نویسنده: برتراند راسل
مترجم: نجف دریابندری




 

قدرت را می توان به معنای پدیدآوردن آثار مطلوب تعریف کرد. به این ترتیب قدرت مفهومی است کمّی: اگر دو فرد را که دارای خواستهای مشابه باشند در نظر بگیریم، هرگاه یکی از آنها بر همه ی خواست آن دیگری دست یابد به اضافه ی خواستهای دیگر، این شخص از آن دیگری بیشتر قدرت دارد. ولی هر گاه دو نفر آدمی داشته باشیم که یکی شان می تواند بر یک دسته خواست دست یابد و دیگری بر دسته ی دیگر، هیچ راه دقیقی برای اندازه گیری قدرت آن دو وجود ندارد. مثلاً اگر دو نقاش داشته باشیم که هر دو می خواهند تابلوهای خوب بکشند و ثروتمند شوند، اما یکی از آنها در کشیدن تابلوهای خوب موفق می شود و دیگری در اندوختن ثروت، هیچ راهی وجود ندارد که ببینیم کدام یک بیشتر قدرت دارند. با این حال به آسانی می توان گفت که به طور تقریبی فلان بیش از بهمان قدرت دارد-اگر فلان به آثار مطلوب بسیار دست یابد و بهمان به آثار مطلوب اندک.
برای طبقه بندی صورتهای قدرت راههای گوناگون وجود دارد، که هر کدام فایده ی خاص خود را دارند. اولاً قدرت بر افراد انسانی داریم، و قدرت بر ماده ی بی جان یا اشکال غیربشری زندگی. بحث من بیشتر به قدرت بر افراد انسانی مربوط خواهد بود، ولی لازم است به یاد داشته باشیم، که یکی از علل اصلی دگرگونیهای عصر جدید افزایش قدرت بر ماده ی بی جان است، که از علم برخاسته است.
قدرت بر افراد انسانی را می توان بر حسب روش افراد تأثیرکننده یا برحسب نوع سازمانهایی که دخالت دارند طبقه بندی کرد.
فرد ممکن است تأثیر بپذیرد: الف) با قدرت مادی مستقیم بر بدنش، مثلاً وقتی که به زندان می افتد یا کشته می شود؛ ب) با پاداش و مجازات به عنوان انگیزه، مثلاً با کاردادن یا بی کارکردن؛ ج) با نفوذ در عقیده، یعنی تبلیغات به عام ترین معنای کلمه. من امکان پدیدآوردن عادتهای مورد نظر در دیگران را ذیل شق اخیر قرار می دهم، مثلاً پدیدآوردن عادت از راه مشق نظامی، و تنها تفاوت این است که در این گونه موارد شخص اقدام به عمل می کند، بدون اینکه مرحله ی ذهنی خاصی را که می توان عقیده نامید گذرانده باشد.
این صورت قدرت به برهنه ترین و ساده ترین نحو در رفتار ما با جانوران پدیدار می شود، چون در این موارد پرده پوشی و بهانه آوری را لازم نمی دانیم. وقتی که طناب به کمر خوکی می اندازیم و آن را بلند می کنیم تا به کشتی منتقل کنیم، بدن آن خوک مورد اعمال قدرت مادی مستقیم قرار می گیرد. از سوی دیگر، وقتی که الاغ معروف دنبال هویج معروف می دود، ما او را وادار کرده ایم که موافق خواست ما رفتار کند، به این ترتیب که او را قانع کرده ایم که اگر چنین کند به نفعش تمام می شود. جانورانی که در سیرک بازی درمی آورند میان این دو صورت قرار دارند، زیرا که در آنها از طریق پاداش و مجازات عادتهایی پدید آورده اند؛ وقتی گوسفند اول را کشان کشان به داخل کشتی می برند و گوسفندان دیگر دنبال او راه می افتند، باز همین قضیه، گیرم به نحو دیگر، صدق می کند.

همه ی این صورتهای قدرت در میان آدمیان نیز نمونه هایی دارد.
مورد خوک قدرت ارتش و پلیس را نشان می دهد.
الاغ و هویج نمونه ای از قدرت تبلیغات است.
جانوران سیرک نشان دهنده ی قدرت «آموزش»اند.

گوسفندانی که به دنبال رهبر خود می روند نشان دهنده ی احزاب سیاسی اند، در مواردی که، طبق معمول، یک رهبر مورد احترام در اسارت یک دار و دسته یا گروه گردانندگان حزب قرار دارد.
اجازه بدهید این تمثیلات کلیله و دمنه ای را در قضیه ی ظهور هیتلر بکار بندیم. در این قضیه هویج برنامه ی حزب نازی بود (که مثلاً از میان برداشتن بهره ی سرمایه را نوید می داد)؛ الاغ قشر پایین طبقه ی متوسط بود؛ گوسفندان و رهبر آنها سوسیال دموکراتها و هیندنبورگ بودند؛ خوکها (فقط تا آن حد که به بدبختی شان مربوط می شود) اسیران بازداشتگاهها بودند؛ و جانوران سیرک هم میلیونها مردمی بودند که سلام نازی می دادند.
مهمترین سازمانها را به طور تقریب از روی نوع قدرتی که بکار می برند می توان از هم تشخیص داد. ارتش و پلیس، نیروی مجبورکننده روی جسم انسان بکار می برند؛ سازمانهای اقتصادی، به طور عمده، پاداش و مجازات را به عنوان انگیزنده و بازدارنده بکار می برند؛ مدرسه ها، کلیساها، و احزاب سیاسی قصدشان نفوذ کردن در عقاید است. ولی این تمایزها چندان دقیق نیست، زیرا که هر سازمانی علاوه بر صورت خاص خود صورتهای دیگر قدرت را هم بکار می برد.
قدرت قانون این بغرنجی ها را روشن می کند. قدرت نهایی قانون، قدرت مجبور کننده ی دولت است. از خواص جوامع متمدن این است که اجبار جسمانی را (با محدودیتهایی) از حقوق خاص دولت می شناسند، و قانون مجموعه ای است از دستورهایی که دولت در مناسبات خود با افراد کشور بر حسب آنها این حقوق را اعمال می کند. اما قانون مجازات را تنها برای این به کار نمی برد که اعمال نامطلوب را جسماً غیرممکن سازد، بلکه آن را به عنوان وسیله ی اجبار نیز بکار می برد؛ مثلاً جریمه عمل جرم را نه غیرممکن بلکه فقط نامطلوب می سازد. به علاوه-و این نکته ی بسیار مهم تری است-هرگاه احساس عمومی پشتیبان قانون نباشد، قانون کمابیش بی قدرت می شود، واین در دوره ی منع مشروبات الکلی در ایالات متحد آشکار بود، یا در ایرلند در دهه ی 1880، که داشتن شغل دوم مورد تأیید اکثریت مردم بود. بنابراین قانون به عنوان نیروی مؤثر، بیش از آنکه بر قدرت پلیس متکی باشد بر اعتقاد و احساس عمومی متکی است. درجه ی احساس موافقت با قانون یکی از مهمترین خصایص جامعه است.
این مطلب ما را به تمایز بسیار لازمی می کشاند که باید میان قدرت سنتی و قدرت تازه به دست آمده قائل شویم. قدرت سنتی نیروی عادت را پشتیبان خود دارد؛ نیازی ندارد که هر لحظه خود را توجیه کند، یا آنکه مدام اثبات کند که هیچ نیرویی توانایی برانداختنش را ندارد. به علاوه، این قدرت کمابیش در همه ی موارد، با اعتقادات دینی یا شبه دینی بستگی دارد و این اعتقادات می گویند که ایستادگی در برابر آن قدرت گناه است. بنابراین قدرت سنتی بسیار بیش از قدرت انقلابی یا غصبی می تواند بر اعتقاد عمومی متکی باشد. این امر دو نتیجه ی کم و بیش متضاد دارد: از یک سو، قدرت سنتی چون احساس امنیت می کند نگران خیانت کاران نیست و می تواند از بسیاری اعمال استبداد سیاسی پرهیز کند؛ از سوی دیگر، هر جا که نهادهای باستانی وجود داشته باشند، بیدادهایی که صاحبان قدرت همیشه ممکن است مرتکب شوند، مورد تأیید عادت دیرینه است و لذا ممکن است آشکارتر از بیدادهایی باشد که در حکومت تازه ای که امیدوار به جلب حمایت عمومی است امکان دارد. «حکومت وحشت» در فرانسه نشان دهنده ی بیداد انقلابی است، و بیگاری کشیدن نشان دهنده ی بیداد سنتی.
