فردا شما دوباره می روید!
یکی دو شب قبل از شهادت جاوید، جواد نکویی که می دانست خودش زودتر از جاوید شهید می شود، رو کرد به جاوید، نگاه عمیق و پرمعنایش را ثابت نگه داشت و گفت: «جاوید جان، ما که رفتیم!»
شهید جاوید ایمانی
یکی دو شب قبل از شهادت جاوید، جواد نکویی که می دانست خودش زودتر از جاوید شهید می شود، رو کرد به جاوید، نگاه عمیق و پرمعنایش را ثابت نگه داشت و گفت: «جاوید جان، ما که رفتیم!»بچه هایی که توی سنگر بودند زیر گریه. فهمیدند چه خبر است. جاوید لبخندی زد و گفت: «وقتی رفتی آن طرف، یادت باشد که هنوز ما این طرف هستیم.»
بعد دستش را انداخت گردن جواد و بوسیدش. جواد گفت: «خیالت راحت باشه جاویدجان، مگر می شود فراموشتان کنم؟» بعد آرام آرام با هم نجواهایی کردند.
نکویی فرد رفت جلو و بلافاصله شهید شد. طولی نکشید که جاوید هم به او پیوست تا به وعده های خودشان عمل کرده باشند و همدیگر را تنها نگذارند.
هم رزمهای مهندسی- رزمی، در سنگر منطقه جمعشان جمع بود. چند نفر از مرخصی برگشته بودند. بچه ها احوال دوستان و آشناها را که در تهران بودند از آنها می پرسیدند. مسعود سلام برو بچه ها را به همرزمانش رساند و بعد شروع کرد به صحبت کردن از کارهای جهاد که توی تهران انجام می شد. جاوید آمد توی سنگر، سلام کرد. بچه ها جواب سلام دادند. خیلی آرام بود. همیشه آرام بود، اما این بار یک جور دیگر بود. آن شب با شب های قبل فرق داشت. نگاه های جاوید هم مثل شب های قبل نبود. نگاهش را به سعید و دو نفر دیگر که تازه از مرخصی برگشته بودند دوخت. اکبر گفت: «آقاجاوید، بیا پیش ما، آقاسعید و دوستانش تازه رسیدند.»
جاوید به سعید چشم دوخت. یک حالت خاصی نگاه می کرد. لبخند زد. یک جور خاصی لبخند زد. گفت: «آقاسعید فردا شما دوباره می روید.»
همه تعجب کردند. فکر کردند شاید یک مأموریت برای سعید و دوستانش در نظر گرفته شده. سعید هم همین فکر را کرد، اما تعجب آنها از این بود که چرا این مأموریت باید به سعید و دوستانش داده شود؟ مگر آنها تازه از مرخصی نیامده بودند؟!
ظهر روز بعد معنای همه ی نگاه ها و حرف های آن شب معلوم شد. جاوید شهید شد. سعید و دوستانش مأمور شدند تا پیکر جاوید را به تهران ببرند.
سه روز قبل از شهادت جاوید، مادر خواب دید که آب کتری در جبهه ریخت و یک طرف گردن جاوید سوخته است، از خواب بیدار شد و با دلشوره و اضطراب دقایق و لحظه ها را سپری کرد.
تا اینکه شب دیگر خواب دید یک سری از بچه های جبهه با کمپرسی وسایل و پارچه های مشکی و دوربین فیلمبرداری و...را آوردند جلوی خانه. از ماشین پیاده شدند و وسایل را آوردند پایین.
مادر پرسید: «اینها چی هستند؟»
و آنها جواب دادند که وسایل برای مراسم عزاداری جاوید است.
مادر از خواب بیدار شد و یقین کرد که دیگر جاوید را نخواهد دید. وقتی پیکر جاوید را آوردند، مادر اول قسمتی را که در خواب دیده بود نگاه کرد. همان جا بر اثر ترکش مجروح شده بود.
جاوید گاهی می رفت خانه ی حاج آقا زواره، پسر کوچکش را می گرفت بغلش و با او بازی می کرد. گاهی برایش هدیه می برد. خیلی با محبت بود. خانه ی هر دوست و هم رزمی که می رفت این طور بود. خانواده ی هم رزمان جاوید، او را مثل یک برادر با محبت و دلسور می دیدند. خیلی خودمانی و خون گرم بود پسر زواره حالا دیگر بزرگ شده، اما هنوز محبت های جاوید را از یاد نبرده است. جاوید مدتی پس از شهادتش آمد به خواب همسر حاج آقا زواره و در حالی که یک نوزاد پسر را به بغل آنها می داد، گفت: «این هدیه ما به شماست.»
هسمر حاج آقا زواره وقتی از خواب بیدار شد. یقین کرد فرزندی که به همین زودی ها متولد خواهد شد پسر است. زواره با همسر مشورت کرد و اسم فرزندشان را گذاشتند «جاوید» تا یاد و راه جاوید در بین آنها تداوم داشته باشد.
میربابا قاطیِ بچه ها، داخل سوله ی منطقه نشسته بود و زمزمه می کرد. دعای کمیل آن شب جور دیگری بود. بچه ها همه آمده بودند. توی سوله جای سوزن انداختن نبود.
دل میربابا خیلی گرفته بود. نمی دانست چرا. احساس می کرد هم از لحاظ روحی و هم از لحاظ جسمی کم آورده است. آخرهای دعای کمیل بود و خیلی گریه کرده بود، اما خستگی روحی را داشت و سبک نشده بود. توی همان افکار و خیالات بود و دنبال علت ناراحتی اش می گشت که ناگهان متوجه شد نوری فضای سوله را روشن کرد. جاوید را دید که به طرفش می آید. میربابا مبهوت جاوید شد. آن لحظه یک جوری شده بود که متوجه نشد جاوید شهید شده است.
جاوید آمد مقابلش ایستاد، لبخندی زیبا بر لب داشت، بوی عطر خوش بویی، فضا را پر کرده بود. میربابا همان طور به چهره ی نورانی جاوید خیره مانده بود، جاوید دستش را دراز کرد و سر و روی میربابا را نوازش کرد، مثل همان وقتهایی که زنده بود. انگار که می گوید: «ناراحت نباش».
یکهو میربابا به خودش آمد. آن روشنایی و نور دیگر نبود.
هیچ اثری از جاوید دیده نمی شد. بچه ها ادامه ی دعای کمیل را زمزمه می کردند. میربابا احساس کرد که دیگر هیچ ناراحتی ای ندارد. بدنش دیگر خسته نبود. انگار تازه از خواب طولانی ای بیدار شده، نیروی تازه ای پیدا کرده بود.
دعا تمام شد و میربابا با یک روحیه ی شاد بلند شد و رفت تا از فردا صبح با یک نیروی تازه، سرحال و قبراق به کارهایش برسد. (1)
پی نوشت ها :
1- آخرین حلقه زنجیر، صص 85و 88-87و 98-97و 104-103.
منبع مقاله :-، (1388)؛ سیره ی شهدای دفاع مقدس(11)، گل های باغ معرفت، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}