زندگی نامه ی ملاصدرا
در طول تقریباً چهارصد سال گذشته تا امروز، فیلسوفی پر تأثیرتر از صدرالدین شیرازی در ایران و در کلّ عالم اسلام، پدید نیامده است. فیلسوفان و اندیشمندانی که در این چهار سده ظهور کردند، یا مستقیماً از اندیشه او متأثر گردیدند و
نویسنده: منوچهر پزشک
در طول تقریباً چهارصد سال گذشته تا امروز، فیلسوفی پر تأثیرتر از صدرالدین شیرازی در ایران و در کلّ عالم اسلام، پدید نیامده است. فیلسوفان و اندیشمندانی که در این چهار سده ظهور کردند، یا مستقیماً از اندیشه او متأثر گردیدند و یا اگر هم شماری چند با وی در حوزه ای یا حتی نکته ای مخالفت کردند، به هر حال به نحوی با اندیشه ی صدرایی روبرو و درگیر شده اند. ملاصدرا با اینکه خود مردی شیعی و سخت معتقد و پایبند به جای آوردن همه ی امور شرعی بود و در دوران حکومت شیعی صفویان می زیست، چندان آسوده نزیست و جز چند سال پایانی عمر را در امنیت به سر نبرد. چرایی این وضعیت، نهفته در شرایط دوران و روزگار اوست. در این جا کوشش بر آن است که از یک سو، ملاصدرا چونان محصول شرایط پیش از خود معرفی شود؛ و از دیگر سو، شرایطی که وی در آن زیست و رشد یافت تحلیل شوند. به سخن دیگر، با نگاهی تاریخی به رابطه او با گذشته و با دوران خودش، پرداخته خواهد شد.
نامش محمد، لقبش صدرالدین و شهرتش در زمان خودش و پس از آن، صدرالدین شیرازی، صدرالمتألهین و آخوند ملاصدرا است. فرزند ابراهیم قوامی است. پسوند قوامی که ملاصدرا خود، گاهی خود را با آن به صورت « صدرالدین الشیرازی القوامی» شناسانده، یادآور خاندان ریشه دار و بزرگ و ثروتمند او است که احتمال دارد بازمانده ی یکی از وزیران بزرگ و نامدار شاهان اینجو در فارس، سده ی 8ق/ 14م، بوده باشد. یکی از عواملی که به صدرالدین اجازه داد تا همه ی عمر بی دغدغه ی تأمین معاش، به تحصیل و تفکر و نگارش پردازد، همین توانایی مالی و بی نیازی از کار کردن بود. از زندگی او گزارشی یکدست و کامل، در هیچ تاریخ و تذکره ای وجود ندارد. آنچه از زندگانی او اکنون در دست است، مجموعه ای از آگاهیهای پراکنده در نوشته های گوناگون و گاه برآمده از نوشته های خود اوست، که همراه با تطبیق با حوادث و اشخاص شناخته شده تاریخی و گمانه زنی، به دست پژوهشگران همزمان ما، تنظیم و مرتب شده اند. وی در سال 979ق/ 1571م، در شیراز به دنیا آمد. برخی از تحصیل خود را در همانجا انجام داد و به زودی دریافت که تشنگی اش برای دریافت علم و فلسفه، در شیراز برطرف نمی شود و از این رو برای تکمیل تحصیل به اصفهان رفت، که در آن روزگار پایتخت صفویان شده بود و مرکز بزرگان علوم نقلی و عقلی به شمار می رفت. با استفاده از محضر دو دانشمند برجسته و مشهور روزگار، شیخ بهایی و میرداماد، در علوم نقلی و عقلی ورزیده شد و خود صاحب شهرت گردید و به تدریس مشغول شد. تقریباً در همین اوقات گرفتاری هایی برای او پدید آمد که رابطه مستقیم با طرز تفکر و شیوه ی تدریس او داشت. ناگزیر از اصفهان خارج شد و زمانی دراز در قم، قریه ی کهک، و چندی هم در کاشان به سر برد. درباره ی زندگانی مادی او به طور خلاصه باید گفت که در هر جا که زمانی ماند و به تدریس و اشاعه ی اندیشه های خود پرداخت، پس از چندی از سوی عالمان دینی مورد مخالفت قرار گرفت به اندازه ای که ناگزیر به ترک شهر و دیار می شد. تنها جایی که در آن فراغتی پیدا کرد و از آزار دیگران مصون ماند، همان قریه کهک بود که به او فرصت داد به دور از غوغای مدرسه و اتهام مخالفان، به اندیشه بپردازد. در این دوره که تقریباً یک دهه از عمرش را شامل می شد، به جز خانواده، تنها چند تن از شاگردان بسیار نزدیک با او بودند. ملاصدرا در این مدت که تماماً با زهد و دینداری می گذراند، به پختگی رسید و در پایان این دوران، دیگر آن صدرالدین پُرشور و هیجان روزگار جوانی نبود. هنگامی که امامقلی خان پسر الله وردیخان، سردار محترم و پرنفوذ صفویه، حاکم پر اقتدار فارس و جنوب ایران شد، صدرالدین را به شیراز خواند و برایش مدرسه ای مستقل ساخت( موسوم به مدرسه ی خان) و در وقفنامه آن تدریس علوم عقلی و فلسفه را نیز گنجاند تا ملاصدرا را از مدارس دیگر که مطابق رسم زمان تنها تدریس علوم شرعی را مجاز می دانستند، بی نیاز باشد. ملاصدرا، در زمان پادشاهی شاه عباس بزرگ و شاه صفی زندگی کرد و به سال 1050ق/1640م، در راه رفتن یا بازگشت از سفر حج، در بصره بیمار شد و درگذشت. در همین دوره ی پانزده ساله بود که فیلسوف، بسیاری از آثار مهم خود را نوشت.
