خاطراتی از رعایت بیت المال توسط شهدا

نان و ماست سپاه را به خانه اش نبرد!

شهید حسن باقری
یک روز صبح بود، به من گفت: «امروز قول دادم که ظهر، برای ناهار توی خانه باشم و باید بعد از نماز به منزل بروم.» نماز را که خواندیم، گفت: «من یک ساعت بروم و بیایم.» رفت بیرون امّا دیدم دوباره برگشت. گفتم: «چی شد؟ پس چرا برگشتی؟» گفت: «اسدی، الآن نان توی شهر پیدا می شود؟» گفتم: «نه، می دانی ساعت چند است؟ الآن دیگر نان نمی توانی پیدا کنی؟» سپس به او گفتم: «اگر قول دادی که نان بگیری، سهم نان خودت مانده، بیا بردار و ببر.» او آمد، مقداری نان و یک ظرف ماست نیم لیتری برداشت و رفت.
سه بار رفت و برگشت و در آخر هم گفت: «نه، اینها را نمی برم، این ماست و نان را دادن که اینجا مصرف بشود، اگر من این را به خانه ببرم، زن و بچّه ام آن را می خوردند و این درست نیست.» به او گفتم: «حالا عیبی ندارد، بردار ببر.» گفت: «نه، اگر چهار نفر مسلمان رزمنده، این نان و ماست را دست من ببینند و به گناه بیفتند و بگویند ماست سپاه را می برند خانه ی خودشان، این گناه به گردن من است.
متعجّب مانده بودم که چقدر تفکّرات او وسیع و جامع است و تمام زوایای یک قضیه را بررّسی می کند. (1)

بادگیر مال بیت المال است، باید تحویل بدهم!

شهید سید مهدی نقیبی راد
مرخصی هم که می آمد با بچّه های کمیته می رفت سراغ خانه های تیمی منافقین. قاچاقچی و معتاد جرأت نداشتند در محله آفتابی بشوند. یک بار با چند تا قاچاقچی درگیر شد. بادگیر تازه ای پوشیده بود با این که بادگیر را به تنش تکه تکه کردند باز هم نتوانسته بودند حریفش بشوند و همه ی آنها را توانسته بود تحویل دهد. گفتم مهدی جان بادگیر را بده درستش کنم بچّه های کوچک استفاده کنند. گفت: «نه مادر این مال بیت الماله باید تحویلش بدهم.» (2)

یک سوزن ته گرد هم بیت المال است!

شهید مهدی باکری
صحبت درباره ی بیت المال پیش آمد، آقا مهدی گفت: «ببینید، من نگرشم نسبت به بیت المال این است که برای یک سوزن ته گرد، به اندازه ی یک تانک ارزش قائلم. یک سوزن ته گرد هم بیت الماله، یک تانک هم بیت الماله.» آن قدر راجع به بیت المال حسّاس بود که یک سوزن ته گرد را که ارزش مادّی اش تقریباً صفر بود، مانند یک تانک که آن زمان 400-500 میلیون تومان ارزش داشت، می دانست.
یک بار یکی از راننده ها که ماشین کهنه و کارکرده ای زیر پایش بود، از کوره در رفته بود و نسبت به این ماشین هایی که به سپاه می دادند، اعتراض می کرد، حتّی کمی هم ناسزا گفت. می گفت: «شما ماشین های سالم و تر و تمیز را می دین به کسانی دیگر و ما باید با این ابوقراضه ها سرکنیم.» آقا مهدی، وقتی حرف های او را شنید، حسابی ناراحت شد و توی جمع شروع کرد با آن راننده صحبت کردن و گفت: «می دانی چیه؟ بدبختی ما از همین جاست که شروع می شود. تا دیروز می زدیم توی سر طاغوتی ها و اسراف کارها و زیاده خواه ها و کسانی که دنبال پول و مادیّاتند که چرا مثل ما نمی شوید، حالا توی سر خودمان می زنیم که چرا مثل آنها نمی شویم. تا دیروز می گفتیم که همه حفظ بیت المال و قناعت و پاکیزگی و ایثار را سرمشق خودشان قرار بدهند، امّا حالا توی سر خودمان می زنیم و می گوییم که چرا ما نباید از ماشین های مدل بالا استفاده کنیم، یا چرا از بیت المال استفاده ی کافی را نبریم.» در آخر هم گفت: «برادر جان، این راه که می روی به ترکستان است. باید با همین ماشین سرکنی و ماشین دیگه ای هم نداریم.»
آن راننده وقتی حرف های آقا مهدی را شنید، سرش را پایین انداخت و رفت پی کارش.(3)

گونی و جمع آوری وسایل باقی مانده!

شهید مهدی باکری
شب های عملیّات، آقا مهدی نمی توانست همراه بچّه ها به خط بزند. باید در قرارگاه می ماند و عملیّات را هدایت می کرد و گردان ها را راهنمایی می کرد. او تا صبح چشم روی هم نمی گذاشت. صبح اوّل وقت هم، بعد از نماز راه می افتادیم به سمت خط.
نیروها به علّت اینکه مسافت زیادی را باید طی می کردند تا به خط دشمن بزنند و با دشمن درگیر شوند، در بین راه، نوعاً به علت خستگی و یا عدم توجّه، بعضی از وسایل شان به زمین می افتاد. وقتی آقا مهدی صبح به طرف منطقه ی درگیری می رفت، در بین راه هر چه وسیله و امکانات می دید، همه را جمع می کرد، می گفت: «این ها بیت الماله، باید این ها را حفظ کنیم. این پول همان پیرزنی است که دو ریال دو ریال جمع کرده و این ها را خریدن تا ما تجهیز بشویم و علیه دشمن بجنگیم. پس باید این ها را نگهداری کنیم.»
دیگر کارمان این شده بود که همیشه همراه خودمان چند گونی بر می داشتیم و تمام وسایلی که به جا مانده بود را داخل گونی می ریختیم و به تدارکات برمی گرداندیم. (4)

روز قیامت این سیخ ها را تو بدنت فرو می کنند!

شهید مهدی باکری
به سمیناری در مشهد دعوت شده بودم. اجازه گرفتم و آمدم تبریز، مسؤول مخابرات تبریز تدارکات هواپیما دیده بود. رفت و برگشتمان با هواپیما بود، آنجا هم ما را به یک هتل چهار ستاره بردند که همه ی امکانات مثل سونا و جکوزی و استخر را هم داشت. برای من که مدّت زیادی در منطقه بودم، سفر لذّت بخشی بود. چند روزی آنجا بودیم و برگشتیم.
آقا مهدی، اوّلین حقوق سپاهش را گرفته بود، به ما گفت: «امروز همه مهمان من، می خواهم همه را جگر مهمان کنم. خیلی سر حال بود. ما را صبحانه جگر مهمان کرد، سر صبحانه، همین طور که مشغول خوردن بودیم، پرسید: «خُب، آقای الموسوی، تعریف کن ببینم، از سمینار مشهد چه خبر؟» با آب و تاب گفتم: «آقا مهدی، سمینار نگو، بگو دومینار، عجب سمیناری بود. با هواپیما بردنمان و رفتیم هتل چهار ستاره و خلاصه همه چیز به راه بود.» تا اینها را گفتم، قیافه اش در هم رفت. حرف هایم که تمام شد، همین طور که سیخ ها دستش بود، گفت: «آقای الموسوی، این سیخ ها را می بینی؟ روز قیامت اینها را توی بدنت فرو می کنند. شما می توانستی با اتوبوس بروی، با اتوبوس هم برگردی.» گفتم: «من که هواپیما نگرفتم، برایمان گرفته بودند.»
سعی کردم خودم را تبرئه کنم امّا او با ناراحتی گفت: «شما یک انسان بالغ هستی، وقتی یک جایی را می توانیم با اتوبوس برویم، چرا برویم هتل چهار ستاره؟» مخالف رفتن با هواپیما نبود، امّا می گفت: «چون مأموریت بودی و از بیت المال برای شما خرج شده، نباید می رفتی.» مسائل را تا این حد در نظر داشت و خودش هم کاملاً رعایت می کرد. (5)

پاگذاشتی روی خون شهدا!

شهید مهدی باکری
راننده ی کمپرسی چند تا والور اضافی پشت ماشینش را که جا مانده بود، کمپرس کرده بود. آقا مهدی خیلی عصبانی شده بود، گفت: «راننده را بیارید پیش من.»
وقتی راننده را آوردم، بدون هیچ مقدّمه ای سر او فریاد زد: «هیچ می دانی چیکار کردی، مؤمن خدا؟» دستش را بلند کرد که توی گوش او بزند، امّا خشمش را فرو خورد و گفت: «می دانی این کار تو یعنی چی؟ یعنی پا گذاشتن روی خون شهدا!» راننده گفت: «شرمنده ام.» آقا مهدی گفت: «برای چی شرمنده ی من هستی؟ من چکاره ام که تو باید شرمنده ی من باشی؟ شرمنده ی شهدا باش.» راننده گفت: «بزرگی کن و من را ببخش. ان شاء الله دیگر از این حادثه ها پیش نمی آید.»آقا مهدی گفت: «اگر تو این قدر که من را بزرگ تصوّر می کنی، به بزرگی شهدا و خون آن ها احترام می گذاشتی، هیچ وقت این کار را با آن والورها نمی کردی که حالا بخواهی به من التماس کنی.»
آن راننده، شرمنده و گریان از پیش آقا مهدی رفت و آن قدر در جنگ ماند تا مجروح شد و برگشت عقب. (6)

حالا این وام برای من هیچ ارزشی ندارد!

شهید احمد اسدی
زمانی که جبهه بود. یک وام قرض الحسنه ی ساخت مسکن به نامش درآمد. این وام را روی زمین که سند ثبتی داشت، می دادند به دلیل اینکه احمد همیشه جبهه بود، اغلب کارهایش را من انجام می دادم.
تصمیم گرفتم وام قرض الحسنه را روی زمینی که پدرم قبلاً به نام من کرده بود، بگیریم. همه ی کارهایش را انجام دادیم. فقط مانده بود امضای احمد. من امضایش را بلد بودم، جای او امضا و مدارک را تکمیل کردم؛ تا اینکه برای مأموریّتی که در بندرعباس داشت، به همراه یکی از دوستانش به خانه آمد.
وقتی درباره ی وام پرس و جو کرد، گفتم: «همه ی کارهایش را انجام دادم، حالا اگر یک آشنایی داشته باشیم، کار زودتر انجام می شود.» دوستش که همراه او آمده بود، گفت: «اتفاقاً یکی از بستگان ما توی همین اداره ی ثبت کار کار می کند، از قضا احمد را هم می شناسد.» به احمد گفتم: «خب حالا که این طوریه، ماشین را بده، برویم کار را انجام بدهیم، بیاییم.» گفت: «نه، نمی شود» گفتم: «یعنی چی که نمی شود؟» گفت: یعنی اینکه این ماشین وسیله ی شخصی من نیست که بخواهید بروید با آن کار شخصی انجام بدهید.» خلاصه هر چه اصرار کردم، قبول نکرد. وقتی رفت نماز بخواند، ما رفتیم ماشین را برداشتیم و گفتیم وقتی ببیند که ماشین را برداشتیم، دیگر چیزی نمی گوید. بالاخره به درب منزل شخصی مورد نظر رفتیم و ایشان هم قول همکاری و مساعدت داد و پس از انجام کار، به منزل برگشتیم.
به او گفتم: «سند آماده شد.» چیزی نگفت و نگاه تندی به ما کرد. گفتم: «شنیدی احمد، سند آماده شد.» گفت: «مگر من به تو نگفتم ماشین را برندار؟» گفتم: «حالا که دیگه برداشتم، قضیه تمام شد.» گفت: «نخیر، نباید برمی داشتی، نباید این کار را انجام می دادی.» گفتم: «حالا چه اشکالی دارد، رفتم کار را انجام دادم و برگشتم. چیزی که از ماشین کم نشد.» گفت: «از نظر من پر از اشکاله، باید با یک وسیله ی دیگر می رفتی، نه اینکه با ماشین بیت المال بروی و کار شخصی انجام بدهی. این وام دیگر برای من هیچ ارزشی ندارد.» دیگر اصلاً پی گیری هم نکرد. ما خودمان رفتیم، وام را گرفتیم و برایش خانه ای ساختیم تا اینکه شهید شد. (7)

نمی توانم خرجش کنم

شهید محمّد حسن طوسی
دو نفری به اهواز آمدیم. به شهر که رسیدیم، به یاد همسرش و صحنه ی تصادف افتاد. برایشان خیلی ناراحت بود. رسیدیم دم در حمام، گفت: «سیّد حبیب! من پول همراهم نیست!» دست توی جیب ام کردم، یک پنجاه تومانی داشتم. گفتم: «من دارم.»
بعد از آن همه خستگی، شستشوی بدن در آب داغ، حسابی چسبیده بود! از حمام که درآمدیم، احساس گرسنگی کردیم. از چهل تومان باقی مانده، کنسرو لوبیا خریدیم و خوردیم. موقع خوردن کنسرو گفت: «راست اش سیّد حبیب، می دانی که ما در کنار پایگاه شهید بهشتی، خانه ی سازمانی داریم. در خانه پانصد هزار تومان پول نقد دارم، اما چون مال واحد اطّلاعات است، به خودم اجازه نمی دهم از آن خرج کنم.» پرسیدم: «چرا؟» گفت: «چون بیت المال است، نمی توانم خرجش کنم.» از این احتیاط کاری اش هاج و واج ماندم. (8)

بیت المال برای خود شیرینی!

شهید علی صیاد شیرازی
یک بار که در کرمانشاه بودیم و علی هنوز ازدواج نکرده بود، یک شخص ارتشی آمد درب منزل و چند پاکت به ما داد. علی قبلاً سفارش کرده بود که از این قبیل چیزها به هیچ وجه نگیریم.
من به آن فرد ارتشی گفتم: «اینها چیه؟» گفت: «مال جناب سروانه!» من هم پاکت ها را گذاشتم در آشپزخانه، اما درشان را باز نکردم تا اینکه علی از راه رسید. ماجرا را برای او تعریف کردم، خیلی ناراحت شد که اصلاً چرا این پاکت ها را، که ظاهراً چای بودند، قبول کرده ام.
بعد از چند روز دوباره سر و کله ی همان مرد پیدا شد، این بار هیچ پاکتی را از او نگرفتم. بعدها در پادگان ارتش، همان شخص برای خود شیرینی، یک طوری به علی فهمانده بود که آن پاکت ها کار او بوده است. بنده ی خدا فکر می کرد که با تشوق علی روبه رو می شود، امّا با اخم و عتاب او مواجه شده بود.
علی خطاب به او گفته بود: «تو به چه حقّی از بیت المال برای خود شیرینی استفاده کردی؟» سپس پول پاکت های چای را به او برگردانده و آن مرد را نیز یک هفته بازداشت کرده بود، تا دیگر هوس این قبیل خود شیرینی ها به سرش نزند. (9)

پی نوشت ها :

1- من اینجا نمی مانم، ص86.
2- روز نارنجک، ص29.
3- نمی توانست زنده بماند، ص40.
4- نمی توانست زنده بماند، ص42.
5- نمی توانست زنده بماند، ص44.
6- نمی توانست زنده بماند، ص68.
7- شیرین تر از زندگی، صص42-40.
8- معبر هشتم، صص122-121.
9- دلم برایت تنگ شده، صص32-30.

منبع مقاله :
(1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(13)( رعایت بیت المال و امانتداری)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول