نویسنده: برتراند راسل
مترجم: نجف دریابندری




 

میل به قدرت دو صورت دارد: آشکار، در رهبران؛ و پنهان، در پیروان آنها. وقتی که مردم با میل از رهبری پیروی می کنند، منظورشان این است که آن گروهی که رهبر در رأس آن قرار دارد قدرت بدست بیاورد، و احساس می کنند که پیروزی رهبر پیروزی خود آنهاست. بیشتر مردمان توانایی رهبری و به پیروزی رساندن گروهشان را در خود نمی بینند، و بنابراین سردسته ای را پیدا می کنند که بنظر می آید از شجاعت و توانایی لازم برای بدست آوردن قدرت بهره مند است. حتی در دیانت هم از این تمایل پدیدار می شود. نیچه مسیحیت را متهم می کرد که اخلاق بردگی را پرورش می دهد، ولی هدف مسیحیت همیشه پیروزی نهایی بوده است: «خوشا به حال ضعیفان، زیرا که زمین را به میراث خواهند برد.» دعای زیر این نکته را روشن تر بیان می کند:

پسر خدا به جنگ می رود،
تا تاجی شاهانه به چنگ آورد.
پرچم خونین او از دور موج می زند.
کیست که به دنبال او می رود؟
هر کس جام اندوه او را نوشد
و بر درد پیروز شود،
هر کس صلیب خود را با شکیبایی بر دوش
کشد،
در پی او خواهد رفت.

اگر این اخلاق بردگی است، پس همه ی سربازان مزدوری که محنت جنگ را برای خاطر غنیمت تحمل می کنند، و همه ی سیاستگران خرده پایی که در مبارزات انتخابی تلاش می کنند باید در شمار بردگان بحساب آیند. ولی حقیقت این است که در اموری که بر اساس همکاری واقعی انجام می گیرد، پیروان از لحاظ روانشناسی از رهبر خود برده تر نیستند.
همین نکته است که نابرابریهای قدرت را که ناگزیر در سازمان وجود دارد، قابل تحمل می سازد، و باعث می شود که با اندام وارتر («اورگانیک تر») شدن جامعه، این نابرابریها به جای آنکه کمتر شوند افزایش یابند.
تا آنجا که از گذشته اطلاع داریم، نابرابری در توزیع قدرت همیشه در جوامع بشری وجود داشته است. این امر پاره ای نتیجه ی ضروریات ظاهری است و پاره ای معلول عللی است که باید آنها را در سرشت بشر جست. غالب امور دسته جمعی فقط در صورتی امکان دارند که یک هیأت حاکم آنها را رهبری کند. اگر بخواهیم خانه ای بسازیم، یک نفر باید درباره ی نقشه اش تصمیم بگیرد؛ اگر قرار باشد قطارها روی خط آهن حرکت کنند، برنامه ی حرکت آنها را نمی توان به دست هوس لوکوموتیورانها سپرد؛ اگر قرار باشد جاده ای کشیده شود، شخصی باید مسیر آن را معین کند. حتی حکومت دموکراتیک هم به هر حال حکومت است، و لذا به دلایلی که هیچ ارتباطی با روانشناسی ندارد، اگر قرار باشد امور دسته جمعی به نتیجه برسد، باید کسانی باشند که دستور بدهند، و کسانی که دستور بگیرند. ولی این نکته که چنین چیزی امکان دارد، و بالاتر از آن این نکته که نابرابریهای واقعی در قدرت بیش از آن است که ملاحظات فنی لازم می آورند، فقط بر حسب روانشناسی و فیزیولوژی فردی قابل توضیح است. سیرت برخی از مردمان آنها را همیشه در مقام رهبری قرار می دهد، و سیرت برخی دیگر آنها را فرمانبردار می سازد؛ میان این دو نهایت، توده ی افراد متوسط قرار می گیرند که در برخی اوضاع دوست می دارند دستوردهنده باشند و در برخی اوضاع دیگر ترجیح می دهند دستور بگیرند.
آلفرد آدلر، در کتاب شناسایی سرشت بشر (1) به دو سنخ فرمانبردار و فرمانفرما قائل می شود. می گوید: «فرد فرمانبردار مطابق قواعد و قوانین دیگران زندگی می کند، و این سنخ تقریباً خود به خود یک مقام زیردست برای خود پیدا می کند». و ادامه می دهد که از طرف دیگر، سنخ فرمانفرما از خود می پرسد «چگونه می توانم از همه برتر باشم؟» و این آدمی است که هر جا احتیاج به مدیر باشد سرو کله اش پیدا می شود و در انقلابها بالا می آید. آدلر هر دو سنخ را، دست کم در شکل افراطی شان، نامطلوب می داند، و آنها را نتیجه ی آموزش و پرورش می شناسد. می گوید: ‌«بزرگترین عیب تربیت قدرت پرستانه این است که کودک را با آرمان قدرت ببار می آورد و لذتهای قدرت داشتن را به او نشان می دهد.» می توان افزود که این گونه تربیت هم سنخ برده را پدید می آورد و هم سنخ خودکامه را، زیرا این احساس را باعث می شود که تنها رابطه ی ممکن میان دو فرد انسانی که با یکدیگر همکاری می کنند رابطه ای است که در آن یکی فرمان می دهد و دیگری فرمان می برد.
