فرهنگ و هنر جدید اروپا
مترجم: مسعود رجب نیا
کوشش های هنری و فکری مردم غرب در سال های 1789- 1917م چشم گیر است و به راستی شگرف؛ چه از لحاظ بسیاری و چه از لحاظ گوناگونی. نیز پرسش هایی مطرح شد که در گذشته به میان نیامده بود و بررسیهایی انجام شد که به فرضیه های جدیدی رسید که بسیاری از مفاهیم جامع و پذیرفته شده ی قرون و اعصار را در هنر و اندیشه باطل ساخت. شاید هم این دیدی است که اکنون، در این روزگار دهه ی 1960 م چنین می نماید. از سویی مفاهیم جامع و مانع پذیرفته شده ی دوران های کهن، چه بسا که از پاره ای تصورات و خیالات ناشی شده باشد. با گذشت روزگار، بسیاری از گوناگونی و آشفتگی هنری و فکری ناپدید می شود؛ زیرا هنر و فکر اگر بخواهد پایدار بماند، باید از صافی سلیقه های نسلهای بعدی بگذرد وانگهی با گذشت زمان، از دورنما مناظر کوچک تر می نماید و ناهمواری ها و نابه سامانی ها از دیده ها پنهان می شوند و هم بستگی و آشتی جلوه ی بیشتری می یابد. هم چنان که با گذشت زمان، جریان های عمده ی هنری و فکری پیدا شده در سده ی نوزدهم و بیستم میلادی بسی هموار و همگون می نماید؛ مانند آثار دوران های گذشته.
با نبودن چنین دورنمایی، آسان می توان به ناهمواری ها و نابه سامانی ها در مفاهیم جامع و مانع پی برد تا این که پیدایش اختلافات آینده را در صورتی که پدیدار شوند، شناخت. بی گمان، درهم ریختن (یا رهایی از) گذشته ی غرب آشکار است. در 1917م، رهبران نقاشی اساس پرسپکتیوی هنری غرب را که از سده ی پانزدهم میلادی معمول گشته بود، و فیزیک دانان قوانین حرکتی نیوتن را که از سده ی هفدهم میلادی فکر علمی اروپا را فرا گرفته بود، رها ساختند. حتی بزرگ ترین کامیابی فکری سده ی نوزدهم میلادی- یعنی جهان بینی تحولی [تکامل]- به دید آنها چنین می نمود که همه ی معیارهای سنتی اخلاقی و زیبا شناسی فکر غربی را تا آن پایه تنزل بخشد که پنداری گفتاری است زخمی که به امعا و احشای پرچربی بیرون ریخته خود دندان می زند. اما نیروهای ویرانگری که مایه ی چنین خرابی هایی می شدند، ضمناً آزاد سازی هم می کردند. اکنون باید دید که به جای اسلوبهای هنری، علمی و فلسفی رد شده در آغاز قرن بیستم میلادی، چه شیوه های جدیدی که جایگزین آنها شود، ساخته خواهد شد.
***
در نقاشی، فنون مربوط به پرسپکتیو برای القای حالت سه بعدی به بیننده، مدت ها پیش از سال 1789م مورد بهره برداری قرار گرفته بود؛ و دیگر از قلم موی نقاشانی که هنوز این شیوه ها را دنبال می کردند- دست کم مطابق ذوق و سلیقه ی رایج- چندان چیز مهم و مؤثری افریده نمی شد. تجربه با نور و رنگ، فنون تازه ای در اختیار امپرسیونیست های نیمه ی سده ی نوزدهم میلادی قرار داد؛ ولی در نسل پس از آنان بود که ونسان ون گوک (ف 1890م)،، پل گوگن (ف 1903م) و پل سزان (ف 1906م)، به نحوی قاطع از قوانین پرسپکتیو و رنگ آمیزی طبیعی گسستند. در نسل بعد درست پیش از وقوع نخستین جنگ جهانی، فنون رنسانسی ایجاد توهم سه بعدی در نقاشی به طور کامل و به نحو آشکاری کنار گذاشته شد؛ و این به وسیله ی گروه اندکی از نقاشان پیشرو در پاریس بود که قراردادهای عمومی و تثبیت شده مربوط به ایجاد منظر را رها کردند و زوایای دید تازه و خاصی برگزیدند که نیم مفهوم بود و مبنایی جز بازی با تصورات و خیال های آنی یا آزمایش های تفننی نداشت.
با این همه، همچنان که همواره کمابیش شیوه ی هنر عالی است، نقاشی در دهه ی پیش از نخستین جنگ جهانی از گرایش هایی که در هسته ی جهان فرهنگی انسان غربی وجود داشت، نماد پردازی بصری برحسته ای پدید آورد. آشکار ترین نمونه از این نوع نقاشی به دست گروهی نقاش ارائه شد که در دهه ی پیش از 1914م، عمداً پاره هایی از مضمون های شناخته شده و معروف را به گونه ای که با هم ارتباطی در عالم واقعیات نداشتند، در کنار هم گذاشتند. این چنین آشفتگی و بی ارتباطی درست همان امری بود که در زندگی میلیون ها تن در نخستین جنگ جهانی روی داد. پس می توان گفت که چند تن از هنرمندان حساس از پیش آشفتگی و نابه سامانی بزرگی را که در آینده روی می نمود، خبر داده بودند و سرنوشتی را که منتظر رژیم نوین غرب بود، در هنر خود مجسم ساختند.
چون به گذشته می نگریم، آشکارا می بینیم که استخوان بندی و چهار چوب سازمانی جامعه ی غربی که به گونه ای نارسا در سده ی نوزدهم میلادی تعدیل شد تا با صنعتی شدن جدید و اندیشه های دموکراتیک سازگار شود، حتی پیش از 1914م رو به شکستگی و فرو پاشی می رفت. جنگ 1914- 1918م پاره هایی بسیار از خوی ها و آداب و آیین ها را غوطه ور ساخت؛ مانند یخ های دریای منجمد شمالی به هنگام بهار: هر پاره ی یخی استوار و شناختی مانند بطریهای شراب و گیتارهای نگاشته در آثار پیکاسو، در هم و ناساز در کنار هم همچنان غوطه می خوردند. هنوز یخ بندانی پیدار نشده و نیز چنین می نماید که یخبندان بدین زودی ها نرسد و کوشش های خود کامگان خواهان نظم بخشیدن به همه چیز، پدیدار ساختن فرهنگ استوار جهانی با همه ی شدت و تلاش ایشان چندان کامیابی نیابد. کوشش های عمدی و سخت نقاشان قرن بیستم میلادی برای تجدید نظم واقعیت بصری نیز با همه ی پشتکار و پی گیری ایشان، محکوم به ناکامی است. شاید این هم بازتابی باشد از نابه سامانی اجتماع.
اما موسیقی در میان هنرها در قطبی دیگر قرار داشت. با این وجود، پیشرفت آن در سال های 1789- 1917م بسیار پدیده های همانند با نقاشی داشته است. در آغاز این دوره موسیقی دانان هنوز امکانات هماهنگی در گام هشت پرده ای را به طور کامل مورد بهره برداری قرار نداده بودند و این امکانات را در همنوازی انواع سازها با تعداد و ترکیب گوناگون می آزمودند. ضمناً خود این سازمان ها نیز به تندی در حال پیشرفت بودند. لودویگ وان بتهوون (ف 1827م)، یوهانس برامس (ف 1897م)، ریشارد واگنر (ف 1883م) و بسیاری کسان در آستانه ی نخستین جنگ جهانی چند تن آهنگ ساز گمنام اروپایی به آزمایش هایی در گام ها و هم آهنگیهای فراتر از قراردادهای پذیرفته شده و معمول دست زدند؛ و نیز در عشرت کده های بی نام و نشان امریکا آزمایش های دیگری در موسیقی پا گرفت که ضرب آفریقایی و غربی را در هم آمیختند و پایه ای استوار اگر چه کمتر تابع قانون مندی گذاشتند که از سنت های کلاسیک موسیقی غربی جدایی داشت. چنین شد که موسیقی آتونال و موسیقی جاز گو این که از دو انتهای تفکر و احساس بر می خاستند (مانند دو سر یک خط مستقیم که در فضای غیر اقلیدسی تا بی کران ادامه یافته باشد)، در موضع تقابل با قوانین هماهنگی و ضرب که در اوایل قرن هیجدهم میلادی در اروپا پدید آمده بود، با هم اشتراک یافتند.
شاخه های گوناگون ادب و دیگر هنرهای عمده مانند پیکرتراشی و معماری در جایی در میانه ی دو این حد نهایی افتادند که در یک سوی آن با اشتیاقی زود هنگام، نقاشان قوانین کهن صنعت خویش را رها کردند و در سوی دیگر به بی اعتنایی پر نخوتی رسیدند؛ چنان که تقریباً همه ی موسیقی دانان اروپایی آزمون های پیش از نخستین جنگ جهانی با موسیقی جاز و آتونال را بدان چشم می نگریستند. پیشگامان تندرو را به آسانی می توان یافت. کافی است به آثار داستانی مارسل پروست (ف 1922م ) و نمایش نامه های آرتور شنیتسلر (ف 1932 م) یا شعار آلکساندر بلوک (ف 1921م) یا پیکرهای درشت و خشن تراشیده به دست اوگوست رودن (ف 1917م) و پیکرهای با نهایت سادگی پرداخت شده ی کنستانتین برانکوش (ف 1957م) بنگریم. همین طور در معماری، بازی های خیال انگیر آنتونی گودی (ف 1926م) با مصالح سیمانی و بلند پروازی های شگرف لوئی سالیون (ف 1926) در آسمانخراش های تیر آهنی دست به دست دادند و از محدودیت های سلیقه و فن گذشته دوری جستند. ولی تا پس از نخستین جنگ جهانی، این کسان استثنایی تلقی می شدند. در سرزمین های غربی، هم چنان آثار ادبی و پیکرتراشی و معماری در راه کوبیده ی سده ی پانزدهم و شانزدهم میلادی می پوییدند، یعنی زمانی که تازه زبان های ادبی ملی نمودار شده بودند و آثار پیکرتراشی و معماری رنسانس تازه استوار شده بود.
