فلسفه های قدرت
غرض من در این نوشته بحث درباره ی فلسفه هایی است که از عشق به قدرت الهام می گیرند. منظورم این نیست که موضوع آنها قدرت باشد، منظورم این است که انگیزه ی هشیار یا ناهشیار فیلسوف را در مابعدالطبیعه ی او و در احکام
نویسنده: برتراند راسل
مترجم: نجف دریابندری
مترجم: نجف دریابندری
غرض من در این نوشته بحث درباره ی فلسفه هایی است که از عشق به قدرت الهام می گیرند. منظورم این نیست که موضوع آنها قدرت باشد، منظورم این است که انگیزه ی هشیار یا ناهشیار فیلسوف را در مابعدالطبیعه ی او و در احکام اخلاقی اش قدرت تشکیل می دهد.
اعتقادات ما از ترکیب آرزو و مشاهده، به درجات مختلف، نتیجه می شوند: در برخی از آنها نقش یک عامل بسیار کوچک است؛ و در برخی دیگر، نقش یک عامل دیگر. آنچه می توان از روی شواهد تجربی به اثبات رساند بسیار ناچیز است، و وقتی که عقاید ما از این حد فراتر می روند آرزو در تکوین آنها مؤثر است. از طرف دیگر، کمتر عقیده ای است که پس از پیدا شدن شواهد قطعی بر بطلان آنها مدت درازی دوام بیاورد، گرچه وقتی که شاهد قطعی در تأیید یا رد عقیده ای وجود نداشته باشد ممکن است مدتها باقی بماند.
فلسفه ها از زندگی یکدست ترند. در زندگی، ما آرزوهای فراوان داریم، ولی هر فلسفه ای معمولاً از یک آرزوی غالب ملهم است که به آن یکدستی می بخشد.
زندگی و جهان پاره پاره اند
من به محضر استاد آلمانی می روم
که می داند این پاره ها را چگونه
به یکدیگر بچسباند
آرزوهای گوناگون در کار فلاسفه مؤثر بوده است. یکی آرزوی شناختن است، و یکی دیگر-که به هیچ روی همان یک نیست-آرزوی اثبات اینکه جهان شناخت پذیر است. یکی آرزوی نیکبختی است، یکی دیگر آرزوی فضیلت، و سه دیگر-که ترکیبی است از این دو-آرزوی رستگاری. یکی آرزوی واصل شدن به خدا و به سایر افراد بشر است، یکی دیگر میل به زیبایی، میل به لذت بردن، و سرانجام میل به قدرت.
ادیان بزرگ فضیلت و تقوا را هدف خود قرار می دهند، ولی معمولاً هدف دیگری هم دارند. مسیحیت و دین بودایی در پی رستگاری اند، و در اشکال جسمانی تر خود، در پی پیوستن به خدا یا به گیتی. فلاسفه ی تجربی در پی حقیقت اند، فلاسفه ی ایدآلیست از دکارت تا کانت، در جست و جوی یقین اند؛ تقریباً همه ی فلاسفه ی بزرگ تا خود کانت بیشتر درباره ی میل به شناخت در طبیعت بشر بحث می کنند. فلسفه ی بنتام و مکتب منچستر لذت را هدف فلسفه می داند، و ثروت را وسیله ی اصلی آن. فلسفه های قدرت روزگار ما غالباً همچون واکنش در برابر این مکتب آغاز شده اند، و همچون اعتراضی به این سخن که هدف زندگی یک سلسله لذت است-هدفی که آن را به دو دلیل محکوم کرده اند، یکی اینکه گسیخته و پاره پاره است، و دیگر اینکه به اندازه ی کافی فعال نیست.
از آنجا که زندگی انسان بده و بستان مداومی است میان اراده و واقعیاتی که از اختیار انسان بیرون است فیلسوفی که میل به قدرت را راهنمای خود ساخته باشد می خواهد نقش واقعیاتی را که نتیجه ی اراده ی خود ما نیستند ناچیز بینگارد یا بد قلمداد کند. اینجا منظورم تنها کسانی نیستند که قدرت برهنه را تحسین و تجلیل می کنند، مانند ماکیاولی یا تراسیماخوس در جمهوری افلاطون؛ منظورم کسانی هستند که نظریه هایی از خود درمی آورند تا جامه ای از فلسفه و اخلاق برقدرت پرستی خود بپوشانند. در عصر جدید نخستین فیلسوف از این طایفه، و نیز کامل عیارترین آنها، فیخته است.
