفن بشود. برگزاری تمام مراسم بر عهده ی برادران شهید بود، تا این که شب چهلم پدرشان از بیمارستان آمدند. اهل کنگاور خیلی اصرار داشتند که بعضی برنامه ها را عهده دار شوند اما برادران شهید مخصوصاً آقا صادق که بزرگ تر است، گفت ما دو تا برادریم، نمی گذاریم کسی خرج کند. تمام مراسم را تا چهلم آنها برعهده گرفتند، برنامه های سنگینی بود، از تمام اطراف کنگاور و کرمانشاه می آمدند و همه چیز به عهده ی این دو برادر بود. حاج آقا بزرگ، خدا رحمتش کند، از شب چهلم که آمدند، ما همین طور مستأصل بودیم که با آه و زاری بچه ها و بقیه ی مشکلات آن جا چه کار کنیم؟ نهایتاً حاج آقا بزرگ قیمومیت بچه ها را دادند به خود من. من گفتم فکر نمی کنم لیاقتش را داشته باشم، گفتند نه، قیم بچه ها خودت هستی. بعد هم تا یک سال آنجا ماندیم. دیدم نجم الدین خیلی دارد در بین فامیل لوس می شود و همه نازش را می کشند. یک وقت گفتم حاج آقا، شما یک استخاره ای بکنید برای رفتن ما به کرمانشاه. این موضوع از قبل در ذهنم بود ولی به ایشان نگفته بودم، گفتند آیه «فسد السموات و الارض» آمده، فساد زمین و آسمان در آن است. ماندن در کنگاور هم از نظر بچه ها و تربیت آنها برای مان خیلی مشکل بود، ما قم را انتخاب کردیم و آمدیم قم. الحمدلله منزل کرمانشاه را حاج آقا بزرگ خودشان ولایت داشتند، فروختند، در نیروگاه قم یک منزل بزرگی تهیه کردند و به اتفاق بچه ها با مشکلات کنار آمدیم؛ اگر خدا قبول کند. شاید هم خواست خدا بیشتر از اینها بود که ما نتوانستیم انجام بدهیم، لیاقت شهید نیز بیشتر از اینها بود که ما در توانمان نبود. الحمدلله از نظر تحصیلی هم پیش رفتند. دخترم زهرا بعد از سوم راهنمایی، درس حوزه خوانده و لیسانس جامعة الزهرا (سلام الله علیها) را دارد، که معادل فوق دیپلم آموزش و پرورش است. آن خواهرش هم داروسازی خوانده و دکتر داروساز است. چند سال هم هست که ازدواج کرده.

سرکار محبت فرمودید و چند عکس به یادگار مانده از شهید عزیز را در اختیار شاهد یاران قرار دادید که به ویژه چند تا از آنها خیلی جالب است. خوشحال می شویم که توضیحاتی درباره ی بعضی از آنها بفرمایید.

یکی از این عکس ها را موقعی که شهید رجایی رئیس جمهور بودند و آمده بودند کرمانشاه گرفته بودند، آقای جواد علایمی، شهید محمدی عراقی، شهید رجایی و شهید اشرفی اصفهانی در این عکس هستند.
**توضیح عکس
از راست: شهید اشرفی اصفهانی و شهید رجایی و شهید محمدی عراقی

این عکس که دو نفری با شهید اشرفی اصفهانی گرفته شده مربوط به کجاست؟

وقتی حاج آقا بهاء می رفتند جبهه چند تا عکس داشتند، از جمله یک عکس کلاه دار در جبهه- کلاه خود رزمی بر سر شهید محمدی عراقی- داشتند که دست دخترمان است. این عکس که دو نفری با شهید اشرفی اصفهانی هم در یک امامزاده بین راه گرفته شده بود، زمانی که این دو شهید بزرگ و روحانی استان در راه جبهه بودند.
**توضیح عکس
راست: شهید اشرفی اصفهانی چپ: شهید محمدی عراقی در حال زیارت امامزاده

راستی از جبهه رفتن های شهید برای ما چیزی نگفتید.

