شیخ بهایی، از بَعلَبَک تا اصفهان
سالها باید که تا یک سنگ أصلی ز آفتاب ... لَعل گردد در بَدَخشان یا عقیق اندر یَمَن
(سنائی غزنوی)
اگر بخواهیم نام و تبار شیخ بهائی را به شیوه ی تذکره نویسان و سرگذشت نگاران قدیم بیاوریم، بناگُزیر باید گفت:
«أبوالفضائل بهاءالدین محمّد بنِ عِزّالدّین حُسَین بن عبدالصَّمَد بنِ شمس الدّین محمّد بن علیّ بن حسن بنِ محمّد بن صالحِ حارِثیِ هَمدانیِ عامِلیِ جُبَعی (یا: جُباعیِ) لویزانی».
پدر بهاءالدین محمّد، شیخ عِزّالدّین حُسَین بن عبدالصَّمَد (918-984 ه.ق.)، از عالمان بزرگ شیعه و شاگرد و یار صمیمِ شهیدِ ثانی (911-965 ه.ق.) بود.
نیای بهاءالدین، شمس الدین محمّد بن علی، از دانشوران و پارسایان جبل عامل بوده است و او را مردی صاحب کرامت قلمداد کرده اند.
تبار این خاندان به حارث هَمدانی (معروف به حارث أعوَر / ف: 65 ه.ق.) می رسد که از یاران برجسته ی أمیرمؤمنان علی بن أبی طالب علیه السلام بوده است. هَمدان نام قبیله ای یَمَنی است و حارث از آن قبیله بوده. این هم که شیخ بهاءالدّین را گاه با نسبت «حارثی هَمْدانی» یاد کرده اند، از همین روی است که نَسَب او به حارث همْدانی می رسد.
خاندان شیخ به قریه ای از قُرای جبل عامل منسوب است که آن را «جُبَع (جباع)» می خوانند. از همین روی در یادکرد شیخ بهاءالدین، او را «جُبَعی» هم گفته اند. این قریه که تا صیدا فاصله ی چندانی ندارد، هنوز برقرار است و مسجد و منزل شهید ثانی در آن، تا روزگار ما نیز آباد و برپاست.
خود بهاءالدین محمّد در روز چهارشنبه بیست و هفتم ذی الحجه ی سال 953 ه.ق. به هنگام غروب آفتاب در بَعلَبَک زاده شد (1)؛ و یک سال بعد با خانواده به جَبَل عامل انتقال یافت. (2)
بَعْلَبَک از شهرهای بسیار کهنسال شام است که از روزگار حضور تمدن رومی در آن سامان بلند آوازه بوده و در تمدن إسلامی از شهرهای بنام و آبادان به شمار می رفته و آبادی آن از أوائل قرن نهم هجری (803 ه.ق.) و در پی حمله و تهاجم تیمور گورکانی، رو به کاستی نهاده بوده است.
در زمان کودکی شیخ بهاءالدین، سرزمین او، جبل عامل، برای شیعیان چندان أمن و قرین آسایش نبود. در آن دوران، شیعیان در جبل عامل و دیگر بلاد شام (3)، به سبب تعصباتی که برخی از سُنیان تندرو به آن دامن می زدند، سخت تحت فشار بودند. فقیه نامور شیعه، شیخ زین الدین عاملی (911-965 ه.ق.) که بعدها «شهید ثانی» خوانده شد و شمع انجمن شیعه در آن سامان بود، در أثر همین تعصبّات و تُندرویهای برخی از سُنّیان به شهادت رسید.
مقارنِ آن حال و روز، در ایران، دولت صفویه بر سر کار آمده و مذهب تشیع دوازده إمامی رسمیت یافته بود. شیعیان در زیر لوای حکومت صفوی، قدری، أمنیت و آزادی مذهبی را تجربه می کردند و می توانستند بی آن که بر جان و مال و نوامیس خویش خائف باشند، عقیده و عَمَلِ شیعی خود را آشکار سازند. إمکان فعالیتهای علمی و تبلیغی و تدریس و تألیف، در ایران فراهم بود و عالمان شیعه، با حمایت صفویه، حوزه های رونَقمَند درس و بحث تشکیل می دادند. از همین روی تا سالها بعد بسیاری از عالمان شیعی جبل عامل و دیگر بِلاد به ایران می کوچیدند، تا هم در أمان بزیَند، و هم از حمایتهای حکومت صفوی برخوردار گردند.
شیخ عزالدین حسین بن عبدالصَّمَد، پدر شیخ بهاءالدین، از نخستین عالمان شیعی جبل عامل است که در پی استوار شدن فرمانروائی صفویان، به ایران کوچیدند.
گفته اند شهادت شهید ثانی و شدت یافتن تنگنای مذهبی در جبل عامل، و نیز دعوت و تشویق شاه طهماسب صفوی و شیخ علی مِنشار، در این شیخ عزالدین حسین از جبل عامل بُنه بَرکَنَد و در ایران توطُّن گزینَد، مؤثر بوده است. او پس از ورود به ایران در اصفهان ساکن شد.
به قولی، بهاءالدین محمّد در هنگام ورود به ایران سیزده ساله بوده است.
شیخ علی مِنشار که خود أصالتاً أهل جبل عامل بود و در ایران پایگاهی بلند داشت، در حق پدر شیخ بهائی به شاه طهماسب (930-984 ه.ق.) سفارش کرد و شاه به توصیه و تأکید او، شیخ عزالدین حسین را - پس از گذشت سه سال از أقامتش در اصفهان - به قزوین فراخوانْد و منصب شیخ الإسلامی قزوین را بدو داد. (4)
عنوان «شیخ الإسلام» که گفته شده است به تقلید از تشکیلات دینی عثمانی در ایران تعریف گردید، از آن عالم دینی برجسته ای بود که از جانب شاه صفوی بدین مقام منصوب می گردید و کار او نظارت عالیه بر أمهات مسائل مذهبی مانند إفتا و حَلّ و فصل دعاوی و أمر به معروف و نهی از منکر و رسیدگی به أوضاع مدارس و مساجد و... بر پایه ی شریعت إسلام و فقه شیعه بود. گفته اند نخستین کسی که در عصر صفوی بدین سِمَت منصوب گردید، فقیه بلند پایه، شیخ علی بن عبدالعالی معروف به محقق کَرَکی (فـ: 940 ه.ق.) است که از سوی شاه طهماسب در این منصب قرار گرفت. بعدها بزرگان و ناموران دیگری در این مقام جای گرفتند و یکی از آخِرین و مشهورترین شیخ الإسلام های عصر صفوی، علامه محمّدباقر مجلسی (فـ: 1110 ه.ق.) بود. بالطبع مقام شیخ الإسلامی در تمام دوران صفویه از نفوذ و اقتدار یکسان برخوردار نبوده و قدرت شیخ الإسلام به تناسب منش سیاسی و مذهبی حکومتگران کاسته یا افزوده می شده است. (5)
در آن زمان که شیخ عزالدین حسین به شیخ الإسلامی قزوین منصوب شد، قزوین از مهم ترین و آبادترین شهرهای ایران و پایتخت شاه طهماسْب صفوی به شمار می رفت. از همین جا می توان دریافت مقامی که به شیخ عزالدین حسین داده شد، یکی از رفیع ترین مقامات دینی ایران آن روز بود.
شیخ عزالدین حسین بعدها به شیخ الإسلامی هرات گماشته شد و در شهر هرات سکونت گزید. هرات در آن روزگار یکی از مهمترین مراکز سیاسی و فرهنگی و اجتماعی شرق ایران بزرگ محسوب می شد. از یاد نبریم که تا چندی پیش و در دوره ی سیطره ی تیموریان، هرات، پایتخت فرهنگ و أدب و اندیشه در شرق ایران بود و برخی از بزرگترین أدیبان و عالمان و صوفیان و هنرمندان زمان در هرات سُکنی داشتند.
در این دوران هم، حیطه ی شیخ الإسلامی و نفوذ دینی شیخ حسین، نه فقط در شهر هرات، که در بخش بزرگی از خراسان بزرگ بود. (6) در این زمان فرزند بالنده ی شیخ، یعنی بهاء الدین محمّد، در قزوین به سر می بُرد. وی در سالهای 979 و 981 ه.ق. أشعاری لطیف در إظهار اشتیاق به دیدار پدر و شهر هرات سروده و برای پدرش إرسال کرده است. این سُروده ها را خود او در کشکول (7)نقل کرده است و ثبت نموده.
حضور شیخ حسین در هرات برای شاه طهماسب بسیار اهمیت داشت زیرا فکر و فرهنگ و فضای سُنّیانه ی عصر تیموری بر ذهن بسیاری از مردمان آن دیار هنوز حکمفرما بود و شاه طهماسب - به شرحی که در تاریخ آورده اند (8) - می خواسته شیخ حسین در آنجا به ترویج فرهنگ و معارف شیعی بپردازد.
در اینجا توضیحی لازم به نظر می رسد که بدون عنایت بدان، فهم چگونگی رسمیت یافتن مذهب شیعه در ایران صفوی و فعلیت یافتن این تصمیم رسمی، شُدنی نیست:
هر چند کثیری از مردم ایران - و نه همه ی ایشان -، پیش از بر سر کار آمدن صفویان سُنّی بودند، این تسنن را با تسنن غلیظ و رسمی حاکم بر بعض دیگر برشهای زمانی تاریخ نباید یکی پنداشت.
از قرنها پیش، عمدتاً در ایران، نوعی تسنن آمیخته به حب شدید أهل بیت علیهم السلام رائج شده و دامن گسترده بود که در عین تعلق به مذاهب رسمی أهل تسنن (مثل مذهب شافعی یا حنفی)، در إظهار دلبستگی و سرسپردگی به خاندان رسالت عقائدی شبیه به عقائد شیعه إبراز می کرد. برخی از این سُنّیان حتی به هر دوازده إمام علیهم السلام إظهار سرسپردگی می کردند و أحیاناً به مناقب و فضائلی در حق ایشان قائل می شدند که تنها در کتب شیعه دیده می شود. البته اینان ناچار بودند پاره ای از اختلافات سیاسی و فرهنگی صدر إسلام را که نهایتاً به جدا شدن راه شیعیان أهل بیت علیهم السلام از پیروان مکتب خلفا انجامید، یا تأویل کنند، و یا از نظر دور دارند.
به هر روی، چُنین کسانی وجود داشتند و چُنان عقائدی إظهار می کردند و هم اینان اند که در برخی نوشته ها «سنی دوازده إمامی» خوانده می شوند.
این تسنن آمیخته به مفاهیم و عقائد شیعی، در آستانه ی ظهور صفویه، در ایران طرفداران بسیار داشت، و همین شهر هرات یکی از پایگاههای این طرز فکر بود. عبدالرحمن جامی (817-898 ه.ق.)، شاعر و صوفی نامی، که هم از مخالفان شیعه بوده و هم در مدح هر دوازده إمام به نظم و نثر قلمفرسائی کرده، از چهره های فرهنگی شاخص هرات پیش از ظهور صفویان است. روضة الشهداء واعظ کاشفی (فـ: 910 ه.ق.) که بعدها در سراسر بلاد شیعی مقبولیت و رواج یافت و حتی نام مجالس «روضه خوانی» از نام این کتاب برگرفته شده است، از تولیدات فرهنگی همین هرات و همان روزگار جامی است. حتی فضل الله بن روزبهان خُنجی اصفهانی (فـ: 927 ه.ق.) که از مخالفان سرسخت شیعیان و از دشمنان حکومت صفویه بود، و هم بر ضد تشیع، و هم بر ضد صفویه، قلمفرسائی می کرد، کتابی در صلوات بر چهارده معصوم علیهم السلام نوشته است که چاپ هم شده.
به نظر می رسد مهمترین چیزی هم که زمینه ی تبدیل أقلیت شیعی ایران را به أکثریت فراهم ساخت، وجود همین زمینه ی پیشین و رُسوخ و نفوذ مفاهیم شیعیانه در میان بسیاری از سُنّیان ایران بود. یعنی سُنّیان ایران که خود از رهگذر آن طرز تفکر و اندیشه ی مذهبی با تشیع قَرابت یافته بودند، مستعد پیوستن به جامعه ی شیعه بودند، و سیاست مذهبی شاه إسمایل و جانشینانش تنها این روند را تسریع کرد و موانع را بیش از پیش فروکاست. (9) شاید بتوان گفت آنچه شاه إسماعیل و جانشینان او در ترویج و توسعه ی آن نقش مهمی داشتند، بیشتر عنصر «تَبَرّی» بود، وَرنَه «تولّی»یِ شیعیانه در میان سُنّیان آن روز ایران، شواهد و مصادیق فراوان داشت. (10)
الغَرَض، سُنّیانی هم که شیخ حسین بن عبدالصمد، شیخ الإسلام هرات، با ایشان سر و کار داشت، البته چنین سُنّیانی بودند، نه کسانی از سنخ سُنّیان تندرو و مثلاً وهابیان امروز - که شاید گمان خوانندگان ما به ایشان و أمثال ایشان معطوف شده باشد.
شاه طهماسب از شیخ حسین خواسته بود به هرات رود و برای إرشاد مردم در آن شهر إقامت کند. سه دیه از دیههای هرات را به شیخ داده بود و همچنین به حاکم بلاد خراسان أمر کرده بود تا محمّد خدابنده پسر خود شاه را هر هفته نزد شیخ فرستد تا از شیخ حدیث بشنود و آموزشهای دینی بگیرد. شاه تأکید داشت که أحدی نباید با أوامر شیخ مخالفت کند. شیخ حسین هشت سال در هرات أقامت کرد و در این مدت به تعلیم علوم دینی و إجرای أحکام شرعی اشتغال داشت. در هرات و پیرامون آن بسیاری به برکت تعالیم و روشنگریهای او به تشیع گرویدند و طالبان علوم دینی نزد وی دانش اندوزی کردند. (11)
شیخ حسین بن عبدالصمد، پس از سالها إقامت در هرات و تصدی شیخ الإسلامی، به قزوین آمد و با شاه طهماسب دیدار کرد و از وی رُخصت خواست تا خود و فرزندش، بهاءالدین محمّد، به زیارت خانه ی خدا روند. شاه به خود شیخ حسین رخصت داد ولی به فرزندش بهاءالدین نه، و او را أمر کرد تا در قزوین بمانَد و به تدریس علوم دینی اشتغال ورزد. (12) همین دستور و اعتنای خاص شاه طهماسب به بهاءالدین محمّد جوان، نشان می دهد که این فاضل نوخاسته، با همه ی جوانی، در این زمان عالمی برجسته به شمار می آمده است که شاه صفوی خواهان حضور و «تدریس» وی در پایتخت گردیده.
شیخ حسین بن عبدالصمد، پس از رخصت خواستن از شاه و تشرف به زیارت خانه ی خدا و مدینه ی منوره از راه بحرین بازگشت و در همان سرزمین سکونت گزید. یکچند در همان بحرین به تدریس علوم دینی و إفاضات علمی اشتغال داشت تا سرانجام دور از فرزند دلبند دانشمندش، جان به جان آفرین سپارد و در همان سرزمین مدفون شد. (13)
بر بنیاد گزارشهای همان روزگار صفویان، مرقد شیخ در آن بلاد معروف بوده است و شیعیان بحرَین و دیگر جایها به زیارت تربت پاک او می رفته بدان تبرک می جسته اند و آن مرقد شریف جای استجابت دعاهای مردمان بوده است. (14)
پیش از بدرود با شیخ حسین، خوبست نکته ی دیگری را نیز که با زندگی فرزند دانشورش ارتباط دارد ناگفته نگذاریم: شیخ حسین بن عبدالصمد که از إقامت در ایران خشنود نبود و سالها پیش از آنکه یکسره در ایران سکونت گزیند نیز در نامه ای به شهید ثانی شرح ناخشنودیهای خود را از آنچه در دیار عجم دیده بود به قلم آورده است، زمانی که پس از زیارت حَرَمَیْنِ شریفَیْن به بحرین رفت و آنجا إقامت گُزید، مکتوبی بدین مضمون به فرزندش بهاءالدین محمّد نوشت که: اگر دنیای محض می خواهی به هند برو، و اگر عُقبای محض می خواهی به بحرین بیا، و اگر نه دنیا می خواهی و نه عُقبی در بلاد عراق عجم (یعنی: ایران مرکزی؛ و توسعاً: ایران آن روز) تَوَطُّن گُزین! (15)
در آن زمان در ایران فصول تازه ای از کتاب سیاست و فرهنگ و اجتماع و اقتصاد ورق می خورد. همین سبب شده بود که نه فقط عالم جبل عاملی مهاجر ما، که بسیاری از نخبگان و فرهیختگان ایرانی تبار هم بیرون از جامعه ی متلاطم ایران به جستجوی آسایش زندگانی و فراخی معیشت برخیزند.
کاروانی از شاعران و عالمان ایرانی که راهی هند شدند و در دربارهای پر نعمت هند نزد شاهان شیعی و سنی به خلاقیت أدبی و فرهنگی روی آوردند، متشکل از همین کسانی بود که أغلب روزنه هائی متفاوت و ای بسا زودیاب تر را برای کارکردن یا روزی خوردن طلب می کردند. (16)
در همین حال و هوا بود که پیشنهادهائی نظیر پیشنهاد شیخ حسین بن عبدالصَّمَد به پسرش، از این قرار و به زبانی طنزآلود به نظم کشیده می شد:
دنیا خواهی به جانب هند گُذَر ... عُقبی خواهی به کربلا ساز مَقَر
ور آنکه نه دنیا و نه عقبی خواهی ... زنهار ز ایران ننهی پای بِدَر!
یا:
نیکو پدری گفت به فرزند خَلَف ... دنیا طَلَبی به هند و عقبی به نجف
ور زانکه نه دنیا و نه عقبی خواهی ... بنشین به صفاهان که شود عُمر تَلَف
به هر روی، شیخ بهاءالدین محمّد به سفارش پدر برای کوچیدن از ایران عَمَل نکرد... چرا؟... بروشنی نمی دانیم. باید در این زمینه جستجو و تأمل بیشتر کرد.
پینوشتها:
1. نگر: لؤلؤة البحرین، ص 22؛ و: الغدیر، 280/11 و 282.
2. نگر: دانشنامه ی جهان إسلام، 661/4.
3. سرزمین شام، در چشم انداز تاریخی اش، سرزمینی بزرگ است که سوریه ی کنونی بخشی از آن به شمار می رود.
4. نگر: ریاض العلماء، 120/2؛ و: دانشنامه ی جهان إسلام، 661/4.
5. نگر: صفویه از ظهور تا زوال، ص 98 و 399-401 و 419-421.
6. سنج: خُلدِ بَرین، ص 433 و 434.
7. نگر: الکشکول، ط. معلم، 89/1 و 116.
8. سنج: ریاض العلماء، 120/2.
9. بدون در نظر گرفتن این جنبه ها، تحلیل چگونگی فعلیت یافتن رسمیت تشیع در ایران، شدنی نیست. دین و مذهب چیزی نیست که با بخشنامه یا تطمیع با إرعاب بتوان عوض کرد؛ و باور این که أکثریت سنی در ایران با شمشیر شاه إسماعیل شیعه شوند و بس، ساده لوحی بسیار می خواهد.
10. از همین روی نیز بود که نوک پیکان سیاست مذهبی - ترویجی صفویان بر دوش «تَبَرّائیان» بود. «تَبَرّائیان» شماری از تندروان بودند که بویژه در روزگار شاه إسماعیل أول و پسرش شاه طهماسب أول در مسجد و بازار و کوی و برزن، به آوای بلند غاصبان حقوق أهل بیت علیهم السلام را لعن می کردند و مردمان را به همنوائی با خویش فراخوانده گاه از برای کسی که ناهمسوئی فرامی نمود دردسر فراهم می کردند.
11. سنج: ریاض العلماء، 120/2.
12. سنج: همان، همان ج، همان ص.
13. سنج: همان، همان ج، ص 112.
14. سنج: همان، همان ج، همان ص.
15. نگر: همان، همان ج، همان ص.
16. مرحوم أحمد گلچین معانی در کتابی ستَبر به نام کاروان هند (دو جلد کلان)، شرح حال و گزارش کوچک آن شاعران عصر صفوی را که به هند رفته اند، گِرد آورده است.
آن دانشمند فقید گزارش کرده که مهاجرت أغلب این شاعران و أدیبان به هند، نه از بی توجهی شاهان صفوی به شعر و شاعری (آنسان که برخی ادعا و تکرار کرده اند)، بل از بابت علل و جهات دیگر بوده است؛ ورنه شاهان و شاهزادگان و أمیران صفوی در شاعر نوازی کوتاهی نمی کردند. نگر: کاروان هند، 1/ پنج، و: هشت - بیست و سه.
/م
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}