نویسنده: ویلیام هاردی مک نیل
مترجم: مسعود رجب نیا



 

در 1789م، پارلمان فرانسه که در آن هنگام مجلس عوام (1) خوانده می شد، نام خود را به مجلس ملی تغییر داد و اعلامیه ی حقوق بشر را منتشر ساخت و دست به گنجاندن اصول آن در یک قانون اساسی جدید زد. بدین گونه، انقلاب دموکراتیک که نخستین نماد بر جسته ی آن در مستعمرات بریتانیا در شمال امریکا پدیدار شده بود، با بوق و کرنا و سروصدا به فراسوی اقیانوس اطلس و قلب گاه اروپای غربی در آمد. سر و صدا و بوق و کرنای چند روزه ی اول به بیست سال پیکار انجامید که در طی آن اندیشه های انقلاب در بیشتر سرزمین های اروپا منتشر شد و نیز امریکای جنوبی را به آتش کشید. از آن پس تا نخستین جنگ جهانی، کوشش سیاست مداران اروپا همانا مصروف سازگار ساختن سنت های سیاسی موروثی محلی بود با حقایق پایدار نو پدید در فرانسه، یعنی نهادهای موجود در سرزمین های خود را یکا یک بررسی کنند، با خرد بسنجند، در آن ها اصلاح روا دارند و با اصول دموکراتیک سازگارشان سازند.(2)
انقلاب فرانسه خود جامع جنبه های سازگار بسیار بود. گذشته از این که در عمل پدیده های ناسازگار نمودار می شد که باید با هم همسازشان کرد، در اندیشه ی انقلابی که با شعار «آزادی و برابری و برادری» برخاسته بود، بسیاری نکات مبهم روی نمود. ولی، ابهامات ریشه و پایه ی همه اندیشه ها و شعارهای مطلوب و پسندیده ی سیاسی بوده و هست؛ از آن رو که این ابهامات در بحث میان کسانی با دیدگاه های گوناگون شکافته و روشن می شوند. بدین سبب، جنبش انقلابی فرانسه در بر گیرنده ی دیدگاه های گوناگون بسیار بود که با همه ی دگرگونی های برجسته تاریخ اروپا و حتی نهضت اصلاح کلیسا پهلو می زد.
«آزادی» کلاً شاید به مفهوم حقوق اکثریتی از مردم، برای بر افکندن مانع های موجود بر سر راه رسیدن به هدف باشد. با اندک انحرافی ساده در این مفهوم، می توان آن را به حقوق دسته ای از روشنفکرانی گرفت که به هنگام عادی با هشدار و تحذیر، و در هنگام ضرورت با دست زدن به شدت عمل، مخالفان را به پذیرش نظر خود مجبور می کنند و دشمنان مردم را از پراکندن نیرنگ و فریب باز می دارند. ولی، آزادی ای بسا که همچنین به معنای مخالف حقوق افراد گرفته شود، برای انجام دادن آنچه دلخواه ایشان باشد بی هیچ حد و مرزی و حتی به بهای برخورد با منافع اکثریت و توهین به انان. کوتاه سخن آن که، آزادی می تواند به مفهوم گسترش بیکران اختیارات حکومت گرفته شود و هم به معنای محدودیت سخت آن؛ و همواره از این واژه برای دلالت به هر یک از این دو مفهوم لدی الاقتضا بهره گرفته و بازی شده است.
«برابری» و «برادری» نیز به مفهوم متضادی تعبیر شده است. آیا برابری به مفهوم برابری همگان در برابر قانون نیست؛ آن چنان که همه مالیاتی همانند بپردازند و محدودیت های یکسانی را گردن نهند و از آزادی های همسانی برخوردار شوند؟ در چنین صورتی آیا یک توانگر به راستی با تنگدستی گرسنه ای که حاضر است همه ی حقوق فردی خود را در برابر یک شکم سیر خوراک بفروشد، برابر است؟ یا آن که برابری راستین هم چنین نیازمند آن است که همه از نظر اقتصادی یکسان شوند و ثروت ها یکسان توزیع شود؟ هر گاه مفهوم برابری بدین گونه گرفته شود، آیا توانگران را در برابر قانون باید با همگان برابر گرفت یا آنان را گرفتار قوانین تنبیهی خاصی ساخت؟ درباره ی برادری هم آیا همه ی انسان ها برادرند یا فقط فرانسوی ها برادرند؟ شاید همه ی کسانی که اندیشه ای درست دارند، برادرند؛ در میان انبوهی از دشمنان نادان یا بد خواه؟ یا این که تنها دسته ای از کسان دلیر، با فضیلت و درست اندیش فرانسوی به راستی برادرند و مردم ملت های نازل تر حتی اگر اندیشه ای درست داشته باشند، باز هم از این برادری بهره مند نیستند؟ این مفهوم های گوناگون ناهمساز از آغاز انقلاب با ابهام مطرح بود و در مرحله ی مباحثه، رفته رفته کمابیش با جدا شدن دسته ای از دسته ای و گروهی از گروهی دیگر از انقلابیان آشکار تر شد.
