شهید عباسعلی خمری

می خواستم به خط مقدم بروم. اما عباس آقا به علت کمی سن و کوچکی جثه ام مانع رفتن می شد. به فکر افتادم چه کار کنم و چه بگویم تا رضایت او را فراهم آورم. با خود گفتم بهتر است بروم و به او بگویم اگر نگذارید که به خط بروم، دیگران خواهند گفت که بین آنها و برادرش تبعیض قائل می شود و راضی نمی شود که جان برادرش به خطر افتد. با این نیت به حضورشان رسیدم تا با او صحبت کنم. به محض رسیدن، دستی به شانه ام گذاشت و گفت: «تو هم به خط برو.»
ساعتی بعد از او پرسیدم: «چه شد که اول مخالفت و سپس موافقت کردی؟»
عباس گفت: «برادر جان، تو را با وجود کمی سن و کوچکی جثه به خط مقدم می فرستم تا سوء ذهنیتی برای دیگران پیش نیاید و موجب تضعیف روحیه ی آنان نشود.»
شهید در آزمون دانشگاه امام حسین (علیه السلام) قبول شده بود. قرار بود همزمان با اعزام بسیجیان به جبهه، ایشان جهت ثبت نام به تهران برود و سپس به رزمندگان ملحق شود.
شهید مسافر و شهید عبادی به شهید خمری گفتند: «ما را با خودتان به تهران نمی بری؟» شهید گفت: «به یک شرط می برم که در تهران، چلومرغ، میهمان شما باشم.»
آن دو شهید بزرگوار گفتند: «ما که چیزی نداریم که بتوانیم به شما چلومرغ بدهیم.»
شهید با شوخی به آن دو بسیجی گفت: «حال که شما توان دعوت کردن شام و ناهار مرغ ندارید، انشاء الله آن دنیا من به شما چلومرغ می دهم» و با هم خداحفظی کردند.
عملیات کربلای پنج شروع شد و در آن عملیات، آن دانشجوی ممتاز و شایسته ی دانشگاه امام حسین با مدرک شهادت فارغ التحصیل شد و آن دو بسیجی رزمنده هم به او پیوستند.
اطلاع یافتیم که جاده ی یکی از روستاهای مرزی زابل، مین گذاری شده است. لذا افراد داوطلب برای خنثی کردن مین ها فراخوانی شدند.
علیرغم این که شهید نیروی تبلیغاتی به شمار می آمد، اولین نفری بود که با ذوق و شوق اعلام آمادگی کرد. در مجموع ما چهار نفر بودیم که به محل مورد نظر اعزام شدیم. در بین راه به پیشنهاد شهید، با هم دعای توسل را زمزمه کردیم و سپس ایشان با صوت زیبایش، شروع به قرائت قرآن کرد.
کم کم به منطقه ی مین گذاری نزدیک می شدیم که یک سرباز از پاسگاه انتظامی جلوی ما را گرفت و گفت: «جلو نروید، مین گذاری است.»
اما شهید خمری به من گفت: «برو هنوز راه داریم.»
ناچار حرکت کردیم و شهید همچنان مشغول قرائت قرآن بود که ناگهان گفت: «همین جا توقف کنید.»
از ماشین پیاده شدیم و خوب که دقت کردیم، متوجه شدیم که حدود هفت الی هشت سانتی متر جلوتر یک مین ضد خودرو وجود دارد. شهید با آرامش تمام مبادرت به خنثی کردن مین کرد و تا پاکسازی کامل جاده از تلاش باز نایستاد. آن گاه در حالی که همه از اتکال شهید به پروردگار جان می گرفتیم به پایگاه برگشتیم و تا خاطره ای شبیه به معجزه از قرائت قرآن و توسل ایشان به ائمه معصومین (علیه السلام) در ذهن ما به یادگار بماند.
پس از عملیات کربلای یک، شهید از جبهه آمده بود. روزی به اتفاق این بزرگوار و سایر دوستان به مزار شهدا رفتیم. بعد از فاتحه خوانی در مزار پاک شهیدان، ناگهان متوجه شدیم، ایشان بر روی زمین صاف و در قسمتی از مزار که در آنجا اثری از مقبره نبود، نشسته و انگشت به زمین نهاده و فاتحه می خواند. یکی از همراهان از شهید پرسید: «اینجا که کسی دفن نشده، چرا فاتحه می خوانید؟»
شهید با آرامشی وصف ناپذیر گفت: «اینجا محل دفن خودم می باشد. زیرا آن روزی که من شهید می شوم قطعه ی سمت چپ این جا پر شده و دیگر جایی برای من نیست. لذا من را اینجا دفن می کنند.»
آن برادر همراه در حالی که به قسمتی از مزار اشاره می کرد، با نیشخند گفت: «پس مرا هم اینجا دفن می کنند.» شهید با همان آرامش جواب داد: «خیر! هر جایی مخصوص فرد خاصی است و جای شما اینجا نیست.»
پس از چند روز، شهید برای چندمین بار به جبهه رفت و در عملیات کربلای پنج به آرزوی همیشگی اش رسید و جنازه مطهرش را با شکوهی وصف نشدنی تشییع کردند.
هنگام دفن پیکر آن علمدار، اصرار کردیم شهید را در قسمتی از مزار که مدفن یکی از دوستان و وابستگان نیز آنجا بود، دفن کنیم اما با مخالفت ستاد معراج شهدا مواجه شدیم.
ستاد معراج شهدا بدون اطلاع از وصیت و سفارش شهید و بی توجهی به درخواست ما، اصرار کرد، شهید را در جایی غیر از مکان انتخابی ما دفن کند. آری! مکان مورد نظر ستاد معراج شهدا، دقیقاً همان نقطه ای بود که شهید قبل از شهادتش در آنجا برای خود فاتحه خوانده بود.
آخرین دفعه ای که شهید از جبهه آمده بود، در اتاق آرشیو تبلیغات سپاه زابل با او ملاقات کردم. در آنجا مشغول تهیه ی مطالبی از مجلات و روزنامه ها بودم. شهید به دلیل علاقه اش به مطبوعات، دست به قفسه های کتاب و مجلات می برد و هر دفعه کتاب و نشریه ای بیرون می کشید و تا صفحات آن را می گشود، بلافاصله دوستان را صدا می زد و می گفت: «گوش کنید این جملات پرمغز و با محتوا را که در خصوص شهادت است، چقدر زیباست.»
این صحنه چند بار تکرار شد و در هر بار گشودن کتاب یا نشریه ای به مطالبی در خصوص شهادت برخورد می کردیم. این برای ما سؤال و معمائی شده بود و مسلماً بی ربط با عشق و علاقه و آمادگی شهید برای شهادت نبود. پس از مدتی با شهید از آرشیو بیرون آمدیم.
به شهید گفتم: «عباس آقا! کار سنگین است و در توان ما نیست، ان شاء الله کی برمی گردید و مسئولیت و کار را به عهده می گیرید؟»
شهید با آرامشی خاص فرمود: «دیگر برنمی گردم، منتظر نباشید»
چند هفته ای از اعزامشان نگذشت که پیکر پاکشان در زاهدان تشییع شد و به زابل برنگشت.
گویا شهادت به او الهام شده بود. در آخرین مرخصی به تعدادی از دوستان و وابستگان گفته بود، دیگر برنمی گردم و این دفعه که به جبهه می روم با دیگر دفعات فرق می کند.
از جبهه برایم نامه ای فرستاد. در نامه سفارش اهل و عیالش را به من کرده بود زیرا همسرشان خواهرزاده ام بود.
یکی از سفارشات شهید به من و همچنین به همسرش این بود که وقتی فرزندشان متولد می شود، او در قید حیات نیست، اما فرزندشان پسر است، بنابراین نامش را «مصطفی» بگذارد.
نوزاد بعد از شهادت شهید به دنیا آمد و بر اساس پیش بینی ایشان پسر بود که بر اساس وصیت پدر، نام مصطفی را به کودک نهادند. این پیش بینی که بدون استناد به معاینات و اطلاعات پزشکی بود، نه تنها موجب تعجب همه ی ما شد بلکه از ارتباط معنوی شهید با معبود و منبع لایزال خبر می داد.
قبل از عملیات کربلای پنج، در موضع انتظار بودیم. شهید مرا به سنگرش فراخواند و آخرین وصیت هایش را به من گفت. از اهمیت و جایگاه انقلاب و لزوم اطاعت از ولایت و سفارش هایی که می بایست نسبت به پدر و مادر و بچه هایش انجام دهم، با من سخن گفت. در کلام او چیزی که از همه، نمود بیشتری داشت، عشق او به شهادت بود. به او گفتم: «عباس آقا از کجا معلوم که من جلوتر از شما به شهادت نرسم.»
لبخندی زد و گفت: «فعلاً نوبت شما نیست.»
او درست حدس زده بود. قرعه ی عشق را به نام او زده بودند. (1)

پی نوشت ها :

1- لحظه های سرخ، 83و 85و 101و 112و 128و 180و 185و 187و 189و 192و 195

منبع مقاله :
-، (1388)؛ سیره ی شهدای دفاع مقدس(11)، گل های باغ معرفت، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389