فلسفه ی فیخته با «من» آغاز می شود، که یگانه موجود این جهان است. من وجود دارد، زیرا که خود را بنا می گذارد (یا فرض می کند). گرچه هیچ چیز دیگری وجود ندارد؛ ولی من یک روز «تکان مختصر»ی می خورد و در نتیجه بنای «نامن» را می گذارد (یا «نامن» را فرض می کند.) سپس به تجلیات دیگری می پردازد که بی شباهت به الهیات عرفای باطنی (غنوسیان) نیست؛ با این تفاوت که غنوسیان این تجلیات را به خدا نسبت می دادند و خود فروتنی می کردند و حال آنکه فیخته تمایز میان خدا و من را غیر لازم می داند. «من» همین که از مابعدالطبیعه فارغ می شود بنا را بر این می گذارد که آلمانیان خوب اند و فرانسویان بدند. و بنابراین آلمانیان وظیفه دارند که با ناپلئون بجنگند. ولی آلمانیان و فرانسویان البته چیزی جز تجلیات خود فیخته نیستند، گیرم اینکه آلمانیان تجلیات برترند، یعنی به واقعیات نهایی، که همان «من» فیخته باشد، نزدیک ترند. اسکندر مقدونی و اوگوستوس امپراتور روم خود را خدا اعلام کردند و دیگران را مجبور ساختند که این را تصدیق کنند؛ فیخته چون قدرت حکومتی در دست نداشت و نمی توانست خود را خدا بخواند به اتهام انکار وجود خدا از کار بی کارش کردند.
روشن است که در فلسفه ای مانند فلسفه ی فیخته جایی برای وظایف اجتماعی باقی نمی ماند، زیرا که جهان خارجی چیزی نیست جز فرآورده ی رؤیای من. تنها اخلاق قابل تصوری که با این فلسفه سازگار باشد اخلاق خودبینی است. ولی انسان ممکن است به طور غیرمنطقی افراد خانواده ی خود و هم میهنان خود را بیش از دیگران به «من» خود نزدیک بداند، و لذا به آنها ارزش بیشتری بگذارد. بدین ترتیب اعتقاد به ملت پرستی و نژادپرستی از لحاظ روانشناسی نتیجه ی طبیعی فلسفه ی خودبینی (سولیپ سیسم) است-بویژه چون روشن است که قدرت پرستی الهام بخش این نظریه است، و قدرت را فقط به کمک دیگران می توان بدست آورد.
این طرز تفکر را «ایدآلیسم» می نامند و آن را شریف تر از فلسفه ای می شناسند که واقعیت جهان خارجی را می پذیرد!
واقعیت آنچه مستقل از اراده من است از لحاظ فلسفی در مفهوم «حقیقت» تجسم می یابد. حقیقت معتقدات من، از نظرگاه فهم متعارف، در بیشتر موارد به کارهایی که من می توانم بکنم بستگی ندارد. درست است که اگر من معتقد باشم که فردا ناشتایی خواهم خورد، عقیده ی من، اگر راست باشد، راستی اش پاره ای به اراده ی آینده ی خود من بستگی دارد؛ اما اگر من معتقد باشم که یولیوس قیصر در روز پانزدهم مارس کشته شد، آنچه این عقیده ی مرا راست می سازد یکسره بیرون از قدرت اراده ی من قرار می گیرد. فلسفه هایی که از قدرت پرستی الهام می گیرند این نکته را ناخوشایند می بینند، و لذا جد می کنند که از راههای گوناگون این مفهوم فهم متعارف را که می گوید مأخذ حقیقت و بطلان عقاید امور واقعی هستند از بیخ براندازند. پیروان هگل می گویند که حقیقت، توافق با امور واقعی نیست بلکه عبارت است از توافق درونی سراسر نظام معتقدات ما. همه ی عقاید ما اگر، مانند رویدادهای یک رمان خوب، با هم جور درآیند راست خواهند بود؛ در حقیقت، میان حقیقت از لحاظ رمان نویس و حقیقت از لحاظ تاریخ نویس فرقی نیست، این امر تخیل آفریننده را آزاد می گذارد و آن را از قید و بند جهان باصطلاح «واقعی» می رهاند.