از شرح مختصری که درباره زندگانی ملاصدرا گفته شد به خوبی برمی آید که زندگی او سراسر در ناآرامی و کشمکش گذشته است. همچنین پیداست که او هرگاه در میان جمع و در شهرهای بزرگ می زیسته و به درس و بحث اشتغال داشته، گرفتاری داشته و چون به گوشه نشینی می پرداخته به آسایش می رسیده است. به این نکته هم باید توجه داشت که عمده گرفتاری او در روزگار شاه عباس بود و آسایش نسبی او در پناه قدرت امامقلی خان در شیراز، پس از مرگ این پادشاه پدید آمد. چنین پیداست که مشکلات او با اهل زمانه اش، ریشه در اندیشه و عقاید او دارد.
در توصیف نظام فلسفی ملاصدرا به اختصار چنین می توان گفت که اندیشه ی او، چونان یک فیلسوف التقاطی، جایگاهی است که در آن فلسفه یونانی، حکمت اشراقی، کلام، عرفان نظری و تعلیمات قرآنی به ویژه از دیدگاه تشیّع در همدیگر ادغام می شوند. این امر که پیش از او نیز بی سابقه نبود، در ملاصدرا با گستردگی و عظمتی همراه می شود که فصل ممیّز او از دیگران است. در مقام تشبیه می توان گفت که این درآمیختگی و ادغام در اندیشه های دیگران، چنان است که مثلاً مواد گوناگونی مثل سنگ و آهن و آب و مایعات رنگی را در یک مخزن بریزند. البته در این مخزن، مواد سنگین مانند آهن و سنگ، پایین رفته مواد سبک تر در روی آن قرار می گیرند. اما در ملاصدرا، اولاً گوناگونی مواد بیشتر است؛ ثانیاً هنر او این است که هرچه را که در این مخزن ریخته شود، او با نیروی خود خُرد و نرم می کند و آنها را با همدیگر ترکیب می نماید، چنانکه در آخر هیچ کدام از مواد و رنگهای به کار رفته، از همدیگر قابل تفکیک نباشند. به سخن دیگر، ملاصدرا بر گرفته های گوناگون را از سرچشمه های فلسفه و کلام و عرفان و دین چنان با ذوق و نبوغ خود درهم آمیخت که در موارد بسیاری تشخیص سرچشمه اصلی آن بسیار دشوار می گردد. نیز درباره ی مکتب او می توان گفت که استخوان بندی آن مشّائی، یعنی همان آموزه هایی که به فلسفه ی اسلامی موسوم بود، و روح حاکم بر آن، عرفانی است.
نگاهی به جهان اسلامی در سده ی 11ق/17م نشان می دهد که تغییرها و تحوّلهایی اساسی و مهم در آن در حال شکل گیری بود. در مشرق جهان اسلامی یعنی هند، تمایلاتی به سوی وحدت میان مذهبها و آئینها به چشم می خورد. اکبرشاه، بزرگ ترین پادشاه مغول هند، به تأسیس آئین اکبری دست زد که هدف آن آشتی دادن مذاهب مختلف و اشاعه ی صلح در میان مردمان صاحب عقاید مختلف بود. داراشکوه، شاهزاده دیگری از همین خاندان، با پرداختن به اوپانیشادهای هندی، نظر به نزدیک کردن عرفان هندی و عرفان ایرانی داشت. در ایران نیز در همان زمان، علوم دینی، در حال آمیزش نهایی خود با عرفان و فلسفه بود که ملاصدرا، مهمترین عامل آن به شمار می آید. پس می توان درک کرد که در برابر این جریان، مخالفت هایی از سوی کسانی که چنین التقاطی را با نظرگاههای خود هماهنگ نمی دیدند، پدید آید و ملاصدرا، بیشترین ایستادگی و صدمه را از همین گذرگاه دریافت. جریان تاریخی این آمیزش را که ملاصدرا اوج آن به شمار می آید، می توان چنین ترسیم کرد: فلسفه ای که آرام آرام از آمیزش حکمت مشائی و حکمت اشراقی به وجود می آمد و در خود هسته های یک کلام قدرتمند شیعی را می پروراند و از خواجه نصیرالدین طوسی آغاز می شد و به این ترتیب از سده ی 6ق/ 12م، از طریق علامه حلّی، قطب الدین شیرازی، قطب الدین رازی، غیاث الدین منصور دشتکی، میرسیّد شریف جرجانی و جلال الدین دوانی به سده ی 9ق/15م می رسید. این زنجیره ی بسیار مهمی است که وجود آن ناقض آن نظریه ای است که فلسفه را در عالم اسلام با غزالی و درنهایت با ابن رشد، پایان یافته می انگارد. از سوی دیگر عرفان، که با ابن عربی، ربع اول سده ی 7ق/ 13م، جنبه ی تعلیمی به خود گرفت، یعنی از صورت سخنان و کارهای نقل شده از مشایخ صوفیه و گاه رسالات پراکنده ای در توضیح برخی مفاهیم عرفانی، به علم عرفان( نظری) مبدّل شد و در اندیشه ی بزرگ ابن عربی، به صورت یک نظام جامع از تبیین امور و مسایل مربوط به فلسفه و کلام و الهیات و کیهان شناسی درآمد، در آثار کسانی مانند سید حیدر آملی، حافظ رجب برسی، علی بن ترکه اصفهانی و ابن ابی جمهور احسائی، با تشیّع درآمیخت. بنابراین چنانکه پیداست، اندیشه در عالم اسلامی، دو راه جداگانه در پیش گرفت: یکی راه کلام، که خود را با شرایط سیاسی حاکم تا پایان خلافت عباسی وفق می داد؛ دیگری راه فلسفه، که در برابر کلام برخوردار از قدرت حاکم، در حکمت اشراق، عرفان و کلام در حال رشد شیعه، آرام آرام و بریده بریده به دنبال بستری مناسب برای ظهور و بروز بود. اکنون ببینیم این بستر چگونه فراهم شد.
حوادثی که در طول تقریباً کمی کمتر از سه سده، یعنی از زمان چنگیز خان مغول تا پایان روزگار تیموریان و سرانجام آغاز دوره ی صفویه، در عالم اسلامی اتفاق افتادند، آنقدر مهم و زیادند که در این مختصر به شرح نمی آیند. همین قدر فهرست وار باید گفت که، در سده ی 10ق/16م، بابریان، یعنی تیموریان بر هند مسلط شده بودند؛ عثمانیان آناتولی را زیر سلطه خود درآورده بودند؛ ازبکان در ماوراءالنهر قدرتی به هم زده بودند؛ و همه اینها سلسله هایی براساس مذهب تسنّن در اطراف سرزمین مرکزی ایران، که قرنها بود نام کشوری مستقل بر آن اطلاق نمی شد، تشکیل داده بودند و به ویژه، دو قدرت عثمانی و ازبک، در برابر مذهب تشیّع با شدت رفتار می کردند. درست در همین زمانها بود که خاندانی از صوفیان اردبیل در منطقه آذربایجان نفوذ معنوی را به قدرت سیاسی تبدیل می کردند و درنهایت به این نتیجه رسیدند که از طوایف ترکمن شیعه ی غالی آناتولی استفاده کنند. این طوایف، اگرچه شیعه بودند اما عقاید خود را با طرز زندگی بیابانی و قوانین قبیله ای درآمیخته بودند که مهمترین آن، تجلی اهمیت و قدرت قبیله در وجود رئیس آن بود. از سوی دیگر، خاندان صفی الدین اردبیلی، در میان پیروان صوفی خود صاحب نفوذ معنوی فراوان بودند و پیروان، درواقع سرسپردگان آنان به شمار می رفتند. چنین بود که از زمان شیخ حیدر، از اولاد شیخ صفی الدین اردبیلی، این خاندان با آن طوایف ترکمن درآمیختند و خود نیز به تشیّع روی آوردند. آنان را با کلاه قرمز دوازده ترکی، متحدالشکل کردند و از آن پس آنان قزلباش یعنی کله قرمز نامیده شدند. اما نکته اصلی نه در شکل و شمایل، بلکه در اعتقادی بود که دو پشتوانه ی مهم داشت: مذهب تشیع به عنوان داده و مسلک تصوّف به عنوان گرفته. در این داد و گرفت میان صفویان و طوایف ترکمن، قدرت عظیمی به وجود آمد که سرانجام آن تأسیس دولت صفوی به دست شاه اسماعیل اول بود. وی کلمه ایران را مجدداً زنده کرد؛ مذهب تشیّع را دین رسمی ایران ساخت؛ دولتی قوی را پایه ریزی کرد و اساسی را بنیان نهاد که نزدیک به چهار سده الگوی تشکیل حکومت در ایران شد.
