نویسنده: برتراند راسل
مترجم: نجف دریابندری




 


در این نوشته من در نظر دارم دو صورت از قدرت سنتی را که در زمانهای گذشته بیشترین اهمیت را داشته اند بررسی کنم-یعنی قدرت روحانیان و قدرت پادشاهان. هر دو این صورتها امروزه قدری منسوخ شده اند، و هرچند به جرأت نمی توان گفت که هیچ کدام دوباره زنده نخواهند شد، انحطاط آنها، خواه موقت باشد و خواه دائم، به ما امکان می دهد که آنها را با تمامیتی بررسی کنیم که در مورد صورتهای زنده ی قدرت مقدور نیست.
روحانیان و پادشاهان، گیرم به صورت ابتدایی، در بدوی ترین جوامعی که مردمشناسان می شناسند وجود دارند. گاه یک فرد هر دو وظیفه را بر عهده می گیرد. این امر فقط در میان اقوام وحشی پیش نمی آید، بلکه در دولتهای بسیار متمدن هم دیده می شود. اوگوستوس امپراتور روم، در شهر رم مقام «کاهن اعظم» و در ایالات مقام خدایی داشت. خلفا هم امیرالمؤمنین بودند و هم رئیس دولت. میکادو، امپراتور ژاپن، در دیانت شینتو همین مقام را دارد. در تاریخ تمایل نیرومندی دیده می شود در این جهت که پادشاهان به سبب قدوسیتشان جنبه ی دنیوی خود را از دست بدهند و به صورت روحانی مطلق درآیند. با این حال، در غالب نقاط و اوقات، تمایز میان روحانی و پادشاه، تمایز مشخص و آشکاری بوده است.
بدوی ترین صورت کاهن یا روحانی پزشک قبیله است و دو نوع قدرت دارد، که مردمشناسان آنها را قدرت دینی و قدرت جادویی می نامند. قدرت دینی به تأیید موجودات فوق بشری بستگی دارد، و قدرت جادویی را طبیعی می دانند. اما از لحاظ بحث ما، این تمایز اهمیتی ندارد. آنچه اهمیت دارد این است که می پندارند پزشک قبیله، خواه با دیانت و خواه با جادو، می تواند به مردم فایده یا آسیب برساند، و هر کسی این قدرت را ندارد. می پندارند که مردم عادی هم می توانند مختصری جادوگری بکنند، ولی جادوی پزشک قبیله قوی تر است. هرگاه کسی بیمار می شود یا سانحه ای برایش پیش می آید، این پیشامد معمولاً نتیجه ی جادوی دشمنان است، ولی پزشک قبیله می داند که چگونه می توان مضرت را دفع کرد. مثلاً در جزیره ی دیوک آویورک، پزشک قبیله پس از آنکه غیبگو منشأ بیماری را معین کرد، یک کیسه آهک برمی دارد و این ورد جادویی را می خواند:
آهک جادوگری. دور می کنم اوختاپوس را؛ دور می کنم مار تئو را؛ دور می کنم اینگیت (یک جمعیت سری) را؛ دور می کنم خرچنگ را، دور می کنم مار آبی را؛ دور می کنم مار بالیوو را؛ دور می کنم افعی را؛ دور می کنم سگ کیا را. آهک جادوگری. دور می کنم آب کثیف را؛ دور می کنم پیچک کیت را؛ دور می کنم توپیلانا را؛ دور می کنم تا وووو تا وور را؛ دور می کنم تومبال را. همه در ته دریا غرق شده اند. بخار بلند می شود و اینها را دور نگه می دارد؛ ابر بلند می شود و اینها را دور نگه می دارد؛ تاریکی می آید و اینها را دور نگه می دارد، همه ته دریا غرق می شوند. (1)
نباید پنداشت که این ورد معمولاً بی اثر است. مردمان وحشی از مردمان متمدن بسیار تلقین پذیرترند، و به همین دلیل بسیار پیش می آید که با تلقین بیمار می شوند یا سلامت خود را باز می یابند.
«ریورز» می گوید که در غالب نقاط ملانزیا شخصی که بیماران را درمان می کند جادوگر یا کاهن (روحانی) است. ظاهراً در این مناطق فرق آشکاری میان پزشکان و دیگران وجود ندارد و برخی از درمانهای ساده را هر کسی می تواند انجام دهد. اما
کسانی که هم بیماران را درمان می کنند و هم آیینهای جادویی یا دینی را انجام می دهند معمولاً فن خود را به ترتیب خاصی کسب می کنند، که یا ورود به حلقه ی اسرار است یا آموزش، و در ملانزیا این گونه دانش همیشه خزیدنی است. کامل ترین دستور از هر رشته ای از پزشکی جادویی یا پزشکی دینی برای شاگرد هیچ فایده ای نخواهد داشت مگر اینکه شاگرد بهای آن را به استاد بپردازد.(2)
از روی این مقدمات به آسانی می توان پدید آمدن یک طبقه ی خاص روحانی را تصور کرد که قدرتهای مهم جادویی و دینی را در اختیار می گیرد، و درنتیجه با تسلط بسیار بر جامعه حاکم می شود. در مصر و بابل وقتی که قدرت روحانیان با قدرت پادشاه تضاد پیدا کرد، روحانیان پیروز شدند. در مصر فرعون اخناتون «کافر» را شکست دادند، و در بابل گویا با کورش همدست شدند تا بابل را تصرف کند، زیرا که پادشاه بومی تمایلات ضد روحانی از خود نشان می داد.
یونان و روم در زمان باستان از این جهت که یکسره آزاد از قدرت روحانیان بوده اند وضع خاصی دارند. در یونان آن مقدار قدرت روحانی که وجود داشت خاص سروش غیبی بود، مخصوصاً سروش معبد دلفی، که گویا کاهنه ی آن در خلسه ی عمیقی فرو می رفت و پاسخهایی می داد که از طرف آپولو به او الهام می شد. ولی در زمان هرودوت روشن شده بود که سروش غیبی رشوه هم می گیرد. هرودوت و ارسطو هر دو نقل می کنند که خانواده ی الکمیونید، که خانواده ی متنفذی بودند و پئیس تراتوس (درگذشته در 527 ق. م.) آنها را تبعید کرده بود، به سروش غیبی معبد دلفی رشوه دادند تا بر ضد پسران پئیس تراتوس از آنها پشتیبانی کند. هرودوت حرف عجیبی می زند: می گوید که خانواده ی الکمیونید، «اگر حرف آتنیان را باور داشته باشیم، کاهنه را وادار کردند که هرگاه اسپارتیان خواه برای کار شخصی و خواه از طرف دولت به معبد آمدند که چیزی بپرسند، به آنها بگوید که باید آتن را [از استبداد پئیس تراتوس] آزاد کنند. چنین بود که مردم لاکه دمونیا چون دیدند پاسخی جز این نمی گیرند سرانجام آنخی مولیوس پسر آستر را-که از سرشناسان آنها بود-به فرماندهی به آتن فرستادند تا خاندان پئیس تراتوس را از آنجا براند، و حال آنکه نزدیک ترین مناسبات دوستانه را با این خاندان داشتند، زیرا که امور آسمانی را از امور انسانی مهم تر می دانستند.»
گرچه آنخی مولیوس شکست خورد، ولی سپس با سپاه بزرگ تری به میدان رفت و پیروز شد و خاندان الکمیونید و سایر تبعیدیان باز قدرت یافتند و آتن بار دیگر از «آزادی» برخوردار شد.
در این داستان چند نکته ی جالب توجه وجود دارد. هرودوت آدم متدینی است و کمترین اثری از رندی و بی عقیدگی در او دیده نمی شود، و به نظر او اسپارتیان خوب کاری کرده اند که به حرف سروش غیبی گوش داده اند. ولی آتن را بر اسپارت ترجیح می دهد، و در امور آتن هم با خاندان پئیس تراتوس مخالف است. با این حال می گوید که عمل رشوه دادن را آتنیان انجام داده اند؛ و نه دسته ای که موفق شدند و نه کاهنه ی معبد از این کار کفرآمیز خود مکافاتی ندیدند(3). در زمان هرودوت خاندان الکمیونید هنوز بر سر کار بودند، و در واقع برجسته ترین فرد این خاندان پریکلس معاصر او بود.
ارسطو در کتابی که درباره ی حکومت آتن نوشته است این ماجرا را به شکل رسواتری نقل می کند. معبد دلفی در 548 ق.م. بر اثر آتش سوزی خراب شده بود و خاندان الکمیونید در سراسر یونان برای بازسازی معبد پول جمع کردند. اما-از قراری که ارسطو می گوید-قسمتی از این پول را به کاهنه ی معبد رشوه دادند و خرج کردن باقی پول را مشروط بر این کردند که هیپیاس، پسر پئیس تراتوس، برافتد؛ و به این ترتیب بود که حمایت آپولو را برای خود خریدند.
به رغم این رسواییها، اداره ی معبد دلفی از لحاظ سیاسی آنقدر اهمیت داشت که بر سر آن جنگ سختی درگرفت، که به مناسبت ارتباط با مسائل دینی آن را جنگ «مقدس» می نامند. ولی سرانجام آشکارشدن این حقیقت که سروش غیبی را می توان از لحاظ سیاسی اداره کرد، باعث گسترش اندیشه ی آزاد شد، و همین آزادی اندیشه بود که بعدها دست رومیان را بازگذاشت تا بی آنکه از ارتکاب کفر بترسند معابد یونان را از بیشتر ثروت و تمامی قدرتشان خالی کنند. سرنوشت غالب نهادهای دینی این است که دیر یا زود به دست مردان جسور برای مقاصد دنیوی به کار گرفته شوند، و به این ترتیب حرمتی را که قدرتشان بر آن متکی است از دست بدهند. در جهان رومی و یونانی این امر آرام تر و آسان تر از جاهای دیگر روی داد، زیرا که در این جهان دیانت هرگز به اندازه ی آسیا و آفریقا و اروپای قرون وسطی قدرت نداشت. تنها کشوری که از این لحاظ به یونان و روم شباهت دارد چین است.
تا اینجا بحث ما درباره ی ادیانی بود که از دورانهای کهن به ما رسیده اند و منشأ تاریخیشان برای ما روشن نیست. ولی کمابیش در همه جا ادیانی که مؤسسان معین دارند جای ادیان کهن را گرفته اند؛ تنها استثناءهای مهم در این امر، ادیان شینتو و برهمنی است. ریشه های ادیان کهن و ادیانی که مردم شناسان در میان قبایل وحشی امروز دیده اند، یکسره ناشناخته است. در میان بدوی ترین اقوام وحشی، چنانکه گفتیم، یک طبقه ی روحانی مشخص وجود ندارد؛ بنظر می آید که در مراحل اول وظایف روحانی بر عهده ی ریش سفیدان است، مخصوصاً ریش سفیدانی که بنظر می آیند خردمندند، یا گاه در جادوگری بدخیم مهارت دارند. (4)
با پیشرفت تمدن، در غالب کشورها، روحانیان رفته رفته از باقی مردم جدا می شوند و قدرت بیشتری به دست می آورند. ولی روحانیان چون نگهبان سنت دیرینه ای هستند محافظه کارند، و چون قدرت و ثروت دارند به دیانت شخصی بی اعتنا می شوند یا با آن دشمنی می کنند و دیر یا زود پیروان یک پیامبر انقلابی بساط آنها را در هم می پیچند. بودا و مسیح مهم ترین نمونه های تاریخی این نکته اند. قدرت پیروان آنها در آغاز انقلابی بود، و فقط بتدریج جنبه ی سنتی پیدا کرد. در این جریان، بسیاری از جنبه های سنت کهنی را که ظاهراً برانداخته بودند جذب کردند.
نوآوران دینی و دنیوی-دست کم آنهایی که توفیقشان پایدارتر از دیگران بوده است-تا آنجا که توانسته اند به سنت متوسل شده اند و آنچه در قدرت داشته اند کرده اند تا عنصر بدعت را در دستگاه خود به حداقل برسانند. نقشه ی معمول این است که یک گذشته ی کمابیش خیالی برای خود می سازند و چنین وانمود می کنند که دارند نهادهای آن گذشته را بار دیگر زنده می کنند. در کتاب دوم «پادشاهان» باب بیست و دوم عهد عتیق چنین می خوانیم که کاهنان تورات را «پیدا» می کنند، و پادشاه فرمان می دهد که مردم دستورهای آن را «دوباره» رعایت کنند. عهد جدید به رأی پیامبران بنی اسرائیل توسل می جوید؛ «آناباتیستها» به عهد جدید متوسل می شدند؛ «پیوریتن» های انگلستان به نهادهای فرضی انگلستان پیش از حمله ی نورمنها رجوع می کردند. ژاپنیها در 645 میلادی قدرت میکادو را «احیا» کردند؛ و در 1868 قانون 645 را «احیا» کردند. در سراسر قرون وسطی روز هجدهم برومر یک سلسله شورشهای گوناگون نهادهای جمهوری روم را «احیا» می کرد. ناپلئون امپراتوری شارلمانی را «احیا» کرد، هرچند این بازی زیاد ساختگی بنظر می آمد و حتی در آن دوره ی رونق الفاظ نیز کسی را قانع نکرد. اینها فقط چند نمونه ی پراکنده اند که نشان می دهند حتی بزرگترین نوآوران هم به نیروی سنت حرمت می گذارند.