پراگماتیسم، در پاره ای از اشکال خود، نوعی فلسفه ی قدرت است. از نظر پراگماتیسم عقیده ای «راست» است که دارای پی آمدهای خوشایند باشد. و اما افراد انسان می توانند پی آمدهای یک عقیده را خوشایند یا ناخوشایند سازند. اعتقاد داشتن به فضایل اعلای یک دیکتاتور خوشایندتر از اعتقاد نداشتن است-اگر انسان در زیر فرمان او زندگی کند. هرجا که تعقیب و آزار مخالفان برقرار باشد، عقیده ی رسمی دولتی به معنای پراگماتیستی کلمه «راست» است. بنابراین فلسفه ی پراگماتیسم به صاحبان قدرت نوعی قدرت مطلق فلسفی می بخشد که فلسفه های عادی از آنها دریغ می دارند. نمی خواهم بگویم که بیشتر پراگماتیستها این نتایج فلسفه ی خود را اذعان می کنند؛ من فقط می گویم که این نتایج از آن فلسفه بیرون می آید، و دیگر اینکه حمله ی پراگماتیتسها به مفهوم متعارف حقیقت نتیجه ی قدرت پرستی است، گیرم اینکه این پرستش بیشتر پرستش قدرت بر طبیعت بی جان است تا قدرت بر سایر افراد انسانی.
«تکامل آفریننده ی» برگسون نیز نوعی فلسفه ی قدرت است، که در پرده ی آخر نمایشنامه ی بازگشت به متوصالح اثر برناردشا به شکل تخیل آمیزی پرورانده شده است. برگسون بر آن است که عقل چون منفعل و متأمل است مردود است، و ما فقط وقتی براستی می بینیم که دست به کار فعالانه بزنیم -مانند لحظه ی هجوم سواره نظام. برگسون عقیده دارد که جانوران به آن دلیل دارای چشم شده اند که احساس کرده اند بینایی خوشایند است؛ عقل آنها نمی توانست درباره ی دیدن بیندیشد، زیرا کور بودند، فقط قوه ی شهود بود که می توانست این اعجاز را انجام دهد. به نظر برگسون تکامل به طور کلی بر اثر خواهش روی می دهد، و اگر خواهش به اندازه ی کافی نیرومند باشد تکامل حد و حصری نخواهد داشت. تلاش کورمال بیوشیمیستها برای شناختن مکانیسم زندگی بیهوده است، زیرا که زندگی، مکانیکی نیست و تحول آن همیشه چنان است که عقل ذاتاً نمی تواند آن را از پیش تصور کند، فقط در جریان عمل است که زندگی را می توان شناخت. از اینجا نتیجه می شود که انسان باید پرشور و غیرعقلانی باشد. برای رضای خاطر برگسون، خوشبختانه انسانها معمولاً همین طورند.
برخی از فیلسوفان اجازه نمی دهند که قدرت پرستیشان بر مابعدالطبیعه شان چیره گردد، بلک عنان قدرت را در اخلاق رها می سازند. مهم ترین فیلسوف این دسته، نیچه است، که اخلاق مسیحی را به نام اخلاق بردگان رد می کند و به جای آن اخلاق مناسب حال فرمانروایان پهلوان را می گذارد. این البته اساساً چیز تازه ای نیست پاره ای از آن را نزد هراکلیتوس، پاره ای نزد افلاطون، و مقدار هنگفتی از آن را در دوران رنسانس نیز می بینیم. اما نیچه آن را حلاجی کرده و آگاهانه در برابر تعالیم مسیحی نهاده است. به نظر نیچه، گلّه ی مردمان در حد خود هیچ ارزش ندارند بلکه فقط اسباب بزرگی قهرمان اند، که حق دارد برای از پیش بردن خواست خود به آنها آسیب برساند. در عمل، حکومتهای اشرافی همیشه چنان رفتار کرده اند که رفتارشان فقط با یک چنین اخلاقی توجیه پذیر بوده است؛ اما نظریه ی مسیحی می گوید که در دیده ی خداوند همه ی مردمان برابرند. دموکراسی می تواند از تعالیم مسیحی کمک بگیرد، ولی برای حکومت اشرافی (آریستوکراسی) بهترین اخلاق، اخلاق نیچه است. «اگر خدایان وجود می داشتند، برای من چگونه تحمل پذیر می بود که در شمار خدایان نباشم؟ بنابراین خدایان وجود ندارند.» چنین می گوید زرتشت نیچه. خدا را باید از عرش فرود آورد تا برای مستبدان زمینی جا باز شود.
قدرت دوستی جزو طبیعت عادی انسان است، ولی فلسفه های قدرت، به معنای خاصی، دیوانه وارند. وجود جهان خارجی، چه وجود ماده و چه وجود انسانهای دیگر، نکته ای است که ممکن است برای نوع خاصی از غرور خفت آور باشد، ولی فقط دیوانگان می توانند آن را انکار کنند. آدمهایی که به قدرت پرستی خود اجازه می دهند که جهان بینی شان را مخدوش کند در هر تیمارستانی یافت می شوند. یکی گمان می کند که رئیس بانک مرکزی انگلستان است، دیگری خود را پادشاه می پندارد، و سومی خود خداست. عین همین اوهام، اگر به زبان بسیار پیچیده از جانب مردان بسیار درس خوانده بیان شود، کرسی استادی فلسفه را نصیب انسان می سازد؛ و اگر از جانب مردان عاطفی به زبان فصیح و بلیغ بیان شود انسان را به مقام دیکتاتوری می رساند. دیوانگانی را که دیوانگیشان به تصدیق پزشک رسیده باشد زنجیر می کنند زیرا وقتی که دعاویشان مورد تردید قرار می گیرد احتمال دارد که دست به خشونت بزنند؛ به دیوانگان تصدیق نشده اختیار ارتشهای نیرومند را واگذار می کنند تا دمار از روزگار هر عاقلی که دستشان می رسد برآورند. توفیق دیوانگی در ادبیات و فلسفه و سیاست یکی از خصایص دوران ماست، و شکل موفق دیوانگی تماماً از میل به قدرت برمی خیزد.
برای شناختن این وضع رابطه ی فلسفه های قدرت با زندگی اجتماعی، که بغرنج تر از آن است که انتظار می رود، باید بررسی شود.
بگذارید از فلسفه ی خودبینی (سولیپ سیسم) آغاز کنیم. وقتی که فیخته می گوید که همه چیز از «من» آغاز می شود، خواننده ی او نمی گوید: «همه چیز از یوهان گوتلیب فیخته آغاز می شود! عجب حرف یاوه ای؛ من تا چند روز پیش اسم این آدم را هم نشنیده بودم. آن روزهایی که او هنوز متولد نشده بود چطور؟ آیا واقعاً خیال می کند که آن روزها را هم او از خودش درآورده است؟ «عجب خودبینی مسخره ای!» تکرار می کنم، این آن چیزی است که خواننده ی فیخته نمی گوید؛ خواننده خود را به جای فیخته می گذارد، و می بیند که استدلال او چندان ناپذیرفتنی هم نیست. با خود می گوید که: «بالاخره، مگر من از روزهای گذشته چه می دانم؟ فقط اینکه من فلان و بهمان تجربه ها را داشته ام که من آنها را چنین تعبیر می کنم که مربوط می شوند به زمان پیش از تولد من درباره ی جاهایی که ندیده ام چه می دانم؟ فقط اینکه من آنها را روی نقشه ی جغرافیا دیده ام، درباره ی آنها چیزهایی شنیده یا خوانده ام. من فقط تجربه ی خودم را می شناسم، باقی همه استنباط مشکوک است. اگر من بخواهم خودم را درمقام خدا قرار دهم و بگویم که جهان آفریده ی من است، هیچ چیزی نمی تواند بر من ثابت کند که اشتباه می کنم.» فیخته بر آن است که فقط فیخته وجود دارد، و فلانی هم که استدلال او را می خواند به این نتیجه می رسد که فقط فلانی وجود دارد، بدون آنکه متوجه شود که این آن چیزی نیست که فیخته می گوید.
بدین ترتیب فلسفه ی خودبینی می تواند پایه ی نوع خاصی از زندگی اجتماعی بشود. گروهی از دیوانگان که هر کدام خود را خدا می پندارند، ممکن است یاد بگیرند که با یکدیگر با ادب رفتار کنند. اما این ادب فقط تا وقتی دوام دارد که هر خدایی قدرت مطلق خود را از ناحیه ی خدایان دیگر در مخاطره نبیند. اگر آقای فلان خود را خدا بپندارد، دعاوی دیگران را تا جایی تحمل می کند که کارهای آنها با مقاصد او مساعد باشد اما اگر آقای بهمان به ساحت او جسارت ورزید و شواهدی ارائه کرد که او قادر مطلق نیست، آقای فلان در خشم می شود و می فهمد که آقای بهمان یا خود شیطان است و یا از دستیاران او. آقای بهمان هم البته همین نظر را درباره ی آقای فلان دارد. هر کدام دسته ای تشکیل می دهند و جنگ برپا می شود... جنگ مذهبی، سخت، تلخ، دیوانه وار...
سپس کیش قهرمان پرستی نیچه را در نظر بگیریم؛ که می خواهد مردم بی سر و پا را در پای پهلوان خود قربانی کند. خواننده ی سراپا ستایش نیچه البته یقین دارد که پهلوان خود اوست، وحال آنکه فلان رذل که با انواع دوز و کلک از او جلو افتاده است یکی از توده ی مردم بی سر و پاست. پس نتیجه می گیرد که فلسفه ی نیچه بسیار عالی است. ولی اگر فلان هم این فلسفه را بخواند و بپسندد، از کجا باید معلوم کرد که پهلوان کیست؟ روشن است که فقط از راه جنگ، و هنگامی که یکی از دو طرف پیروز شد، باید با باقی ماندن در مقام قدرت عنوان پهلوان را برای خود حفظ کند. و برای این کار باید یک پلیس مخفی نیرومند پدید بیاورد. باید در بیم ترور شدن زندگی کند، و دیگران نیز همه باید در وحشت گرفتار شدن بسر برند، و کیش پهلوان پرستی کارش به آنجا می کشد که ملتی از بزدلان ترسان و لرزان پدید آورد.
همین نوع مشکلات در مورد نظریه ی پراگماتیستی پیش می آید، که می گوید عقیده ای راست است که نتایج آن خوشایند باشد. خوشایند برای که؟ اعتقاد به استالین برای خود استالین خوشایند است، ولی برای تروتسکی خوشایند نیست. اعتقاد به هیتلر برای نازیها خوشایند است، ولی برای کسانی که به بازداشتگاههای نازی افتاده اند خوشایند نیست. هیچ چیزی جز زور برهنه این مسأله را حل نمی کند که: از نتایج خوشایندی که راستی یک عقیده را ثابت می کند چه کسی باید بهره مند شود؟
فلسفه های قدرت، وقتی که پی آمدهای اجتماعی آنها در نظر گرفته شوند، خود را باطل می کنند. این عقیده که من خدا هستم، اگر هیچ کس آن را باور نکند، به حبس و زنجیر من می انجامد؛ اگر دیگران آن را باور کنند، به جنگی می انجامد که من در آن احتمالاً کشته خواهم شد. کیش پهلوان پرستی، ملتی از مردمان بزدل پدید می آورد. اعتقاد به پراگماتیسم اگر گسترش یابد به حکومت زور برهنه می انجامد، که ناخوشایند است؛ بنابراین پراگماتیسم به حکم معیارهای خودش غلط از آب درمی آید. زندگی اجتماعی اگر بخواهد آرزوهای اجتماعی را برآورد باید بر اساس فلسفه ای استوار شود که از عشق به قدرت برنخاسته باشد.
منبع مقاله: راسل، برتراند؛ (1367)، قدرت، ترجمه: نجف دریابندری، تهران: خوارزمی، چاپ پنجم.
/م
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}