قدرتی را که بر اساس سنت یا رضایت استوار نباشد، من قدرت «برهنه» می نامم. خصایص این قدرت با خصایص قدرت سنتی فرق فراوان دارد. و هر کجا قدرت سنتی وجود داشته باشد، خصلت رژیم به احساس امنیت یا عدم امنیت آن قدرت بستگی فراوان دارد.
قدرت برهنه معمولاً نظامی است، و ممکن است یا به شکل استبداد داخلی تظاهر کند یا تسخیر نیروی خارجی. اهمیت آن، مخصوصاً در شکل دوم، بسیار زیاد است-و به نظر من بسیار زیادتر از آن است که بسیاری از مورخان «علمی» حاضرند بپذیرند. اسکندر کبیر و یولیوس قیصر با جنگهای خود جهت تاریخ را تغییر دادند. اگر اسکندر نبود، انجیل به زبان یونانی نوشته نمی شد و تبلیغ مسیحیت در امپراتوری روم امکان نمی داشت. اگر قیصر نبود، مردم فرانسه به زبانی مشتق از لاتینی سخن نمی گفتند و کلیسای کاتولیک مشکل وجود می داشت. برتری نظای سفیدپوستان بر سرخ پوستان در امریکا نمونه ی انکارناپذیرتری است از قدرت شمشیر. تسخیر با نیروی نظامی بیش از هر عامل دیگری در گسترش تمدن دخالت داشته است. با این حال، قدرت نظامی در غالب موارد بر شکل دیگری از قدرت متکی است، مانند ثروت، یا دانش فنی، یا تعصب. نمی خواهم بگویم که قضیه همیشه از این قرار است؛ مثلاً در جنگ بر سر تعیین پادشاه اسپانیا، نبوغ مارلیورو در نتیجه ی جنگ تأثیر کلی داشت. ولی این را باید از استثنائات قاعده ی کلی بشمار آورد.
وقتی که به یک صورت سنتی قدرت به پایان می رسد، جانشین آن ممکن است قدرت برهنه نباشد بلکه یک حاکمیت انقلابی باشد که رضایت اکثریت یا اکثریت بزرگی از جامعه آن را تأیید می کند. مثلاً در جنگ استقلال امریکا چنین وضعی پیش آمد. حاکمیت جورج واشینگتون دارای هیچ کدام از خصایص قدرت برهنه نبود. همچنین، در جنبش اصلاح مسیحیت (رفورم) کلیساهای تازه ای به جای کلیسای کاتولیک تأسیس شد، و توفیق آنها بیشتر ناشی از رضایت بود تا زور. حاکمیت انقلابی، اگر بخواهد میخ خود را بدون بکاربردن قدرت برهنه ی بسیار بکوبد، بسیار بیش از حاکمیت سنتی به پشتیبانی فعالانه ی توده ی مردم نیازمند است. وقتی که جمهوری چین در 1911 اعلام شد، کسانی که در خارج درس خوانده بودند خواهان حکومت قانونی پارلمانی شدند، ولی توده ی مردم اعتنایی نکردند، و چیزی نگذشت که رژیم چین به رژیم قدرت برهنه زیر فرمان «توچون» های جنگجو (فرمانداران نظامی) مبدل شد. آن مقدار وحدتی که سپس حزب «کومین تانگ» توانست فراهم کند بر اساس ملیّت (ناسیونالیسم) استوار بود، نه حکومت پارلمانی. همین داستان در امریکای جنوبی مکرر، پیش آمده است. در همه ی این موارد، حاکمیت پارلمان، اگر پشتیبانی کافی از توده ی مردم می داشت، صورت انقلابی پیدا می کرد؛ ولی قدرت نظامی مطلق که در عمل پیروز می شد قدرت برهنه بود.
تمایز میان صورتهای سنتی و انقلابی و برهنه ی قدرت، تمایز روانشناختی است. من هر قدرتی را به صرف اینکه دارای صورتهای دیرینه است سنتی نمی نامم: قدرت سنتی باید دارای حرمتی که پاره ای از آن ناشی از عادت است نیز باشد. وقتی که این حرمت دچار انحطاط می شود، قدرت سنتی رفته رفته به قدرت برهنه مبدل می گردد. این فراگرد در روسیه با رشد تدریجی جنبش انقلابی و پیروزی آن در 1917 دیده می شود.
منظور من از قدرت انقلابی قدرتی است که متکی باشد بر گروه بزرگی که به واسطه ی عقیده یا برنامه یا احساس خاصی متحد شده باشند، مانند جنبش پروتستانی یا کمونیستی یا مبارزه برای استقلال ملی. منظورم از قدرت برهنه قدرتی است که از قدرت طلبی افراد یا گروه های ناشی شود و مردم را به واسطه ی ترس فقط وادار به تسلیم کند، نه همکاری فعالانه. پیداست که برهنه بودن قدرت درجات متفاوت دارد. در یک کشور دموکراتیک قدرت دولت نسبت به احزاب سیاسی مخالف قدرت برهنه نیست، اما نسبت به یک آنارشیست متعصب قدرت برهنه است. همچنین در جاهایی که فشار دینی وجود دارد قدرت کلیسا نسبت به اهل رفض و ارتداد برهنه است ولی نسبت به گناهکاران متدین برهنه نیست.
یک تقسیم دیگر در موضوع بحث ما عبارت است از تقسیم قدرت به قدرت سازمانی و قدرت فردی. روشی که سازمان با آن قدرت بدست می آورد یک چیز است و روشی که فرد در درون سازمان با آن قدرت بدست می آورد چیز دیگری است. البته این دو با هم مربوط اند: اگر شما بخواهید نخست وزیر بشوید، باید در حزب خود قدرت بدست آورید؛ و حزب هم باید در کشور قدرت بدست آورد. ولی اگر شما پیش از انحطاط اصل وراثت زندگی می کردید می بایست وارث یک پادشاه باشید تا بتوانید قدرت سیاسی کشور را بدست گیرید؛ ولی این بار برای تسخیر کشورهای دیگر کافی نمی بود؛ برای این کار می بایست دارای صفاتی باشید که معمولاً در پسران پادشاه دیده نمی شود. در عصر حاضر، همین وضع هنوز در عالم اقتصاد وجود دارد، زیرا در این عالم حاکمیت هنوز تا حد زیادی موروثی است. مثلاً آن دویست خانواده ی حاکمی را در نظر بگیرید که سوسیالیستهای فرانسوی با آنها مبارزه می کنند. ولی سلسله های حکام اقتصادی آن ثباتی را که سابقاً بر تخت سلطنت داشتند دیگر نشان نمی دهند، زیرا نتوانسته اند عقیده ی «حقی الهی» را به مردم بقبولانند. اگر یک سرمایه دار تازه به دوران رسیده سرمایه داری را که وارث پدر خود بوده است به خاک سیاه بنشاند، هیچ کس نخواهد گفت خلاف دین رفتار کرده است؛ به شرط آنکه این کار طبق مقررات و بدون شیوه های جدید خرابکارانه انجام گیرد.
انواع متفاوت سازمانها باعث می شوند که انواع متفاوت افراد روی کار بیایند، و بنابراین جامعه احوال متفاوت پیدا کند. در تاریخ، هر عصری به واسطه ی افراد برجسته ی آن عصر ظاهر می شود و خصایص ظاهری خود را از خصایص این افراد کسب می کند. وقتی که صفات لازم برای رسیدن به مقام برجسته تغییر می کنند، افراد برجسته نیز دیگرگون می شوند. باید فرض کرد که مردانی مانند لنین در قرن دوازدهم نیز وجود داشته اند، و مردانی مانند ریچارد شیردل در عصر حاضر نیز وجود دارند؛ ولی تاریخ از آنها خبری ندارد، بگذارید لحظه ای به بررسی انواع افرادی که از انواع متفاوت قدرت پدید می آیند بپردازیم.
قدرت موروثی، مفهوم «آقا» (جنتلمن) را پدید آورده است. این مفهوم شکل کمابیش منحط مفهوم دیگری است که سابقه ی درازی دارد-از خصایل جادویی رئیس قبیله گرفته، تا الوهیت پادشاهان، تا پهلوانی سواران (شوالیه های) گردن کش، و اشرافی که مدعی بودند خون کبود در رگهایشان جاری است. هرکجا قدرت جنبه ی موروثی دارد، صفاتی که پسندیده اند صفاتی هستند که از فراغت و برتری بی چون و چرا حاصل می شوند. هر کجا قدرت نه سلطنتی بلکه اشرافی باشد، آداب رفتار خوب حکم می کند که گذشته از دستوردادن به زیردستان در مراوده با همترازان ادب و ظرافت رعایت شود. ولی برداشت رایج آداب رفتار هرچه باشد، فقط در جاهایی که قدرت موروثی است (یا تا زمان اخیر چنین بوده است) درباره ی مردمان بر حسب آداب رفتارشان داوری می کنند. «بورژواژانتیوم(1)» فقط وقتی خنده آور می شود که قدم به مجلس زنان و مردانی می گذارد که هرگز کاری بهتر از باریک شدن در دقایق و ظرایف معاشرت نداشته اند. آنچه از پسندیدگی مفهوم «آقا»(جنتلمن) برجا مانده است بستگی به ثروت موروثی دارد و همین که رسم رسیدن ثروت از پدر به پسر نیز مانند رسم رسیدن قدرت سیاسی برافتاد، بزودی ناپدید خواهد شد.
در مواردی که قدرت به واسطه ی دانش یا حکمت-خواه واقعی و خواه فرضی-بدست بیاید خصایل دیگری مطرح می شود. مهم ترین نمونه های این شکل قدرت را در چین قدیم و کلیسای کاتولیک می توان دید. در عصر جدید این گونه ی قدرت کمتر از غالب اعصار گذشته وجود دارد؛ قطع نظر از کلیسا، در انگلستان کمتر اثری از آن برجا مانده است. غریب اینجاست که قدرت آن چیزی که به جای دانش گرفته می شود در وحشی ترین جوامع از همه جا بیشتر است و هرچه تمدن پیشتر می رود کمتر می شود. وقتی که می گویم «دانش» البته منظورم دانش فرضی مانند دانش جادوگر یا پزشک قبیله نیز هست. برای گرفتن درجه ی اجتهاد از مدرسه ی لهاسای تبت بیست سال تحصیل لازم است، و این درجه برای همه ی مقامهای بالا، غیر از دالایی لاما، ضرورت دارد. این مقام شباهت بسیار به مقام پاپ در اروپای هزار سال پیش دارد، یعنی زمانی که می گفتند پاپ سیلوستر دوم جادوگر است، چون کتاب می خواند، ودر نتیجه توانست با برقرار کردن وحشت فلسفی قدرت کلیسا را افزایش دهد.
فرد روشنفکر، چنانکه ما می شناسیم، از اخلاف معنوی کاهنان است؛ گیرم گسترش سواد و دانش قدرت را از او گرفته است. قدرت روشنفکر بر خرافات استوار است، یعنی بر حرمت یک ورد دیرین سال یا یک کتاب مقدس. از این خرافات، در کشورهای انگلیسی زبان هنوز مبلغی باقی است، چنانکه در طرز برخورد انگلیسیان با مراسم تاجگذاری و در حرمت امریکاییان برای قانون اساسی می بینیم؛ به همین دلیل است که اسقف اعظم کانتربوری و قضات دیوان عالی امریکا هنوز مقداری از قدرت سنتی دانشمندان را دارند. ولی این قدرت فقط شبح رنگ باخته ای است از قدرت کاهنان معابد مصر یا علمای کنفوسیوسی چین.
فضیلت خاص «جنتلمن»، شرف است؛ اما فضیلت شخصی که از راه دانش قدرت بدست می آورد، خرد است. شخص برای آنکه شهرت خردمندی پیدا کند باید چنین بنظر بیاید که دارای گنجینه ای از معلومات منسوخ و بی فایده است، بر شهوات خود غلبه دارد، و راه و رسم مردمان را بسیار تجربه کرده است. مردم تصور می کنند که صرف طول عمر مقداری از این سجایا را به انسان می بخشد؛ به همین جهت «پیر» و «ریش سفید» و «معمر» و «شیخ» و «بزرگ» و مانند این کلمات علامت احترام است. گدای چینی راهگذران را «سرور بزرگ پیر» خطاب می کند. اما هر کجا قدرت «خردمندان» سازمان می یابد، اتحادیه ای از کاهنان و اهل سواد تشکیل می شود، و گفته می شود که هرچه خرد و حکمت وجود دارد در دست این جماعت است. خردمند آدمی است که با سوار جنگجو فرق فراوان دارد، و هر جا که حکومت کند نوع بسیار متفاوتی از جامعه را پدید می آورد. چین و ژاپن این تفاوت را نشان می دهند.
قبلاً به این نکته ی عجیب اشاره کردیم که هرچند نقش دانش در تمدن امروزه از زمانهای گذشته بزرگ تر است، قدرت کسانی که دانش جدید را در اختیار دارند به همین نسبت افزایش نیافته است. کارگر برق کار و تعمیرکار تلفن کارهای عجیبی انجام می دهند که در آسایش (یا فرسایش) ما تأثیر دارد، ولی ما آنها را مانند پزشک قبیله در نظر نمی گیریم، یا گمان نمی کنیم اگر اوقاتشان را تلخ کنیم رعد و برق به راه خواهند انداخت. دلیل این امر این است که دانش علمی، با آنکه دشوار است، مرموز نیست بلکه همه ی کسانی که حاضرند زحمت آموختنش را بر خود هموار کنند به آن دسترسی دارند. این است که از روشنفکر امروزی هیچ کس واهمه ای ندارد، بلکه او خدمتکاری بیش نیست؛ گذشته از چند مورد استثنایی، مانند اسقف اعظم کانتربوری، روشنفکران امروزی نتوانسته اند آن فرّ و شکوهی را که به اسلافشان قدرت می داد به میراث ببرند.
حقیقت این است که حرکتی که در حق مردمان دانشمند مرعی می شده است هرگز محض خاطر دانش نبوده بلکه برای آن بوده است که گمان می کرده اند این مردمان قدرت جادویی در اختیار دارند. علم قدری آشنایی با فراگردهای طبیعت به ما داده است، و با این کار اعتقاد به جادو را از میان برده است، و لذا حرمتی برای روشنفکران باقی نگذاشته. به این ترتیب است که می بینیم مردمانی که باعث و بانی عواملی هستند که عصر ما را از اعصار گذشته ممتاز می کنند و به سبب اکتشاف و اختراعات خود بی اندازه در جریان رویدادها مؤثر بوده اند، به عنوان فرد، به اندازه ی جوکیِ هندی یا جادوگر ملانزیایی به خردمندی شهره نیستند. روشنفکران که می بینند بر اثر کارهای خودشان آبرو و آوازه شان دارد از دست می رود، از عصر جدید ناراضی می شوند. آنهایی که نارضاییشان کمتر است، کمونیست می شوند؛ آنهایی که نارضاییشان عمیق تر است، خود را در برج عاج محبوس می کنند.
رشد سازمانهای اقتصادی بزرگ، نوع تازه ای از افراد قدرتمند را پدید آورده است: کسانی که در آمریکا «مدیران» نامیده می شوند. یک «مدیر» نمونه وار کسی است که فوراً تصمیم می گیرد، فوراً سیرت اشخاص را می خواند، اراده ی آهنین دارد؛ آرواره هایش محکم و لبهایش فشرده است، قاطع و کوتاه حرف می زند. باید احترام همترازان خود را برانگیزد، و به زیردستانش که به هیچ روی آدمهای کوچکی هم نیستند اطمینان خاطر ببخشد. باید صفات یک سردار بزرگ و یک دیپلمات بزرگ را یکجا داشته باشد: در جنگ بی رحمی نشان دهد، اما در مذاکره بتواند ماهرانه گذشت کند. با این خصلتها است که مردمان اختیار سازمانهای مهم اقتصادی را به دست می گیرند.
قدرت سیاسی در حکومت دموکراسی به کسانی می رسند که با سه آدمی که وصف کردیم فرق فراوان دارند. سیاستمدار اگر بخواهد در کار خود موفق شود باید بتواند اول اعتماد دستگاه حزب خود را جلب کند و سپس در اکثریت رأی دهندگان قدری شور و شوق پدید آورد. خصایلی که در این دو مرحله از راه قدرت لازم اند به هیچ روی مشابه نیستند و بسیاری از مردم حائز یک دسته از این خصایل و فاقد دسته ی دیگرند. نامزدهای ریاست جمهوری امریکا گاه مردانی هستند که نمی توانند شوق توده ی مردم آمریکا را برانگیزند، و حال آنکه از هنر بدست آوردن دل گردانندگان حزب خود بی بهره نیستند. این گونه مردان معمولاً شکست می خورند، ولی گردانندگان حزب شکست آنها را پیش بینی نمی کنند. اما گاه پیش می آید که دستگاه حزبی مردی را به پیروزی می رساند که «جاذبه» ندارد؛ در این گونه موارد دستگاه حزبی پس از انتخابات بر رئیس جمهوری سوار می شود و او هرگز قدرت واقعی بدست نمی آورد. گاه نیز، برعکس، شخص می تواند دستگاه خود را خلق کند. ناپلئون سوم، موسولینی، و هیتلر از این گونه اشخاص اند. اما غالباً سیاستمدار واقعاً موفق، با آنکه یک دستگاه موجود را بکار می گیرد، می تواند بر آن مسلط شود و آن را تابع اراده ی خود سازد.
صفاتی که در حکومت دموکراسی سیاستمداران موفق را پدید می آورند به اقتضای زمانه فرق می کنند. این صفات در دورانهای صلح و آرامش و هنگام جنگ و انقلاب یکی نیستند. در دورانهای صلح، شخص ممکن است با نشان دادن استحکام و قضاوت صحیح موفق شود، ولی در زمانه ی آشفته چیزهای دیگری هم لازم می آید. در این گونه اوقات سیاستمدار باید مرد زبان آوری باشد-نه اینکه به معنای متداول کلمه فصاحت داشته باشد، زیرا روبسپیر و لنین هیچ کدام فصاحت کلام نداشتند، بلکه باید مصمم و پرشور و جسور باشد. این شور ممکن است خونسردانه و مهار شده باشد، ولی مردم باید وجودش را احساس کنند. در زمانه ی آشفته، سیاستمدار به قوه ی استدلال و درک واقعیات و حتی به ذره ای خردمندی نیاز ندارد. آنچه باید داشته باشد این است که بتواند توده ی مردم را قانع کند که آنچه آنها با شور و خشم می خواهند اولاً دست یافتنی است، و ثانیاً خود او کسی است که با تصمیم بی باکانه ی خود بر آن دست خواهد یافت.
موفق ترین سیاستمداران دموکراتیک آنهایی هستند که دموکراسی را از میان می برند و دیکتاتور می شوند. این کار البته فقط در شرایط خاصی امکان دارد؛ هیچ کس در انگلستان قرن نوزدهم نمی توانست چنین کاری بکند. ولی وقتی که این کار امکان داشته باشد، فقط مقدار زیادی از همان صفاتی را لازم دارد که در سیاستمداران دموکراتیک به طور کلی دست کم در دورانهای آشفته دیده می شود. موسولینی و هیتلر از راه دموکراسی به قدرت رسیدند.
وقتی که دیکتاتوری برقرار شد، صفاتی که به واسطه ی آنها شخص، جانشین یک دیکتاتور مرده می شود با صفاتی که به کمک آنها دیکتاتوری در اصل پدیده آمده است فرق کلی دارند. در جایی که وراثت منسوخ شده باشد، گربه رقصانی و دسیسه و تقرب جویی درباری مهم ترین وسیله هاست. به این دلیل، دیکتاتوری پس از مرگ مؤسس آن قطعاً بسیار دیگرگون می شود. و چون صفاتی که شخص به کمک آنها دیکتاتوری را به ارث می برد در نظر عموم مردم به پای صفاتی که برای تأسیس آن لازم بوده است نمی رسد، احتمال تزلزل و کودتا و سرانجام تغییر رژیم وجود دارد. ولی انتظار می رود که با شیوه های امروزی تبلیغات بتوان برای رئیس دولت محبوبیت پدید آورد، بدون اینکه شخص او صفات لازم برای محبوبیت را دارا باشد؛ به این ترتیب جلو خراب شدن دستگاه دیکتاتوری را می توان گرفت. اما اینکه شیوه های تبلیغاتی تا کجا توفیق خواهند یافت مطلبی است که نمی توان پیش بینی کرد.
یک صورت قدرت فردی هم وجود دارد که هنوز آن را بررسی نکرده ایم، و آن قدر پشت پرده است: قدرت درباریان، دسیسه گران، جاسوسان، و گربه رقصانان. در هر سازمان بزرگی که زمامداران قدرت زیادی در اختیار دارند، مردان (یا زنان) کوچک تری هم هستند که با شیوه های شخص خود در رهبران نفوذ می کنند. گردانندگان احزاب و کسانی که سرنخ عروسکهای بازی را در دست دارند از این دسته اند، هرچند شگردهاشان فرق می کند. اینها بی سر و صدا دوستان خود را در مقامات حساس می گذارند، و رفته رفته اختیار سازمان را بدست می گیرند. در دیکتاتوری غیر موروثی، این گونه مردمان ممکن است پس از مرگ دیکتاتور به قدرت برسند، ولی به طور کلی اینها ترجیح می دهند که جلو صحنه ظاهر نشوند. اینها آدمهایی هستند که قدرت را بیش از فرّ و شکوه دوست می دارند، غالباً در معاشرت ملایم و مردد بنظر می آیند. گاه، مانند خواجه سراها در سلطنتهای شرقی، یا معشوقه های شاهان در سایر جاها؛ اینها به دلایلی نمی توانند رسماً رهبری را بر عهده بگیرند. اینها بیشترین نفوذ را در جاهایی دارند که قدرت موروثی است، و کمترین نفوذ را در جاهایی که قدرت با مهار و زرنگی شخصی بدست می آید. اما این گونه مردمان حتی در امروزی ترین اشکال دولت نیز ناگزیر در بخشهایی که به نظر مردم عادی اسرارآمیز می آید قدرت فراوان پیدا می کنند. در زمان ما، مهم ترین این بخشها بخش پول و سیاست خارجی است. در زمان ویلهلم دوم قیصر آلمان، بارون هولشتاین (که صدر دائمی وزارت خارجه ی آلمان بود) قدرت عظیمی در اختیار داشت، و حال آنکه هیچ وقت در انظار ظاهر نمی شد. اینکه مسؤولان دائمی وزارت خارجه ی انگلستان چقدر قدرت دارند، مطلبی است که دانستنش برای ما ممکن نیست؛ اسناد لازم ممکن است در دسترس فرزندان ما قرار گیرد. صفاتی که برای کسب قدرت پشت پرده لازم است با صفات لازم برای انواع دیگر قدرت فرق می کنند، و غالباً، گرچه نه همیشه، صفات نامطلوب هستند. بنابراین نظامی که به درباریان و سرنخ داران، قدرت می بخشد، به طور کلی نظامی نیست که بتواند رفاه عموم را فراهم کند.

پی‌نوشت‌:

1. بازاری اشراف منش، کمدی مولیر.-م.

منبع مقاله: راسل، برتراند؛ (1367)، قدرت، ترجمه: نجف دریابندری، تهران: خوارزمی، چاپ پنجم.