عشق به قدرت، در اشکال محدود گوناگونش، کمابیش عمومیت دارد، ولی اشکال مطلق آن نادر است. زنی که در اداره ی امور خانه اش قدرت را دوست می دارد احتمالاً از آن نوع قدرتی که نخست وزیر در اختیار دارد پس می زند. برعکس، ابراهام لینکلن که از اداره ی ایالات متحد باکی نداشت از جنگ خانگی می ترسید. شاید اگر کشتی «بلرفون» که ناپلئون را به اسارت می برد دچار طوفان شده بود، امپراتور فرانسه فرمان دریانوردان انگلیسی را اطاعت می کرد و در قایقی می نشست. مردمان قدرت را تا وقتی دارند که توانایی حل مسأله ی مورد بحث را در خود سراغ می کنند، اما همین که خود را ناتوان دیدند حاضر به فرمانبرداری می شوند.
میل به تسلیم که به اندازه ی میل به فرمان دادن واقعی و فراوان است، از ترس ریشه می گیرد. نافرمان ترین دسته ی کودکان در یک موقعیت وحشت آور، مانند آتش سوزی، دستور یک بزرگسال باکفایت را کاملاً گوش می کنند. وقتی که جنگ جهانی اول پیش آمد طرفداران حق رأی زنان با جورج لوید آشتی کردند. هر وقت که خطر شدیدی پیش بیاید میل غالب مردم این است که قدرتی پیدا کنند و به آن تسلیم شوند؛ در این گونه لحظات کمتر کسی به فکر انقلاب می افتد. وقتی که جنگ در می گیرد مردم همین احساس را نسبت به دولت پیدا می کنند.
سازمانها ممکن است برای مقابله با مخاطرات طرح ریزی شده باشند، یا نشده باشند. در پاره ای موارد سازمانهای اقتصادی، مانند معادن ذغال، مخاطراتی دربردارند، ولی این مخاطرات اتفاقی است و اگر آنها را از میان بردارند سازمانها بهتر رشد می کنند. به طور کلی، مقابله با خطر در شمار مقاصد اصلی سازمانهای اقتصادی یا سازمانهای دولتی مربوط به امور داخلی نیست. ولی قایقهای نجات و دسته های آتش نشانی، مانند نیروهای زمینی و دریایی، کارشان مقابله با خطر است. این نکته در مورد سازمانهای دینی هم به معنای دورتری صادق است، زیرا کار آنها نیز برطرف کردن ترسهای مابعد طبیعی عمیقی است که در نهاد ما سرشته است. هر کس در این مورد شک دارد می تواند دعای زیر را بخواند:

ای صخره های اعصار دهان باز کنید
تا خود را در میان شما پنهان کنم.
ای عیسی، ای عشق روح من،
بگذار در آغوش تو پنهان شوم،
هنگامی که امواج می خروشند و طوفان می غرد.

در تسلیم شدن به اراده ی الهی نوعی احساس امنیت نهایی وجود دارد، و به همین دلیل بوده است که بسیاری از پادشاهان که حاضر نبوده اند در برابر هیچ وجود خاکی سرفرود آورند در برابر دیانت خود را خاکسار کرده اند. هر نوع تسلیمی از ترس آب می خورد، خواه رهبری که ما به او تسلیم می شویم فرد بشری باشد و خواه ذات الهی.
این نکته در شمار مطالب پیش پا افتاده درآمده است که پرخاشگری غالباً از ترس آب می خورد. به نظر من این نظریه را بیش از اندازه تعمیم داده اند. در مورد نوع خاصی از پرخاشگری این مطلب درست است، مثلاً در مورد پرخاشگری دی. اچ. لارنس. ولی من شک کلی دارم در اینکه مردمانی که رئیس دسته ی دزدان دریایی می شوند کسانی باشند که در کودکی از پدر خود می ترسیده اند، یا اینکه ناپلئون در جنگ آوسترلیتز واقعاً چنین احساس می کرد که دارد تلافی سرکوفتهای مادرش را درمی آورد. من هیچ اطلاعی از مادر آتیلا ندارم، ولی تصورم این است که او بچه ی دردانه اش را زیاد لوس می کرده است. و آن بچه بعدها وقتی که می دید دنیا در برابر بعضی از هوسهای او مقاومت می کند اوقاتش تلخ می شد. آن نوع پرخاشگری که از ترس برمی خیزد به نظر من آن چیزی نیست که الهام بخش رهبران بزرگ می شود. به نظر من رهبران بزرگ دارای نوعی اعتماد به نفس استثنایی هستند که تنها ظاهری نیست بلکه در ژرفای ناهشیارشان هم نفوذ کرده است.
اعتماد به نفسی که لازمه ی رهبری است ممکن است علتهای گوناگون داشته باشد. از لحاظ تاریخی، یکی از شایع ترین این علتها مقام فرماندهی موروثی بوده است. مثلاً سخنرانیهای ملکه الیزابت اول را در لحظات بحرانی بخوانید: خواهید دید که در وجود او عنصر فرمانفرما از عنصر زن پیشی گرفته، و از طریق او ملت انگلستان را معتقد ساخته است که ملکه می داند چه باید کرد، و این را هیچ فرد عادی به خوبی او نمی داند. در مورد الیزابت منافع فرمانفرما و ملت هماهنگ بودند؛ به همین دلیل بود که او را «ملکه ی خوب» می نامیدند. الیزابت حتی می توانست از پدر خود تمجید کند، بی آنکه خشم مردم را برانگیزد؛ شکی نیست که عادت فرمان دادن برعهده گرفتن مسؤولیت و تصمیم گرفتن را آسان تر می سازد. قبیله ای که از رئیس موروثی خود پیروی می کند احتمالاً وضعش بهتر از وقتی است که رئیس را به قید قرعه برگزیند. از طرف دیگر، سازمانی مانند کلیسای قرون وسطی که رئیس خود را بر اساس محاسن ‌آشکار انتخاب می کرد، و آن هم غالباً پس از آنکه نامزد ریاست در مقامهای اداری تجربه ی فراوانی بدست آورده باشد، روی هم رفته نتایجی که بدست می آورد بسیار بهتر از نتایجی بود که در همان دوره در سلطنتهای موروثی بدست می آمد.
برخی از تواناترین رهبران تاریخ در شرایط انقلاب پدید آمده اند. بگذارید لحظه ای به بررسی صفاتی که باعث توفیق کرامول و ناپلئون و لنین شدند بپردازیم. هر سه تن در اوضاع دشواری بر کشور خود مسلط شدند و مردان توانایی را که طبیعتاً اهل تسلیم نبودند به خدمت خود درآوردند. هر سه دارای شجاعت و اعتماد به نفس بی حد و حصر بودند، به اضافه ی اینکه به نظر همکارانشان در شرایط دشوار قضاوت صحیح داشتند. اما از میان این سه تن، کرامول و لنین به یک سنخ تعلق دارند و ناپلئون به سنخ دیگر. کرامول و لنین مردانی بودند با ایمان دینی بسیار ژرف و خود را عامل یک غرض قوی بشری می دانستند. بنابراین به نظر خودشان میل به قدرت در آنها حقانیت تردیدناپذیری داشت و به آن نوع آثار قدرت-مانند تجمل و آسایش-که با آن غرض کلی هماهنگ نبود چندان توجهی نداشتند. این نکته خصوصاً در مورد لنین صادق است، زیرا کرامول در سالهای آخر عمرش گمان می کرد که دارد در گناه غوطه ور می شود. با این حال، در هر دو مورد ترکیب ایمان و توانایی بسیار به آنها جرأت می داد و آنها را قادر می ساخت که الهام بخش پیروان خود باشند و رهبری شان را برعهده بگیرند.
در مقابل کرامول و لنین، ناپلئون نمونه ی فرد اعلای سربازانی است که برای غنیمت به جنگ می روند. انقلاب فرانسه برای نقشه ی ناپلئون مناسب بود، زیرا که فرصتی به دست او داد، ولی از جهات دیگر او اعتنایی به انقلاب نداشت. با آنکه ناپلئون میهن پرستان فرانسه را ارضا می کرد و بر نیروی آنها متکی بود، فرانسه نیز مانند انقلاب برای او چیزی جز یک فرصت مساعد نبود. حتی در روزهای جوانی به فکر افتاده بود برای استقلال جزیره ی کُرس با فرانسه بجنگد. توفیق او چندان نتیجه ی خصایل استثنایی نبود، بلکه بیشتر حاصل مهارتش در فنون جنگ بود: در موقعیتهایی که مردان دیگر شکست می خوردند، او پیروز می شد. در لحظات حساس، مانند روز هجدهم برومر و مارانگو توفیق خود را مدیون دیگران بود، ولی این استعداد غریب را داشت که توفیق همکارانش را از آن خود سازد. سپاه فرانسه پر از جوانان جویای نام بود؛ آنچه باعث شد ناپلئون بر دیگران پیشی بگیرد، زرنگی او بود، نه احوال روانی (روانشناسی) خاص او. اعتقادی که او به بخت و اقبال خود داشت و سرانجام باعث سقوطش شد، معلول پیروزیهای او بود، نه علت آنها.
به زمان خود بازگردیم: هیتلر را باید از لحاظ روانی در ردیف کرامول و لنین قرار داد، و موسولینی را در کنار ناپلئون.
سرباز غنیمت جو، یا رئیس دسته ی دزدان دریایی، نوع آدمی است که بیش از آنچه تاریخ نویسان «علمی» گمان می کنند در تاریخ اهمیت دارد. این نوع آدم گاه، مانند ناپلئون، می تواند خود را در مقام رهبری یکسان قرار دهد که داری هدفهایی هستند که پاره ای از آنها غیرشخصی است. سپاهیان انقلابی فرانسه خود را آزادکننده اروپا می پنداشتند و در ایتالیا و آلمان غربی مردم نیز آنها را به همین نام می شناختند؛ ولی خود ناپلئون هرگز از آنچه برای مصلحت او لازم بود ذره ای بیشتر آزادی به ارمغان نیاورد. بسیار پیش می آید که ادعای هدفهای غیرشخصی هم در میان نیست. اسکندر ممکن است برای گسترش تمدن یونانی در مشرق زمین دست بکار شده باشد، ولی جای تردید است که سپاهیان مقدونی او به جنبه ی نبردهای او چندان علاقه داشته اند. در صد سال آخر جمهوری روم، سرداران رومی غالباً بی پول می شدند و وفاداری سربازان خود را به بهای تقسیم زمین و ذخایر می خریدند. سیسیل رودز(2) غالباً می گفت که نوعی اعتقاد عرفانی به امپراتوری بریتانیا دارد، ولی این اعتقاد منافع سرشاری هم نصیب او می ساخت، و سربازانی که او به دست آنها سرزمین «متابل» را تسخیر کرد آشکارا به زور پول به میدان جنگ فرستاده می شدند. از سازمان یافته، با پوشش ناچیز یا بدون پوشش، در جنگهای جهان نقش بسیار عمده ای بازی کرده است.
گفتیم که مردمان عادی و بی سر و صدا وقتی که خود را به رهبری تسلیم می کنند از ترس چنین می کنند. ولی این نکته در مورد دسته ی دزدان مشکل درست باشد، مگر اینکه کار بی دردسرتری برای آنها امکان نداشته باشد. وقتی که حاکمیت رهبر تثبیت شد، وجود او ممکن است در افراد یاغی ترس برانگیزد؛ ولی تا زمانی که رهبر، رهبر نشده است و اکثریت او را به این عنوان بجا نیاورده اند، نمی تواند باعث ترس باشد. رهبر، برای بدست آوردن مقام رهبری باید در صفاتی که حاکمیت او را احراز می کند برتری خود را نشان دهد: اعتماد به نفس، سرعت در تصمیم، و مهارت در اقدام صحیح. رهبری یک امر نسبی است. یولیوس قیصر می توانست ‌آنتونیوس را مطیع خود سازد، ولی این کار از هیچ کس دیگر برنمی آمد. غالب اشخاص احساس می کنند که سیاست کار دشواری است، و بهتر آن است که از رهبری پیروی کنند-این را به طور غریزی و ناهشیار احساس می کنند، مانند سگ که به دنبال صاحب خود می افتد. اگر چنین نبود، عمل سیاسی دسته جمعی امکان پذیر نمی شد.
پس ترس و تردید عشق به قدرت را محدود می سازد؛ چنانکه مانع خودسری نیز می شود. از آنجا که قدرت ما را قادر می سازد که خواهشهای خود را بیش از آن ارضا کنیم که بدون قدرت برایمان میسر است، و چون قدرت باعث می شود که دیگران به ما حرمت بگذارند، پس طبیعی است که ما خواهان قدرت باشیم، مگر تا حدودی که ترس و تردید مانع شود. این گونه ترس و تردید به سبب عادت مسؤولیت کاهش می یابد، و به همین ترتیب مسؤولیت خواهش قدرت را افزایش می دهد. تجربه ی خشونت و خصومت ممکن است در هر دو جهت مؤثر باشد. در مورد کسانی که به آسانی وحشت می کنند، چنین تجربه ای باعث می شود که میدان را خالی کنند، و حال آنکه مردمان جسور را برمی انگیزد که موقعیتهایی برای خود دست و پا کنند که به آنها امکان بدهد به جای تحمل خشونت خود دست به خشونت بزنند.
پس از هرج و مرج، نخستین قدم طبیعی استبداد است، زیراکه مکانیسمهای غریزی تسلط و تسلیم استبداد را آسان تر می سازد؛ این نکته ای است که در خانواده، در دولت، و در کسب به اثبات رسیده است. همکاری بر اساس برابری از استبداد بسیار دشوارتر است. و با غرایز انسان بسیار کمتر انطباق دارد. وقتی که مردمان به همکاری می پردازند، طبیعی است که هر کسی بکوشد زمام کار را در دست بگیرد، زیرا که تمایلات تسلیم طلبانه در این بازی شرکت ندارند. کمابیش ضروری است که همه ی افراد دخیل در کار وفاداری مشترک خود را به مراجعی غیر از خود اعلام کنند. در چنین کسبهای خانوادگی غالباً موفق اند، زیرا آن سرزمین سنت کنفوسیوسی حرمت خانواده وجود دارد؛ ولی شرکتهای سهامی غیرشخصی غالباً عملی نیستند، زیرا که هیچ کدام از شرکا اجباری احساس نمی کنند که در قبال سایرین درستکار باشند. هر جا که حکومت آگاهانه مطرح باشد، شرط لازم توفیق آن این است که عموم مردم به قانون یا ملت یا اصلی دیگری که همه آن را قبول داشته باشند حرمت بگذارند. در «انجمن دوستان» وقتی که می خواهند در مسأله ی مورد اختلاقی تصمیم بگیرند تسلیم رأی اکثریت نمی شوند، بلکه آنقدر گفت و گو می کنند تا همه به توافق برسند، و این را به یمن انفاس روح القدس می دانند. در مورد این انجمن، ما با یک جامعه ی بسیار همگون سر و کار داریم، ولی بدون مقداری همگونی حکومت از طریق گفت و گو اصولاً امکان پذیر نیست.
در خانواده، به وجود آوردن احساس اتحادی که برای حکومت از طریق گفت و گو کافی باشد چندان دشوار نیست، چنانکه در خانواده های فوگر و روشیلد و فرقه های مذهبی کوچک مانند کویکرها، و قبایل وحشی، و در ملتهایی که در حال جنگ یا در خطر جنگ اند می توان دید. ولی فشار خارجی در هر صورت لازم است: افراد یک گروه برای آن پشت همدیگر را می گیرند که از تنها ماندن می ترسند. خطر مشترک آسان ترین راه برای پدید آوردن همگونی است. ولی این امر برای مسأله ی قدرت در کل جهان راه حلی بدست نمی دهد. ما می خواهیم مخاطراتی-مانند جنگ-را که در حال حاضر باعث همبستگی می شوند از میان ببریم، ولی نمی خواهیم همکاری اجتماعی را غیرممکن سازیم. این مسأله هم از لحاظ روانشناسی و هم از لحاظ سیاست مسأله ی دشواری است، و اگر بتوان از روی قیاس قضاوت کرد احتمالاً راه حلش-اگر راه حلی داشته باشد-آن خواهد بود که یکی از ملل در ابتدا حاکمیت خود را برقرار کند. همکاری آزادانه میان ملل که برای خود آزادی مطلق قائل اند، به اندازه ی همکاری میان اشراف لهستان پیش از تجزیه دشوار است. ملل هم ممکن است مانند اشراف لهستان از میان رفتن را بر عقل سلیم ترجیح دهند. نوع بشر به حکومت نیاز دارد، ولی در مناطقی که هرج و مرج حکمفرما شده است. جامعه ی بشری نخست به استبداد تسلیم می شود. بنابراین باید ابتدا حکومتی برقرار شود، هرچند حکومت استبدادی باشد، و فقط پس از آنکه مردم به حکومت خو گرفتند می توان آن را به حکومت دموکراتیک مبدل کرد. «قدرت مطلق برای ایجاد سازمان مفید است. راهِ کندتر، ولی مطمئن، پدید آوردن فشار اجتماعی است. در جهت اینکه قدرت به نفع همه ی مردم بکار رود. این فشار، که در تاریخ سیاسی و دینی همیشه وجود داشته است، در زمینه ی اقتصاد نیز اکنون احساس می شود(3)».
تا اینجا، من درباره ی فرمانفرمایان و فرمانبرداران سخن گفتم، ولی سنخ دیگری هم وجود دارد، و آنها کسانی هستند که کناره می گیرند. مردمانی هستند که شجاعت آن را دارند که تسلیم نشوند، اما سرفرمانروایی ندارند تا بخواهند اختیار کارها را به دست بگیرند. این گونه مردمان براحتی در ساختمان اجتماعی نمی گنجند و به هر طریقی شده پناهگاهی برای خود پیدا می کنند تا آزادی شخصی داشته باشند. گاه این گونه مردمان اهمیت تاریخی فراوان پیدا کرده اند. مسیحیان نخستین و پیشگامان آمریکا دو نمونه از این گونه مردم اند. گاه پناهگاه، ذهنی است و گاه مادی؛ گاه پناهگاه به صورت انزوای کامل درمی آید و گاه به صورت جمع دورافتاده ی صومعه. از جمله ی پناهندگان معنوی کسانی هستند که به سلک فرقه های غریب و ناشناس درمی آیند، و کسانی که خود را به تحقیق در رشته های پرت و بی اهمیت مشغول می دارند. از جمله ی پناهندگان مادی کسانی هستند که به جست و جوی مرزهای تمدن می روند، و کاشفانی چون بیتس (4)-طبیعی دان ساحل آمازون-که مدت پانزده سال را در کمال خوشی با سرخ پوستان گذراند. در بسیاری از اشکال عالی کار، مختصری از عنصر انزواطلبی ضرورت دارد، زیرا این عنصر باعث می شود که انسان در برابر وسوسه ی شهوت و محبوبیت مقاومت کند و به رغم بی اعتنایی یا دشمنی مردمان کار مهم خود را ادامه دهد و به نتایجی برسد که با اشتباهات رایج فرق دارد.
از میان کسانی که از جامعه کناره می گیرند، برخی در حقیقت به قدرت بی علاقه نیستند بلکه فقط می توانند قدرت را با شیوه های معمول به دست آورند. این گونه مردمان ممکن است قدیس یا پیشوای فرقه ای مرتد یا بنیانگذار یک فرقه ی رهبانی یا یک مکتب هنری یا ادبی جدید بشوند. این مردمان کسانی را که هم عشق به تسلیم دارند و هم میل به شورش دور خود جمع می کنند، میل به شورش مانع پذیرفتن راه و رسم موجود است. و عشق به تسلیم باعث می شود که عقاید جدید را بدون بررسی و انتقاد بپذیرند. تالستوی و پیروانش نمونه ای از این معنی هستند. اما منزوی حقیقی موجود کاملاً متفاوتی است. نمونه ی کامل این سنخ ژاکِ اندوهگین است که دوران تبعید را به همین دلیل که تبعید است در کنار دوک خوب می گذراند و سپس با دوک بد در جنگل می ماند و حاضر نمی شود به دربار برود. بسیاری از پیشگامان امریکا پس از تحمل مرارت و مشقت بسیار به مناطق غربی تر کوچ می کردند. جای این گونه مردمان در جهان روز به روز کمتر می شود. برخی به جنایت روی می آورند، و برخی در فلسفه ی ماخولیایی و ضد اجتماعی پناه می جویند. تماس بسیار با مردمان، در آنها میل گریز از مردم را پدید می آورد، و چون تنهایی میسر نیست طبعاً دست به قهر و خشونت می زنند.
در میان مردمان ملایم و مردد، سازمان رشد می کند؛ نه تنها به دلیل تسلیم شدن آنها به رهبر، بلکه به این دلیل که این مردمان در بودن در شمار توده ی انبوهی که همه یک جور احساس می کنند نوعی اطمینان خاطر بدست می آورند. «دیدار» (میتینگ) پرشوری که با مقاصد آن موافقت داشته باشیم، ما را سرمست می کند و به ما دلخوشی و پشت گرمی می دهد: احساس مشترک رفته رفته بالا می گیرد تا جایی که همه ی احساسهای دیگر را از میدان می راند، و فقط احساس قدرت سرمست کننده ای که ناشی از تکثیر «نفس» است برجا می ماند. هیجان دسته جمعی، مستی بسیار لذت بخشی است، که در آن عقل و انسانیت و حتی صیانت نفس به آسانی فراموش می شوند، و در این حال کشتار وحشیانه و شهادت حماسی هر دو به یک اندازه امکان دارند. از این گونه مستی نیز، مانند مستی های دیگر، وقتی که لذت آن را چشیده باشیم، مشکل بتوان خودداری کرد و سرانجامش به بی احساسی و خستگی می کشد، و برای پدید آوردن آن شور و حال پیشین نیاز به محرکی قوی تر و قوی تر خواهیم داشت.
این حال را با کمک موسیقی یا نشان دادن رویدادی به توده ی مردم می توان در آنها پدید آورد و وجود رهبر در این امر ضروری نیست. اما سخنان یک نفر ناطق آسان ترین و معمول ترین راه پدید آوردن این حال است. بنابراین لذت هیجان دسته جمعی در قدرت رهبران عنصر مهمی است. لزومی ندارد که خود رهبر هم به همان حالی که در توده ی مردم برمی انگیزد دچار شود. ممکن است مانند آنتونیوس در تراژدی قیصر شکسپیر با خود بگوید:

حالا بگذار کار خود را بکند؛ ای فتنه،
به راه افتاده ای،
به هر راهی که می خواهی برو!

اما رهبر مشکل بتواند در کار خود توفیق یابد، مگر آنکه از تسلط خود بر پیروانش لذت ببرد. در نتیجه، رهبر آن نوع موقعیت و آن نوع توده ای را خودش دارد که برای توفیق او مساعد باشند. بهترین موقعیت خطری است که آنقدر جدی باشد که مردم از مقابله با آن احساس دلاوری کنند، ولی آنقدر وحشت آور نباشد که ترس را بر آنها چیره سازد-مثلاً موقعیتی مانند درگرفتن جنگ با دشمنی که قوی باشد ولی شکست ناپذیر نباشد. یک ناطق زبردست وقتی که می خواهد حس جنگجویی را در مردم برانگیزد، دو لایه عقیده را به آنها تلقین می کند: یک لایه ی سطحی که در آن قدرت دشمن را بزرگ جلوه می دهد، تا وجود دلاوری بسیار ضروری شناخته شود؛ و یک لایه ی عمقی که اعتقاد قطعی به پیروزی را در بردارد. شعاری مانند «حق بر قدرت پیروز می شود» هر دو عقیده را در بر می گیرد.
آن نوع توده ای که ناطق دوست می دارد توده ای است که پایبند عاطفه باشد نه تفکر، توده ای که وجودش آکنده از ترس باشد، و نفرتهای ناشی از ترس؛ توده ای که تحمل روشهای کند و تدریجی را نداشته باشد؛ توده ای که هم برآشفته باشد و هم امیدوار. ناطق، اگر رند و بی اعتقاد مطلق نباشد، برای خود دسته ای از اعتقادات فراهم خواهد کرد که اعمال او را توجیه کنند. خواهد گفت که احساس، راهنمایی است بهتر از عقل؛ عقاید ما را خونمان باید معین کند نه مغزمان؛ بهترین عناصر زندگی بشری عناصر جمعی است نه فردی. چنین شخصی اگر اختیار آموزش و پروش را به دست بگیرد آن را به مشق نظامی و مراسم سرمست کننده ی دسته جمعی تبدیل خواهد کرد، و کار علم و معرفت به دست دوستداران بی عاطفه ی علم غیرانسانی خواهد افتاد.
اما افراد قدرت دوست همه از این گونه ناطقان نیستند. مردمان دیگری هم هستند که قدرت پرستی شان با تسلط بر ماشین سیراب می شود. مثلاً شرحی را که برونو موسولینی از عملیات جنگی خود در آسمان حبشه نقل می کند در نظر بگیرید:
«می بایست تپه های جنگلی و کشتزارها و دهکده های کوچک را آتش بزنیم... خیلی بامزه بود... به محض تماس بمبها با زمین دود سفید و شعله ی بلندی از آنها در می آمد و علف خشک آتش می گرفت. به فکر جانوران می افتادم: خدایا، چطور می دویدند... وقتی که گیره های بمب خالی می شد با دست شروع به انداختن بمب می کردم... خیلی سرگرم کننده بود: زدن یک کلبه که وسط درختهای بلندی بود آسان نبود، باید بدقت بام علفی آن را نشانه می گرفتم، و فقط دفعه ی سوم موفق شدم. بدبختهایی که توی کلبه بودند وقتی دیدند سقف خانه شان آتش گرفته است دیوانه وار بیرون پریدند.
«حدود پنج هزار حبشی که در محاصره ی آتش قرار گرفته بودند جزغاله شدند. عین جهنم بود.»
ناطق احتیاج دارد که به طور غریزی از روانشناسی مردم بخوبی سر دربیاورد، و حال آن که خلبانی مانند برونو موسولینی می تواند از کار خود لذت ببرد و احتیاجش به روانشناسی تا این حد است که بداند مردن در آتش دردناک است. ناطق، یک سنخ باستانی است؛ آدمی که قدرتش به ماشین بستگی دارد، سنخ امروزی است. اما نه کاملاً: مثلاً در شرح جنگهای هانیبال می خوانیم که چگونه در پایان جنگ اول سربازان مزدور را که شورش کرده بودند زیرپای فیل کشتند. در این ماجرا فن فرق می کند. ولی روانشناسی همان است که نزد برونو موسولینی می بینیم. (5) اما به طور کلی نوع ماشینی قدرت در زمان ما از هر زمان دیگر بیشتر است.
روانشناسی حکومتگرانی که بر قدرت ماشین متکی هستند هنوز هیچ کجا کاملاً پرورش نیافته است. ولی این امری است که بزودی روی خواهد داد، واگرچه از لحاظ کیفی چیز تازه ای نیست از لحاظ کمی کاملاً تازگی دارد. امروز امکان دارد که دستگاه حکومتی که تعلیم فنی کافی دیده باشد با در اختیار گرفتن نیروهایی هوایی و دریایی و مراکز برق و حمل و نقل و مانند اینها نوع تازه ای از دیکتاتوری برقرار کند که هیچ نیازی به تأیید توده ی مردم نداشته باشد. راز بقای امپراتوری لاپوتا این بود که می توانست میان خورشید و یکی از ایالتهای شورشی حائل شود؛ امروز اگر صاحبان فنون علمی با هم متحد شوند می توانند یک چنین قدرتی را در اختیار بگیرند. اینها می توانند منطقه ای را که نافرمانی کند به قحطی و بی برقی و سرما و تاریکی دچار سازند؛ می توانند سیل گاز سمی و میکروب به آنجا جاری کنند. مقاومت پاک بیهوده خواهد بود. و کسانی که زمام قدرت را در دست دارند چون با ماشین سرو کار داشته اند افراد انسانی را به همان چشمی خواهند دید که ماشینهای خود را دیده اند، یعنی همچون اشیایی بدون احساس و تابع قوانینی که اداره کنندگان آنها می توانند به نفع خود بکار برند. چنین رژیمی چنان سنگدل و غیر انسانی خواهد بود که نظیر آن در حکومتهای استبدادی پیشین هرگز دیده نشده است.
در این جا موضوع بحث من قدرت بر انسانهاست. نه قدرت بر ماده؛ ولی این امکان وجود دارد که نوعی قدرت تکنولوژیک بر آدمیان ایجاد شود که اساس آن قدرت بر ماده باشد. کسانی که عادت دارند ماشینهای پرقدرت را در اختیار داشته باشند، و از این طریق توانسته اند بر افراد انسانی مسلط شوند، بعید نیست که در رفتار با مردم روش تخیل آمیزی در پیش گیرند کاملاً متفاوت با روش کسانی که به روش اقناع، هرچند تزویرآمیز، متکی هستند. غالب ما یک وقت لانه ی مورچگان را بهم ریخته ایم و سرگشتگی مورچگان را با لبخند تماشا کرده ایم. اگر از بالای یک آسمانخراش رفت و آمد یکی از خیابانهای نیویورک را تماشا کنیم، افراد انسانی دیگر انسان نیستند، و قدری هم یاوه و بیهوده به نظر می آیند. اگر انسان مانند خدایان رعد و برق در اختیار داشته باشد، ممکن است وسوسه شود و آذرخش بر سر مردم بکوبد، درست همان طور که کودک لانه ی مورچگان را خراب می کند. برونو موسولینی هم وقتی که از هواپیمای خود مردم حبشه را تماشا می کرده قطعاً یک چنین احساسی داشته است. دولتی را تصور کنید که اعضای آن از ترس ترور همیشه در هواپیما بسر می برند مگر گاهی که بر بام برج بلندی یا بر عرشه ی یک کشتی در دریا فرود می آیند. آیا از چنین دولتی می توان انتظار داشت که برای خوشبختی مردم کشورش نگرانی عمیقی داشته باشد؟ آیا برعکس مسلم نیست که وقتی کارها خوب بچرخد دولت مردم را همان گونه خواهد نگریست که ماشینهای خود را می نگرد، و هر وقت هم پیشامدی روی نمود که نشان داد مردم بالاخره ماشین نیستند، چنان به خشم خواهد آمد که گویی شخصی است که یکی از زیردستانش اصول بدیهی او را مورد تردید قرار داده است، و مقاومت را به آسان ترین وسیله ای که در دست دارد درهم خواهد شکست؟
خواننده ممکن است بگوید که همه ی اینها چیزی جز یک کابوس غیرلازم نیست. کاش من هم می توانستم با او هم عقیده باشم. من اعتقاد دارم که قدرت ماشین طرز فکر تازه ای پدید می آورد، و این نکته باعث می شود که پیدا کردن راههایی برای مهارکردن دولت بیش از همیشه اهمیت پیدا کند. ممکن است دموکراسی بر اثر پیشرفتهای فنی دشوارتر شده باشد، اما مهم تر نیز شده است. آدمی که قدرت ماشینی فراوان در اختیار دارد اگر مهار نشده باشد ممکن است خود را همچون خدا تصور کند-آن هم نه خدای با محبت مسیح، بلکه خدای کفار، مانند تور یا ولکان.
لئوپاردی اثر آتشفشان را بر کوهپایه ی وزوو، چنین شرح می دهد:

زمینی که امروز زیر خاکسترِ سترون
خفته است و در آغوش گدازه ی سنگین،
و صدای پای مسافران را بازپس می فرستد؛
زمینی که اکنون مادران در آن
زیر آفتاب چنبر زده اند
و در شکاف صخره هایش خرگوشان
لانه کرده اند؛
روزی کشتزارهای سبز بود و
گندمزارهای زرد،
و چراگاهِ گله های شاد؛
اینجا باغها بود و کاخها: جای
عیش و نوش فرمانروایان توانگر؛
و اینجا شهرها نام آور بود
که این کوه گران جای آنان را
با همه ی ساکنانشان،
در رود گداخته ای که از دهانِ
تفته ی خود جاری ساخت،
نابود کرد.
و اکنون همه چیز در زیر ویرانه ای
پهناور، خراب خفته است.

اکنون انسان می تواند همین گونه آثار را پدید آورد. در گرنیکا چنین کرده اند، و شاید در جایی که هنوز لندن نام دارد نیز چنین بکنند. از حکومتی که با این ویرانگری به قدرت برسد چه فایده ای برمی خیزد؟ و اگر هم آذرخش خدایان جدید به جای لندن بر رم و برلین فرود بیاید، آیا پس از چنین عملی ویرانگران می توانند انسانیت خود را حفظ کنند؟ آیا کسانی که در اصل عواطف انسانی داشته اند از فروخوردن ترحم خود دیوانه نخواهند شد و کارشان بدتر از کسانی نخواهد بود که اصلاً ترحمی نداشته اند تا آن را فروبخورند؟
در روزگاران گذشته، مردم برای بدست آوردن قدرتهای جادویی خود را به شیطان می فروختند؛ امروزه این قدرتها را از علم بدست می آورند، و خود را ناچار می بینند که مبدل به شیطان شوند. برای جهان امیدی نیست، مگر آنکه بتوانیم قدرت را مهار کنیم و آن را نه در خدمت این گروه یا آن جبار متعصب، بلکه در خدمت تمامی نوع بشر به کار گماریم، از سفید و زرد و سیاه، فاشیست و کمونیست و دموکرات؛ زیرا که علم وضعی پیش آورده است که یا همه بمانند یا همه بمیرند.

پی‌نوشت‌ها:

1. Adler,Understanding Human Nature
2. از بنا کنندگان امپراتوری انگلستان، مؤسس کشور رودزیا (زیمبابوه ی کنونی).-م.
3. Berle and Means,The Modern Corporation and Private Property,p.353.
نویسندگان درباره ی شرکتهای صنعتی بحث می کنند.
4. Bates
5. Diodorus Siculus,Bk,XXV نگاه کنید به سالامبو اثر فلوبر. (ترجمه ی فارسی سالامبو به قلم احمد سمیعی، انتشارات خوارزمی، 1374هـ.ش، تهران.-م.)

منبع مقاله: راسل، برتراند؛ (1367)، قدرت، ترجمه: نجف دریابندری، تهران: خوارزمی، چاپ پنجم.