خاطرات شهدای دفاع مقدس

قاصدِ امام

شهید پرویز عبدی پور

... صبح که از خواب بیدار شد خطاب به مادرش گفت: «مادر دیشب امام (رحمه الله) را خواب دیدم. من باید به خرمشهر بروم.»
مادرش گفت: «تو نباید به آنجا بروی.»
ولی شهید عبدی پاسخ داد: «مادر، دیشب امام مرا قاصد کرده است که به خرمشهر بروم.»
او بعد ازظهر همان روز به طرف خرمشهر حرکت کرد و پس از 15 روز جنگیدن در خرمشهر، برای دیدار با پدر و مادر خود به بوشهر برگشت و وقتی با لباس خون آلود وارد منزل شد، روی لباسش نوشته شده بود: «شهید پرویز عبدی پور».
به او گفتند: «چرا این را روی پیراهن نوشته ای؟!»
شهید جواب داد: «من می دانم که شهید می شوم.» و پس از 24 ساعت به خرمشهر برگشت. حدود یک ماه از او خبری نشد تا اینکه یک روز صبح از رادیو اعلام شد که تعدادی شهید را به بوشهر آورده اند... (بله) او جز اولین شهدای شهر بوشهر بود... (1)

بوی بهشت را حس می کنم!

شهید ابوالفضل اسدزاده

... ابوالفضل گفت: «می روم سه روزه می آیم. فقط مسأله این است که شما راضی باشید!!»
گفتم: «بچه ها چی؟ حسام و محسن!؟...»
گفت: «خدا که هست.»
او بعد در گوشی به من گفت: «رفعت خانم! من بوی بهشت را حس می کنم.»
گفتم: «شوخی می کنی! مسخره نکن ابوالفضل.»
گفت: «نه! شوخی نیست» و بعد رفت مستقیماً به دیدن آیت الله قاضی دزفولی (امام جمعه وقت دزفول) که خیلی با هم مأنوس بودند. ظاهراً آقای هاشمی رفسنجانی را هم آنجا دیده بود که به هر دو این بزرگواران گفته بود لباس خلبانی کفن من است... و دقیقاً سه روز طول کشید که در باتلاقهای آبادان هواپیمایش به گل نشست و شهادت هم مزد اخلاص او بود... (2)

الآن مال تو نیست

شهیدان هاشم و سید احمد افتخاری

سیدهاشم و سیداحمد افتخاری دو برادری بودند که اخلاص در نگاهشان موج می زد و عشقی آسمانی آنها را از قوچان به جبهه آورده بود هر دو به فاصله یک سال شهید شدند و ماجرای شهادتشان با هم شباهت عجیبی داشت. سیدهاشم در شب سوم از مرخصی خود بعد از نماز شب، در حالت سجده به خواب می رود و رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) را در خواب می بیند که به او می فرماید:
«دعایت مستجاب شده و به زودی به آرزویت می رسی.»
فردای آن شب، سیدهاشم در حالی که بیش از سه روز از مرخصی بیست روزه اش نگذشته بود، علیرغم اصرار آشنایان برای ماندن، به جبهه رفت و پس از پنج روز به شهادت رسید. سیداحمد قبل از عملیات کربلای یک، شبی از شبها در آخرین مرخصی خود، پس از نماز شب، در حالت سجده به خواب می رود. برادرش را هنگامی که با هم در حال قدم زدن در یک باغ هستند می بیند.
می گوید: در عالم خواب دست دراز کردم تا سیبی بچینم. اما برادرم دستم را گرفت و گفت: «این سیب الآن مال تو نیست. سعی کن به منطقه بروی تا نزد من بیایی. آن وقت این باغ از آن توست. فردای آن شب سید احمد به جبهه رفت و در عملیات کربلای یک پرپر شد. (3)

می خواهم به دیدار خداوند بروم!

شهید افشار

برای محافظت از گلوله ها از گونی های پر از خاک استفاده کردیم.
با کشته و یا مجروح شدن تعداد زیادی از نیروهای دشمن، بقیه ترجیح دادند که از صحنه ی نبرد بگریزند و خاکریز خود را به ما واگذار کنند. چون مأموریت گشتی با موفقیت کامل همراه شده بود، از طریق بی سیم به ما دستور دادند که در خاکریز دشمن بمانیم و تا رسیدن نیروهای کمکی آماده مقابله با ضدحمله شویم. توپخانه هم آماده اجرای آتش شد. در این مدت تیم تخلیه، اسرای دشمن را به عقب انتقال داد. ستوان سلیمانی و استوار نورمحمدی، سربازان را در یک موضع پدافندی مناسب سازماندهی کردند و به این ترتیب مقدمات مقابله با دشمن آماده شد. در حالی که همگی ما به حالت آماده باش به سر می بردیم، سربازی به نام «افشار» که از دوستان من و فردی با صفا و شجاع بود، تجهیزات خود را به کناری گذاشت. آیینه ای از جیبش درآورد و مشغول به شانه کردن موهای سرش شد. بقیه ی بچه ها از کار او متعجب شدند.
ستوان سلیمانی با خنده از او پرسید: «افشار! حالا چه وقت شانه کردن موی سر است؟» او در حال تبسم و خوشحالی گفت: «من می خواهم به دیدار خدا بروم، باید وضع مرتبی داشته باشم.»
لحظاتی بعد با اولین گلوله ی خمپاره ی دشمن، افشار به مقام والای شهادت نائل شد. وقتی بالای سرش رفتم هنوز همان لبخند زیبا و با معنی در چهره اش نمایان بود. (4)

ساعت 4 بعداز ظهر

شهید سعید پایروند

شب جمعه بود. برای شرکت در مراسم دعای «کمیل» به حسینیه ی «امامزاده حسین» (علیه السلام) رفته بودیم. دعا که تمام شد، برای قرائت فاتحه به مزار شهدا رفتیم. «سعید» کنار قبور مطهر شهیدان «دایی» و «تمجیدی» ایستاد و در حالی که به قبر خالی کنار این دو شهید اشاره می کرد، با حالت عجیبی گفت: «مادر! این جا، جای من است.»
من اشک هایم سرازیر شد و با ناراحتی گفتم: «سعید جان! تو را به خدا نگو. اگر تو بروی، من تنها می مانم.»
«سعید» که مرا مضطرب دید، در آغوشم گرفت و گفت: «مادر! شوخی کردم. من کجا و شهادت کجا؟ مگر من لیاقت شهادت را دارم؟»
بعدازظهر روز 12 بهمن ماه 64 بود. آن روز «سعید» مجدداً می خواست به جبهه اعزام شود. خداحافظی کرد و از در خانه خارج شد. صدایش کردم و برگشت. نگاهی به قد و بالایش انداختم و دوباره خداحافظی کردم.
داشت می رفت، که برای سومین بار صدایش کردم. وارد منزل که شد، گفتم: «سعیدجان! کی برمی گردی؟»
خیلی آرام و با طمأنینه گفت: «ساعت 4 بعدازظهر!» و بعد رفت.
من اصلاً متوجه نشدم که منظورش از ساعت 4 بعدازظهر چه بود؛ اما بعدها در روز 29 بهمن ماه که جنازه اش برای تشییع، روی دستان مردم قرار گرفت، به ساعتم نگاه کردم و دیدم درست 4 بعدازظهر است. (5)

من در بیت المقدس شهید می شوم

شهید عبدالله وهاب پور

«عبدالله» که در عملیات «فتح المبین»، به همراه هم رزمانش حضور فعالی داشت و حتی بر اثر انهدام تانکش توسط نیروهای عراقی تا مرز شهادت هم پیش رفته بود، برای مرخصی به خانه آمده بود.
یک روز هنگام ظهر، که در جمع خانواده نشسته بودیم، از هر دری سخنی گفته می شد و بیش تر گفته ها هم یک جوری به جنگ، شهادت و عملیاتی که تازه صورت گرفته بود، ارتباط پیدا می کرد.
مادرم که نگران «عبدالله» بود، رو به او کرد و گفت: «پسرم، عبدالله جان! مراقب خودت باش... اوضاع جبهه ها خیلی خطرناک است.»
«عبدالله» با خنده در جواب مادرم گفت: «مادرجان! مطمئن باش... من الآن شهید نمی شوم... من در «بیت المقدس» شهید می شوم!»
«عبدالله»، پس از اتمام مرخصی اش، دوباره روانه ی جبهه شد و در عملیات «بیت المقدس» شرکت کرد و به شهادت رسید؛ طوری که حرفش، در رابطه با شهادتش در عملیات «بیت المقدس» برای مان به حقیقت پیوست. (6)

پی نوشت ها :

1- زورق معرفت، صص49-48.
2- زورق معرفت، صص57-56.
3- زورق معرفت، صص75-74.
4- زورق معرفت، صص81-80.
5- پابوس، ص17.
6- پابوس، صص24-23.

منبع مقاله :
-، (1388)؛ سیره ی شهدای دفاع مقدس(11)، گل های باغ معرفت، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389