خاطراتی از رعایت بیت المال توسط شهدا
این سفره مولایی نیست
ساعتی قبل از حرکت بسوی منطقه ی عملیّاتی کربلای چهار متوجّه شدم یک نفر از بچه های کم سن و سال بسیجی گردان بنام شهید محمّد صفری وظیفه در حال گریه است. جریان را که جویا شدم فهمیدم این برادر عزیز را به خاطر کمی
خاطراتی از رعایت بیت المال توسط شهدا
پس چرا بیت المال را هدر دادند؟
شهید محمّد صفری وظیفهساعتی قبل از حرکت بسوی منطقه ی عملیّاتی کربلای چهار متوجّه شدم یک نفر از بچه های کم سن و سال بسیجی گردان بنام شهید محمّد صفری وظیفه در حال گریه است. جریان را که جویا شدم فهمیدم این برادر عزیز را به خاطر کمی سن از آمدن به عملیّات محروم کرده اند و با گریه می گفت: «اگر آنها نمی خواستند من را در عملیّات شرکت بدهند پس چرا چند ماه پول و وقت بیت المال را صرف آموزش من کرده اند؟ چرا بیت المال را هدر داده اند؟»
این برادر همان ساعت آنقدر گفت و اصرار کرد تا فرماندهی اجازه ی شرکت او را در عملیّات صادر کرد. این عزیز در همان عملیّات به درجه ی رفیع شهادت نائل آمدند. (1)
لباس وقتی پاره شد، عوضش نمی کنند می دوزند!
شهید سید علی حسینیتمام مسایل مالی را در تقویمش یادداشت می کرد. حتّی هفده تومان، یازده تومان و... به او گفتم: «سید با این همه گرفتاری لازم نیست این رقمهای ریز را یادداشت کنی.»
گفت: «به هر حال ما هر لحظه با شهادت روبه رو هستیم، اگر شهادت نصیبمان شد دینی به گردنمان نباشد.»
دو نفر از دانشجویان دانشگاه مشهد، زمانی که به خاطر انقلاب فرهنگی، دانشگاه ها تعطیل شده بود، به جبهه آمده بودند. یکی شهید هدایتی و دیگر برادر جانبازی است به نام اصغری از بچه های خمین. ما پشت نیروهای دشمن در سنگر کمین که درست کرده بودیم اطّلاعات جمع می کردیم و شهید حسینی برای مسائل تدارکاتی و گرفتن اطّلاعات و انتقال آن به مسئولین هر چند روز یک بار به آنجا می آمد. شهید هدایتی شلوارش پاره شده بود. گفت: «برادر حسینی برای من یک شلوار بسیجی بیاورید.»
پنج روز بعد شهید حسینی برگشت، شهید هدایت گفت برادر حسینی برایم شلوار آورده اید؟ سید علی گفت: نه! بهتر از شلوار آورده ام دستش را داخل جیبش برد و نخ و سوزن درآورد و گفت: این بهتر از شلوار است به درد همه ی شما می خورد. لباس وقتی پاره شد عوض نمی کنند آن را می دوزند. این دو برادر دانشجو به قدری از این سخن خوششان آمده بود که تا مدّت ها به عنوان یک کلمه ی قصار تکرارش می کردند. «لباس وقتی پاره شد عوض نمی کنند آن را می دوزند.»
وقتی به مشهد می آمد ماشین سپاه را در خانه پارک می کرد و می گفت: «مأموریت ما مشهد بود. از اینجا به بعد کارهای شخصی را باید با وسیله ی شخصی انجام داد.»
یک بار در استانداری جلسه ای داشت به من گفت: «محمود! من در استانداری جلسه دارم. بیا با موتور مرا برسان.»
من هم او را با موتور گازی به جلسه رساندم، گفت: «یک ساعت دیگر بیا دنبالم. جلسه تمام است، با همین موتور گازی آهسته آهسته برگردیم.»
و با آن شخصیتی که می توانست بهترین ماشین را از سپاه بگیرد و استفاده کند با موتور گازی رفت و آمد می کرد.
در بهمن ماه 1366 که آخرین روزهای عمرش را می گذراند، من در منطقه بودم، یازدهم یا دوازدهم بهمن با هم به مشهد برمی گشتیم. چند نفر بودیم، در شاهرود ایشان گفت: «می توانیم یک شام درست و حسابی بخوریم.» گفتیم: «بله! بعد از خستگی راه یک شام درست و حسابی خیلی خوب است.»
شهید حسینی گفت: «خب! ما می توانیم با ساندویچ سیر بشویم. شام خوب می خوریم. اما مابه التفاوتش با ساندویچ را هر کس باید از جیبش بدهد.»
حساب کردیم مثلاً ساندویچ صد تومان بود و چلوکباب سیصد تومان. قرار شد دویست تومان هر کس به عنوان تفاوت قیمت از جیبش خرج کند و ما یک بار با این کیفیت در کنار شهید غذایی خوب خوردیم. (2)
نسبت به رد امانت بیت المال بی تفاوت نباش
شهید صدرالله فنیآن روزها که در اهواز بودیم، شاهد برخورد ارشادی و تنبیهی آقا صدرالله با فردی بودم که مبلغی را مدّت ها پیش از آن به عنوان قرض الحسنه دریافت کرده بود. وی خلف وعده نموده و با تأخیر فرض خویش را می پرداخت. «شاید هیچ گاه به سراغت نمی آمدم و برخوردی با شما نداشتم اما این پول بیت المال است. اگر بخواهی آن را در موقع مقرر نپردازی، مثلاً یک روز دیرتر، دو روز، سه روز، رفته رفته نسبت به رد امانت بیت المال بی تفاوت می شوی و اگر چنین برخوردی با تو نکنم، در نگاه دیگران به عنوان یک سنّت زشت جا می افتد. گرچه ممکن است برای تو مشکل باشد اما مگر قول ندادی که به موقع این قرض را بپردازی؟ شاید افراد دیگری نیازمندتر از تو باشند.»
نخستین ماه های دفاع مقدس بود و پیش از آن امام فرموده بودند استفاده از امکانات بیت المال باید با اجازه ی مسؤولین باشد و اگر کسی خواست استفاده کند باید در عوض آن پول بدهد. به اتفاق صدرالله و شهید اسماعیل دقایقی سوار بر ماشین بودیم و می خواستیم به بیرون از سپاه برویم مقصد ما هم منزل اسماعیل بود در این لحظات بود که صدرالله گفت: برادران امام چنین مطلبی را فرموده و ما حساب کردیم که باید هر کیلومتر5 ریال بدهیم ولی من به جای شما پول می گذارم و اطلاع داشته باشید که چنین جریانی هم هست پس اگر بار دیگر خواستید جایی بروید و از ماشین استفاده کنید قانونش این است.
این نکته برای ما ارزنده بود و بعد از آن سعی می کردیم که همیشه این گونه موارد را در نظر بگیریم و رعایت کنیم. (3)
هدف ما چیز دیگری است!
شهید غلامرضا رسولی پوریکی از بچه های روستا در جبهه مسؤول تدارکات بود. باید سهمیه ی غذایمان را از او می گرفتیم. علی به شوخی گفت: «موقع غذا به خاطر هم ولایتی بودن دو تا کمپوت اضافی بده.»
غلام رضا با ناراحتی گفت: «آن وقت تمام اجر و زحماتمون با یک اشتباه از بین می رود ما هم دیگر مورد موهبت خدا قرار نمی گیریم.»
از جبهه آمد. لباس هایش را که پاره شده بود، با دست می دوخت. گفتم: «این همه می جنگی نباید یک لباس درست و حسابی بهت بدهند؟»
خیلی جدی گرفت: «این لباس بیت الماله.»
بعد از دوختن لباس گفت: «پدرجان ما برای دفاع از کشورمان می جنگیم و به تکلیف عمل می کنیم. لباس نو هم که بپوشیم توی جبهه خاکی و پاره می شود. هدف ما یک چیز دیگر است. (4)
چرا بی نوبت دادید؟
شهید کیومرث (حسین) نوروزیسال59 بود کانون اسلامی فوتبال جایگزین هیأت فوتبال شده بود و حسین هم مسؤول آن بود. یکی از تیم های مطرح کشور توسط عده ای برای دیدار دوستانه دعوت شده بودند، این کار بدون اجازه ی کانون صورت گرفته بود. آن ها می خواستند در مقابل تیم منتخب سمنان بازی کنند پس از بازی حسین را ناراحت دیدم. پرسیدم: «چی شده حسین؟»
نگاهی کرد و آهی کشید و گفت: «مربی تیم، بعد از بازی گفت: این فوتبالیست هایی که بازی کردن از ما پول می خوان.»
گفتم: «خب آنها روزکارند و بابت کاری که کردن پول می خوان.»
گفت: «اما بیت الماله و ما این طوری خرجش نمی کنیم. تازه وقتی به او گفتم این جور پول ها اشکال شرعی داره می دونی چی گفت؟ گفت: من شرعی حالیم نیست. من از این ناراحتم.»
حسین بی طاقت شده بود. از روی صندلی بلند شد و به طرف میز مسئول رفت و گفت: «آقای عزیز! مگر این اجناسی که برای مردم می آرید توی نوبت قرار نمی دید؟»
شخصی که پشت میز نشسته بود سرش را پایین انداخت و گفت: «همین کار را می کنیم!»
- «پس چرا بدون نوبت کولر را به پدرم دادید؟»
همه چیز روشن شد. بی طاقتی و عصبانیت حسین علت داشت. و آن کولر را برگرداند.(5)
این سفره مولایی نیست!
شهید عباسعلی خمریشهید پس از ماهها کار شبانه روزی و خستگی مفرط، یک روز جمعه رو کرد به همسرش و گفت: «بچه ها نیاز به بازی و تفریح دارند. برای رفتن به سد زهک زابل آماده شوید.»
همسر شهید نیز وسایل را آماده کرد.
خودروی سپاه که تحویل شهید شده بود، جلوی در خانه پارک بود و من هم به گمان اینکه با همین ماشین به پیک نیک می رویم، وسایل را بردم و در جعبه ی عقب ماشین گذاشتم. یکباره شهید مرا صدا زد و گفت: «با ماشین نمی رویم.»
همسر شهید که صدای او را می شنید، نزدیک آمد و گفت: «با این وسایل و تعداد نفرات زیاد، با چه می خواهید بروید؟» شهید گفت: «اشکال ندارد با موتور می رویم. مگر شما نمی دانید که ماشین از بیت المال است و تفریح ما یک کار شخصی است.»
من و شهید با هم باجناق بودیم. روزی همسر شهید منزل ما بود. من و شهید هم برای صرف ناهار به منزل رفتیم. سفره پهن شد. به احترام ایشان و همسرش دو نوع غذا در سفره گذاشته شد. شهید یا دیدن غذاها با ناراحتی گفت: «ما شیعه ی مولائیم و این سفره مولایی نیست.»
روزی دیگر، مقداری نان خشک را گوشه ی حیاط گذاشته بودیم. شهید به منزل ما آمد. با دیدن نان های خشک، تکه ای از آن ها را برداشت و شروع به خوردن کرد و گفت: «اولاً اینها قابل استفاده است. ثانیاً چرا کاری کنیم که منجر به اسراف نعمتهای الهی شود؟»
علاوه بر این ها بارها دیده بودم که خورده های نان را از سفره جمع کرده و می خورد و...
مادرم خیلی مریض بود. آماده می شدیم تا او را به بیمارستان ببریم. ناگهان شهید با خودروی سپاه از راه رسید. همه خوشحال شدیم که با وجود ماشین، سریعتر می توانیم، مادر را به بیمارستان برسانیم. ایشان بدون اینکه فرصت حرف زدن را به ما بدهد، گفت: «صبر کنید من سریع جایی می روم و زود برمی گردم.»
بعد از چند دقیقه، با موتور شخصی شان برگشت، گفتیم: «ماشین چی شد؟» گفت: «ماشین متعلق به بیت المال بود. رفتم مرخصی گرفتم و حالا با موتورسیکلت خودم هر کاری دارید در خدمتم.»
روزی دیگر با خودروی سپاه از منزل به محل کار می رفت. مادرم گفت: «در مسیر، این گالن نفت را هم به خانه ی خاله ات برسان.»
شهید گفت: «مادرجان! درست است که منزل خاله در مسیر قرار دارد، اما این خودرو، وسیله ی شخصی من نیست، بعداً با موتور شخصی ام، گالن نفت را می رسانم.»
شهید هنوز نوجوانی بیش نبود که مهارت بسیاری در سیم کشی و لوله کشی پیدا کرد. من هم گاهی اوقات به اتفاق او برای کار می رفتم. اما اگر کوچکترین سهل انگاری در استفاده ی نابجا از سیم، لوله و گچ مرتکب می شدم، به من تذکّر می داد. او آن قدر به رعایت حق الناس معتقد بود که تکه های لوله را سر هم می کرد و تکه های جزیی سیم را هم در جاهای مناسب، به کار می برد.
یک روز که برای سیم کشی همراه ایشان رفته بودم، به من گفت برای ثابت کردن لوله های خرطومی، مقداری کچ آماده کنم. این کار را انجام دادم اما بعد از پایان کار چند مشت گچ، زیاد آمد. این بی دقّتی و اسراف شدیداً موجب ناراحتی شهید شد. به طوری که با پرخاش رو به من کرد و گفت:
«فردای قیامت شاید خداوند از حق خودش بگذرد؛ اما از مال مردم و حق الناس هرگز نمی گذرد. بنابراین اموالی که به ما برای کار سپرده می شود، امانت است و ما می بایست امینی صادق و شدیداً حساس نسبت به حق الناس باشیم و اموال مردم را حیف و میل نکنیم و...»
شهید خمری به حفظ و صرفه جویی و استفاده ی درست و معقول از بیت المال، فوق العاده مقّید بود. مثلاً ایامی را که شبانه روزی در تبلیغات سپاه استان با هم مشغول کار بودیم، سفارش می کرد: «از آشپزخانه، به اندازه ی مورد نیاز، غذا بگیرید تا اضافه نیاید و اسراف نشود.»
چنانچه غذا اضافه هم آمد، مانع از دور ریختن آن می شد. غذای سالم و دست نخورده را شخصاً جدا می کرد، آن گاه با تعدادی از برادران به محله ی فقیرنشین شهر می رفت و به پیروی از مولایش غذا را بین فقرا تقسیم می کرد.
وسیله ی نقلیه ای در اختیار شهید بود که در انجام امور محوله ی اداری مورد استفاده ی ایشان قرار می گرفت. اما در رفتن به منزل، اصلاً از آن استفاده نمی کرد. هر چند مجوز آن را هم داشت. آما آنچنان نسبت به وسایل بیت المال حساس بود که می گفت: «تصّرف در بیت المال اجازه ی تمام جمعیت ایران را می خواهد.» (6)
خوف از ضرر به بیت المال!
شهید مهدی باکریدر یک لحظه مثل اینکه آب داغی بر سرم ریخته باشند می گوید: «با این که در دانشگاه تمام این مسائل را تمام کرده ام، ولی من نمی توانم این کار را انجام بدهم.»
- «چرا آقا مهدی؟ به چه دلیل؟ مگر رشته ی شما فنی نیست؟ مگر در دانشگاه تمام این مسائل را نخوانده اید؟ چرا قبول نمی کنید؟»
مهدی آرام و با تأنی جواب داد: «من هر چه در دانشگاه خوانده ام تئوری بوده است و بس. در عمل چیزی ندیده ام. انتظار هم ندارم بروم آنجا و ضرر به بیت المال زده باشم».
بیت المال، چیزی که مهدی به شدّت به آن حساس است. می شناسمش خوف از ضرر زدن به بیت المال آنچنان در دلش ریشه دوانده است که از پذیرفتن مسئولیت نیز هراس دارد. (7)
حتّی دوست صمیمی!
شهید عباس باباییحضرت آیت الله صدوقی یک دستگاه پیکان به شهید بابایی اهدا کرده بودند، ولی ایشان آن خودرو را متعلق به خود نمی دانست و با آن کارهای اداری انجام می داد. روزی جهت انجام کاری اضطراری ماشین را به امانت گرفتم و به منزل پدرم در اصفهان رفتم. ماشین را جلوی خانه پارک کردم. ساعتی بعد خواستم حرکت کنم، متوجّه شدم که قفل صندوق عقب ماشین شکسته و در آن باز است. در را بالا زدم، زاپاس، آچار چرخ و جک به سرقت رفته بود. از اینکه ماشین امانتی بود خیلی ناراحت شدم. آمدم و جریان را برای عباس توضیح دادم. پیش خود فکر کردم، با رابطه ی رفاقتی که بین من و او وجود دارد، او خواهد گفت که اشکالی ندارد و برو یک زاپاس و جک از انبار بگیر، ولی برخلاف آن چه که من تصوّر می کردم او گفت: «خب! حالا چیزی نیست. برو یک زاپاس و یک جک بخر و سر جایش بگذار.»
اول فکر کردم شوخی می کند، ولی آقای صادقی که بیشتر از من با خصوصیات اخلاقی او آشنا بود، گفت: «او جدّی می گوید. برو تهیه کن. چون تو از ماشین بیت المال به درستی حفاظت نکرده ای.»
آن روز در آن شرایط از برخورد خشک شهید بابایی ناراحت شدم، ولی قدری که اندیشیدم، بر بزرگی و تقوای او آفرین گفتم، چرا که حاضر نشد حتّی در مورد دوست صمیمی اش هم از اموال بیت المال کمترین گذشتی را بنماید. (8)
پی نوشت ها :
1- آه باران، ص69.
2- چشم بی تاب، صص112، 113، 125-124.
3- کوچ غریبانه، ص64 و 89.
4- حدیث شهود، صص160و 165.
5- می خواهم حنظله شوم، صص41و 205.
6- لحظه های سرخ، صص169و 170و 175و 173.
7- بر ستیغ صبح، ص89.
8- پرواز تا بی نهایت، ص101.
(1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(13)( رعایت بیت المال و امانتداری)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}