نویسندگان: یان کریستنسن، هاگ واگنر و سباستین هالیدی
مترجمان: ابوالقاسم بشیری، جمشید مطهری و رحیم میردریکوندی



 

درک زبان

نکات کلیدی

شنیدن، خواندن و درک مطلب (1):

شناسایی واژگان الفاظ گفتاری یا نوشتاری، صرفاً نقطه ی آغاز درک زبان به شمار می آید. فرآیندهای درک «پس واژگانی» نیز نسبت به مواد نوشتاری و گفتاری علی رغم اختلاف در شیوه اجرا و در اختیار گذاردن علامت نشانه ها متفاوت، به صورت مشابه عمل می کنند، و البته نظریه های درک مطلب، عمدتاً این تفاوت ها را نادیده می گیرند.

تجزیه و ترکیب (2):

برای فهمیدن یک جمله، تجزیه ی آن جمله ضرورت دارد. به عبارت دیگر، برای فهم یک جمله، شناخت ساختار دستوری آن جمله لازم است. هنگامی که واژه های یک جمله بازشناسی می شوند، تجزیه نیز انجام می گیرد. برای این که تجزیه به طور مؤثر انجام شود، کسی که جمله را تجزیه می کند باید در همان آغاز ساختار مناسبی را در این جمله حدس بزند. احتمالاً این امر با استفاده از قواعد مبتنی بر تجربه انجام می گیرد که معمولاً ساده ترین ساختار را برای جمله پیش بینی می کنند، مگر شواهدی برخلاف فرض در کار باشد. الگوهای تجزیه کننده به وسیله ی به کارگیری جملاتی مورد بررسی و آزمایش قرار می گیرند، جملاتی که واژه های اولیه آن انسان را از ساختار صحیح جمله منحرف می کنند. تجزیه کردن معمولاً بدون معنای جمله به پیش می رود.

استنباط و درک (3):

جملات گزاره ها را بیان می کنند و خود آن ها پس از تجزیه، غالباً فراموش می شوند و تنها گزاره هایی که ارائه کرده اند، به خاطر می مانند. این گزاره ها باید به کمک فرآیند استباط، با همدیگر و دانش کلی تر واژه ها پیوند بخورند. استنباط های ساده معمولاً برای آن به کار می روند که مرجع ضمایر خاص را تعیین کنند. این ضمایر جملات را در یک متن پیوسته، به هم ربط می دهد. دیگر استنباط ها به دانش عمومی بستگی دارند، و تعداد زیادی از چنین استنباط ها را برای هر جمله می توان انجام داد. می توان گفت تنها استنباط هایی که هم زمان و همگام با پردازش جمله انجام می شوند، به طور مستقیم برای فهم جمله لازم است.

گوش کردن، خواندن و درک کردن

دو موضوع قبلی فرآیند فهمیدن زبان گفتاری و نوشتاری را تا مرحله دستیابی واژگانی بیان می کنند. درک، یک فرآیند «پس واژگانی» (4) است که نقطه ی شروع آن برون داد واژگان ذهنی می باشد؛ این برون داد را می توان به صورت زنجیره از واژه ها تصور کرد. شنوندگان در مقایسه با خوانندگان، این مزیت را در درک دارند که از آهنگ جمله، ایما و اشاره ها و حمایت زمینه ای آگاهی دارند. از طرفی خوانندگان می توانند سرعت خواندنشان را خود تعیین کنند؛ می توانند به عقب برگردند، و دروندادهای آن ها نواقص کمتری دارد. علی رغم وجود این تفاوت ها به نظر می رسد که فرآیندهای درک، شباهت بسیار زیادی با هم دارند و فرقی نمی کند که درون داد واژگانی نوشتاری باشد یا گفتاری؛ بنابراین اکثر نظریه ها بُعد درون داد را نادیده می گیرند. (از آن جا که بیشتر تحقیقات درباره درک، در فرآیند خواندن انجام گرفته، بقیه ی این بخش به خوانندگان مربوط می شود. در عین حال یافته های علمی به طور کلی درباره شنوندگان و خوانندگان هر دو صدق می کند).

تجزیه کردن جمله

برای فهم جمله، تعیین ساختار دستوری آن ضروری است؛ در واقع ایجاد یک نمودار ساختار عبارتی ضروری به نظر می رسد (موضوع 1، فصل 8). این کار به تجزیه کردن معروف است و به علت این که تجزیه جمله به سرعت انجام می گیرد، این کار هم زمان با شنیدن یا خواندن واژه ها باید انجام شود؛ بنابراین وظیفه ی مکانیسم تجزیه و ترکیب آن است که قبل از ارائه همه شواهد، معنای جملات ناقص را به دست دهد.
برای مثال، واژه های The man... (آن مرد...) می تواند آغاز تعداد زیادی از جملات دستوری باشد. به علت کثرت این جملات دستوری، بررسی تمام آن ها و حذف جمله های غیر دستوری ممکن نیست؛ بنابراین لازم است تنها یک ساختار را شناسایی روی آن کار کنیم و تنها در صورت نامناسب بودن، آن را اصلاح کنیم. برای انجام چنین کاری باید اطلاعات دستوری زبانی خود را به کار بگیریم؛ همچنین ما باید تعدادی قانون مبتنی بر تجربه و کارآمد برای ایجاد ساختارهای عبارتی محتمل در دسترس داشته باشیم. یکی از راه هایی که می توان چگونگی کار جملات تجزیه کننده را بررسی کرد، آن است که جملاتی طراحی شود که در ظاهر تا حدود بسیار زیادی، دارای شکل دستوری واحدی هستند؛ ولی بعداً معلوم می شود که ساختار متفاوتی دارند. این گونه جملات به جملات گول زننده (5) معروفند؛ زیرا این جملات خواننده را درباره ترکیب جمله گمراه می کنند؛ این امر سر نخ های ارزنده ای را در مورد این که چگونه تجزیه کننده ها کار می کند، ارائه می نماید.
مدل گمراه کننده (6) بر این باور است که تجزیه فقط به ساختار جمله بستگی دارد و تحت تأثیر معنا قرار نمی گیرد. ما وقتی جمله ای را می خوانیم، با انتخاب دو قانون مرتبط به هم، ساده ترین مدل ممکن برای ساختار جمله را برمی گزینیم:

1. قانون الحاق کمینه؛ (7)

این قانون بیان می کند که واژه های جدید به گونه ای به ساختار عبارت ملحق می شوند که کمترین تعداد از واحدهای جدید را در بردارند (عبارت ها و بندها)؛ از این رو در جمله ی «دختر پاسخ را از حفظ می دانست» (8) واژه «پاسخ» مفعول مستقیم فعل «دانست» به شمار آمده و بنابراین قسمتی از همان عبارت فرض می شود. این فرض در جمله ی «دختر پی برد که پاسخ غلط است» (9) غلط از آب در می آید؛ زیرا «پاسخ» در این جمله، شروع یک عبارت اسمی جدید است؛ در چنین جمله ای تجزیه کننده باید روی کلمه «was»... (است) مکث کند و ساختار عبارتی دیگر را تعیین کند؛

2. قانون، «بسته انگاری» (10):

طبق این قانون واژه های جدید همیشه به عبارتی که فعلاً در حال تجزیه است، ملحق می شوند نه عبارت دیگر. این قانون برداشت صحیح از جمله ای مانند آنچه در شکل 1 - الف آمده است را تضمین می کند؛ ولی در جمله ای شبیه آنچه که در شکل 1 - ب نشان داده شده است، جایی که «a mile» (یک مایل) (11) به جمله ی دیگری تعلق دارد، نمی تواند صحت آن را تضمین کنید.
استفاده از این راهبردها به کسی که جمله را تجزیه می کند، فرصت می دهد که تفسیر واحدی از یک جمله برداشت کند، و سرعت فهم را افزایش دهد و بارهای روی حافظه را نیز به مقدار زیادی کاهش دهد؛ چون در یک زمان باید فقط یک ساختار عبارتی مورد توجه قرار بگیرد. این نظریه از طریق اندازه گیری حرکات چشم افرادی که در حال خواندن جملات گمراه بوده اند، آزمایش شده است. نتایج نشان می دهند که تنها در نقاطی که بین ساختار واقعی جمله و ساختاری که محصول الحاق کمینه و بسته انگاری انتهایی (بستن به قبل) است، تعارضی وجود دارد؛ مکث هایی جهت پردازش اضافی وجود دارد و این امر بیانگر این است که الگوی مذکور الگویی مناسبی است.
مدل گمراه کننده فرض می کند که معنا، در شناخت ساختار نحوی جمله نقش اندکی ایفا می کند؛ در حالی که شواهد متعارضی در این جا وجود دارد. آن جایی که علایم ساختاری قوی باشد، احتمالاً به نظر می رسد که تجزیه، به طور مستقل از معنا به پیش برود؛ ولی هر جا که نشانه های معنایی قوی باشند، این نشانه ها به تجزیه ی جمله کمک می کنند. برای مثال، در دو جمله ی «برادر مورد تنفر خواهر بود» و «خواهر از برادر نفرت داشت» تعیین فاعل در جمله ی اول وقت بیشتری می گیرد تا جمله ی دوم؛ اما هیچ تفاوتی بین دو جمله ی «شناگر توسط نجات غریق رهایی یافت» و «نجات غریق شناگر را نجات داد» وجود ندارد. علاوه بر این، خوانندگان می توانند از علایم نگارشی، و شنوندگان از آهنگ جمله استفاده کنند، تا در تجزیه یک جمله آنان را راهنمایی کند؛ بنابراین تجزیه کردن نمی تواند آن گونه که نظریه مدل گمراه کننده پیشنهاد می کند، یک فرآیند دستوری کاملاً مستقلی باشد.
شکل 1. جمله ای که در آن وابستگی انتهایی در نمودار الف به یک نمودار ساختار درست، و در نمودار ب به یک نمودار ساختاری غلط منجر می شود. در این نمودار حروف انگلیسی به مفاهیم زیر دلالت می کنند: s = جمله؛ VP = عبارت فعلی؛ V = فعل؛ NP= عبارت اسمی؛ Art = حرف تعریف. هیچ تجزیه و تحلیلی از عبارتی که با مثلث علامت گذاری شده است، ارائه نشده است.
هنگامی که معانی به واژه ها ملحق می شوند و ترکیب نحوی جمله مشخص می گردد، خواننده یا شنونده در وضعیتی قرار می گیرد که معنای آن گزاره ای که جمله بیانگر آن است، تعیین کند. درباره ی این فرآیند اطلاعات کمی در دست است؛ اصولاً این فرآیند باید برعکس فعالیتی باشد که گوینده انجام می دهد و جملات را طبق گزاره ها می سازد. تا زمانی که درباره ی بازنمایی ذهنیِ دانش اطلاعات بیشتری به دست نیاید، بعید است که این جنبه از درک مطلب به معنای دقیق کلمه فهمیده شود.

استنباط و درک مطلب

درک مطلب مستلزم چیزی بیشتر از تجزیه کردن جملات به صورت جداگانه است. به طور کلی اگر جملات بخواهند به معنای دقیق کلمه فهمیده شوند، باید با یکدیگر و شناخت جهان یا تنها با شناخت جهان ارتباط پیدا کنند. آزمایش های مربوط به یادآوری متن نشان می دهد که آزمودنی ها تنها محتوای گزاره ای جمله را ذخیره می کنند؛ ولی شکل ترکیبی (دستوری) آن را که ظاهراً پس از تجزیه و فهم جمله از بین می رود، ذخیره نمی کنند؛ بنابراین فرآیند فهم متن عبارت است از به هم پیوستن بازنمایی های گزاره ای در یک مدل ذهنی منسجم.
گزارش کوتاه زیر برخی ویژگی های این فرآیند را روشن می سازد: جِین به مهمانی جشن تولد جک دعوت شد. او در فکر بود که آیا جک بادبادک دوست دارد. او به اتاقش رفت و قلکش را تکان داد. آن هیچ صدایی نداد.
ارتباط این جملات یا به بیان دقیق تر، گزاره هایی که این جملات بیان می کنند، خیلی واضح نیست؛ ولی در عین حال این گزارش به علت وجود مجموعه استنباط هایی فراتر از آنچه نوشته شده، قابل فهم می باشد. بعضی از این استنباط ها نسبت به متن، جنبه ی درونی دارد. ما استنباط می کنیم که ضمیر «او» به جین برمی گردد، و ضمیر «آن» در آخرین جمله به معنای قلک است. چنین استنباط هایی ارجاع به ما قبل (12) نامیده می شوند و کما بیش روشن هستند. در گزارش بالا، جنسیت به تنهایی تعیین می کند که ضمایر به چه چیزی برمی گردند؛ گرچه در موارد دیگر، برای فهمیدن مرجع ضمیر نیازمندیم از معلومات خود درباره دنیای اطراف مان استفاده کنیم. در جمله ی «پیتر توسط کارآگاه مورد بازجویی قرار می گرفت؛ او متهم به قتل شده بود»، به دلیل اطلاعاتی که ما درباره پلیس داریم، مسلم می دانیم که ضمیر «او» به پیتر برمی گردد نه به کارآگاه.
به طور کلی ما همواره از استنباط (13) برای تفسیر متن ها استفاده می کنیم. جملات ظاهراً نامربوط در این گزارش پیرامون جین و جک به وسیله آنچه که ما درباره جشن های تولد و نیاز به خریدن و دادن هدایا و معنای قلک بی صدا می دانیم، به هم مرتبط می شود و اعتبار پیدا می کند.
در مورد نقش استنباطات در فهم متن بحث های قابل ملاحظه ای وجود دارد. در جمله ی «او یک درخت را قطع کرد»، هیچ ذکری از ابزار به میان نیامده است؛ ولی در آزمون حافظه که برای مجموعه ای از چنین جملاتی طراحی شده بود، به دست آمد که غالباً واژه «تبر» اندازه واژه «قطع کرد»، علامت نشانه ای تأثیرگذار در یادآوری می باشد. معنای این امر آن است که استنباط استفاده از تبر برای قطع درخت درست در همان وقت خواندن جمله حاصل می شود. یکی از مشکلات این نظر آن است که حد و مرزی برای تعداد استنباط های ممکن از یک جمله در آن وجود ندارد و بسیاری از این استنباط ها ضرورتی ندارند و سبب پردازش هایی می شوند که هیچ لزومی ندارند. علاوه بر این، هر استنباطی که از طریق میانگین آزمون یادآوری به دست آمده، در واقع احتمال دارد در همان زمان یادآوری تحقق یافته باشد، نه وقتی که جمله خوانده شده است.
بنابراین احتمال بیشتر آن است که تنها تعداد اندکی از استنباط ها در همان آغاز پردازش جمله انجام شوند. برخی از این استنباط ها ساده، و خود به خودی هستند که برای مثال می توان به ارجاع ضمیر اشاره کرد. در دیگر استنباط ها باید جمله به طور کامل فهمیده شود. فقط به کمک این نوع از استنباط هاست که می توانیم به طور اساسی به حالت های متفاوت حوادثی پی ببریم که به وسیله ی دو جمله ی زیر وصف شده اند:
پلیس دستش را بالا برد و ماشین را متوقف کرد؛
دروازه بان دستش را بالا برد و توپ را گرفت.
خواننده در مواجه با یک متنی که ابتدا و انتهای مشخصی ندارد (مانند داستان قُلک) ممکن است مجبور شود که استنباط های هدفمندی انجام دهد که به فهم متن کمک می کنند و الگوی ذهنی مناسبی را فراهم می آورند.

پی نوشت ها :

1. listening, reading and comprehension.
2. parsing.
3. inferences and comprehension.
4. post - lexical process.
5. garden - path sentences.
6. garden - path model.
7. minimal attachment.
8. The girl knew the answer by heart.
9. The girl know the answer was wrong.
10. late closure (وابستگی انتهایی، بستن به قبل) ربط دادن به عبارت اخیر
11. Since Fred always jogs a mile.
12. anaphora.
13. inference.

منبع مقاله :
کریستنسن، یان و هاگ واگنر و سباستین هالیدی؛ (1385)، روان شناسی عمومی، گروه مترجمان، قم، مرکز انتشارات مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی (رحمه الله)، چاپ اول.