اختلافات میان احزاب و دست به دست شدن قدرت در فرانسه و نیز فراسوی مرزهای آن کشور به روزگار انقلاب، مباحثی نیستند که در این جا به شکافتن آن ها نیازی باشد. کافی است گفته شود که پس از در هم ریختن قانون اساسی نوشته شده به دست مجلس ملی و در گرفتن پیکار میان فرانسه ی انقلابی با پروس و اتریش واپسگرا (در 1792م)، رویدادها با سرعت به سوی بحران گراییدند. تا 1794م کامیابی های نظامی، جمهوری فرانسه را از دست دشمنان بیگانه رهایی بخشید؛ ولی کامیابی های نظامی مایه ی آشفتگی روز افزون و ناهمسازی فکری در درون کشور شد و راهی برای ناپلئون بناپارت بلند پرواز و جاه طلب گشود که در 1799م قدرت را به دست گرفت و بر فرانسه با خودکامگی روز افزون فرمان راند. تا آن که اتحاد کشورهای اروپایی او را در جنگ های 1814- 1815م شکست داد و بر انداخت.
بدین گونه، انقلاب نه تنها به حکومتی مردمی و جمهوری نینجامید، بلکه دیکتاتوری نظامی و به دنبال آن، بازگشت به سلطنت را به همراه داشت. با این همه، با آن که امیدهای فراوان جناح های انقلاب از پیامد ها گزند بسیار دید، باز بسیاری کارها هم از پیش رفت. الغای کامل حقوق اربابی به همراه تقسیم اراضی پهناور کلیسا و اشراف از طریق مصادره و فروش مجدد آنها، ملت فرانسه را در سده ی نوزدهم میلادی ملتی روستایی و کشاورز ساخت. حل مسئله ی زمین امری بود اساسی و مایه ی استواری جامعه ی فرانسوی شد و بازگشت به پیش از انقلاب را ناممکن ساخت. روستایی خرده مالک حساب گر،(3) صاحب زمین وزن ودرگیر کار عملی و امور مهم مانند بهای غلات و مبلغ جهیزیه ی دخترش، تنها پاره ای بود از پیامدهای انقلاب. زندگی شهریان هم دگرگون گشت و اصناف و دیگر گروه های شغلی و انحصاری کهن سر کوب شدند. اما، دگرگونی حکومت و روابط آن با افراد، در زندگی مردم شهری و روستایی تأثیر کرد و ای بسا که بگوییم این پدیده از برجسته ترین کامیابی های انقلاب فرانسه شمرده می شود.
دگرگونی های روی نموده در پهنه ی سیاسی، بر دل هواداران انقلاب تأثیری ژرف بخشید. انقلاب فرانسه در پی آن بود که حکومت بر پا کند در خور مردمی بزرگ و آزاد که برای آن میلیون ها تن جنگیدند و صدها هزار تن به گفته ی رهبران انقلاب کشته شده بودند، برخوردهای عقاید بر سر قانون اساسی که بر سراسر تاریخ فرانسه از 1790 تا 1815م سایه انداخته بود، عملاً مدلل و بی گمان آشکار ساخت که آنچه در گذشته تنها فرضیه ای تند و تخیلی می نمود، امری است شدنی و عملی: این که حکومتها به راستی ساخته ی دست مردمند و نه خدا و حتی طبیعت. بی گمان محافظه کاران و آزادی خواهان هنوز بر سر این نکته اختلاف داشتند که حکومت ساخته ی مردم بهتر به سود مردم عمل می کند تا آن گونه که رژیم کهن می کرد. ولی، در این شکی نیست که انقلاب فرانسه توانست، هم در زمان جمهوری و هم در زمان ناپلئون، گروه انبوه و نیروهای شگرف هرگز به خواب ندیده ای را به خدمت ملت و دولت به کار گیرد. این جنبه انقلاب فرانسه، آن را با انقلاب صنعتی هم سان و برابر ساخت؛ زیرا این هر دو، نیروهای شگرفی را در خدمت مردم و حکومت های غرب تجهیز کرد و به خدمت گرفت.
چون از این دیدگاه بنگریم، انقلاب فرانسه کمابیش همچون تجدید تمرکز و تجمع استواری می نماید. از دستگاه دولتی سلطنتی فرانسه پس از قرون وسطی، با این تفاوت که انقلابیان آن چه می کردند، به نام حاکم جدید و یا گونه ای خود کامگی خاص خود می کردند؛ یعنی «مردم».
فرضیه ای که مردم را فرمانروا اعلام می داشت و ظاهراً مردم کوچه و خیابان و روستاها را از حقوق و شئون تازه ای بهره مند می کرد و تا حدودی هم بدان گفته ها عمل می شد، به آسانی مردم را قدرت می بخشید تا از مأموران حکومتی خدمات جدید و فداکاری های بزرگ تری چشم داشته باشند و حکومت نیز از مردم متقابلاً انتظارات داشت. اکنون مردم که به پایه ی شهروندی رسیده و صاحب حقوق خود گشته بودند و فرودست و خدمتگزار شاهان و اشراف نبودند، مستقیماً مسئول سرنوشت ملت شمرده می شدند. هر غافلی که به وظایف خویش عمل نمی کرد، او را به حق بدان فرا می خواندند و مخالفان را حتی با زور به آزادی وادار می کردند.
بنابراین، حکومت انقلابی فرانسه، مسلح به اصول دموکراسی و مجهز به حق نیاز سخت به نیروی آدمی، پول و کالا، گه گاه از مرزها و حدود عادی و قوای بازدارنده ای که زیر دیوار سست حکومت پادشاهی استبدادی فرانسه و رژیم کهن پناه گرفته بودند، تجاوز می کرد. امتیازات و مصونیت های مسلم پیشین در شب پر هیجان و پر شور 4 اوت 1789م به فرمان دسته ای از سران همدست با اولیگارشی و حکومت های استانی اشرافی همراه با دسته های گوناگون که با آن ها هم داستان بودند، ناگهان فرو ریختند و خود به خود پراکنده شدند و جای به کمیته های فوق العاده ی مختلف دادند و بالمآل دستگاه دیوانی متمرکزی از کارمندان خوش پوش با جامه های متحدالشکل و معقول جای همه را گرفت.
از میان همه ی گروه های همداستان و دارای امتیازات پیشین که روابط میان حکومت مرکزی و مردم بودند، تنها کلیسا توانست در برابر حکومت انقلابی تاب بیاورد و پایداری کند. کلیسا (در 1790م) املاک خود را از دست داد و در برابر روحانیان حقوق بگیر دولت شدند. ولی، این امر موجب نشد که کلیسا به صورت شاخه ای از دستگاه دیوانی حکومتی در آید؛ از آن رو که قدرت روحانیان و اسقفان وابسته به آرا و نظر مردم و نیز حکومت وقت نبود، بلکه ایشان مدعی حقوق پیامبرانه و جانشینی عیسای مسیح بودند. کوشش های سخت برای جایگزین ساختن مسیحیت با دینی معقول که با حکومتی معقول انقلابی همداستان باشد، سراسر نافرجام ماند و نیز تلاش برای دموکراتیک ساختن حکومت کلیسا با گزینش مأموران آن با آرای مردم، چندان پیشرفتی نکرد. در واقع، حقوق اساسی مدنی و روحانی پس از قانون مصادره ی املاک کلیسا در 1790م، خود موجب پیدایش اختلاف ژرفی در جامعه ی فرانسوی شد که هنوز هم به کلی رفع نشده است. آنان که با آن موافق و نیز آنان که مخالف بودند، همچنان بر سر اختلاف خود پایدار ماندند. هر یک دارای دلیل های استوار و افکار پرشور انکار ناپذیر بودند و هرگز نتوانستند با هم توافق و هم داستانی کنند.
پیمان 1801م که به موجب آن ناپلئون با دستگاه پاپ صلح کرد، اندک آرامشی فراهم ساخت، ولی اختلاف را حل نکرد. در سال های نخست پس از براندازی ناپلئون، کلیسای کاتولیک همه جا همچون پایه های واپسگرایی نمودار شد و در محافظه کاری تنها با کلیساهای پروتستان دولتی برابری می کرد. با این وجود با گذشت زمان، انقلاب دموکراتیک من غیر مستقیم حتی در میان روحانیان واپس گرا به پیروزی رسید. در بیشتر سرزمین های اروپایی کاتولیک، هنوز سده ی نوزدهم میلادی به پایان نرسیده، از خواست ها و امتیازات کلیسا دفاع می شد؛ نه تنها و نه به گونه ای اساسی توسط روحانیان بلند پایگاه که توسط پادشاهان هراسان از انقلاب، و نیز به دست احزاب سیاسی و وابستگان آن ها- مانند اتحادیه های کارگری کاتولیک- که هدفشان جلب پشتیبانی وسیع مردم بود و در بسیاری موارد در جریانات پارلمان هم منعکس می شد.