اما در روسیه، آثار ادبی نیرومندی که نخستین درخشش عمده ی آن در آثار الکساندر پوشکین (ف 1837م )، بود در سده ی نوزدهم میلادی به پختگی و سنجیدگی رسید. کمابیش همه ی نویسندگان بزرگ روس نسبت به سنت های فرهنگی اروپا دیدگاهی دوگانه داشتند.(1) این که بسیاری از غربیان پس از 1917 م چنین نگرشی نسبت به میراث فرهنگی خویش یافته اند، نمودار آن است که نویسندگان روسی سده ی نوزدهم میلادی (هم چون توسیدید در سده ی پنجم پ م در آتن) همه ترانه ای یکسان و همانند به گوش می رسانند. برای مثال، فیودور داستایوفسکی (ف 1881 م ) بسیاری از آن چه به نظر از صفات سده ی بیستم میلادی می آیند، در قالب آثار خویش ریخته است. این امر نباید شگفت به نظر رسد؛ برای این که شکست و جدایی پیدا شده در ادامه ی استقلال فرهنگی روسیه که پیامد (یا نمودار گشته توسط ) پطر کبیر و اصلاحات انقلابی اوست، وضع روانشناسی روسها را از ملت های غربی که یقین ها و اطمینان های فرهنگی ایشان تا مدتی بعد هم چنان استوار ماند، پیش تر انداخته بود. بدین گونه، در هنگامی که کمتر اروپایی ای در درون خویش نسبت به میراث فرهنگی اش تردیدی داشت، نسل داستایوفسکی در میان روشن فکران روسیه پذیرش جهان بینی فرهنگی یگانه ای را آسان و ساده نمی دیدند. داستایوفسکی و بسیاری دیگر مانند او می خواستند تمدن اروپا را انکار و ضمناً آن را تصاحب کنند و نیز مشخصاتی را که روسیه را از غرب متفاوت می ساخت، هم می ستودند و هم از آن بیزاری می جستند. چنین تنشی را تنها می توان با سر هم بندی و سوار کردن جهان فرهنگی خود ساخته ای درمان کرد. ولی، این جهان خودساخته پس از انکار این که خود یک جای گزین روان شناسی ناکافی است، در برابر انتظاری که برای ادامه و انتقال بی انقطاع اعتقادات کهن در میان است، چه بسا که مایه ی پیدایش هنر و اندیشه بسیار ژرفی شود. اثار ادبی روسی سده ی نوزدهم میلادی بازتاب امتیازات و نابه سامانی های ناشی از چنین وضعی است که برخاسته از همانندی های فرهنگی ایشان است در برخورد با میراث اروپا که بسیاری از مشخصات ادب غربی سده ی بیستم میلادی را به قالب ریخته و بیان داشته است.
***
علوم غربی هم مانند هنر غربی نا آرام بود و در جنبش. در میان انقلاب های فرانسه و روسیه، فیزیک دانان و همکاران ایشان جهانی بینی ویژه ای از نیروی خارق العاده ای با زیبایی بسیار ساختند- جهان بینی ای که آمیزه ای بود از پهنه ی دیدی بسیاری پهناور و با تأییدی از تکنولوژی همواره تجدید شده و پیوست به آزمایش رسیده. خطوط اساسی این بنای علمی در سده ی هفدهم میلادی بنیاد نهاده شده بود؛ یعنی هنگامی که فیزیک دانان جدید در اندازه گیری اجزای ماده در حرکت با دقتی وسواس گونه کوشیدند. ولی، در سده ی نوزدهم میلادی پهنا و نیروی این شیوه ی فرضیات چنان بالا گرفت که آدمیان اندیشیدند که همه ی علوم را پیرو و تابع نظام آن سازند.
دانش علمی در دو جهت گسترش یافت: (1) شناخت «قوانین» جدید که موجب شد پدیده هایی که در گذشته ناپیوسته و نامربوط می نمودند، همچون مواردی خاص از زمینه ای کلان تر که وحدت داشت، توجیه شوند؛ و (2) به کار بستن قوانین شناخته شده ی فیزیک در طبقه بندی های پدیده های جدید. تحت عنوان نخست، دست آوردهای جیمز ژول (ف 1889م) در زمینه ی شناخت هم ارزی کار و گرما، و تعیمم ریاضی جیمز کلارک مکسول (ف 1879م) در مورد تحویل اشکال گوناگون انرژی تابشی نشاخته شده (نور، گرما، و غیره) به یک زمینه ی واحد از طیف تشعشع الکترومغناطیسی را می توان بر شمرد. تحت دومین عنوان، همانا به کار بستن روش ها و مفاهیم فیزیک تجربی در علوم گوناگون مانند، شیمی، اخترشناسی، زیست شناسی، ژنتیک، و زمین شناسی شایان ذکر است که در هر یک از این عرصه ها با کامیابی چشم گیری انجام شد.
این کامیابی های موجب شد که همه ی رویدادها همچون پدیده های کمی در چهار چوب کیهان که مبتنی بر ریاضیات و بر پایه ی چهار مقوله ی بنیادین: ماده، انرژی، فضا، و زمان بنا شده بود، توجیه شوند. تا سال 1905م که نخستین رساله ی آلبرت اینشتین (ف 1955م) انتشار یافت، فضا و زمان هم چون موجودیت های ریاضی همنواخت و مطلقی انگاشته می شدند که گالیله آن ها را مطرح کرده و نیوتن تعریفشان کرده بود. از سوی دیگر، مفهوم ماده دست خوش تحولات چشم گیری شد، تا آن که نزدیک به پایان قرن نوزدهم میلادی، به گونه ای نگران کننده، صلبیت خود را از دست داد. در آغاز سده ی نوزده میلادی، شیمی دانان مولکول را از اتم باز شناختند و از میانه ی این قرن، با دقت روز افزونی دریافتند که چگونه می توان ساختمان اتمی مولکول را تحلیل کرد. در حدود پایان این قرن، فیزیک دانان و شیمی دانان با هم در راهیابی به درون اتم که تا این هنگام جزء لایتجزا و نهایی ماده ی تلقی می شد، همداستان شدند تا نخستین دهه ی سده ی بیستم میلادی، الکترون ها که در 1897م جان جوزف تامس [ف 1940م] آن ها را کشف کرد، جای اتم را به عنوان ریزترین جزء سازنده ی ماده ی گرفتند و ضمناً اتم های «صلب» مبدل شدند به نظامی مانند منظومه ی شمسی بسیار خرد با الکترون هایی که سیاره گونه بر گرد یک هسته «صلب» (یا دست کم نسبتاً متراکم) می گشتند.
شیوه ای که بدان دانشمندان سده نوزدهم میلادی تصور ماده صلب را باطل ساختند و آن را هم چون ابرهای اجزایی هر چه خردتر و از هم دور افتاده باز شناختند، همگام بود با شناخت تدریجی انرژی همچون پدیده ای صلب. واژه ی «انرژی» خود مفهوم جدیدی یافت. اندازه گیری های دقیق،(2) هم ارزی انرژی را در رویدادهای به ظاهر گوناگون واکنش های شیمیایی، جنبش اندام های حساس، حرکات مولکولی و الکترونی و گرما، صوت، نور، مغناطیس و انواع تابش های تازه کشف شده مانند امواج رادیویی یا پرتو ایکس به اثبات رساند. اصل مانایی انرژی تحت هرگونه تغییرات در وضعیت فیزیکی به دست هرمان لودویگ فردیناند فون هلموتز (ف 1894م) حتی در 1847م کشف شد. هر کشفی در طی نیم قرن بعد، گویا تأییدی شد بر اثبات این اصل و دلیلی شد بر استواری آن.
به موازات کشف دگرگونی پذیری ماده ی مانا و معدوم نشدنی که شیمی دانان مداخله در جریان آن را با کامیابی درخشانی فرا گرفتند، در قلمرو کار فیزیک دانان قابلیت دگرگونی پذیری چیز مانا و معدوم نشدنی دیگری که همان انرژی باشد، مطرح شد. روابط میان ماده و انرژی در فضا و زمان، جهان فیزیکی علم سده ی نوزدهم میلادی، را تشکیل می داد. این جهانی بود از لحاظ ذهنی اطمینان بخش؛ اگر چه از نظر احساسی کمی سرد به نظر می رسید. تعریف های جامع و مانع و سنجش ها و اندازه گیری های دقیق، استدلال های ریاضی و آزمایش هایی که فرضیه های مبتنی بر ریاضیات را به تأیید می رساندند، همگی در یک نظام بسته که از لحاظ منطقی در خود کامل بود، به زیبایی در هم ادغام شدند و به جز چند استثنایی شگفت انگیز و گیج کننده، همه ی رویدادهای فیزیکی را به خوبی توضیح می دادند.
با این وجود، در حدود پایان قرن نوزدهم میلادی، این استثناهای شگفت رو به فزونی نهادند و بنیادی ترین مقولات در مورد مفاهیم بنیادی فیزیک متعارف را زیر سؤال بردند. انرژی در بعضی موارد مانند صدور ذرات بروز می کرد که مقدار ثابتی موسوم به «کوانتا» داشتند- مفهومی که ماکس پلانک (ف 194م) در 1900 م عرضه کرد. معلوم شد که ماده در مواردی خاص و در جریانی که منجر به صدور تابش های نیرومند شود، تجزیه می شود. این جریان را نخست بار آنتوان هانری بکرل (ف 1908 م)در 1896 مشاهده کرد. دیگری پیوند میان قضا و زمان بود در زمینه ی وحدت یافته فضا- زمان که فهم آن برای افراد عادی و حتی بسیاری از فیزیک دانان دشوار می نمود. این موضوع در قالب نظریه نسبیت خاص ابتدا در 1905 م به وسیله آلبرت اینشتین (ف 1955م) در 1896م مطرح شد. در این نظریه (ضمن سایر مباحث مطرح شده در آن ) موضوع ثابت بودن سرعت نور حتی هنگامی که ناظر خود بر موضعی در حال حرکت و در حال چرخش مانند زمین قرار گرفته باشد، مطرح شد. ثابت بودن سرعت نور را زودتر از این در 1887م، آلبرت مایکلسن (ف 1931م) و همکارش ادوارد ویلیامز مورلی (ف 1923م) آزموده بودند. این مطالب با مفاهیم فضا و زمان مطلق نیوتنی به کلی ناسازگار نمود. بر اساس منطق معمولی، پرتو نور که از زمین صادر شود و در همان جهت حرکت زمین باشد، باید با سرعتی بیشتر از اشعه ای که در خلاف جهت حرکت زمین صادر می شود، حرکت کند؛ زیرا در مورد اول، باید سرعت زمین به سرعت پرتو نور افزوده و در مورد دوم، از آن کاسته شود.
این تناقضات دور از انتظار، وضوح بی خدشه ی فیزیک سده ی نوزدهم میلادی را از میان برد. ماده، انرژی، فضا، و زمان که همانا رکن اساسی ساختمان فیزیک متعارف را تشکیل می دادند، دیگر تاب این بار را نداشتند. در نتیجه، به هنگام شعله ورد شدن آتش نخستین جنگ جهانی در اروپا، چنین به نظر می رسد که گونه ای نظام ماده- انرژی نیمه درک شده، به نحوی اسرار آمیز نظام های فضا- زمان اقلیدسی، هذلولی، و کروی را فرا گیرد.
وانگهی، وضیعت ماده- انرژی از بعد هستی شناسی بسیار در ابهام بود. از الکترون که در 1897م در علم پدیدار شده بود، به زودی اجزای زیراتمی دیگری یافته شد؛ ذره- انرژی پلانک نیز همین گونه پربار بود؛ و این دو همچون ذرات موجی و امواج ذره ای به گونه ای به هم پیوند یافتند که با تصور سه بعدی تبیین پذیر نبود. حتی بیش از این ها، استناد پذیری شبکه های مختصات ریاضی جهانی موجود که برای اندازه گیری فضا- زمان طرح ریزی شده بود، مورد تردید واقع شد؛ زیرا چنین می نمود که پدیده ی مورد اندازه گیری از وضعیت ناظر تأثیر می پذیرد (شاید حتی از آن پدید می آید).
از این رو به دیده ی کسانی که از بیرون به این مباحث می نگریستند، چنین می نمود که مابعدالطبیعه و عرفان که به آرامی جای خود را از محراب به آزمایشگاه انتقال داده بودند، باز با تردستی تسلط کهن خویش را بر ریاضیات استوار کردند. با این وجود، آن چه به دیده ی شخص غیر ذی فن در تناقض با هر آن چه او نزد خود از جهان مادی می دانست، همچون یاوه های رمالان جلوه می کرد، باز هم چنان در عصه ی تکنولوژی شگفتی پدید می آورد. در این جا جادو با ریاضیات همراهی می کرد؛ زیرا چه جادویی بزرگ تر از این که افلاک باید تابع قوانین اندیشه ی آدمیان باشد؛ آن چنان که بر اساس منطق ریاضی نظام یافته است؟(3)
کمتر انقلابی چنین شگرف در شیوه ی اندیشه می توان تصور کرد؛ آن چنان که در دگرگونی قطعیتهای خلل ناپذیر فیزیک پایان سده ی نوزدهم میلادی به عدم قطعیتهای آشفته ی قرن بیستم میلادی رخ داد. با این وجود، دریچه هایی که فیزیک دانان نخستین دهه ی قرن بیستم میلادی گشودند، در حقیقت نظریه ی موجود را سراسر باطل نکرد، بلکه آن را به تعبیری از یک حالت خاص تبدیل کرد که تنها در مقیاس معینی دارای اعتبار است.
علم فیزیک البته تنها پهنه ای نبود که اندیشه ی آدمی در سال های 1789- 1917 م در آن کوشا بود. در واقع، باید گفت از لحاظی شیوه ی اندیشه ی فیزیک دانان ریاضی با قرن نوزدهم میلادی بسیار نامطابق می نمود؛ زیرا پیش فرض هایی که در پس جستجوی دانشمندان برای قوانین عمومی و جاویدان نهفته بود، سخت تحت تأثیر گرایشهای ریاضی ساده انگارانه ی سده ی هفدهم میلادی قرار داشت. وانگهی، این پیش فرض ها کمتر با دید یگانه ی واقعیت سازگای داشت؛ آن چنان که نخستین بار در سده ی نوزدهم مطرح شد و همه چیز را- از قوانین فیزیکی تا جوامع انسانی- در فرایند پایان ناپذیر تحول [تکامل] می دید. با این وجود، اندیشه ی تحول [تکامل] هم فیلسوفان بلند پرواز و هم مورخان فروتن را به یافتن گونه ای زیبایی ذهنی دررشته توالی رویدادها بر انگیخت. هر چند که این زیبایی هم چون تقارن های ساده فیزیک شکل یافته نبود، در عوض تا آن حد نیز خشک نمی نمود و برای برخی اذهان به دلیل اعوجاجها، گسیختگی ها و تداوم های درهم و برهم آن جذاب تر می نمود.
تاریخ البته از زمان هرودوت شاخه ای از ادب اروپا شناخته می شد؛ ولی بررسی آن منحصر می شد به کارهای مردان برجسته و بیشتر مورخان کارهای خود را به امور سیاسی و نظامی محدود ساخته بودند. پیش از سده ی نوزدهم میلادی، کمتر کسانی این نظر را جدی می گرفتند که همه چیز جهان و از جمله خود جهان دارای تاریخ است. گئورگ ویلهلم فریدریش هگل (ف 1831م) و دیگر فیلسوفان اصلی، کیهانی را عرضه داشتند مبنی بر آن که تحول در راستای زمان امری یگانه و بی همتاست؛ آن چنان که چیزی در آنی معین میسر شود که پیش از آن ممکن نمی شد و ای بسا که از آن پس همواره میسر شود (و یا دیگر هرگز نشود). این اصل به مورخان برنامه ی جدیدی عرضه داشت که نه تنها رویدادهای غیر عادی را که در میان روال معمولی زندگی آدمیان و طبیعت رخ می داد، ثبت کنند- آن چنان که برای مثال، گیبون کرده بود- بلکه بکوشند که به سراسر تحول اندیشه ی آدمی و جامعه او پی ببرند و همواره نسبت به امکانات جدیدی که ممکن است از دل زمانه بیرون آید، هشیار باشند.
کارل مارکس (ف 1883م) با نفوذترین نظریه پردازی شد که بر پایه ی فلسفه ی تحولی هگل توضیحی ساده اما توجیه پذیر از تاریخ و سرنوشت آدمی عرضه داشت. دیدگاه مارکس از مراحل گذشته و آینده آدمیان- از بردگی تا رعیتی و بهره کشی مالی بازار آزاد و سپس به سوی آزادی کامل در نظام سوسیالیستی و کمونیستی- بسیار با ذائقه ی کارگران صنعتی که حق را به جانب خویش می دانستند و هم با آرمان گرایی روشنفکران عصیان گر که آشفتگی امور را تحمل ناپذیر می دیدند، سازگار افتاد. بدین گونه، مارکیسیم به سرعت آیینی شد که کششی نیرومند برای مردمی داشت که از جامعه ای روستایی فرتوت به زندگی شهری و صنعتی بی سر انجام افتاده بودند.
دین های سنتی نیز چون با دیدگاه تاریخی سنجیده می شد، نتایجی دگرگون به دست می داد. مسیحیت در مقایسه با دین های راز گونه ی امپراتور روم، برخی از جنبه های یگانه خویش را از دست داد، و کتاب مقدس چون با اصول انتقادی که مورخان با آزاد دستی در مورد دیگر متون به کار می بردند مواجه می شد، دیگر نمی شد آن را کلام خدا گرفت که به گروهی کاتبان با ایمان املاء شده بود و به پرداخته ی دست آدمیان با بسیاری خطاهای گوناگون تبدیل می شد. دقت و صحت شرایع مسیحیت بارها در تاریخ اروپا به نقد گرفته شده بود و این نکته ی تازه ای نبود، اما اکنون این متن مقدس با قرار گرفتن زیر ذره بین مباحث فلسفی پیشرفته و بررسی دقیق رویدادهای تاریخی، در معرض موشکافیهای شگرفی قرار می گرفت که پیش از آن کلام مسیحیت هر گز با آن ها رو به رو نشده بود. «مدرنیزه کردن » دین واکنشی بود در برابر این موشکافی ها، مبنی بر آن که درک انسان از خداوند و این که او خود را چگونه بر انسان آشکار ساخته است، امری است تدریجی و فرایندی است وابسته به زمان. دیگر واکنش افراطی همانا انکار شدید نقد تاریخی کتاب مقدس بود و تأکید بر اعتبارنامه اعتقادهای جزمی و دینی.
باروری دیدگاه تحولی- تاریخی تنها در پهنه ی علوم انسانی و علوم اجتماعی نبود. چارلز داروین (ف 1882م) با جمع بندی شواهد پراکنده که او و دیگر طبیعت شناسان آن زمان گرد آورده بودند و انتشار نتایج آن در کتاب معروفش به نام اصل اجناس (در 1859م)، دانش زیست شناسی را یک سره دگرگون کرد. نظریه های داروین همه ی موجودات زنده را پیرو یک جریان تحولی [تکاملی] واحد ساخت. تحول [تکامل] موجودات زنده البته به زمانی بس طولانی نیاز داشت که زمین شناسان هم اکنون با مطالعه ی سنگ های رسوبی به چنین مقیاسی از زمان دست یافته بودند و دیرین شناسان، چه پیش از انتشار اثر داروین و چه پس از آن، به پر کردن جاهای خالی این سیر زمانی شگفت آور تحول زمین پرداختند که اکنون چنین با هیبت در برابر آدمی پهنه گسترده بود. اینک دوران عمر بشر و تاریخ او در برابر این زمان های دراز زمین شناسی و دیرین شناسی سخت ناچیز و کوتاه می نمود. ولی، تنها این ناچیز شدن پهنه ی انسانی نبود که مایه ی مخالفت های سخت با دیدگاه تحولی [تکاملی] داروینیستی شد، بلکه نظریه ی داروین بود درباره ی آدمی که او را نیز بدون قائل شدن استثناء یکی از موجودات زنده تابع تحول [تکامل] به شمار می آورد.(4) چنین می نمود که داروین با فرود آوردن آدمی تا پایگاه دیگر جانوران آن همه را پیرو قوانین گزینش طبیعی و تنازع بقا ساختن، نه تنها پایه ی دین مسیحیت و نظام اجتماعی را لرزان ساخته بود، بلکه همه ی پیراستگی فرهنگ بشری را. برخی از هواداران داروین از نظریه ی وی نتایجی گرفتند که او خود از آن سر تافته بود و مفاهیم انتخاب اصلح و تنازع بقا را برای توجیه خشونت اقتصاد فردی در درون جامعه ی خودی و بیداد امپریالیسم جمعی در خارج به کار بردند.
این دیدگاه و تعبیر تاریخی نخست، به سوی آدمی و آثارش معطوف شد و سپس، همه ی موجودات زنده و حتی زمین را در بر گرفت و بدین گونه، پیامدهایی بس دگرگون کننده در میان همگان به بار آورد. اوج آن، اطلاق این نظریه بود بر کیهان که در حدود سال 1917م در گرفت و از شدت شور و تأثیر با انقلاب کوپرنیکی برابری می کرد. اخترشناسان که می کوشیدند تا تحول کیهانی را تعبیر کنند، پیدایش و مرگ ستارگان بی شمار، کثرت منظومه های شمسی در مراحل مختلف شکل گیری و تجزیه، تعداد بی شمار کهکشان ها، وجود خوشه های کهکشانی و خوشه هایی بس عظیم تر را که خود ترکیبی از خوشه های کهکشانی بسیار بودند، اعلام کردند. این دیدگاه تحولی خورشید، زمین، حیات و نوع بشر را- زندگی و وجود افراد انسانی به کنار- به مقیاس غیر قابل تصوری کوچک و ناچیز کرد؛ حتی بیش از آن که تا آن زمان در قالب جهان کوپرنیکی- نیوتنی تصور می شد.(5) این چنین دگرگونی مقیاس، بر اثر دانش انباشته ای پدید آمد که حاصل کار مورخان و باستان شناسان بود که تمدن های کهن خاورمیانه را کشف کرده بودند؛ و زیست شناسان، زمین شناسان و دیرین شناسان که نوع آدمی را در متن زیست شناختی نهاده بودند؛ و اخترشناسان و ریاضی دانان که مفهوم بی نهایت را شناسانده بودند. در چنین زمینه ای، پرسش های کهن درباره ی ارزش و اهمیت امور مربوط به آدمی دوباره به میان آورده شد؛ در زیر ستارگانی چنان دور، بر زمینی چنان کهنسال، و در میان نوع بشر که نیاکان جانورخوی و اجداد اولیه اش چنان به او نزدیک بودند.
این گونه ابعاد عظیم کیهانی تنها یکی از جنبه های بحرانی بود که در پایان سده ی نوزدهم میلادی، تصویری را که آدمی از جهان داشت، در بر گرفت. دیدگاه تحولی که در آغاز قرن چنان با اطمینان به میان آورده شده بود، اندکی پیش از نخستین جنگ جهانی به باد انتقادهای تحقیر آمیز فیلسوفان و روان شناسان گرفته شد و بر او همان رفت که بر فیزیک «متعارف» رفته بود. فیلسوفان این مطلب را که کانت به گونه ای رضایت بخش همه ی مسائل مربوط به شناخت را حل کرده است، مورد پرسش قرار دادند؛ ولی کارهای کانت در مورد تحلیل توانایی ها و محدودیت های خرد تا بدان جا پیشرفت که شناخت شناسی و اساساً امکان شناخت چیزها مورد تردید واقع شد. با این وجود، دانشمندان علوم و مورخان با خشنودی به راه خود رفتند و معماهای فلسفی زمان کمابیش در همان حوزه ی فلسفه محدود ماند. اما در مسائلی که روان شناسان درباره ی تسلط خرد بر ذهن آدمی پیش کشیده بودند، چنین نشد. آنان در این کار هم خرد محض را به کار گرفتند و هم تخیل فوق العاده شاعرانه را. در این زمینه، زیگموند فروید (ف 1939م) پیش تازی بسیار پر نفوذ بود. فروید از پژوهش در رفتار در حالت های غیر عادی، بدین نتیجه رسید که انگیزه های حاکم بر آدمی در سطح ناخودآگاه ذهن نهفته است. پس ضمیر آگاه امری شد سطحی که مانند آینه ی موج دار واقعیت زیرین را به نحوی دگرگون نشان می دهد و توانایی ها و تردستی هایش را به اندازه ی پنهان کردن حقیقت در آشکار کردن آن هم به کار می برد.
این گونه دیدگاه ها به واقع آدمی را، همان گونه که داروین کرده بود، به درندگان و اشکال نازل تر جانوران همانند کرد. این ها با دیدگاه خوش بینانه نسبت به سرشت آدمی و تعقل او که انقلاب دموکراتیک آن را بر کشیده و بلند پایگاه ساخته بود، در تعارض و ناسازگاری قرار گرفت. در ضمن، این نظرات از زاویه ای دیگر همان پرسشی را پیش کشید که فیلسوفان را به خود مشغول داشته بود؛ آدمی چگونه می تواند به شناخت دست یابد؟ زیرا، اگر ذهن از نیروهای غریزی که خود را به صورت محرک های مهار ناشدنی نشان می دهند، مایه می گیرد و به وسیله آن ها رانده شده می شود، دست یابی به واقعیت های بیرون از ذهن و نگه داشتن آن چگونه میسر است؟
فروید به هیچ وجه تنها نگونسار کننده خرد نبود. نظریه پردازان اجتماعی مختلف مانند فریدریش نیچه (ف 1900م)، ژرژ سورل (ف 1922م)، یا ویلفردو پارتو (ف 1923م) کاملاً مستقل از یکدیگر به همین پیامد، یعنی رسوایی خرد آدمی رسیدند و رهبران- بالاتر از همه افسران کار آمدترین ارتش های اروپا- از دیرباز به این نکته پی برده بودند که وقتی پای واکنش جمعی به میان آید، حاکمیت خرد سخت تنگ و محدود است. نقاشان نیز در انکار قراردادهای هنر خویش، یعنی الغای روش تعقلی تصویر سه بعدی روی پرده ی دوبعدی و به کار گیری تمهیدات و قراردادهای دیگر، مبشر همان ضمیر ناخودآگاه شدند که فروید آن را کاویده، سیاست مداران و نظامیان از دیر باز آن را مورد بهره برداری قرار داده، و نظریه پردازان اجتماعی به تازگی آن را همچون چیزی بیش از بازمانده ی دوران های شرک و آثاری از اعصار بدویت بشر که با پیشرفت تمدن از میان خواهد رفت، شناخته بودند.
پی نوشت ها :
1. در بعضی نویسندگان امریکایی هم چنین شیوه ای، اگر چه با شدتی کمتر، دیده می شود؛ برای مثال، مارک تواین (ف 1910م).
2. به اضافه ی بعضی تصورات مابعد الطبیعی مطلق مانند انرژی «بالقوه» که فی المثل منسوب می شود به کتابی که تصادفاً بر طاقچه ای نهاده شده باشد و آن معادل است با انرژی ای که با فرو افتادن کتاب از طاقچه آزاد می شود.
3. تصور رایج در سده های هفدهم، هیجدهم و نوزدهم میلادی (با یاری ابزارهای اندازه گیری و ذره بین یا ابزاری که با حواس دیگر به کار گرفته می شود) که دریافت خود وسیله ی نظارتی است بر فرضیه های ساخته شده ی نظری دانشمندان و بدین وسیله می توان فرضیه را با جهان واقعی پیوند داد، اینک با پژوهش های اخیر علمی رفته رفته ناسازگارتر می نمود. آزمایش هایی که برای نفوذ در محیط های زیر محدوده ی حواس و بالای محدوده ی حواس در فیزیک هسته ای و اخترشناسی اعمال می شد، آن چه به پهنه ی حواس آدمی عرضه می داشتند، تنها به گونه ای دور با آن چه مورد دل بستگی و علاقه دانشمندان بود، بستگی داشت. به طور مثال چنین می توان گفت که میان تصویر حرکت یک ذره ی ریز اتمی به گونه ای که بر صفحه ی حساس عکاسی ثبت می شود و «واقعیت» آن حرکت، رشته ی دراز و ناپایدار از مفروضات و استقرارها قرار دارد. به عبارت دقیق تر، آن چه که دانشمند از اثر آن حرکت بر صفحه ی حساس «می بیند»، مشروط است به انتظارات ذهنی او ناشی از محاسبات ریاضی و دیگر نظریه هایی که از پیش در ذهن او موجود است. این گونه نظریه پردازی بیش از پیش شباهت به آن گونه ایمان مسیحی می یابد که در کتاب مقدس بیان شده است: «به جوهر چیزها امید می توان داشت، ولی دلیل چیزها نادیده است» (عبرانیان 1:11).
4. داروین در کتاب تبار آدمی (The Descent of Man) که در 1872م منتشر ساخت، آن چه را که در اثر برجسته ی خویش به گونه ای غیر مستقیم گفته بود، آشکارا و با اشاره ی مستقیم به انسان بیان داشت.
5. g. J. Whitrow, the Stucture and Evolution of the Universe: An Introduction to Cosmology (New Yourk: Harper Torchbooks, 1959).
هاردی مک نیل، ویلیام؛ (1388)، بیداری غرب، ترجمه ی مسعود رجب نیا، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}