قدرتمندترین و مهم ترین سازمان روحانی تاریخ، کلیسای کاتولیک است. بحث من در این نوشته درباره ی قدرت روحانیان فقط به جنبه ی سنتی این قدرت مربوط می شود؛ بنابراین فعلاً درباره ی دوره ی نخستین که قدرت کلیسا انقلابی بود بحثی نمی کنم. پس از سقوط امپراتوری روم، کلیسا از بخت مساعد نماینده ی دو سنت بود: یعنی علاوه بر سنت مسیحیت، سنت حکومت روم را نیز در برداشت. اقوام وحشی نیروی شمشیر داشتند، اما کلیسا دارای تمدن و تربیت بالاتری بود، به علاوه ی هدف منسجم و غیرشخصی، و امکان توسل جستن به امیدهای دینی و ترسهای خرافی، و بالاتر از همه، یگانه سازمانی که در سراسر اروپای غربی گسترده بود. کلیسای یونانی که سر و کارش با امپراتوری های کمابیش ثابت قسطنطنیه و مسکو بود، کاملاً به زیر فرمان دولت رفت؛ ولی در غرب کشاکش ادامه یافت و زیر و بالا شد تا آنکه جنبش «رفورم» پیش آمد، و این کشاکش تا به امروز هم در آلمان و مکزیک و اسپانیا به پایان نرسیده است.
در شش قرن اول پس از حمله ی اقوام وحشی، کلیسای غربی با پادشاهان و بارونهای گردن کش و خشم آور ژرمن که بر انگلستان و فرانسه و ایتالیای شمالی و اسپانیای مسیحی فرمان می راندند نمی توانست بر پایه ی برابری کلنجار برود. این امر چندین دلیل داشت. تصرفات امپراتور یوستی نین در ایتالیا دستگاه پاپ را تا مدتی به صورت یک سازمان بیزنطی درآورده بود، و از نفوذ آن در غرب بسیار کاسته بود. روحانیان بلندپایه کمابیش همیشه از میان اشراف فئودال برگزیده می شدند، زیرا که با آنها بیش از پاپ بیگانه ای که دخالتش اسباب زحمت بود یگانه ای داشتند. روحانیان فروپایه مردمی نادان و غالباً عیال وار بودند، و فکرشان بیشتر متوجه این بود که امتیازات خود را به پسرانشان منتقل کنند تا آنکه نگران حفظ منافع کلیسا باشند. مسافرت بقدری دشوار بود که اجرای فرمانهای روم در کشورهای دوردست امکان نداشت. نخستین دستگاهی که سلطه ی مؤثر خود را بر یک ناحیه ی پهناور اعمال کرد حکومت پاپ نبود، بلکه حکومت شارلمانی بود، که همه ی معاصرانش او را برتر از پاپ می دانستند.
پس از سال هزار میلادی، وقتی معلوم شد که دنیا آن طور که انتظار می رفت به آخر نرسیده است، پیشرفت سریع تمدن آغاز شد. تماس با مغربیان در اسپانیا و جزیره ی سیسیل طلوع فلسفه ی مدرسی را تسریع کرد. نورمنها، پس از آنکه قرنها به راهزنی پرداخته بودند، در فرانسه و سیسیل آنچه را جهان آن عصر در چنته داشت یاد گرفتند و از آن پس به جای آشوبگری به نیروی نظم و دیانت مبدل شدند؛ بعلاوه برای مشروع ساختن تصرفات خود حکم پاپ را مناسب تشخیص دادند. با نیروی آنها بود که برای نخستین بار روحانیت انگلستان تماماً به زیر فرمان رم درآمد. در این احوال هم، امپراتور روم و هم پادشاه فرانسه در مهارکردن سپاهیان خود دچار دردسر فراوان بودند. در این شرایط بود که سیاستمداری و فعالیت قاطع گرگوری سوم (هیلدبراند) افزایش قدرت پاپ را بنا نهاد، چنانکه تا دو قرن بعد ادامه یافت. چون این دوره نشان دهنده ی بهترین نمونه ی قدرت روحانی است، من آن را با قدری تفصیل بررسی خواهم کرد.
ایام عظمت دستگاه پاپ، که با رسیدن گرگوری دوم به مسند پاپی(1703) آغاز می شود تا تأسیس دستگاه پاپی جدید به دست کلمنت پنجم در آوینیون فرانسه (1306) ادامه دارد. پیروزیهای دستگاه پاپ در این مدت با حربه های باصطلاح «معنوی» بدست آمد، یعنی به کمک خرافات، نه با زور شمشیر. در سراسر این مدت، پاپها در برابر توده ی مردم رم که آلت دست اشراف گردنکش شهر بودند، ظاهراً دفاعی نداشتند-نظر باقی قلمرو مسیحیت هر چه بودند، خود شهر رم هرگز به پیشوای دینی خود آنقدرها حرمت نمی گذاشت. هیلدبراند بزرگ در تبعید درگذشت، با این حال، همین مرد توانست قدرتی بدست آورد که بزرگ ترین پادشاهان را به زانو درمی آورد، و این قدرت را به اعقاب خود منتقل کرد. توبه کردن هانری چهارم امپراتور آلمان در شهر کانوسا (1077)، با آنکه نتایج آنی اش برای امپراتور مساعد بود، برای دوره های بعد سرمشق قرار گرفت. بیسمارک در دوره ی «نبرد فرهنگی» گفت: «ما به کانوسا نخواهیم رفت»؛ هرچند لافش نابهنگام بود. هانری چهارم، که تکفیر شده بود، برای اجرای نقشه هایش به بخشایش پاپ نیاز داشت، و گرگوری با آنکه نمی توانست بخشایش را از یک شخص نادم دریغ بدارد امپراتور را به زانو درآورد و وادار کرد که با کلیسا آشتی کند. سیاستمداران ممکن بود با پاپ دست و پنجه نرم کنند، ولی فقط مرتدان را زیر حکم او می زدند، و ارتداد اتهامی بود که حتی امپراتور فردریک دوم در اوج کشمکش با دستگاه پاپ حاضر نبود برای خود بخرد.
تصدی گرگوری هفتم اوج یک دوران مهم اصلاحات در دستگاه روحانیت بود. تا آن روز، امپراتور قطعاً برتر از پاپ شناخته می شد و غالباً مدعی بود که در انتخاب پاپ رأی او باید شرط باشد. هانری سوم، پدر هانری چهارم، پاپ گرگوری ششم را به جرم خرید و فروش مقامات روحانی عزل کرد و یک پاپ آلمانی را به نام کلمنت دوم به جای او نشاند. با این حال هانری سوم با کلیسا وارد ستیزه نشد؛ برعکس، او مرد مقدسی بود و با مؤمن ترین روحانیان زمان خود همدستی داشت. آن جنبش اصلاحی که او طرفدارش بود و گرگوری هفتم آن را به پیروزی رساند بر ضد آلوده شدن کلیسا به فئودالیسم براه افتاده بود. پادشاهان و اشراف، اسقفها و اسقفهای اعظم را معین می کردند، و اینها غالباً وابسته به اشرافیت فئودال بودند و در کار خود جانب منافع دنیوی را می گرفتند. در امپراتوری، بزرگ ترین مردان بعد از امپراتور در اصل صاحب منصبان دولت بودند که زمینهاشان را به حکم منصب دولتی صاحب شده بودند؛ اما در اواخر قرن یازدهم این جماعت به اشراف موروثی مبدل شده بود و اموالشان از پدر به پسر می رسید. در کلیسا نیز خطر پیش آمدن چنین وضعی وجود داشت، مخصوصاً در میان روحانیان فروپایه. طرفداران اصلاحات در کلیسا به مفاسد وابسته ی خرید و فروش مقامات و «متعه» کردن (نامی که روی ازدواج روحانیان گذاشته بودند) حمله کردند. در این مبارزه شور و دلیری و ایمان و کاردانی بسیار از خود نشان دادند، به واسطه ی تقدس خود پشتیبانی توده ی مردم را جلب کردند، و با زبان آوری مجالسی را که در اصل بر ضد آنها تشکیل شده بود به سود خود پایان دادند. مثلاً در 1058 در میلان پطر رامیان قدیس چون روحانیان را به اطاعت از فرمان اصلاحات رم فراخواند در ابتدا چنان خشمی برانگیخت که بیم کشته شدنش می رفت، ولی سرانجام موفق شد و کاشف بعمل آمد که یکایک روحانیان میلان، از اسقف اعظم به پایین، مرتکب عمل خرید و فروش امتیازات روحانی شده اند. همه اعتراف کردند و قول دادند که در آینده از رم اطاعت کنند؛ با این شرایط آنها را خلع لباس نکردند، ولی روشن کردند که در آینده مجرمان بی رحمانه مجازات خواهند شد.
تجرد روحانیان یکی از نقشه های هیلدبراند بود؛ برای اجرای این نقشه، هواداری توده ی مردم را بدست آورد، و بسیار پیش آمد که مردم با کشیشان و همسران آنها سخت خشونت کردند. البته این مبارزه به توفیق کامل نرسید-تا همین امروز در اسپانیا کشیشان زن می گیرند-ولی یکی از هدفهای اصلی آن بدست آمد، و آن صدور فرمانی بود که می گفت پسران کشیشان حق ندارند به کسوت روحانیت درآیند، و این باعث شد که مقامات محلی روحانیت، موروثی نشود.
یکی از مهم ترین پیروزیهای جنبش اصلاحات فرمان سال 1059 بود که روش انتخاب پاپ را تثبیت کرد. پیش از این فرمان امپراتور و مردم رم حقوق تصریح نشده ای داشتند، که پس از انتخابات غالباً باعث بروز شکاف و اختلاف می شد. فرمان جدید توانست-هرچند پس از قدری کشاکش-حق انتخاب پاپ را به کاردینالها منحصر سازد.
جنبش اصلاحات، که سراسر نیمه ی دوم قرن یازدهم را در بر گرفت، تا حد زیادی موفق شد که رؤسای دیر و اسقفها و اسقفهای اعظم را از اشرافیت فئودال جدا کند و رأی پاپ را در انتخاب آنها دخالت دهد-زیرا هرگاه رأی پاپ را نادیده می گرفتند او هم شائبه ی خرید و فروش امتیازات روحانی را در جایی کشف می کرد. مردم این را پسندیدند و حرمتشان برای کلیسا بیشتر شد. وقتی که کلیسا موفق شد قانون تجرد را اجرا کند روحانیان به شکل مشخص تری از باقی مردم جدا شدند، و بدون شک تمایل آنها به قدرت به حرکت درآمد، چنانکه زهد و ریاضت در غالب موارد این تأثیر را دارد. این جریان روحانیان برجسته ای را که دارای شور اخلاقی بودند به پافشاری در راه هدفی برانگیخت که همه به آن اعتقاد داشتند مگر آنهایی که از فساد دیرینه فایده می بردند، و افزایش فراوان قدرت پاپ مهم ترین وسیله ی از پیش بردن این مقصود بود.
قدرتی که متکی بر تبلیغات باشد، معمولاً، مانند این مورد خاص در آغاز جسارت و فداکاری بسیاری لازم دارد؛ ولی همین که حرمت مردم با این فضایل برانگیخته شد، می توان اینها را به دور انداخت، و آن حرمت را برای از پیش بردن مقاصد دنیوی بکار بست. سپس با گذشت زمان این حرمت فاسد می شود و فوایدی که از آن حاصل شده است از دست می رود این جریان گاه چند سال طول می کشد، گاه چند هزار سال، اما در اصل همیشه یکی است.
گرگوری هفتم اهل صلح و سازش نبود. آیه ی مورد علاقه اش از کتاب مقدس این بود: «نفرین باد بر مردی که شمشیرش را از خود دور نگه می دارد». ولی تفسیرش این بود که این آیه فروخوردن موعظه را با مردان هوسران منع می کند-که نظر صائب او را درباره ی قدرت تبلیغات نشان می دهد.
نیکلاس بریکسپیر، تنها فرد انگلیسی که بر کرسی پاپ نشست (59-1154)، قدرت دینی پاپ را در مسأله ی دیگری نشان می دهد. آرنولد برسیایی، از شاگردان آبلار، مبلغ این عقیده بود که «کشیشانی که زمین دارند و اسقفانی که تیول دارند و راهبرانی که مال دارند، رستگار نخواهند شد». این عقیده البته موافق رأی کلیسا نبود. برنارد قدیس درباره ی او گفت: «مردی است که نه می خورد و نه می نوشد، بلکه مانند شیطان به خون ارواح تشنه و گرسنه است». با این حال برنارد قدیس اذعان دارد که او مرد بسیار باخدایی بوده است، و به همین دلیل در جدال میان رومیان و پاپ و کاردینالهایش-که در سال 1143 از رم گریختند-آرنولد برای رومیان متحد خوبی محسوب می شد. او از جمهوری رم که احیا شده بود و خواهان حمایت معنوی او بود پشتیبانی کرد. ولی آدریان چهارم (بریکسپیر) کشته شدن یک کاردینال را بهانه ساخت و در هفته ی مقدس شهر رم را از اجرای مراسم دینی ممنوع کرد. همین که جمعه ی تصلیب مسیح فرا رسید وحشت دینی مجلس سنای رم را فراگرفت و تسلیم شد. آرنولد با کمک امپراتور فردریک بارباروسا دستگیر شد؛ او را به دار کشیدند، جسدش را سوزاندند، و خاکسترش را در رودخانه ی تیبر ریختند. به این ترتیب ثابت شد که روحانیان حق دارند ثروتمند باشند. پاپ برای پاداش دادن به امپراتور در کلیسای پطروس رسول تاج بر سر او گذاشت. سپاهیان امپراتور در این جدال به کار آمدند، اما ایمان کاتولیکها بیشتر به کار آمد، زیرا کلیسا قدرت و ثروت خود را بسیار بیش از نیروی نظامی مدیون این ایمان بود.
نظریات آرنولد برسیایی پاپ و امپراتور را با هم آشتی داد؛ زیرا هر دو طرف متوجه شدند که وجود هر دو برای برقرار ماندن نظم لازم است. اما وقتی که از شر آرنولد خلاص شدند، آن جدال ناگزیر دوباره از سر گرفته شد. در جنگ درازی که پیش آمد، پاپ متفق تازه ای داشت، و آن اتحادیه ی لومباردی بود. شهرهای لومباردی، مخصوصاً میلان، شهرهای تجارتی ثروتمندی بودند و در این هنگام در صف اول رشد اقتصادی قرار داشتند. امپراتور نماینده ی فئودالیسم بود، و سرمایه داری بورژوا در آن زمان هم، با فئودالیسم دشمن بود. با آن که کلیسا «رباخواری» را منع می کرد، پاپ به وام نیاز داشت و سرمایه ی بانکداران شمال ایتالیا چنان دردش را دوا می کرد که ناچار بود مسائل دینی را زیاد سخت نگیرد. جدال پاپ و بارباروسا که نزدیک به بیست سال طول کشید سرانجام بی نتیجه ماند؛ و علت پیروز نشدن امپراتور، بیش از هر چیز، شهرهای لمباردی بود.
در جدال طولانی میان دستگاه پاپ و و امپراتور فردریک دوم علت عمده ی پیروزی نهایی پاپ دو چیز بود: مخالفت شهرهای تجارتی شمال ایتالیا، توسکانی و لمباردی. با نظام فئودالی، و شور و شوق دینی فراوانی که راهبان فرانسیسی برانگیختند. فرانسیس قدیس مبلغ فقر حواریون و محبت عام بود؛ اما هنوز چند سالی از مرگ او نگذشته بود که پیروانش در جنگ سختی که برای دفاع از دارایی کلیسا درگرفت نقش گروهبانهای سربازگیر را بر عهده گرفتند. امپراتور بیشتر به این دلیل شکست خورد که نتوانست به مدعای خود جامه ی دیانت و اخلاق بپوشاند.
در عین حال، اقدامات جنگی پاپها در این دوره ی ستیز باعث شد که بسیاری از مردم به دستگاه پاپ از لحاظ اخلاقی ایراد بگیرند. تاریخ قرون وسطای کمبریج درباره ی اینوسنت چهارم، که فردریک دوم هنگام مرگ با او در جدال بود، می نویسد (مجلد ششم، ص.176):

برداشت او از دستگاه پاپ بیش از همه ی پاپهای پیشین جنبه ی دنیوی داشت. ضعف خود را سیاسی می دید، و درمانهایش هم سیاسی بود. نیروهای معنوی اش را مدام برای جمع آوری پول و خرید دوستان و آزار دشمنان بکار می برد، و با کارهای خلاف اخلاق خود باعث شد که همه جا با دستگاه پاپ بی حرمتی و دشمنی کنند. پرداختهایش رسوایی بود. به رغم وظایف معنوی و حقوق محلی دارایی کلیسا را به عنوان درآمد پاپ و پاداش سیاسی خرج می کرد: چهار نامزد پاپی، یکی پس از دیگری، منتظر سهم خود بودند. انتصابات بد نتیجه ی طبیعی چنین نظامی است، و علاوه بر این، سفیرانی که برای کارهای جنگی و سیاسی بر می گزیند غالباً مردان کاملاً دنیوی بودند... اینوسنت از آسیبی که به نفوذ معنوی و آبروی کلیسا رسانده بود خبر نداشت. نیتش خوب بود، ولی اصولش خوب نبود. شجاع و مصمم و سخت گیر بود، و پیشامدهای خوب و بد آسودگی خیالش را بر هم نمی زدند، و هدفهای خود را از روی صبر و حوصله و با زیرکی و بدون ایمان دینی دنبال می کرد، و این کار معیارهای کلیسا را پایین می آورد. تأثیر او در رویدادها عظیم بود. امپراتوری را در هم شکست؛ دستگاه پاپ را در راه انحطاط انداخت، سرنوشت ایتالیا را شکل داد.

مرگ اینوسنت چهارم تغییری در سیاست پاپ پدید نیاورد. جانشین او، اوربان چهارم، مبارزه را با توفیق تمام بر ضد مانفرد، پسر فردریک، ادامه داد و پشتیبانی سرمایه داری ایتالیا را که هنوز در حال رشد بود بدست آورد، و هر جا که سرمایه داران تردیدی نشان دادند با استفاده ی زیرکانه ای از حاکمیت خود در مسائل اخلاقی، که نمونه ی کلاسیک تبدیل قدرت تبلیغاتی به قدرت اقتصادی است، آنها را با خود همراه ساخت. بیشتر بانکداران به دلیل آنکه در جمع آوری درآمدهای پاپ معاملات فراوان داشتند، در جانب پاپ بودند، و در برخی شهرها، مثلاً سینا، طرفداران امپراتور بقدری قوی بودند که بانکداران نخست جانب مانفرد را گرفتند. هر جا این وضع پیش می آمد، پاپ به اطلاع بدهکاران بانک می رسانید که وظیفه ی مسیحی آنها حکم می کند که از پرداخت بدهی خودداری کنند، و بدهکاران هم این را به عنوان حکم قطعی می پذیرفتند. در نتیجه شهر سینا تجارت انگلستان را از دست داد. در سراسر ایتالیا، بانکدارانی که از ورشکستگی جان بدربردند با این حیله طرفدار پاپ شدند.
ولی این شیوه ها، با آنکه پشتیبانی سیاسی بانکداران را تأمین می کردند، در اثبات مدعای الوهیت قدرت پاپ چندان کاری از پیش نمی بردند.
تمام این مدت را، از سقوط امپراتوری غربی تا پایان قرن شانزدهم، می توان همچون نبردی میان دو سنت در نظر گرفت: سنت امپراتوری روم، و سنت اشرافیت اقوام شمالی؛ که اولی در کلیسا و دومی در دولت تجسم می یافت. فرمانروایان «امپراتوری مقدس روم» کوشیدند که سنت امپراتوری روم را به زیر فرمان خود درآورند، ولی نتوانستند. خود آنها، به جز فردریک دوم، نادان تر از آن بودند که سنت رومی را درک کنند، و نهاد سیاسی فئودالیسم که آنها با آن آشنا بودند سیرت ژرمنی داشت. زبان مردمان درس خوانده-از جمله آنهایی که در خدمت امپراتوران بودند-زبان فضل فروشانه ای بود که از زمان باستان گرفته شده بود؛ قانون رومی بود، فلسفه یونانی بود، و آداب و رسوم که ریشه ی شمالی داشت چندان با رسم ادب سازگاری نداشت. مشکل آن زمان مانند این بود که یک ادیب قدیمی بخواهد به زبان لاتینی فراگردهای صنعت امروزی را توصیف کند. تا زمانی که «رفورم» پیش نیامد و زبانهای جدید جانشین لاتینی نشد، عنصر شمالی تمدن غربی نتوانست چنانکه باید تجلی ادبی و فکری پیدا کند.
پس از سقوط سلسله ی هوهنشتافن، تا چند دهه چنین بنظر می رسید که کلیسا حاکمیت ایتالیا را بر اروپای غربی دوباره برقرار کرده است. اگر با معیار پول داوری کنیم، این حاکمیت دست کم به اندازه ی ایام سلسله ی آنتونین استوار بود-درآمدهایی که از انگلستان و آلمان به رم سرازیر بود، بسیار بیش از آن بود که درگذشته سپاهیان رومی جمع آوری می کردند. ولی این درآمد از ارادت به دستگاه پاپ حاصل می شد، نه به زور شمشیر.
اما همین که پاپها مقر خود را به آوینیون منتقل کردند، دیدند آن حرمتی را که در سه قرن گذشته داشتند رفته رفته دارند از دست می دهند. دلیلش تنها این نبود که پاپها اسیر پادشاهان فرانسه شده بودند، بلکه این هم بود که در خونریزیهای عظیم شرکت کردند-مانند سرکوبی فرقه ی تمپلار شاه فیلیپ چهارم، که دچار مشکلات مالی بود، به زمینهای این فرقه طمع داشت؛ قرار شد که بی خود و بی جهت آنها را متهم به رفض کنند. با کمک پاپ، تمپلارهایی که در فرانسه بودند دستگیر شدند و آنقدر شکنجه دیدند تا اقرار کردند که شیطان را تعظیم کرده اند و بر صلیب تف انداخته اند، و مانند اینها؛ سپس آنها را دسته دسته سوزاندند و پادشاه زمینهاشان را صاحب شد، و سهم پاپ را هم فراموش نکرد. با این کارها بود که انحطاط اخلاقی دستگاه پاپ آغاز شد.
«شکاف بزرگ» حرمت گذاشتن به دستگاه پاپ را باز هم دشوارتر ساخت، زیرا هیچ کس نمی دانست که از دو پاپ مدعی کدام یک پاپ برحق است، و هر کدام آن دیگری را محکوم می کرد. در تمام دوران «شکاف بزرگ» هر دو رقیب سخت به قدرت چسبیدند، چنانکه سنگین ترین سوگندهای خود را زیر پا گذاشتند. در کشورهای مختلف، دولت و کلیسای محلی متحد شدند و از فرمان هر دو پاپ سرپیچیدند. سرانجام روشن شد که حل این مشکل فقط از یک شورای عمومی ساخته است. اما شورای پیزا نه تنها کاری از پیش نبرد بلکه یک پاپ سوم هم بوجود آورد، بی آنکه عملاً توانسته باشد شر آن دو پاپ دیگر را از سر مردم کم کند، هرچند خلع آنها را به جرم رافضی بودن اعلام کرد. شورای کنستانس سرانجام توانست هر سه پاپ را بردارد و وحدت را به کلیسا بازگرداند. اما این کشاکش حرمت دیرینه ی دستگاه پاپ را از میان برد. در پایان این دوره ی آشفتگی، ویکلیف می توانست درباره ی پاپ چنین بگوید:

دفع چنین شیطانی به کلیسا زیانی نخواهد رساند، بلکه برای آن سودمند خواهد بود. کوشش برای از بین بردن و از جانب کلیسا کوششی خواهد بود دلسوزانه و در راه خدا.

دستگاه پاپ در قرن پانزدهم مناسب اوضاع و احوال ایتالیا بود، ولی دستگاهی بود بسیار سیاسی و دنیوی، و آشکارا به کارهای خلاف اخلاق می پرداخت، و این با دین و ایمان مردم کشورهای شمالی جور در نمی آمد. سرانجام در کشورهای شمالی شورش اخلاقی آنقدر بالا گرفت که انگیزه های اقتصادی نیز وارد میدان شدند: عموم مردم از پرداخت خراج به رم سرباز زدند، و فرمانروایان و اشراف زمینهای کلیسا را گرفتند. ولی این کار بدون شورش عقیدتی مذهب پروتستانی امکان پذیر نمی بود، و اگر ماجرای «شکاف بزرگ» و رسواییهای دستگاه پاپ در دوره ی رنسانس پیش نیامده بود این مذهب نیز به وجود نمی آمد. اگر نیروی معنوی کلیسا از درون تحلیل نرفته بود، مخالفان کلیسا در جانب خود نیروی معنوی نمی داشتند، و آنها نیز مانند فردریک دوم شکست می خوردند.
در این خصوص، شنیدن سخن ماکیاولی درباره ی حکومتهای روحانی در فصل یازدهم کتاب امیر خالی از لطف نیست:

اکنون فقط بحث درباره ی حکومتهای روحانی باقی می ماند، و در این باب همه ی مشکلات مربوط به دوره ی پیش از دست یافتن به قدرت است، زیرا که این حکومتها به واسطه ی توانایی بدست می آیند و یا به واسطه ی بخت بلند، و اما برای نگهداریشان هیچ کدام از اینها لازم نیست؛ زیرا که نگهداری آنها با احکام دیرین دیانت است، و این احکام چنان اند، و چنان نیرومندند، که حکومت را می توان نگاه داشت، قطع نظر از اینکه رفتار و زندگی حکام چگونه باشد. فقط این حکام اند که زمین دارند بی آنکه از آن دفاع کنند و رعیت دارند بی آنکه به تمشیت امورشان بپردازند؛ و زمین با آنکه بی دفاع است از چنگشان بیرون نمی رود، و رعایا با آنکه تحت تمشیت نیستند اعتنایی ندارند و نه می خواهند و نه می توانند خود را آزاد سازند. فقط این گونه حکومتها پابرجا و آسوده اند. ولی چون اینها را قوایی نگهداری می کند که در دسترس ذهن بشری نیست، من بیش از این در باب آنها سخن نمی گویم، زیرا از آنجا که حفظ و اعتلای آنها با خداست بحث در این باره کار مردمان جسور و گستاخ خواهد بود.

این کلمات در دوره ی تصدی پاپ لئوی دهم نوشته شده است، و این دوره ای است که جنبش «رفورم» در آن آغاز شد. برای مردم متدین آلمان رفته رفته غیرممکن شد که باور کنند «حفظ و اعتلای خویشاوندبازی الکساندر ششم یا فساد مالی لئوی دهم «با خداست». لوتر که مردی «جسور و گستاخ» بود کاملاً آمادگی داشت که بحث درباره ی قدرت پاپ را، که ماکیاولی از آن می گریخت، آغاز کند. و همین مخالفت با کلیسا پشتوانه ی معنوی و کلامی پیدا کرد، انگیزه های مادی این مخالفت را با سرعت بسیار گسترش داد. و از آنجا که قدرت کلیسا بر قدرت کلیدهای ملکوت آسمان (5) استوار بود، طبعاً مخالفت هم با مسأله ی بخشایش تائبان و نادمان مربوط می شد. الهیات لوتر به فرمانروایان دنیوی اجازه می داد که بدون ترس از عذاب اخروی اموال کلیسا را بالا بکشند، و سرزنش اخلاقی رعایای خود را هم در پی نداشته باشند.
انگیزه های اقتصادی البته در گسترش جنبش «رفورم» سهم فراوان داشتند، ولی روشن است که برای توجیه این جنبش کافی نیستند، زیرا این انگیزه ها از قرنها پیش عمل می کردند. بسیاری از امپراتوران کوشیدند که در برابر پاپ ایستادگی کنند؛ پادشاهان کشورهای دیگر، مانند هانری دوم و شاه جان در انگلستان، نیز همین کار را کردند؛ ولی کوشش آنها را مردم گناه دانستند، و شکست خوردند. اما پس از آنکه دستگاه پاپ، برای مدتی دراز، چنان از قدرت سنتی خود سوء استفاده کرد که مردم را به شورش معنوی برانگیخت، ایستادگی به نتیجه رسید.
مطالعه ی طلوع و افول قدرت پاپ برای هر کسی که بخواهد جریان کسب قدرت را از راه تبلیغات درک کند لازم است. کافی نیست که بگوییم مردم خرافاتی بودند و به قدرت کلیدهای ملکوت اعتقاد داشتند. در سراسر قرون وسطی فرقه های رافضی وجود داشتند، و اگر پاپ هم روی هم رفته شایسته ی حرمت نمی بود این فرقه ها نیز مانند فرقه ی پروتستان گسترش می یافتند. فرمانروایان دنیوی نیز بدون آنکه رافضی باشند تلاش بسیار کردند تا بلکه کلیسا را به زیر فرمان دولت خود درآوردند، و این تلاشها در غرب به جایی نرسید، و حال آنکه در شرق نتیجه داد. این موضوع دلایل گوناگون دارد.
یکی اینکه مقام پاپ موروثی نبود، و بنابراین مانند سلطنتهای دنیوی دچار دردسرهای طولانی مدعیان نمی شد. افراد بآسانی در کلیسا به مقامات بلند نمی رسیدند، مگر با زهد و دانش و سیاست؛ در نتیجه غالب پاپها مردانی بودند که از یک لحاظ یا بیشتر بالاتر از حد متوسط بودند. پادشاهان ممکن بود اتفاقاً کاردان باشند، ولی غالباً درست برعکس بودند؛ بعلاوه، مانند روحانیان عادت نداشتند که هوسهای خود را مهار کنند. بارها پیش آمد که پادشاهان بر سر طلاق زن دچار دردسر شدند، زیرا که این کار از حقوق کلیسا بود و آن را زیر تیغ پاپ قرار می داد. گاه کوشیدند که راه حل هانری هشتم را در این مسأله بکار برند، ولی مردم کشورشان ناراحت می شدند، سپاهیانشان از قید سوگند وفاداری سرمی پیچیدند، و آنها سرانجام یا تسلیم می شدند و یا سقوط می کردند.
دلیل دیگر قدرت دستگاه پاپ تداوم غیرشخصی آن بود. در جدال با فردریک دوم، نکته ی عجیب این است که مرگ پاپ هیچ تأثیری در قضیه نداشت. در کلیسا مجموعه ای از معتقدات سنتی در اداره ی امور وجود داشت، ولی پادشاهان چیزی همانند آن ندارند. فقط با ظهور ناسیونالیسم بود که حکومتهای دنیوی تداوم و هدف معینی را که با کلیسا قابل قیاس باشد پیدا کردند.
در قرنهای یازدهم، دوازدهم، و سیزدهم، پادشاهان معمولاً نادان بودند، و حال آن که پاپها از فضل و اطلاع هر دو بهره داشتند. به علاوه، پادشاهان اسیر نظام فئودالی بودند، که نظامی بود دست و پاگیر و مدام در خطر هرج و مرج، و مخالف با نیروهای اقتصادی جدید. روی هم رفته، در این چند قرن، کلیسا نماینده ی تمدنی بود که تمدن دولتها به پای آن نمی رسید.
اما بزرگ ترین قوت کلیسا در حرمت معنوی فراوانی بود که نزد مردم داشت. کلیسا عذابی را که مسیحیان در زمان باستان از دست دولت کشیده بودند همچون یک سرمایه ی معنوی به ارث برده بود. پیروزیهایش، چنانکه دیدیم، با اجرای قانون تجرد بستگی داشت، و ذهن قرون وسطایی تجرد را بسیار می پسندید. بسیاری از روحانیان، حتی چند تن از پاپها، مشقتهای سنگین تحمل می کردند و حاضر نشدند اصول خود را زیرپا بگذارند. برای مردم عادی روشن بود که در جهان پر از فساد و لاقیدی سودجویی، مردان بلند پایه ی کلیسا غالباً در راه هدفهای غیرشخصی تلاش می کنند و دارایی شخصی خود را در این راه می گذارند. چندین قرن پیاپی، مردان بسیار زاهد و متقی-هیلدبراند، برنارد قدیس، فرانسیس قدیس-افکار عمومی را خیره می ساختند و جلو ننگ اخلاقی را که ممکن بود از کارهای دیگران برخیزد می گرفتند.
اما برای سازمانی که دارای هدفهای آرمانی است، و بنابراین عذری برای عشق به قدرت دارد، شهرت زهد و تقوای عالی چیز خطرناکی است، و یقین است که سرانجام فقط بی رحمی و بی پروایی عالی از آن حاصل خواهد شد. کلیسا ترک جیفه ی دنیوی را موعظه می کرد، و با این کار پادشاهان را به زیر سلطه ی خود درآورد. راهبان سوگند فقر می خوردند، و این کار چنان نظر مردم را گرفت که ثروت فراوان کلیسا فراوان تر شد. فرانسیس قدیس محبت برادرانه را موعظه می کرد، و با ای کار چنان شوری برانگیخت که بر اثر آن جنگهای خونین و طولانی برای آزار دادن لامذهبان براه افتاد. در فرجام کار، کلیسای دوره ی رنسانس آن غرض و هدف معنوی را که باعث ثروت و قدرتش شده بود یکسره از دست داد، و ضربه ی «رفورم» لازم بود تا دوباره به هوش بیاید.
هرگاه زهد و تقوای عالی به عنوان وسیله ای برای دادن قدرت استبدادی به یک سازمان بکارگرفته شود، ناگزیر همین نتیجه ببار خواهد آمد.
سقوط قدرت سنتی، به جز در مواقعی که به سبب هجوم خارجی پیش می آید، همیشه نتیجه ی سوء استعمال آن به دست کسانی است که مانند ماکیاولی عقیده دارند تسلط این قدرت بر ذهن مردم چنان استوار است که حتی جنایتهای بزرگ هم آن را تکان نخواهد داد.
آن حرمتی که یونانیان برای سروش غیبی و مردم قرون وسطی برای پاپ قائل بودند امروز در ایالات متحد آمریکا در حق «دیوان عالی» رعایت می شود. کسانی که طرز کار قانون اساسی امریکا را مطالعه کرده اند می دانند که «دیوان عالی» قسمتی است از نیروهایی که کارشان حفظ و حمایت هیأت حاکمه ی (پلوتوکراسی) امریکاست؛ ولی از میان مردمانی که این را می دانند برخی طرفدار هیأت حاکمه اند، و بنابراین کاری نمی کنند که پایه ی حرمت سنتی «دیوان عالی» را سست کند، اما دیگران را در نظر مردم عادی و آرام امریکا بی اعتبار می کنند، به این ترتیب که آنها را «خرابکار» یا «بلشویک» می نامند. مدت درازی از این گونه جانب گیری آشکار لازم است تا مارتین لوتر دیگری بتواند حقانیت این مفسران قانون اساسی آمریکا را مورد حمله قرار دهد.
قدرت دینی خیلی کمتر از قدرت دنیوی بر اثر شکست در جنگ مضمحل می شود. درست است که در روسیه و کشور عثمانی پس از جنگ جهانی اول علاوه بر انقلاب سیاسی انقلاب دینی هم روی داد، ولی در هر دو کشور دیانت با دولت ارتباط بسیار نزدیک داشت. مهم ترین مورد باقی ماندن دستگاه دینی پس از شکست در جنگ، پیروزی کلیسا بر اقوام شمالی در قرن پنجم است. آوگوستین قدیس در کتاب شهر خدا، که غارت شهر رم الهام بخش آن بود، توضیح می دهد که آنچه کلیسا در برابر مؤمنان راستین تعهد کرده بود قدرت دنیوی نبود، و بنابراین نباید از دین و ایمان صحیح قدرت دنیوی را توقع داشته باشیم. مشرکان امپراتوری می گفتند علت شکست رم این است که دست از پرستش خدایان برداشته بود، ولی این ادعا، با آنکه قابل قبول بنظر می رسید، به دل توده ی مردم ننشست؛ در میان مهاجمان، تمدن برتر شکست خوردگان رواج یافت و فاتحان، دین مسیحی را پذیرفتند. به این ترتیب تأثیر روم از طریق کلیسا در میان شمالیان ادامه یافت، و از این طایفه هیچکس به جز هیتلر نتوانست خود را از سنت فرهنگ کهن آزاد کند.

پی‌نوشت‌ها:

1. Rivers,Medicine,Magic,and Religion,p.16.
2. همان، ص 44.
3. هرودوت در کتاب چهارم، فصل 66 مورد دیگری از رشوه خواری کاهنه ی دلفی را ذکر می کند.
4. Rivers, Social Organization
5. در انجیل متی (باب شانزدهم: 19-16) چنین آمده است: «عیسی در جواب [به شمعون پطروس] گفت: خوشا به حال تو ای شمعون بن یونا ... و من تو را می گویم که تویی پطروس و بر این صخره کلیسای خود را بنا می کنم و ابواب جهنم بر آن استیلا نخواهد یافت. و کلیدهای ملکوت آسمان را به تو می سپارم و آنچه بر زمین ببندی در آسمان بسته گردد و آنچه در زمین گشایی در آسمان گشاده شود.» به استناد این نص حکومت کلیسای کاتولیک مدعی است که قدرت خود را از دست مسیح دریافت داشته است-م.

منبع مقاله: راسل، برتراند؛ (1367)، قدرت، ترجمه: نجف دریابندری، تهران: خوارزمی، چاپ پنجم.