در نخستین پرتو سپیده دم انقلاب، در چنین فضای فکری آشفته، در اختلاف میان دیدگاه های دموکراتیک و کاتولیک، بسیاری از آثار نامعقول رژیم کهن به میزانی تصور ناپذیر به جای مانده بود. همه ی فشار و برندگی انقلاب صرف آن می شد که فاصله ی روابط حقوقی را میان هر شهروند و حکومت ملی «او» نابود کند. انقلابیان با دیده «امتیاز» غالباً این سازمان های میانجی را در نظر می گرفتند. پس انقلاب با نابود سازی امتیاز، در واقع جامعه ی فرانسه را به گونه بسیار تفکیکی تر از پیش، به دستگاه دیوانی متمرکزی که در عمل همه ی قدرت های وسیع و مشاغل و وظایف وابسته به حکومت ملی را در دست داشت، و میلیون ها شهروند آزاد و برابر و فرضاً برادر فرانسوی بخش کرد.
خدمت نظام اجباری که حکومت انقلابی از همه شهروندان خواستار بود، بزرگ ترین تجاوزی بود که به روزگار پیشین به عنوان درهم کوبیدن «آزادیها»ی افراد آزاد تلقی می شد. زیر سلاح رفتن یا بسیج عمومی،(4) نخستین فرمانی بود که در 1793م برای مواجهه با وضع امر ناگوار و فوق العاده به هنگامی که انقلاب گرفتار خطر شده بود، صادر شد. بعدها این امر به دست سران زیردست ناپلئون و پلیس او هم چنان به کار بسته شد تا آن که فرانسه در باز پسین پیکار نافرجام امپراتور از نیروی نظامی خالی شد. آنچه به هنگام ضرورت و نیاز سخت بدان دست زده شد و شور و احساسات همگان را بر انیگخت، بدین گونه مبدل به ماشین سلاخی شد که شهروندان را بی هیچ حساب و کتاب و توجیهی به میدان های جنگ و نابودی می فرستاد و نیز سازمانی پدیدار ساخت که تا بیست سالی مایه ی هراس سراسر اروپا شد.
با این وجود، میلیون ها تن فرانسوی به دلخواه زیر درفش های پیروزمندانه ی ناپلئون و مارشالهایش به خدمت پرداختند و کمابیش سرشار بودند از سربلندی و غرور وابستگی به ملتی نیرومند که اروپا را همچون جانوری درنده از کامپوفرمیو (در 1797م) تا واترلو (در 1815م) درنوردید. پس، چون دستکاریهای ناپلئون در قوانین، دستگاه دادگستری دولت را به پایگاه فرمانبرداری بی قدرت فرود آورد- و بدین گونه راهی را که از آن بر طبق فرضیه ی دموکراسی، اراده ی ملت نمودار می شد، بست- بیشتر فرانسویان در برابر آنچه آزادیخواهان معدودی شیفته ی آن بودند، چندان توجهی به اختیارات از ذست رفته ی خود نکردند. زیرا، نمایندگان برگزیده ی پیشین در زمان کوتاه عضویت خویش در مجلس که آزادی بیان داشتند، آن چه در دل داشتند با داد و فریاد و سر و صدای فروان مانند کودکان دبستانی بی مسئولیت و پر هیاهو، و نه همچون افراد موقر و هوشمند ملتی مسلط بر حکومت آنچنان که پیروان روسو با اعتماد کامل می خواستند، بر زبان آوردند و محیطی پر جنجال و آشفته افریدند و همگان را از آزادی بی زار ساختند.
در رژیم، کهن حتی حدود وظایف سیاسی عادی نیز لوث شده بود. شاهان و وزیران همواره گرایش به کارهایی نشان می دادند که به نظر همتایان آنان در سرزمین های دیگر، شگفت می نمود. ایشان به کارهایی نه درخور پایگاه خویش همچون بازرگانی و صنعت می پرداختند و بازرگانان و دیگر عامه به امور حکومتی دل بستگی نشان می دادند و گه گاه حتی در وظایف مأموران رسمی دخالت می کردند. با وجود ابهام در روابط سنتی در رژیم کهن، باز هم شاه به موجب الطاف خدا همچنان پادشاه، و فرودستانش هم به خواست خدا تبعه ی او بر جای می ماندند.
انقلاب فرانسه با اثبات این که تنظیم امور سیاسی به هر گونه در دست مردم است، پایه های عادی و معمولی حکومت را در هم شکست. به هنگامی که مردم و نه خدا مسئول امور سیاسی شناخته شدند، فرمانروایان دیگر نمی توانستند وظایف وابسته به پایگاه خود را سرسری بگیرند و نسبت بدان غفلت روا دارند، بلکه ناچار پیوسته خود را با خواست مردم در اصول و برنامه و با رعایت قول هایی که داده بودند، سازگار می ساختند. با این وجود، این روش هم متضمن تنگاها و پرتگاه هایی بود؛ زیرا قول های به انجام نرسیده و اصول مورد غفلت قرار گرفته، دست آویز خرده گیری ها و انتقادهای سخت از مقام مسئول می شد. از سویی سران محافظه کاری که از رعایت افکار عمومی نو پدید خودداری می کردند و در اداره ی امور حکومت بدان توجهی نمی کردند، مایه ی رویدادهای سرکشی و شورش 1830 و 1848م شدند. تنها فرمانروایان کامیاب، آنان بودند که برای یافتن پشتیبانی بسیاری از مردم و فداکاری گروهی انبوه از مردم، دست به دامن آرای پارلمانی می دشند یا به تحت تأثیر قرار دادن مردم متشبث می شدند. بی پیوند نزدیک میان حکومت و مردم، اداره ی استوار امور دیوانی دشوار می شد و اگر هم حاصل می شد، حکومت های اروپایی بر نیروها و قدرتی شگرف دست می یافتند که هیچ سابقه نداشت.(5)
پیوند استوار جدید میان مردم و حکومت به راستی راز انقلاب فرانسه بود. تنها پس از آن که پادشاهان اروپا از انقلاب فرا گرفتند که چگونه می توانند مردم فرودست خود را با چنگ زدن به احساسات شدید و بسیج همگان به سود خود تجهیز کنند، در فرو ریختن قدرت ناپلئون کامیاب شدند. پادشاهان و وزیران اروپایی برای آن که خود را از گرفتاری ها و سر کشی های مردم خود برهانند و از پیوند و اتحاد ایشان در برابر خویش ایمن بمانند، ناگزیر بودند از توجه به بعدهای نوپدید سیاست مداری غفلت نورزند.
بنابراین، حکومت ها در سده ی نوزدهم میلادی، بسته به میزان دل بستگی و تظاهر به اصول دموکراتیک، نیروی فوق العاده ای می یافتند یا شگرف به ناتوانی می افتادند. از سویی، حکومتی به سبب گرایش به جدایی و دوگانگی سخت و پرهیزناپذیر میان مردم خویش مانند کشور اتریش- مجارستان، به ناتوانی افتاد. در موارد دیگری، وزیری یا پادشاهی چه بسا با توانایی بازی ماهرانه با احساسات مردم و برانگیختن آن، به میزان نیرویی شگرف دست می یافتند؛ مانند آن که بیسمارک گه گاه بدان دست می یازید. بیشتر در اروپای شمال غربی بود که کشورها بدین قدرت دست یافتند. در سوی شرق و جنوب، آرمان های دموکراسی چندان کامروایی نداشتند و بدین گونه، امپراتوری های پهناور اتریش و روسیه نیرو گرفته در سده ی هیجدهم میلادی از آن طرفی نبستند.(6)
علت این که امپراتوری های اروپایی شرقی کلاً در فراهم سازی نیروی جدیدی از ملت های خود نا کامیاب بودند، در صورتی که کشورهای اروپای غربی در این کار به نهایت کامروا شدند، بیشتر آن است که کوشش ها و گرایش های مردم طبقه ی متوسط شهری در اروپای شمال غربی بسیار استوارتر و نیرومند تر از جاهای دیگر شد ه بود. اهل حرفه، پیشه وران، دکان داران، بازرگانان و صرفان، کارخانه داران و اجاره داران معتبر همچون واسطه ی عمده ای میان حکومت و مردمی که تشنه ی شنیدن مباحثات مربوط به امور رسمی و حکومتی بودند، عملی می کردند. هر جا که از این گونه گروه های توانگر و متکی به نفس زیاد بود، می توانستند مشارکت مؤثر میان حکومت و مردم که در واقع خود ایشان باشند، در سراسر سده ی نوزدهم میلادی بر پا کنند. هر جا که این گونه گروه ها کم توان بودند و در برابر کسان برتر اجتماع هراسان و کم رو، چنین مشارکتی پا نمی گرفت و همچنان مأموران رسمی حکومتی و اشراف قدرت را در دست داشتند، حتی هنگامی که در اتریش پس از 1867م و روسیه پس از 1906م زین و برگ پارلمانی را بر دستگاه دیوانی حکومتی نهادند و تحمیل کردند، این گونه اقدامات ناقص نتوانست همکاری میان فرمانروایان و فرمان بران را در امپراتوری های اتریش و روسیه و عثمانی فراهم کند. در عوض، جنبش های سیاسی بومی به نام ملیت زبانی، بافت اجتماعی و سیاسی اروپای شرقی را در پایان سده ی نوزده میلادی از هم گسیخت و پاره پاره کرد.(7)
***
پس از حدود 1870 م، رژیم نوین که با انقلابهای فرانسه و صنعتی آغاز شده بود، روز افزون همانند رژیم کهنی شد که جایگزین آن گشته بود. در اروپای غربی، طبقات متوسط نخستین صف جامعه و سیاست را اشغال کرده بودند و با مأموران رسمی (که آنان هم بیشتر از طبقه متوسط بودند) در قدرت سیاسی شریک شده بودند و به بازماندگان اشراف ملاک موقعیتی تزیینی داده بودند. برخوردهای ایدئولوژیک انقلاب فرانسه همه جا با سازشکاری حساب گرانه به نرمی گراییده بود. هیئت های پارلمانی اینک مشتمل بودند بر احزاب کاتولیک که با نظر پاپ تشکیل شده بودند و حتی اشراف مغرور و محافظه کاری مانند بیسمارک بازی در صحنه ی پارلمانی را فرا گرفتند. گروه های رقیب که زمانی آشتی ناپذیر می نمودند، اکنون با هم نزدیک شده بودند.
ضمناً، دسته ای از شرکت های ممتاز در هم آمیختند و شرکتهای سهامی محدود شدند. قدرت چنین شرکت هایی غالباً شگرف بود و بعضی از آن ها دولتی شدند در دولت. اتحادیه های کارگری نیز رفته رفته بر اعضای خویش کمابیش تسلط یا دست کم نیمه تسلطی یافتند و بعضی از احزاب سیاسی پای بند ایدئولوژی به ویژه احزاب سوسیال دموکراتیک آلمان، سازمان هایی بر پا کردند که شیوه ی زندگی خاصی را عرضه می کردند. با افزایش این گونه سازمان های نیمه مختار، در درون محدوده ی حکومت ملی، در قدرت سیاسی محدویت هایی فراهم می آمد. سازشکاریهای وابسته به حسابگریهای زندگی و کارهای غیر منطقی در میان منافع سازمان ها و ایدئولوژی های رقیب، چنان بالا گرفت و پیچیده شد که هر گونه دگرگونی ای شاید که اساس همه چیز را نگونسار می ساخت. این درست همان رویدادهایی بود که در میان منافع و اندیشه های موجود در رژیم کهن روی نموده بود. وانگهی، در زیر فشارهای نخستین جنگ جهانی و انقلاب روسیه، این سازشکاریها در هم فرو ریخت؛ همچنان در گذشته انقلاب فرانسه رژیم کهن اروپا و نیز اندکی پیش تر جنبش اصلاح کلیسا پایه های اروپای قرون وسطایی را در هم شکسته بود.(8)
چون به گذشته بنگریم، آسان می توان به ناتوانی های موجود در توازن سیاسی که در اروپای 1870- 1914 پا می گرفته، پی برد؛ زیرا با وجود نظری جامع در فراهم ساختن منافع متقابل و سازشکاری ها، دو گروه عمده و از لحاظی معتبر در پهنه های سیاسی، از دیده ها پوشیده مانده بودند. گروه خردتر ولی چشم گیرتر از آنها، همانا اقلیت فرهیخته ی اروپای شرقی بود که چون از سرچشمه ی دانش و اندیشه ی غرب چشیده بودند، خویشتن را سخت با محیط زادگاه خود بیگانه یافتند. نظریات اجتماعی افراطی و بسیار متفاوت که از احساس سرخوردگی و انزوا در این اشخاص نشأت گرفت، غلیان شور آتشفشان انقلاب را در امپراتوری های شرق اروپا به ویژه در روسیه، به سطح آورد.
ضمناً در کشورهای بیشتر صنعتی شده ی اروپای غربی، کارگران همواره خواستار پذیرش رهبری طبقه ی میانه نبودند. از نیمه ی سده ی نوزدهم میلادی، مارکسیست ها، و دیگران به طبقه ی کارگر صنعتی دورنمایی از جامعه ای عرضه می کردند که یکسره ریشه گرفته از منافع آنان بود، پس شگفت انگیز نیست که از دهه ی 1870م، مباحثات و خواستهای سوسیالیستی بر پایه ای بیشتر از جامعه به ویژه در آلمان، فرمانروا شد. وانگهی، با همه ی انکار و مخالفتی که مارکسیت ها در گفتارهای پر جنجال با سرمایه داری و حکومت بورژوازی داشتند، اصولاً ایشان همچنان به ارزش ها و الگوهای دموکراسی گوشه خاطری مشغول می داشتند و همواره حکومت ملی را آنچنان که از کوره ی انقلاب فرانسه با سنت های کهن بیرون آمده بود، تبلیغ می کردند. حرکت همگانی سوسیالیست ها به جبهه های جنگ در 1914م، به استثنای سوسیالیست های روسی، خود دلیلی است بر این مدعا.
اما یک تصادف سرنوشت ساز تحول سیاسی روسیه را از سرزمین های غرب آن جدا ساخت. در دهه ی 1890م، اندیشه های تندروان که در روسیه دیری برپا و در جریان بود، به سوی مارکسیسم روی نمود. ضمناً در هم شکستن نمادهای دیرینه ی روستایی و پا گرفتن صنعت موجب شد که انبوه روستاییان ساکن و بی جنش که از دیر باز مایه ی نومیدی بسیاری از روس های حساس و فرهیخته در سده ی نوزدهم میلادی شده بودند، به جنبش آیند. انگیزه ی اینها وانگهی، عبارت بود از ابتکار دیوانیان در الغای بردگی، دست بردن به ساختن راه آهن، ابتکار ملاکان در به کار گیری بعضی وسایل فنی و بهبود شیوه های کشاورزی؛ همراه با افزایش جمعیت روستاها و مهاجرت به شهرها. چون این همه روی نمود، روشنفکرانی که از دیر باز سر به زانوی تحسر از دست روستاییان «تاریک اندیش و چشم و گوش بسته» می ساییدند، یکباره با انبوهی مردم از خشم به کوری گراییده رو به رو شدند که رهبری می جستند. وضع شهریان هم در جوشش و در جنبش بود؛ آن چنان که رژیم تزاری که هرگز حتی با انقلاب فرانسه آشتی نکرده بود؛ خود را با آزادیخواهان و سوسیالیست های ناخشنود، خواه در شهر و خواه در روستا، رو به رو دید. نخست جنگ نافرجام با ژاپن و سپس شکستی سخت شگرف از کشورهای مرکزی آلمان و اتریش، زمینه را مستعدتر کرد و فشاری بس بزرگ بر جامعه ی روستایی روسیه آورد و ناکامیها آشکار شد و مایه ی انقلاب 1905- 1906 م و انقلاب بسیار بزرگ تر 1917- 1922م گردید.

پی نوشت ها :

1. Estates Generale
2. شور، احساسات و اقدمات شدید و سریع انقلاب فرانسه همراه با جایگاه و قدرت و اهمیت فرانسه در جهان غرب، کلاً موجب ناپدید شدن نفوذ و اثار انقلاب امریکا پس از 1789م شد. بنابراین، بهتر می نماید که در اینجا بیشتر توجه خود را به فرانسه معطوف کنیم و به پستی و بلندی ها و پیروزیهای اندیشه های دموکراتیک در ایالات متحده امریکا نپردازیم، در سده ی نوزدهم میلادی، پیشرفت منحصر به فرد امریکا به سبب دوری از همه جا، از خودش ریشه می گرفت. رویدادها و تجربه ی امریکا در سده ی هفدهم تا نوزدهم میلادی، جنبه ی محلی داشت، ولی در سده ی هیجدهم میلادی و بیستم میلادی چنین نبود.
حتی جنگ داخلی امریکا در سال های 1861- 1865م اثر ناچیزی در فراسوی مرزهای ایالت های متحد گذاشت. برده فروشی و برده داری در سرزمین های جهان غربی پیش از ایالات متحد امریکا بر افتاده بود؛ جز چند استثنا در کوبا و برزیل، فنون جنگی در جنگ داخلی امریکا که بعضی همانندی ها و مشخصات نخستین جنگ جهانی را داشت، کم بیش از دیده جهانیان پوشیده ماند. در طی پنج سال پس از جنگ داخلی امریکا، پروسیها دوباره نمودار ساختند که چگونه می توان با نقشه ی درست با یک حمله جنگ را برد. با سرمشق هایی که پروسیها در برابر دیدگان جهانیان گسترده بودند، بلند پایگان نظامی اروپا و دیگر سرزمین های جهان چندان سببی نمی دیدند که به بررسی عملیات بی ارج امریکاییان غیر نظامی به جامه ی سپاهیان در آمده، بپردازند.
3. آینده نگری مالی به همراه مفاد حاکی از برابری مندرج در مجموع قوانین ناپلئون، روستاییان فرانسوی را سخت از ضرورت تقسیم ملک خویش در میان بسیاری فرزندان رمیده و بیزار ساخت. پس ایشان عموماً شمار خانواده ی خود را محدود کردند. میزان افزایش کند جمعیت که خود مایه ی محدودیت راستین پیشرفت انقلاب صنعتی می شد، فرانسه را به راهی بس دراز مدت از دیدگاه حقوقی و مالی ناشی از انقلاب انداخت.
4. Levee en masse
5. چند دولت- شهر کهن و نیز تا حدودی قرون وسطایی، به تمامیت پیوند میان مردم و حکومت برابر و یا برتر از آن چه در دولت- شهرهای اروپایی سده ی نوزدهم میلادی داشت، رسیدند، جالب توجه است که بعضی از سران انقلابی فرانسه با بر کشیدن توصیف فضلیت های جمهوری، آن چنان که در متنهای مورخان لاتینی مندرج شده است، گرایشی یافتند به این که فرانسه بر اساس دولت- شهر رُم کهن پایه گذاری کنند.
6. این امر همراه با مشخصات و خصایص جغرافیایی ویژه صنعتی شدن جدید، موجب شد که برای یک قرن یا بیشتر توازن میان کشورهای غربی و شرقی اروپا نگونسار شود. این توازنی که در بازپسین دهه های رژیم کهن که روسیه با سازمان های سیاسی کشورهای دیگر اروپا برابر می شد، به سوی شرق سنگینی می کرد. جنگ کریمه (1853- 1856م) که در آن سپاهیان فرانسوی و بریتانیایی، روسیه را در خاک خودش شکست دادند، بر شدت این نگونساری افزود.
7. حکومت آزاد و دموکرات لزوماً نیازی بدان ندارد که مرزهای زبانی- میهنی و دیوانی آن با هم تطبیق کنند؛ همچنان که در فرانسه، مردم آلزاس آلمانی زبان هستند و در بلژیک زبان فرانسه رواج دارد. با این وجود، در اروپای میانه و شرقی که در آن ها درآمیختگی زبانی بسیار روی نموده بود، آرمان تطبیق مرزهای زبانی و سیاسی پشتیبانان زیادی داشت.
احساس تردید و بی اعتباری ناشی از فرو ریختن پایه های دیرینه ی زندگی روستایی که نتیجه ی جانبی گسترش و رواج صنعتی شدن بود، شدت خاصی به احساسات ملی در پایان سده ی نوزدهم میلادی بخشید. قس: نیروی همانند ناپایدار معمول در روابط اجتماعی دوران اصلاح کلیسا. ملی گرایان پرشور اروپای شرقی، در واقع خواستار اجرای وسیع تصور و خویش از یک زندگی روستایی پاک و گوارا بودند. در سراسر سرزمین ملت خویش، به هدف نرسیدن این آرمان پس از نخستین جنگ جهانی و سپری شدن زمان مناسب برای انطباق شرایط درونی با جهان صنعتی، گویا دلیلی برای برافکندگی و الغای ملی گرایی زبانی در سیاست اروپا پس از جنگ جهانی دوم. ملی گرایی خشونت آمیز و گاه تجزیه طلبانه که پس از 1945م در افریقا و اسیا پدیدار شد، گویا از این لحاظ تجربه ای را که پیش از آن اروپا از سر گذراده بود، دنبال می کرد.
8. Bertrand de Jouvenel, Du Pouvoir: historie naturelle de sa croissance (Geneve: Editions du cheval aile 1945).
چه بسا که این اثر، به تحلیل انقلاب فرانسه و پیامدهای آن به گونه ای متمرکز از دیگر آثار پرداخته باشد.

منبع مقاله :
هاردی مک نیل، ویلیام؛ (1388)، بیداری غرب، ترجمه ی مسعود رجب نیا، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول.