باید از آن خوب نگهداری کرد!

شهید حاج محمّدرضا قدمی
شهید حاج محمّدرضا قدمی سراسر زندگی اش را به اخلاص گذراند. علی رغم اینکه به عنوان مسؤول جهاد بود و امکانات زیادی در اختیار داشت از آن استفاده ی شخصی نمی کرد. حساسیت زیادی روی مصرف اموال و اعتبارات دولتی داشت و در درجه ی اوّل خودش این نکته را به شدّت رعایت می نمود و نسبت به استفاده ی شخصی دیگران از امکانات بیت المال حساسیت بالایی داشت. همواره بخشنامه ها و مسائل مالی را به شدت کنترل می کرد.
روز اوّلی که به شهرستان «خاش» آمده بود، یکصد و پنجاه هزار تومان پس انداز داشت و به همکاران می گفت: «اگر شما ماشین فروشی سراغ دارید به من آدرس دهید. چون می خواهم با این پول یک ماشین بخرم تا از ماشین جهاد استفاده نکنم.»
و این حرف را بارها مطرح کرد. گویی از اینکه اجازه ی استفاده از ماشین جهاد را به او داده بودند، ناراحت بود و نمی خواست از آن استفاده کند.
با اینکه همسرش هم کارمند آموزش و پرورش بود، بعد از چند سالی که از این ماجرا می گذرد، در زمان شهادت باز فقط همین مبلغ یک صد و پنجاه هزار تومان در حسابش موجود بود.
در ایّام تابستان خانواده اش را به شهرستان شیراز می فرستاد تا وقت زیادتری را برای کارکردن و انجام تعهّدات در مقابل مردم منطقه داشته باشد. در شرایطی که همکاران مهاجر از غذای خوابگاه جهاد استفاده می کردند، امّا ایشان هیچ وقت راضی به این کار نمی شد. او حتّی الامکان در روز یک وعده غذای گرم می خورد و اغلب اوقات غذای او نان پنیر و سبزی و تخم مرغ بود.
آنقدر غرق کار و خدمت به مجروحین بود که کمتر اوقات فراغت داشت. اگر فرصتی پیش می آمد به دیدن پدر و مادر بستگان و همکاران می رفت، قسمتی از وقت خود را صرف مصاحبت با بچّه هایش می نمود. به مطالعه ی کتب مذهبی می پرداخت. حتّی برای اینکه دوستی خویش را به همکاران ثابت کند در برنامه های ورزشی آنها از قبیل مسابقات فوتبال و صعود به قله ی تفتان شرکت می کرد. حتّی برای کوه نوردی، فرزندان خردسال خویش را هم با خود می برد. همکاران شهید قدمی درباره ی اوقات فراغت او اینگونه نقل می کنند: «در یک روز که به اتّفاق شهید قدمی و همکاران بهسازی جهاد، به منطقه ی «تفتان» می رفتیم، با توجّه به این که خطر طعمه ی سیل شدن هم بود، شهید «قدمی» از ماشین پیاده شد و پاچه های شلوارش را بالا زد و داخل رودخانه شد تا ببیند که عمق آب چقدر است و وضعیت بستر رودخانه چگونه است. وقتی که به او می گفتیم: «حاجی با ماشین از رودخانه عبور می کنیم.» می گفت: «این کار درست نیست این ماشین از اموال بیت المال است که در دست ما امانت است. بنابراین باید از آن خوب نگهداری کرد.» (1)

آن را قرض گرفته بودم!

شهید سیّد حسن فلاح هاشمیان
در پادگان آموزشی شهید مدنی کاشمر، مانور طرح قدس انجام می شد و برای حمل و نقل به کامیون نیاز داشتند. حسن آقا گفت: «آقاجان! آمدم که کامیون شما را ببرم.»
گفتم: «می دانی که روغن موتور جیره بندی است و روغن ماشین را عوض نکرده ایم؛ سهمیه ی روغنمان هم تمام شده است. کامیون را به شرطی می دهم که از اوّل بیست لیتر روغن موتور گیر بیاوری تا روغنش را تعویض کنیم.
پذیرفت و خیلی زود با بیست لیتر روغن برگشت. ماشین را بعد از تعویض روغن برد و سه روز بعد با تمام شدن کارشان آورد.
چند روز بعد صد لیتر حواله ی روغن موتور کامیون را دادند. آن را به حسن آقا دادم تا برود روغن ها را تحویل گیرد، وقتی برگشت، هشتاد لیتر آورد گفتم: «حواله صد لیتری بود؛ بیست لیتر دیگرش کو؟»
گفت: «بیست لیتر آن را که قبل از مانور قرض گرفته بودم، پس دادم.» (2)

سه کیلومتر را پیاده رفتیم!

شهید عبدالله زمانپور
ما یک باغ زردآلو داشتیم. یکبار او رو به من کرد و گفت: «آقا رضا! پس کی این باغِ شما بار می دهد تا بیاییم و دلِی از عزا درآوریم؟»
گفتم: «هر وقت بار داد خبرتان می کنم.»
وقتی درختها به بار نشست، عبدالله را خبر کردم. یادم است آن لحظه سوار ماشین جهاد بودیم و از سر سه راهی که به باغمان منتهی می شد، می گذشتیم. همه ی بچّه ها به اتّفاق گفتند: «بپیچ به طرف باغ.»
عبدالله زد روی ترمز و نگه داشت. آن گاه رو به جمع کرد و گفت: «اگر با ماشین جهاد می خواهید بروید، من نیستم.»
گفتیم: «پس چه کار کنیم؟»
گفت: «ماشین را می گذاریم همین جا و پیاده می رویم»
همه قبول کردیم، هر چند از سر جاده تا باغ سه کیلومتر راه بود!
عبدالله در حفظ بیت المال به قدری مقیّد بود که همیشه از خودش برای بیت المال خرج می کرد نه از بیت المال برای خودش! (3)

نمی توانم با این خودرو شما را برسانم!

شهید حسین سبحانی
برای بیرون رفتم از منزل آماده شده بودم که حسین با ماشین سپاه به خانه رسید. در حالی که می رفت تا از کمد مدارکش را بردارد، پرسید: «به جایی می روی؟» گفتم: «می خواهم به میدان باغمزار (امام سیّد حمزه) بروم. اگر ممکن است با تو می آیم.»
گفت: «زهرا جان! ببخشید! نمی توانم با خودرو سپاه شما را برسانم.»
من هم با تاکسی رفتم. عصر که حسین به خانه برگشت، باز هم عذرخواهی کرد که ناراحت نشده باشم. (4)

صبر می کنم تا نوبتمان برسد!

شهید محمّد یزدانی
مدّتی بود که محمّد مشغول ساختن خانه بود. ساختمان هم آماده ی آهن ریزی شده بود، اما ناگهان کار را تعطیل کرد. علّت آن را که پرسیدم، گفت: «منتظر آهن هستم.» گفتم: «پدرتان آهن فروش عمده ی کاشمرند: شما که نباید در انتظار نوبت آهن بمانید.» گفت: «خانم جان! درست است که پسر آهن فروش شهریم؛ امّا آن آهن ها از مردم است. ما می خواهیم زیر سقف این خانه نماز بخوانیم و زندگی کنیم؛ مگر بندگی خدا با آهن غصبی ممکن است؟»
گفتم: «خوب حالا از سهمیه ی آهن حاج آقا سقف را بپوشانیم، نوبت آهنمان که رسید آنها را به ایشان برمی گردانیم.»
گفت: «این کار را هم نمی کنم. صبر می کنم تا نوبتمان برسد.» (5)

نه! اینهمه خرج روی دست دولت نمی گذارم!

شهید عباس مطیعی
هر دو برادر پرفسور بودند. به آنها پرفسور صمیمی می گفتند. یکی توی بیمارستان های ایران خدمت می کرد، یکی هم تو آلمان بود. خدا خیرشان بدهد. هر دوی آنها اهل خدمت بودند.
آنی که در ایران بود مجروح ها را عمل می کرد. کسانی هم که در ایران امکان درمانشان نبود می فرستاد آلمان پیش برادرش. برادرش هم گاهی می آمد ایران. او هم مجروح ها را ویزیت می کرد.
پزشکان از درمان شهید مطیعی در داخل ناامید شده بودند. سپاه نامه ای نوشت به پرفسور صمیمی. در آن نامه تأکید کرده بود سلامت عباس در هر جای کره خاکی که دست یافتنی است، کوتاهی نکنید. هزینه اش را می پردازیم!
پرفسور معالج، اعزام به خارج را مشروط به نظر مساعد برادرش کرد. برادرش از آلمان آمد. نقطه به نقطه، دست و پا و کمر عباس را معاینه کرد. نقاط را علامت می گذاشت و چیزهایی روی کاغذ می نوشت. بعد از تمام شدن معاینه گفت: «در حال حاضر راه درمانی به نظرم نمی رسد. ولی چون سپاه خیلی روی شما تأکید دارد می نویسم بروی آلمان برای فیزیوتراپی.»
لبخندی زد و گفت: «دکتر با فیزیوتراپی ممکنه خوب بشم!»
دکتر گفت: «نه، خوب نمی شی ولی در آلمان وسایل فیزیوتراپی خوبی وجود دارد!»
محکم گفت: «نه! پروفسور من آلمان نمی روم. این همه خرج روی دست دولت نمی گذارم!»
معاینه پرفسور تمام شد. می خواست برود گفت: «کاری نداری جوان؟»
گفت:
- «چرا. پرفسور شما با این تخصصتان چرا نمی آیید ایران؟»
- «راستش توی آلمان من هر روز چندین عمل انجام می دهم. اگر برگردم ایران دستم بسته می شود. آنجا هم به ایرانی ها خدمت می کنم و همین برایم شیرینه!»
- «آقای پرفسور شنیده ام در آلمان پیوند اعصاب و نخاع را در مراحل آزمایشی شروع کرده اید!»
- «بله! خدا کند بتوانیم کارهایی را انجام بدهیم!»
- «بنده حاضرم بدنم را در اختیار شما بگذارم تا شما آزمایشهایتان را روی من انجام بدهید. از هیچ چیز هم خوف ندارم!»
پرفسور در حالی که گریه می کرد خداحافظی کرد. (6)

قانع باشید

شهید اسماعیل قهرمانی
آن اوایل، اسماعیل مسؤول تدارکات سپاه گنبد بود و من هم شغل آزاد- مغازه ی جوشکاری- داشتم. یک روز به من گفت: «مقداری کار جوشکاری و آهنگری در سپاه داریم، شما بیا انجام بده.»
ما رفتیم پانزده روز برای سپاه کار کردیم. روز آخر که خواست مزدم را بدهد، دیدم خیلی چانه می زند. گفتم: «کاری ندارد، شما این قیمتی را که من گفتم، در نظر داشته باش؛ از چند جای دیگر هم قیمت بگیر.»
ایشان با تلفن از چند نفر قیمت کار را گرفت. دید خیلی بیشتر از آن مبلغی است که من گفته ام؛ ولی باز دیدم کمتر از مبلغی که من گفته بودم به من مزد داد. من ناراحت شدم و گفتم: «شما سپاهی هستید و باید برای سپاه کار کنید؛ من که تعهدی ندارم و شغلم آزاد است.»
ایشان در جوابم گفت: «الان همه ی نهادهای مملکت احتیاج به کمک و همیاری دارند. از این گذشته، این پولی که دست من است، از بیت المال است و من که دارم این را خرج می کنم، باید خیلی مواظب باشم و شما هم به همین که دادم، قانع باشید.» (7)

چرا از بیت المال استفاده ی شخصی می کنی؟

شهید عبدالله زمانپور
عبدالله خیلی وارسته بود و ما همیشه خودمان را با او هماهنگ می کردیم.
در همه ی امور سعی می کرد آداب حسنه را رعایت کند. به مستحبات پایبند بود و از مکروهات پرهیز می کرد.
بچّه ها در حین غذا خوردن، اغلب وسطهای نان را می خوردند و کناره ها می ماند. چند روزی بود که می دیدیم دیگر از کناره های نان خبری نیست.
این برای من معمایی شده بود. تا اینکه یک روز وقتی سفره باز شد، خوب مراقب اوضاع بودم. همچنان بچّه ها وسط نان را می خوردند و کناره ها را باقی می گذاشتند. اما عبدالله فقط کناره های آن را می خورد.
یکابر سوار بر ماشین جهاد، از مقابل ایستگاهی صلواتی می گذشتیم. بچّه ها گفتند برویم چیزی بخوریم و گلویی تازه کنیم. عبدالله پاسخ داد: «این کاری که ما می خواهیم انجام دهیم شخصی است و هیچ ربطی به جهاد ندارد. پس دلیلی ندارد که برای کار شخصی از وسیله ی بیت المال استفاده کنیم. پیاده می رویم.»
عبدالله به رعایت حقوق بیت المال اهمیت زیادی می داد. برای حفظ بیت المال از آبروی خویش مایه می گذاشت. بچّه ها می گفتند که در یک روز تعطیل به اتفاق ایشان از خیابانی می گذشتیم، ناگهان چشممان به یک ماشین دولتی خورد. راننده، خانواده اش را سوار کرده بود و در شهر می گشت.
عبدالله وقتی این صحنه را دید، جلوی ماشین را گرفت و گفت: «امروز روز تعطیل است و همه ی اداره ها تعطیلند. شما به چه مجوزی این ماشین را به کار انداخته ای؟ چرا از اموال بیت المال استفاده ی شخصی می کنی؟»
در نظر عبدالله، منکرات، کوچک نبودند. او منکرات را از موقعیت اجتماعی خودش نیز بزرگتر می دید. (8)

ماشین کو؟

شهید مهدی عاصی تهرانی
ماه مبارک رمضان بود. او که سرپرست جهاد ورامین بود، هر روز قبل از ظهر به ورامین حرکت می کرد و تا اذان ظهر خودش را به جهاد شهر ری می رساند، ماشین جهاد را آنجا می گذاشت و به خانه می آمد.
یکی از این روزها ما منزل پدرم بودیم و منزل ایشان نزدیک سه راه ورامین است. من به آقا مهدی گفتم: «موقع برگشت بیا دنبال ما.»
وقتی ایشان آمد دیدم که بدون وسیله آمده از ایشان سوال کردم: «ماشین کو؟»
ایشان گفت: «رفتم ماشین را گذاشتم جهاد می رویم سر خیابان سوار ماشین راه می شویم و می رویم منزل. من از ماشین بیت المال استفاده ی شخصی نمی کنم.»
این در حالی بود که اگر از ماشین بیت المال در این مسیر استفاده می شد به دلیل نزدیکی منزل با جهاد هیچ مسیر اضافه ای طی نمی شد. (9)

اهمیت به بیت المال

شهید حسن امامدوست
شهید امامدوست در اوقات فراغت بیشتر قرآن می خواند، او خودش را وقف اسلام و انقلاب کرده بود و در مرخصی هم که بود کارهای سپاه را انجام می داد، او به اموال بیت المال اهمیت می داد. در زاهدان من دژبان بودم و امامدوست مدیر داخلی بود، هر ماشینی که می آمد، باید به او گزارش می دادم. چنانچه برای کار شخصی می رفت حتی اگر فرمانده هم بود از خروج ماشین جلوگیری می کرد و با خواندن آیه و روایت، افراد را متقاعد می کرد که نباید از اموال بیت المال استفاده ی شخصی کنند. (10)

خودکار بیت المال

شهید مهدی باکری
شاید تنها باری که سرم داد زد، به خاطر بیت المال بود. کشاورزها کنار جاده ی اهواز- دزفول، کاهو و گل کلم و سبزی جات می گذاشتند، می فروختند. مهدی مدام رفت و آمد داشت. گفت اگر سبزی، چیزی لازم دارم بنویسم، از آن جا بخرد. خودکارش گوشه ی اتاق بود، برداشتم که بنویسم، یک دقعه داد زد: «آن خودکار را بگذار سرجایش.» گفت: «از خودکار خودمان استفاده کن. آن مال بیت الماله، نه استفاده ی شخصی.» ترسیدم. فکر کردم چی شده من فقط می خواستم اسم چند تا سبزی را بنویسم؛ همین. گفتم: «تو دیگر خیل سخت می گیری.» تا آمدم از فلان و بهمان بگویم، گفت: «به کسی کار نداشته باش. ما باید ببینیم حضرت علی و امام چه طور زندگی می کنند.» (11)

پی نوشت ها :

1- رجعت سبز، صص58-57 و 65-64.
2- افلاکیان خاکی، ص69.
3- دو مجاهد، ص 113.
4- افلاکیان خاکی، ص110.
5- افلاکیان خاکی، ص126.
6- به رسم شمشاد، ص59.
7- مردان مرد، ص70.
8- دو مجاهد، صص95و 105و 112.
9- دو مجاهد، صص47-46.
10- در آغوش دریا، ص78.
11- نیمه ی پنهان ماه6، صص35-34.

منبع مقاله :
(1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(13)( رعایت بیت المال و امانتداری)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول