خاطرات شهدای دفاع مقدس
زلال عرفان (3)
آخرین روزهای «پاییز» بود، که به مرخصی آمد؛ اما درست چهار روز از مرخصی اش گذشته بود که یک دفعه و بدون هیچ علت خاصی تصمیم گرفت به جبهه برگردد.
خاطرات شهدای دفاع مقدس
شهادت در ششمین روز مرخصی
شهید عزت الله محمدی
به همسرم- پس از ماه ها حضور در جبهه- ده روز مرخصی داده بودند.آخرین روزهای «پاییز» بود، که به مرخصی آمد؛ اما درست چهار روز از مرخصی اش گذشته بود که یک دفعه و بدون هیچ علت خاصی تصمیم گرفت به جبهه برگردد.
هر چه قدر من و فرزندانم اصرار کردیم که حداقل بگذار ده روز مرخصی ات تمام شود بعد برو، قبول نکرد. برای رفتن اشتیاق و شتاب عجیبی داشت و بالاخره هم در صبح پنجمین روز از مرخصی اش آماده ی رفتن شد.
هنگام خداحافظی، با تک تک اهل خانه خداحافظی کرد. همه نگران شدیم و دلواپس. دلشوره ی عجیبی داشتیم. دختر کوچک مان- که فقط سه سال داشت- جلوی پدرش آمد و گریه کنان گفت: «پدر! شما نباید بروید؛ چون اگر بروید، برنمی گردید و شهید می شوید!»
همه از حرف های او ناراحت و رنگ پریده شده بودیم و تا آمدم آب و «قرآن» را بیاورم که بدرقه اش کنم، دیدم داخل خانه نیست و انگار همانند پرنده ای پرواز کرده است.
آن روز را با حال عجیبی که داشتم به شب رساندم؛ اما اصلاً آرامش نداشتم و انگار در انتظار حادثه ای بودم که در حال وقوع بود.
فردای آن روز رسید و من و فرزندانم، نتیجه ی نگرانی های مان را فهمیدیم و آن این که همسرم، فردای روز که به جبهه رفته بود، به شهادت می رسد؛ یعنی ششمین روز مرخصی اش! (1)
جایی که با خالق خود راز و نیاز می کرد
شهید محمدصادق زرآبادی پور
هر وقت از همسرم می خواستم که برای تفریح به بیرون از منزل برویم، ایشان پیشنهاد «گلزار شهدا» را می داد و ما هم برای فاتحه به گلزار شهدا می رفتیم.در گلزار شهدا، همیشه جلوتر از ما حرکت می کرد و تنها قدم می زد. یک بار علت را پرسیدم و او گفت: «چون در مزار شهدا، بچه های شهدای زیادی هستند که برای فاتحه می آیند، اگر دست فرزندانم را در دستان من ببینند، ناراحت می شوند.»
نکته ی دیگر این که، ایشان همیشه در حاشیه ی گلزار شهدا و زیر درختی می ایستاد و لحظات زیادی را در خلوت به راز و نیاز می پرداخت. این موضوع برایم خیلی عجیب نبود؛ اما وقتی همسرم شهید شد، دیدم قطعه ای که می خواهند او را در آن دفن کنند، دقیقاً جایی است که او همیشه می ایستاد و با خالق خود مناجات می کرد. (2)
مهر فرزند، مانع پرواز
شهید حجت الله صنعتکار آهنگری فرد
«قاسم»- تنها یادگار آن عزیز سفر کرده- تازه چند روزی از به دنیا آمدنش نمی گذشت، که آقا «حجت»- پدرش- از جبهه آمد.آقا «حجت»، چند روزی بیش تر مرخصی نگرفته بود و باید هر چه سریع تر به منطقه بر می گشت. بچه را که دید، بلندش کرد و روی دست هایش گرفت و به سنت نبوی، در گوش هایش «اذان» و «اقامه» گفت و بعد نگاهش را به سوی من گرداند و به حالت غیر منتظره ای- آن هم با آن لهجه ی ناب قزوینی اش- گفت: «اسمشه مذارُم قاسم!»
علتش را پرسیدم و گفت: «این طوری یاد دایی شهیدشم زنده مِشد!»
آخر، پیش از این داداشم- «قاسم شکیب زاده»- هم در عملیات آزادسازی «خرمشهر» روحش به آسمان ها پر کشیده بود و از طرفی هم آقا «حجت» به این جور کارها اعتقاد عجیبی داشت!
در مدت زمان کوتاهی که به مرخصی آمده بود، هر بار که به «قاسم» نگاه می کرد، هیجان زده می شد و می گفت: «ببین! به من مِخنده!!»
حال آن که هیچ نوزادی در آن سن و سال نمی خندد. این یکی از آن نکات عجیبی بود که رازش تا اَبد برایم نهفته ماند.
نکته ی دیگر که برایم بسیار جالب بود این که، برای یک بار هم «قاسم» را- به مانند دیگر پدران مشتاق- گرم در آغوش نگرفت. تنها یک بار، آن هم به خاطر اصرارهای بیش از حد من راضی شد او را در حد این که در دستانش گرفته و بوسه ای بر گونه هایش بزند، بغل بگیرد- که به لطف دوربین عکاسی- خاطره اش برای همیشه جاودانه شد!
او نمی خواست که حتی مهر فرزندش، بال های عروجش را از او بگیرد و مانع پروازش شود. (3)
امروز عاشوراست
شهید محمدحسین اکبری رضایی
از شب قبل، عملیات «بدر» آغاز شده بود. بچه ها واقعاً از جان مایه گذاشته بودند.امروز هم از صبح تا بعدازظهر پاتک دشمن ادامه داشت و شلیک گلوله های تانک آنها برای یک لحظه هم قطع نمی شد. تعدادی از بچه ها شهید و مجروح شده بودند.
در فکر درگیری بودم، که دیدم تانک های دشمن، یکی پس از دیگری منفجر می شوند! با انفجار چندین تانک، بقیه ی تانک ها مجبور به فرار شدند. از لابه لای دود و آتش، به میانه ی میدان نگاه کردم. «اکبری رضایی» را دیدم که با قامتی بلند، دلاورانه «آرپی جی» را روی دوشش گذاشته و در میان تانکهای دشمن، به این سو و آن سو می دَوَد و از پهلو و از پشت، آنها را شکار می کند.
بعد از فرار تانک ها، به سنگر «اکبری» رفتم. دیدم آرام نشسته است. صورتش را گرد و غبار پوشانده بود. با دیدنم لبخندی زد و با دست اشاره کرد که پهلویش بنشینم. فوراً نشستم. در همین حال، «محسن برکابی» آمد و گفت: «اکبری! مهمات نداریم... تلفات زیاد است... «حجت» هم سرش قطع شده... چه کار کنم؟»
«اکبری» لبخندی زد و گفت: «امروز «عاشورا» ست برو که نوبت تو هم می رسد!»
«محسن» راهی شد؛ بدون این که حرفی برای گفتن داشته باشد. از «اکبری» خداحافظی کردم. بین راه، بسیجی دلاور «صفاری» را دیدم. آن قدر گلوله ی «آرپی جی» زده بود که به سختی صدایم را می شنید؛ اما با دیدنم لبخندی زد و گفت: «بیا جلو.»
جلو رفتم. دستش را توی جیبش کرد و چند عدد شکلات- که از «سوپر مارکت» عرقی ها(!) خریده بود- به من داد. خداحافظی کردم و به سمت بالا رفتم.
همراه «مرتضی» و «سیدحسین»، مشغول دیده بانی آرایش تانک های دشمن بودم، که متوجه شدم، صورتم داغ شد. به کنار دستم نگاه کردم. «محسن» را ندیدم. به پشت سر برگشتم. دیدم گلوله ی تانک، سر «محسن» را برده و خون گرم اوست که به صورتم پاشیده شده است. (4)
سرنیزه ی شکسته
شهید احمد شعبانی
با دستور فرماندهی، حرکت به طرف مقرهای دشمن شروع شد.در زیر نور «منور» ها پاک سازی سنگرها آغاز و لانه های بی صفتان بعثی، با یورش های غیورمندان سپاه اسلام یکی پس از دیگری فتح می شدند.
در بین راه و در برخورد با کمین دشمن، «حمید سیاهپوش» تیر خورد و به پشت جبهه انتقال یافت و «احمد شعبانی» هم که در بین راه سرنیزه ای را پیدا کرده بود، آن را پشت «فانوسقه» اش قرار داد.
هنگام رفتن، خمپاره ای در میان ما اصابت کرد و «احمد» به زمین افتاد و من به خاطر ضرورت کار به طرف جلو حرکت کردم. پشت جاده ی «فاو- البحار»، که عراقی ها پشت آن استحکاماتی تعبیه کرده بودند، قرار گرفتم. بعد از چند لحظه «احمد» را دیدم که از پشت سرم می آید و با اشاره به من می گوید: «این را دست بزن!»
گفتم: «احمد! ساکت باش... عراقی ها پشت جاده هستند... حرف نزن!»
اما گوشش بدهکار نبود. با اصرار او، دستم را دراز کردم، تا در تاریکی شب، جسمی را که می گفت لمس کنم. دیدم یک سر نیزه ی شکسته است!
احمد با حالتی شیرین گفت: «دیدی خدا گفت: احمد! تو حالا حالاها باید بمانی و هنوز وقتش نرسیده که بروی!!»
و بعد ادامه داد: «وقتی که «خمپاره»در نزدیکی ما به زمین خورد، من احساس درد زیادی کردم و افتادم زمین و شروع به دست و پا زدن کردم؛ ولی متوجه شدم که شهید نشده ام. بعد از مدتی چشم هایم را باز کردم و به شکمم دست زدم. دیدم که ترکش به من خورده؛ اما سرنیزه جلوی آن را گرفته و خودش شکسته شده و به من هیچ آسیبی نرسیده است. فهمیدم هنوز زنده هستم و باید بمانم.» (5)
پرچم را به من دادند!
شهید سید هاشم هاشمی
ساعت هشت صبح بود بچه ها خواب بودند. «سیّد» از خواب بیدار شده و نمازش را خوانده و حرف هایش را با معبود خود زده بود.همه را بوسید. قرآن و آینه آوردیم و او را از زیرش رد کردیم. با نگاهی که از شوق لبریز بود، با همه خداحافظی کرد. چند قدمی که دور شد، «فاطمه»- دخترم- کاسه ی آب را پشت سرش پاشید. انگار آب سردی روی سرم ریخته باشند، دلم هری ریخت و پاهایم سست شد و نشستم زمین.
داشتم رفتنش را نگاه می کردم، که برگشت و خنده کنان گفت: «با این همه سفارش، هنوز نرفته دلت لرزید؟ پاشو شیرزن!»
من بلند شدم و او خندید و رفت.
شب بیست و یکم ماه «رمضان»، شب عملیات بود. دل تو دلم نبود. «سحری» را نفهمیدم چه طوری خوردم. نماز صبح را خواندم و روی رختخواب دراز کشیدم. همسرم را دیدم که پرچم سبزی با نوشته ی «یامهدی ادرکنی» به دست دارد و می دود. به من که رسید، ایستاد و گفت: «دیدی؟ دیدی همه ی جاها پر شده بود؛ ولی پرچم را به هیچ کس نداده بودند، تا من آمدم و پرچم را به من دادند؟! فردا از «قزوین» با شما تماس می گیرند و می گویند که من زخمی شده ام. خبر را که دادند، نه خودت گریه کن و نه بگذار بچه ها در کنار جنازه ام گریه کنند، عمامه ام را هم دور شکمم، که ترکش خورده، ببندید...»
هراسان از خواب پریدم. ساعت هفت صبح بود و تلفن زنگ می زد!... (6)
پی نوشت ها :
1- پابوس، صص122-121.
2- پابوس، ص119.
3- پابوس، صص110-109.
4- پابوس، صص100-99.
5- پابوس، صص85-84.
6- پابوس، صص56-55.
-، (1388)؛ سیره ی شهدای دفاع مقدس(11)، گل های باغ معرفت، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}