خاطراتی از رعایت بیت المال توسط شهدا

یک کیسه سیمان، پول چند تا تخم مرغ است؟

شهید حسن آقاسی زاده
پشت وانت، چهار تا کسیه ی سیمان داشتم. قرار بود از آنها برای ساختن یک سکوی استقرار ضدهوایی استفاده کنند. جای سکو را مهندس تعیین کرده بود و قرار بود سیمان ها را فردای آن روز ببرم به محل تعیین شده. همان شب وقتی می خواستیم برویم سراغ شام، یکی از بچّه های تدارکات با من آمد. پیشنهاد کرد سیمان ها را بگذاریم پایین و پشت وانت را آب بگیریم. همان کار را کردیم و وقتی برگشتیم، یادمان رفت دوباره کیسه های سیمان را بگذاریم پشت وانت. صبح روز بعد، آماده می شدم بروم سر وقت کارهای روزانه که یکی آمد سراغم و گفت: «برو مهندس کارت دارد.»
صبحانه را خورده بودم، لباس پوشیده بودم و داشتم بند پوتین هایم را می بستم. در واقع، آماده ی آماده بودم. با سه سوت خودم را رساندم به مهندس. دلم می خواست این آدم استثنایی را ببینم. آدمی که ینگه ی دنیا را ول کرده بود، آمده بود تو خاک و خُل جبهه مهندسی می کرد. چنان اخمی کرده بود که تا آن روز لنگه اش را ندیده بودم. سلام کردم. جوابم را داد و پرسید: «کیسه ها را تو گذاشتی این جا؟»
اشاره کرد به کیسه ها. آب افتاده بود زیرشان و به نظر می رسید که در آن زیر، کیسه ی زیریه پکیده است. ما شب قبل برای این که پشت وانت را بشوییم، رفتیم نزدیک تانکر آب. کیسه های سیمان را همان جا گذاشتم زمین. آبی که برای شستن دست و رو و وضو گرفتن استفاده کرده بودند، راه گرفته بود، رفته بود زیر کیسه ها، خدایی ناراحت شدم. مثل کسی که به خودش اعتراض کند، گفتم: «ای بابا! چرا این جوری شده؟!»
رفتم سراغ کیسه ها. اوّلی را بغل کردم، گذاشتم روی خشکی. دومی را آمد کمکم. سومی را هم گذاشتیم روی آن دوتای دیگر، برای برداشتن آخری گفت: «این یکی را اگر بلند کنیم، سیمان هایش می ریزد. بهتر است برگردانیمش.»
با احتیاط، دو سر کیسه را گرفتیم و آن را برگرداندیم. کاغذ آن طرفی که با آب تماس داشت وارفته بود. به اندازه ی یک دیس پلو، سوراخ شده بود. در چرخاندن کیسه، به اندازه ی دو تا بیل سیمان ریخت روی زمین.
کار که تمام شد، گفتم: «دیشب می خواستیم برویم شام بیاوریم، گذاشتیم شان پایین. آن موقع این جا خشکِ خشک بود.»
گفت: «خدا را شکر که خیلی حیف و میل نشده. می دانی یک کیسه سیمان پول چند تا تخم مرغ است؟»
می دانستم توی شهرها سیمان گیر نمی آید. می دانستم یک کسیه سیمان را به چند برابر قیمت می فروشند. امّا نمی دانستم پول یک کیسه سیمان چند تا تخم مرغ می شود. با شرمندگی گفتم: «نه والله»
با عصبانیت گفت: «برویم.» (1)

جریانِ تخم مرغ چیست؟

شهید حسن آقاسی زاده
یکراست رفتم سراغ محمود عروجی. داشت آمار پوتین های انبارِ گردان را می گرفت. شُرشُر عرق می ریخت و سخت مشغول بود. گفتم: «آمدم ببینم قضیه ی این تخم مرغ ها چیه؟»
چند تا پوتین شمرد، تا رسید به صد و بیست. گفت: «صدوبیست یادت نرود.»
بعد کمر راست کرد. عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت: «فکر کردم کُلاً یادت رفته!»
گفتم: «امروز صبح باید می گفتم یک کیسه سیمان چند تا تخم مرغ می شود.»
گفت: «پس یقه ی تو را هم گرفت؟!»
گفتم: «بدجوری شرمنده شدم! حالا بگو ببینم، موضوع چیه؟»
گفت: «یک بار نامه ای آمده بود از یک پیرزن روستایی. نامه را نوه اش برایش نوشته بود. پیرزن بعد از کلّی دعا و ثنا، گفته بود که بعضی شب ها، شام نخورده، تخم مرغ های شامش را جمع کرده، آن ها را فروخته و پولش را برای ما فرستاده. می دانی چقدر پول فرستاده بود؟»
پرسیدم: «چه قدر؟»
گفت: «نهصد و پنجاه تومان. پول را گذاشته بود توی پاکت و همراه یک کیسه کشمش فرستاده بود. یک شب داشتیم هدایا را باز می کردیم، این نامه افتاد دست مهندس. نیم ساعتی مبهوت نامه شده بود. بعد نیم ساعتی هم گریه کرد. اشک همه ی ما را هم درآورد. از آن روز به بعد، هر کی چیزی حیف و میل کند، باید حساب کند ببیند آن پیرزن چند شب شام نخورده.»
گفتم: «بی راه هم نیست!»
گفت: «برو به مهندس بگو، نامه ی پیرزن را می دهد بخوانی.»
پرسیدم: «نگه اش داشته؟»
گفت: «مثل یک سند تاریخی، لای یک کتاب.» (2)

چند دقیقه تحمّل کن، تاکسی پیدا می شود!

شهید محمّد باقر صادق جوادی
به طرف در حیاط دوید. باقر، با دیدن او لبخند زد. زن بی تابی کرد و زد زیر گریه.
- بچّه توی تب دارد می سوزد. باید برسانیمش بیمارستان.
باقر با گام های بلند به طرف اتاق رفت. حال همسرش را درک می کرد:
- غصّه نخور، همان که داد، نگه دارش هم هست.
بالای سر پسرش ننشست و دست های کوچک او را در دست گرفت.
- خیلی تبش بالاست.
زن نالید:
- ماشین که داری، زودتر ببریمش بیمارستان.
باقر ناگهان از بلند شد. زن با تعجّب نگاهش کرد. دید که به چشم هم زدنی، پسرش را در پتو پیچید.
- اگر نگرانی، شما هم بیا.
زن چادر به سرانداخت و دوید. باقر تند می رفت. زن به ماشین نگاه کرد:
- مگر با ماشین نمی رویم؟
باقر، پتو را روی صورت پسرش بالا کشید.
- نه، این ماشین بیت المال است، حق استفاده اش هم محدود است. چند دقیقه تحمل کنی، یک تاکسی چیزی پیدا می شود. (3)

بفکر وسایل بیت المال و خارج کردن آن ها به جای امن بود!

شهید مددی
یک شب دشمن انبار مهمّاتمان را هدف قرار داد. خیلی از دوستانش زیر آتش سنگین دشمن بودند. از طرفی مهمّات خودمان منفجر می شد و از طرف دیگر دشمن بی امان منطقه را می کوبید. در آن موقعیّت بحرانی، برخورد منطقی برادر مددی به ما آرامش می داد. همه ی بچّه ها را از آنجا متفرق کرد تا به ناحیه ی امنی پناه ببرند. حتّی زمانی که هر یک در فکر نجات جان خود بودند، ایشان با حسّاسیت خاصی قصد خارج کردن بعضی از ادوات جنگی از تیررس دشمن را داشتند. فریاد می زدم: «حاجی شما هم خودت را به جای امنی برسان.»
اما او در حالی که خمپاره انداز را کشان کشان حمل می کرد می گفت: «من باید باشم. این وسایل تحویل من داده شده. اینها بیت المال است.» (4)

کفش و لباس بیت المال را نمی شود همه جا پوشید!

شهید هادی سلمانی
پرسیدم: «مگر در جبهه چه کار می کنی؟»
پاسخ داد: «خوب معلوم است مثل همه ی رزمنده ها می جنگم.»
گفتم: «همه ی رزمنده ها که پوتین دارند لباس رزم می پوشند، تو همیشه با کفش و لباس شخصی می روی و برمی گردی!» خندید و گفت: «پدرجان! آنها را به ما می دهند تا در جبهه استفاده کنیم. اموال بیت المال است نمی شود همه جا پوشید. من هم آنها را در جبهه می گذارم و می آیم.» (5)

پوتین و لباس نگرفت!

شهید صادق سیمین فر
اولین باری که به جبهه اعزام می شد نوجوانی 16 ساله بود، برای بدرقه اش به محل اعزام رفتم.
نیروهای داوطلب در صف ایستاده بودند. اسم هر داوطلبی که خوانده می شد، برای دریافت لباس خاکی و پوتین می رفت. نوبت به صادق رسید. چند بار اسمش خوانده شد، امّا اعتنایی نکرد. گفتم: «صادق مگر نشنیدی اسم تو را می خوانند؟»
گفت: «چرا پدرجان شنیدم. من خودم لباس و پوتین تهیه کرده ام. بگذار آنها را به رزمنده ی دیگری بدهند که نیاز بیشتری دارد.» (6)

اگر بچّه ام بمیرد هم از بیت المال استفاده نمی کنم!

شهید علیرضا تقدّسی کارگر
این علیرضا بود که به احمد و محمّد سلام می کرد. سوار موتور سپاه بود و قصد رفتن به مأموریتی را داشت که از جلوی مغازه ی احمد و محمّد می گذشت. ترمزی کرد. برادرهایش جواب او را دادند.
احمد گفت: چه به موقع رسیدی؟ حالا که موتور داری ما را تا خانه برسان.
علی رضا با جدیّت و مهربانی طوری که احمد و محمّد ناراحت نشوند پاسخ داد: من فقط می توانم یکی از شماها را ببرم در صورتی که راهمان یکی باشد. بنابراین هیچ کدامتان را نمی برم که نه دل تو را بشکنم و نه دل محمّد را. خودتان پیاده به خانه بروید هم ورزش است و هم از بیت المال استفاده نکردید.
علیرضا موتور را روشن کرد. دستی تکان داد و رفت. احمد و محمّد می دانستند علیرضا حتی زمانی که پسر علیرضا مریض بود و می توانست آن را با موتور سپاه به بیمارستان ببرد از این کار خودداری کرده و در جواب پدر و مادر همسرش گفته بود: اگر بچّه ام بمیرد هم از بیت المال استفاده نمی کنم. (7)

مگر می شود از بیت المال سلف خرید؟

شهید محمّد طاهری
قبل از عملیّات بود. محل استقرار ما با داداشم (حاجی)، چند کیلومتری فاصله داشت. یک شب توفیقی دست داد و حاجی آمد دیدن ما. بچّه ها که از آمدن حاجی مطلع شده بودند، یکی یکی به چادر ما آمدند و به اصطلاح، جمعمان جمع شد.
بعد از این که بچّه ها به چادرهایشان برگشتند، آمدیم سر وقت شام. آن شب، شام آش بود. با خودم فکر کردم بعد از مدّت ها که حاجی به دیدن ما آمده، درست نیست که با آش از او پذیرایی کنیم. فوراً به چادر تدارکات گردان رفتم و دو تا قوطی کنسرو ماهی گرفتم و برگشتم. سفره را پهن کردم و در باز کن را آوردم.
تا آمدم سر کنسروها را باز کنم، حاجی چسبید به دستم و گفت: «صبر کن!»
پرسیدم: «چی شده؟»
گفت: «راستش را بگو، امشب شام چی داشتین؟»
کمی تأمل کردم و چون می بایست راستش را می گفتم، گفتم: «آش.»
پرسید: «پس این کنسروها را از کجا آورده ای؟»
به ناچار قصه را گفتم. حاجی مکثی کرد و گفت: «از پول خودت خریدی؟»
خندیدم و گفتم: «نه، قرض گرفتم.»
پرسید: «مگر قرض و طلب از تدارکات هم داریم؟»
گفتم: «کنسروها را گرفتم و قول دادم هر وقت غذا کنسرو ماهی باشد، سهمیه ام را نگیرم.»
حاجی که معلوم بود حسابی ناراحت شده، با تعجّب پرسید:
« از کی چنین رسمی شده؟ مگر ما می توانیم از بیت المال هم سلف بخریم؟ نه، این کار درست نیست، از کجا معلوم که تا آن وقت زنده باشی؟ شاید امشب مُردی! در این صورت، این حقّی می شه به گردنت. پس پاشو، فوراً برو کنسروها را تحویل تدارکات بده و زود برگرد که می خواهیم آش بخوریم.»
من هم که اخلاق حاجی را می دانستم، فوراً اطاعت کردم. رفتم کنسروها را به تدارکات تحویل دادم و برگشتیم. (8)

شرمنده ام و عذر می خواهم!

شهید محمد طاهری
از بچّه ها خداحافظی کردم و آمدم بیرون؛ هنوز چندقدمی بیشتر از منزل دخترم دور نشده بودم که حاجی با موتور سر رسید. پرسید:«کجا؟»
گفتم: «دارم می روم ده.»
گفت: «حالا چرا به این زودی؟ چند روزی پیش ما می ماندین.»
گفتم: «خودتان که وضع ما را بهتر می دانید. باید بروم ده. کار دارم.»
گفت: «پس یکی- دو دقیقه صبر کنید بروم موتور را بگذارم خانه، تا ترمینال همراهتان بیایم.»
من که منتظر بودم دامادم حداقل یک بار هم که شده، تعارفم کند و مرا با موتور برساند، حالا که می دیدم نه تنها تعارف نکرده، بلکه مستقیماً اظهار می کند که صبر کن موتور را بگذارم همراهی ات کنم، خیلی ناراحت شدم. در عین حال به روی خودم نیاوردم و گفتم: «نمی خواهد به زحمت بیفتید.»
گفت: «نه، زحمتی نیست، چند دقیقه صبر کنید الآن می آیم.»
من که انگار صحبت های قبلی را نشنیده بودم. گفتم:
« خوب، پس اگر قراره بیاید، با همین موتور ما را هم می رسانید.»
حاجی که انگار منتظر این حرف من بود، سرش را پایین انداخت و در حالی که معلوم بود خجالت هم می کشید، گفت: «شرمنده ام؛ خودتان که می دانید این موتور مال بیت الماله و استفاده ی شخصی از او حرام است. من فقط همین قدر حق دارم که با این موتور، از سپاه تا خانه مان بیایم و برگردم. از این جهت عذر می خواهم، نمی توانم شما را برسانم.»
راستش، من آن روز حسابی از دست حاجی دلخور شدم و با خودم گفتم: «این حرف ها چیه؟ موتور را به تو داده اند که از آن استفاده کنی، حالا چی می شد ما را هم به ترمینال می رساندی؟ تو که این همه جبهه بوده ای، این قدرها به گردن بیت المال حق داری!»
خلاصه درد سرتان ندهم. آن روز من با ناراحتی تمام برگشتم به روستا. ولی بعدها فهمیدم که حق با او بوده و من توقع نابجایی داشتم. الآن که سالها از آن خاطره گذشته، هر وقت به یاد آن روزها می افتم، او را تحسین می کنم. (9)

پی نوشت ها :

1- چند تا شانس، چند تا بدبیاری، صص35-33.
2- چندتا شانس چند تا بدبیاری، صص36-35.
3- آخرین خاکریز نیلوفر، صص63-62.
4- جرعه ی عطش، ص174.
5- لحظه های بی عبور، ص98.
6- لحظه های بی عبور، ص51.
7- غربت سجاده نشین، ص50.
8- گل اشک، صص34-33.
9- گل اشک، صص38-37.

منبع مقاله :
(1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(13)( رعایت بیت المال و امانتداری)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول