خاطراتی از رعایت بیت المال توسط شهدا

با دسته کلنگ زد و حالم را جا آورد!

شهید حاج جعفر خواستان
در جزیره ی مجنون بودیم. تویوتایی در کنار جاده پارک شده بود و من می خواستم که این تویوتا را کنار بزنم. نخواستم کسی را صدا بزنم. بیل گریدر را بلند کردم و به عقب تویوتا گذاشتم مقداری بلندش کردم و از جاده کنارش زدم. یک دفعه دیدم حاج جعفر از سنگر بیرون آمد و وقتی دید که من چطور عمل کردم، عکس العمل شدید نشان داد. حتی با دسته کلنگ به من زد و حالم را جا آورد. (1)

آن دنیا من باید جواب بدهم نه آنها

شهید علی صیّاد شیرازی
فامیل های ما که از شهرستان می آمدند، توقّع داشتند که راننده ی بابا برود دنبالشان و بیاوردشان. می گفتند: «حاج آقا با این موقعیّتشون وسیله دارند، راننده دارند. آن وقت ما باید با تاکسی بیاییم.» به بابا که می گفتم، می گفت: «مسأله ای نیست. فوقش دلخور می شوند. وسیله ی شخصی من که نیست. آن دنیا من باید جواب بدهم نه این ها.» (2)

دقیقه ها و ثانیه ها را حساب می کرد و پولش را می داد!

شهید علی صیّاد شیرازی
درباره ی بیت المال و استفاده از امکاناتی که ستاد در اختیارش می گذاشت، سخت گیر بود. با این که همه ی وقتش را برای کار در ستاد گذاشته بود و ستاد وظیفه داشت امکاناتی را که لازم دارد رایگان در اختیارش بگذارد، ولی او پول بنزین ماشین را خودش می داد. پول تلفن هایی که به خانواده اش و دوست هایش می کرد را می داد. دفتری داشتیم که وقتی شماره ای را برای کار شخصیش می گرفتیم و وصل می کردیم، مدّت زمان صحبت را با دقیقه و ثانیه در آن می نوشتیم. آخر ماه حساب می کردیم و تیمسار پولش را می داد. زمانی که خانه اش را می ساختند، فکر کنم آن موقع فرمانده نیروی زمینی بود، از نیرو یک وانت نیسان گرفته بودند برای جابه جا کردن گچ و سیمان و این طور کارها. راننده ی وانت کارش را انجام داده بود و رفته بود. وقتی تیمسار فهمیده بود، کلّی از دست دوست هایش ناراحت شده بود. پرسیده بود که چند بار نیسان آمده و رفته برای این کارها. کرایه ی وانت بیرون چپه قدر است و چند بار نیسان آمده رفته و بار جابه جا کرده و چه قدر بنزین مصرف کرده. همه را حساب کرده بود و پولش را به حساب نیروی زمینی ریخته بود. (3)

برای من از بیت المال حیف و میل نشود

شهید علی صیّاد شیرازی
ما را مستقیم به تهران فرستادند. رفتیم دفتر فرماندهی. وارد دفتر که شدیم، فرمانده نیرو پشت میزش ایستاده بود. وارد شدیم و احترام گذاشتیم. آمد جلو و با ما یکی یکی دست داد و روبوسی کرد. رو به روی میزش چند صندلی بود. نشستیم. بسم الله گفت و دعای فرج را خواند. بعد گفت: «من راضی نبودم که شماها را برای حفاظت از من به تهران بفرستند. شما الان باید در منطقه باشید نه این جا.»
انتظار نداشتم فرمانده نیرو که برای محافظت از او احضارمان کرده اند، با ما این قدر گرم برخورد کند. روبوسی کند و حرف هایی بزند که اصلاً انتظار شنیدنش را نداشتیم. از شرح وظایف و گفتن انتظارات شخصی و سلیقه ای خبری نبود. گفت: «محافظ داشتن من، دیگران را به دردسر می اندازد. شما سعی کنید طوری عمل کنید که از این تبعات کم کنید. کسی را اذیّت نکنید. کارها را تا می توانید طوری انجام بدهید که ساده و کم خرج باشد. تمام وسایلی را که در اختیار شماست از بیت الماله و دست شما امانت است. نبینم که برای من از بیت المال حیف و میل بشود.» (4)

می خواهی من را جهنّمی کنی؟

شهید علی صیّاد شیرازی
سپرده بود که یک کتاب بخرم برای پسرش. گفت: «ماشین خودم را بفرست.» آجودانش می خواست برود مأموریت. به او گفتم: «سرِ راه که برمی گردی این کتاب را هم بخر.» با خودم فکر کردم اسراف است دو تا ماشین بفرستم.
کتاب را خرید و آورد. من هم بردم پیش صیّاد. کتاب را گرفت و ورق زد. گفت: «با ماشین خودم رفتی؟»
گفتم: «خیر حاج آقا، بچه ها می آمدند، کتاب را هم خریدند، آوردند.»
یک دفعه کتاب را بست. گفت: «مگر نگفتم با ماشین خودم.» صدایش بلند شده بود. داغ شده بود. گفت: «می خواهی من را جهنّمی کنی؟»
سرم را انداختم پایین و حرفی نزدم. از پشت میزش بلند شد. گفت: «بگو بچه ها حساب کنند ماشین چه مدّت بیرون بوده و چه قدر بنزین به ماشین می زنند. خودت هزینه ش را با نرخ بیرون حساب کن بعد بیا تا پولش را بدهم ببر بریز به حساب نیرو.» گفتم: «چشم.» (5)

حسابش را با بیت المال تسویه کرد

شهید حجت الاسلام محمد حسن محرابیان
حاج آقا از آخرین سفری که به قم رفته بود برگشت و در مقر لشکر پیش من آمد و در حالی که نگران به نظر می رسد گفت: «انصاری بنشین و حساب کتاب مرا درست کن.» (منظور از حساب و کتاب حضور و غیاب و مأموریّت و هزینه ها و...» یکی یکی روزهایی را که نبود گفت. مرخصی ها، سفرهایی که شخصی بوده، هزینه ها مثل پول بنزین... خلاصه جای ابهامی نگذاشت. شادی و آرامش و رفع نگرانی را از چهره ی نورانی او فهمیدم. بعد از چند روز به منطقه اعزام شد و به درجه ی عظیم شهادت رسید.
(6)

حالا دیگر آزاد شدم!

شهید غلامحسین رضوی
هر وقت او را در خواب می دیدم می گفت: «من اسیرم.»
روزی مشغول جمع کردن خرت و پرت های خانه بودم. چشمم به چند رو بالشی افتاد که از پادگان اسلام آباد آورده بودیم. روبالشی ها را برداشتم. به خانه ی آقای حسین زاده رفتم و به همسرش گفتم: «به آقای حسین زاده بگویید این بقچه را به پادگان برگردانند!»
بعد از برگرداندن بقچه، او را در خواب دیدم. با شادی گفت: «تا حالا اسیر بودم. ولی حالا دیگر آزاد شدم.» (7)

مگر یک بند پوتین چقدر ارزش دارد؟

شهید صمد جاهد الوار
عملیّات تازه ای آغاز شده بود، باران گلوله بود و آتشی بی امان که بر سر ما می بارید. اما بچّه ها بدون ترس، دلاورانه می جنگیدند. در این گیر و دار، بند پاره ی پوتین حسابی کلافه ام کرده بود، نمی دانم در آن اوضاع آشفته، زیر رگبار گلوله، چند بار آن بند پاره را گره زده بودم. از بس برای بستن بند پاره ی پوتین، مثل فنر خم و راست شده بودم احساس خستگی می کردم، خدا خدا می کردم که به طریقی شرّ این بند پاره ی پوتین از سرم کم شود. خدا را شکر، در همان عملیّات، به یاری خدا و امدادهای غیبی و از جان گذشتگی بچه ها، پوتین عراقی توجهّم را جلب کرد. احساس شادی کردم و نگاهی معنی دار به بند پاره انداختم: یعنی دیگر از شرّت آسوده شدم؟!
جلو رفتم، یک لنگه از پوتین ها را برداشتم بند پوتین را به سرعت بیرون آوردم تا با بند پاره ی پوتین خودم عوض کنم. بند سیاه را میان انگشتانم گرفته و تماشا می کردم، که ناگهان گرمی دستی را بر شانه ام احساس کردم. برگشتم. صمد بود.
با آرامشی که بوی اخلاص می داد پرسید: «سیّد چه کار می کنی؟»
گفتم: «می بینی صمدجان، بند پوتینم را عوض می کنم.»
آرام سرش را خم کرد و به آهستگی، طوری که جز من و خودش و خاکهای عطرآگین منطقه کسی نشنود گفت: «سیّد جان! ما برای رضای خدا در میدان جهاد حاضر شده و به فرمان رهبر لبیک گفته ایم، ما که خدای ناکرده برای غارت نیامده ایم!»
حرفش را بریدم: «صمد جان، من فقط بند پوتین را برمی داشتم، مگر یک بند چقدر ارزش دارد؟»
«سیّد جان! مرا می بخشی، اما مال، مال بیت المال است. کم و زیاد فرقی نمی کند، هر وقت غنائم را تقسیم کردند و پوتین ها به شما رسید بندهایش را باز کن. حالا بهتر است بند را سر جایش ببندی و مال خود را گره بزنی!» (8)

بیت المال است، نمی شود دورش انداخت!

شهید اسماعیل نادری
از میان سنگرها گذشتم. نمی دانم برای چه کاری عازم سنگر فرماندهی بودم. جلوی سنگرها بچّه ها را با آن سیمای صاف و آسمانیشان از نظر گذراندم. در میان راه به سنگر شما رسیدم. هوا گرم بود و آفتاب گُر گرفته بود و بقول بچه ها رگبار آتش بطرفمان نشانه می رفت. تو را دیدم، از شدّت گرما و تلاش عرق بر صورت مهربانت نشسته بود. خوب دقّت کردم تا ببینم مشغول چه کاری هستی؟ تو بودی و تنشی پر از آب و چند پتو که از شدّت کثیفی رنگشان به سیاهی می زد و قابل استفاده نبود. با خودم گفتم: «اسماعیل را ببین در این گرما، برای چند پتوی کثیف و کهنه و دور ریختنی چه عرقی می ریزد.» پیش خودم ملامتت کردم و کار تو را عبث پنداشتم. جلوتر آمدم، چند نفر از دوستان نیز با من به طرف تو آمدند. می دانستم که دوستت دارند. آنقدر مهربان و خاکی بودی که در قلبهای آئینه ای زود جا خوش می کردی. جلو آمده و گفتم: «اسماعیل این پتوها سیاه شده دیگر به درد نمی خورد. با یک دریا آب هم نمی شود تمیزشان کرد!»
سرت را بلند کردی و با محبّت به لبخندی میهمانم نمودی و گفتی: «برادر! بیت المال است نمی شود که دورش انداخت با همین آب تمیزشان می کنم.» (9)

چرا پیراهنت را درآوردی؟

شهید کامبیز روان بخش
طبق نقشه ی مهدی که به آن خیلی دلگرم و مطمئن بود، در صورت گذشتن از معبر، ما کانی مانگا را دور می زدیم و بر آن سوار می شدیم. چون عراق بیشتر روی یال های قبلی حساس بود، احتمال موفقیّت ما و دور خوردن عراقی ها زیاد بود.
مهدی گفت: «اگر تخریبچی ها را بفرستیم، کار به صبح می کشد و عراق زمین گیرمان می کند.»
یکی از بچه ها گفت: «آقا مهدی، من می خوابم روی مین، شما رد بشوید.»
مهدی گفت: «اسمت چیه؟»
پسره گفت: «کامبیز روان بخش.»
دیگر پسره منتظر جواب مهدی نماند و پیراهنش را کند.
مهدی گفت: «چرا پیراهنت را در می آوری؟»
- این مال بیت المال است. نباید خراب بشود.
این حرف، گردان را ریخت به هم! بچّه ها می خواستند بزنند به میدان مین!
این پسربچّه خوابید روی مین؛ یکی هم بغل دستش خوابید. اوّل مهدی پاورچین و آهسته رد شد. بعدی یکی یکی بچّه ها رد شدند. کمتر از یک گروهان رد شده بود. یکی از بچّه ها سنگین بود. وزن او و این ها که خوابیده بودند، از حدّ نصاب بیشتر شد و یکدفعه مین عمل کرد. هر سه در جا شهید شدند و دشمن فهمید. (10)

با این که حال همسرش وخیم بود از ماشین اداره استفاده نکرد!

شهید عبّاس بابایی
در دفتر شهید بابایی نشسته بودم که دختر سرهنگ بابایی زنگ زد. گفت:
- بگویید پدرم خودش را سریع به خانه برساند. حال مادرم خوب نیست.
موضوع را به شهید بابایی گفتم و با پیکان اداره به منزل رفتیم. جلو منزل که رسیدیم شهید بابایی سریعاً پیاده شد و به منزل، که در طبقه ی چهارم بود، رفت. لحظه ای بعد در حالی که ناراحتی در چهره اش پیدا بود، برگشت. گفتم:
- چی شده؟
گفتند:
- حال خانم خیلی بد است.
گفتم:
- تا شما ایشان را پایین بیاورید من ماشین را جلوی ساختمان می آورم.
گفتند:
-نه؛ با ماشین اداره نمی رویم. با ماشین خودم می رویم.
در آن زمان ایشان یک ماشین رنو داشتند. من سوئیچ را گرفتم و هر چه استارت زدم ماشین روشن نشد.
گفتم:
- ماشین روشن نمی شود.
گفتند:
- از یک هفته پیش تا به حال خراب است.
گفتم:
- پس با همین ماشین برویم.
گفتند:
-نه!
سوار ماشین اداره شدیم و به منزل یکی از اقوامشان که چند بلوک پایین تر بود رفتیم. ماشین جلو بلوک پارک بود؛ ولی او سوئیچ را با خود به اداره برده بود. بالاخره به چند جا سر زدیم تا یک ماشین تهیه شد و همسرشان را به بیمارستان رساندند. این در حالی بود که فاصله ی منزل تا بیمارستان پایگاه حدوداً یک تا دو کیلومتر بیشتر نبود.
آن روز گذشت؛ ولی همیشه در ذهن من پرسشی بود که چرا شهید بابایی با اینکه آن روز حال همسرشان وخیم بود، حاضر نشدند از اتومبیل اداره استفاده کنند. سرانجام روزی موضوع را با ایشان در میان گذاشتم. شهید بابایی لحظه ای سکوت کردند. آنگاه گفتند:
- من هم از شما یک سؤال دارم. اگر این مشکل برای یک درجه دار و یا کارگر این پایگاه پیش می آمد او چه می کرد؟ آیا او هم ماشین اداره زیر پایش بود؟ (11)

پی نوشت ها :

1- با افلاکیان در جاده های عشق (شهید حاج جعفر خواستان)، صص 51-50.
2- خدا می خواست زنده بمانی، ص72.
3- خدا می خواست زنده بمانی، ص200.
4- خدا می خواست زنده بمانی، ص208.
5- خدا می خواست زنده بمانی، صص228-227.
6- غیرت و غربت، ص127.
7- حریف شب، ص163.
8- باغ شقایق ها، صص33-32.
9- باغ شقایق ها، صص182-181.
10- کوچه ی نقاش ها، صص283-282.
11- پرواز تا بی نهایت، صص109-108.

منبع مقاله :
(1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(13)( رعایت بیت المال و امانتداری)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول