نویسنده: دکتر سیّد محمد مهدی جعفری




 

مراسلات و اخوانیات در شعر سیّد رضی (ره)

یکی از برجسته ترین ویژگی و پدیده ی یگانه ای که در اشعار سیّد می درخشد، قصاید - رسائلی است که میان او و دوستانش مبادله می شود، آنچنان که گویی به گفته ی عبداللطیف شراره: «پژوهشگر در می یابد که شعر، به دست شریف و دوستانش، به صورت ابزار مراسله درآمده است.» (1)
وی در جای دیگری از کتابش درباره ی این پدیده می نویسد:
پیام فرستادن شعری پدیده ای اجتماعی - فرهنگی است که تمدّن عرب با داشتن چنین پدیده ای، از دیگر تمدن ها خود را برجسته تر نشان می دهد، لیکن در دوره ای از روزگار ادبی آن را رایج می بینی و در دوره ی دیگری هیچ نشانی یادکردنی از آن نمی یابی.
شریف با تبادل رسائل - قصاید میان خود و دیگر ادیبان - خواه نویسنده ای مانند ابواسحاق صابی، یا شاعری مانند خودش - بار دیگر آن را به شکل گسترده ای زنده کرد.
رساله - قصیده یا قصیده - رساله، در بیشتر حالات، دربردارنده ی شئون زندگی و تأثیرات درون است، و چون میان دو دوست صمیمی یا دو یار عاشق یکدیگر باشد، سزاوار است که زیباترین شیفتگی ها و عواطف، و حتی خاطرات و تأملاتی را با خود به دو طرف برساند.
در این ابیات، از قصیده - رساله ای که شریف برای دوستی فرستاده است و از نگونبختیِ وارد آمده بر او می پرسد، نیک بنگرید:
دچار دردها و گرفتاری های شب شدیم، و نه بامدادی می پاید و نه شامگاهی؛
روزگاری را با خوشی و ناخوشی از سرگذرانیدیم، پس بدان که نه نعمت ها پایدار می ماند و نه نکبت ها؛
اگر ناخوشی ها دردی ماندگار می بود، درمان خود را در نیک تسلیت گفتن می یافتیم؛
نه از دست رفتنی از دست روزگار نجات می یابد، و نه رنج و گرفتاری هایش؛
همه ی چیزها را که به دنبالش دوانی به دست آوردی، در این صورت آنها که زودتر به دست آمده اند و آنها که دیرتر یکسان هستند؛
اگر آزاده در خشک روزگاری گرفتار شود، پاکدامنیش او را هم توشه است و هم آب؛
بر بدرفتاری روزگار اندوهگین مباش، اگر بیوفایی پیشه کرد، سرشت ما وفاداری است.
قصیده ی زیر پاسخی است به نامه ی شعری که ذوالسعادتین ابوسعید علی بن محمد بن خلف به وی نوشته بود:
به یاد تو چنان شعرهای غمگنانه ای به آواز سر دهم، که اشک از چشم شتران سرازیر شده از رفتن بازمانند؛
خالصانه دوستی ام را به تو تقدیم می کنم، نه چون برخی از افراد که دوستی را با آب دشمنی درهم آمیزند؛
نه چون کسانی که کینه ها در سینه پرورده اند، و برادری را با چشمی کور می نگرند؛
همین که به یاد تو می افتم قلبم پر از اندوه می شود، و خواب از چشمانم می پرد؛
پیوسته در بستر ناز و نعمت خفته بودی، بی آنکه رنج و ناملایمی بیدارت کند؛
در بوستانی که نسیم از میان گل ها بر تو می وزید، و شبی که روز رخشان را برایت می آورد.
ابیات زیر هم از نامه ای است که برای بهاء الدوله، قوام الدین، در محرم سال 398ه. می فرستد. پادشاهی که به وی لقب « رضی ذی الحسبین» خلعت داده است، و آن را برای وی به بصره می فرستد:
امروز ارج و قدر مرا فرا بردی، و گامی در بزرگداشت من از پس گام های دیگر برداشتی؛
امروز برای من زین و برگی بر پشت شیر افکندی، سوار شدن مرا؛ دست و گردن بی پیرایه ی مرا، با دستبند و گردنبند آراستی؛
جایگاهی گسترده برای من، بر تنگ جایی پریشان گستردی؛ و افزون نعمتی به نعمت های گذشته آمیختی، چون درآمیختن آب با گیاه.
و رساله های شعری او برای دوستانش به مناسبت های گوناگون، گاه رنگ عتاب و سرزنش دارد، و تعرّض به دشمنانش، یا تبرّی جستن از شایعه ای، و حمله به مغرضی، که نشانگر توجه بسیار مردم به گفته هایی دارد که از زبانش بیرون آمده، یا کارهایی که از وی سرزده است؛ و با شناختی که از جایگاه او پیدا کردی، نباید از این سخن شگفتی کنی. در شعرهای زیر، که قصیده ای نامه گون است، در برابر سخنی که به گوشش رسیده در خانه ی یکی از دوستان بر زبان ها رفته است، و آن را برنمی تابد، از خود دفاع می کند:
به من بگو، آنچه سخن چینان به دروغ و دورویی درباره ی من گفتند، ازروی حسد بوده است یا دلسوزی؛
هر روز در پشت خانه ی من مغربی است، برای سخنان آنان، و پیشانی خانه ی تو برایشان مشرقی؛
آبروی من در دهانشان شیرین آمده پیوسته می بلعند، و آبروی گندیده و خوار خویش را بیرون می ریزند؛
عیب های خود را بر من پوشیدند؛ و چون سفره ی وجود مرا پاک یافتند آن را پاره کردند. (2)
و نمونه ی نامه هایی که میان او و ابواسحاق صابی مبادله شد، پیشتر گذشت. لیکن در اینجا به مورد دیگر آن، به همین مناسبت، اشاره می شود:
ابواسحاق صابی در ضمن قصیده ای از بیماری خود شکایت می کند، و می گوید این بیماری چنان مرا ناتوان ساخته که باید بر روی تخت روان بدین جا و آنجا برده شوم، به مطلع:
بیماری چنان بر سر من تاخته که در تخت روانی پادار به وسیله ی دو مرد جابه جا می شوم.
سیّد رضی در پاسخ او قصیده ای می سراید که سراپا دوستی خالصانه است:
اگر روزی بر روزگار فرمانروایی بیابم، و توان انتقام گرفتن از شبانه روز را داشته باشم؛
ردای جوانی خود را بر دوش هایت می افکنم، زندگی و زمان نو رسیده ی خود را به تو می بخشم؛
از خدا می خواهم که مرا به نگاهداری تو هدایت کند، تا در جایگاهی بلند اسباب بزرگواری را ببینی؛
و از او مسألت دارم که پیوسته به دیدار یکدیگر و شنیدن گفتار یکدیگر جاودان باشیم.
(دیوان 542/2)
در نامه ی دیگری ابواسحاق به مدح سیّد قصیده ای می سراید بدین مطلع:

أبا کلّ شیء قیل فی وصفه حسن ... إلی ذلک ینحو من کناک اباالحسن

پدر هر چیزی که به نیکی و زیبایی وصف شده، به سوی نیکی رود آن کس که کینه ی تو را ابوالحسن گردانید.
سیّد در پاسخ او قصیده ای با همان قافیه امّا با وزن دیگری گفت، زیرا وزن شعر صابی مقیّد است و سخن سُست و نظم را مختل می گرداند:

دَع مِن دُموعِک بَعدَ البَینِ للدِّمَنِ ... غَداً لِدارِهِمِ، و الیومَ للظُّعُنِ

اشک هایت را پس از هجران برای دیار یار بگذار، و فردا بر خانه شان اشک بریز، و امروز برای کوچ کنندگان؛
قصیده ای گفته ام که از زیبایی آب و رنگی دارد، و مرواریدهایی پربها به رشته اش کشیده ام؛
همچنان که آن را می سرودم کلمات غریبش را از گوش به درون راندم، همچون ساربانی که شتران را می راند؛
ناگهانی به خاطرم خلید و در خیالم رسید، که اگر از گوشم نگذرد، در بن گوش هایم جایی می گزیند؛
ابواسحاق، قافیه ای به سویت روانه کردم، همچون به پیش راندن اسبی بدون زین و لگام.
(دیوان 46/2-542)

پی‌نوشت‌ها:

1. همان، ص 10.
2. الشریف الرضی، شراره، صفحات 46-44.

منبع مقاله:
جعفری، سیّد محمّد مهدی؛ (1388)، مجموعه ی اندیشه مندان ایران و اسلام احیاگر بلاغت علوی (مروری بر زندگی و آثار سیّد رضی)، تهران: نشر همشهری، چاپ اول