این که می گویم همه چیزشان مال انقلاب بود، بیشتر به همین دلیل بود که چندین بار خودشان به جبهه رفتند و تمام کارهای جبهه و امور مالی جبهه و پشت جبهه در دست ایشان بود. وقتی که همسرم شهید شوند، آقای مستوفی نامی که آقای سید زاده دامادش بود و حالا به رحمت خدا رفته، همراه با حاج آقا بهاء کاندیدای نمایندگی مجلس بودند. آقای مستوفی رفتند مجلس و همسرم قبل از ترور به مرحله ی دوم راه یافتند. پس از حادثه ی ترور به آقای مستوفی گفتند دو میلیون تومان وجه نقد برای کمک به جبهه به نام حاج آقا بهاء واریز شده، که ایشان می دانستند و مسئولش بودند. تقریباً دویست و پنجاه هزار تومانی هم در منزل بود که از شهر ری آورده بودند که ما دادیم به آقای نیک نژاد رئیس گذرنامه و ایشان در جریان بودند. این هم از تکلیف دو مورد پولی که بابت جبهه در دست شهید بود.

اینها کمک هایی بوده که آن زمان مردم به جبهه می کردند و پول های نسبتاً قابلی هم بوده.

بله، به پول آن موقع خیلی بود. حاج آقا بهاء هر کاری می کرد، هم خودش می نوشت و هم چند نفر را برای آن کار شاهد می گرفت. آن پول را هم آقای نیک نژاد در جریانش بود و خود شهید هم اسم آقای نیک نژاد را به ما گفت.

موقع شهادتشان پولی هم از این بابت در حساب حاج آقا بهاء بود؟

همان پولی که آقای مستوفی در جریانش بود در حساب حاج آقا بهاء بود. به راستی شهید خودش به عینه می دید که در شرف شهادت است.

پول را رساندید به جایی که باید می رساندید؟

آقای مستوفی بازاری بود و آدم خیلی معتمدی بود برای کمک به جبهه. ایشان خودش پول را برداشته و مصرفی که باید، رسانده بود.

حاج آقا بهاء همراه حاج آقا عطاء، مثل این که زیاد می رفتند به جبهه.

بله، به رزمنده ها سر می زدند، گاهی هم کلاه خود سرشان بود. یک بار می گفت مثل این که خدا خواسته ما آنجا شهید نشویم. یک بار می گفت: «در اثر انفجار خمپاره ای که جلوی ماشین ما منفجر شد، تمام ماشین را خاک فرا گرفت، با دیدن آن صحنه به خودمان گفتیم که دیگر بعید است که ما زنده بمانیم، دیدیم نه، ما سالم ماندیم، چیزی نشده، خمپاره را جلوی ماشین انداخته بودند....» خیلی به مناطق جنگی می رفتند. آن موقع تشویق هایی که شهید در خصوص افراد جبهه می کردند، بیشتر مربوط به کردستان و شهدای کردستان بود. پولی هم که از شهر ری آورده بودند مال شهدای کردستان بود که آقای نیک نژاد آمدند به منزل و تحویل ایشان دادیم. مبالغ دیگری هم بود که مال سادات بود و در جریان بودیم، همه را به جایی که باید می رساندیم رساندیم. بقیه اش را هم پدرشان خودش ولایت داشتند نسبت به امور بچه ها، ما از این جهت مستثناء بودیم و حاج آقا بزرگ با آن کهولت سن تا پنج، شش سال زنده بودند و خیال ما از بابت بچه ها راحت بود. دعا کنید که رضای خدا در میان باشد و رضایت شهید.

ان شاء الله. حرف پایانی ندارید؟

عرضی ندارم. فقط دعا کنید که شهید راضی باشد و بپذیرد، اگر کاری کرده باشیم و قدمی برداشته باشیم، رضایت خدا و امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را هم به دست آورده باشیم؛ که بعید می دانم لایق باشم...
منبع مقاله :
ماهنامه ی فرهنگی تاریخی شاهد یاران، دوره ی جدید، شماره ی 69، مردادماه 1390