اما باید توجه داشت که بیشتر مردم سرزمین ایران در آن روزگار، اهل تسنّن بودند. شیعیان تنها در چند شهر ایران غلبه داشتند؛ قم، کاشان، سبزوار، مازندران، و گیلان. در دیگر مناطق اگر هم شیعه ای بود در اقلیت زندگی می کردند و اغلب هم برای حفظ زندگی خود راه تقیّه را برمی گزیدند. در برابر فقیهان و متکلمان بزرگ و قوی و مشهور اهل تسنّن، در ایران حوزه ای برای تدریس فقه شیعه وجود نداشت. بنابراین شاهان صفوی که اساس دولت خود را به مذهب شیعه پیوند داده بودند، اکنون در برابر دو واکنش متفاوت، خود را قرار گرفته در خلأ می دیدند؛ نخست بیشتر مردم داخل ایران که باید تغییر مذهب می دادند و این کاری نبود که به سادگی انجام پذیرد؛ و دیگر ایستادگی در برابر دو قدرت شرق و غرب که اگرچه با انگیزه های سیاسی، اما با بهانه و در پوشش مذهبی با صفویان سر جنگ داشتند. برای این هر دو، یعنی هم تبلیغ در داخل و هم مشروعیت بخشیدن به مبانی حکومت خود، شاهان صفوی خود را به عالمان شیعه نیازمند می دیدند که در داخل ایران وجود نداشتند. البته کسانی بودند، اما یا به خاطر دوری از مراکز فقه تشیّع از پشتوانه قوی علمی برخوردار نبودند و یا از آن گروه تازه تغییر مذهب داده بودند که در فقه شیعه سابقه ای نداشتند. در آن زمان دو حوزه ی مهم و یک حوزه ی بااهمیت کمتر از آن دو برای فقه شیعه وجود داشت؛ نخست جبل عامل در شام که زیر نفوذ عثمانیان قرار داشت و دیگر بحرین؛ و آن دیگری حلّه در عراق که زمانی از آن دو قوی تر بود اما بعدها در اثر فشارها، عالمان شیعی از آنجا به نقاط دیگر رفته بودند. از این رو، شاهان صفوی دست به دامان عالمان این حوزه ها شدند و آنان را به ایران دعوت کردند. انگیزه ی مهم دیگری نیز در این کار وجود داشت. شاهان صفوی که با قدرت قزلباشها و صوفیان و شیعیان غالی به سلطنت رسیده بودند، برای اداره ی یک کشور بزرگ و پهناور، نمی توانستند تنها بر توان نظامی آنان، که تنها توان آنان بود، و بر هرگونه مذهب و مسلک غالی تکیه کنند. علاوه بر اینکه با تصوّف کشور اداره نمی شد، زیرا اصولاً اساس تصوّف بر اِعراض از دنیا و امور دنیوی است، قزلباشها نیز خود را در قدرت به دست آمده سهیم می دانستند و هرگاه فرصتی به دست می آمد، برای کسب قدرت بیشتر ترکتازی می کردند. این جریان تا رسیدن شاه عباس بزرگ به شاهی ادامه داشت.
قدرت یافتن شاه عباس بزرگ، همزمان با دوران رشد فیلسوف ماست. زمانی که ملاصدرا از جوانی درمی آمد و به سوی میانسالی نزدیک می شد، شاه عباس در حکومت خود با چند نیروی موجود در کشور روبرو بود. قزلباشها به عنوان نیروی نظامی و عوامل درباری و همچنین در پستهای حکومتی و والی گری ولایات؛ فرقه های صوفیان که با توجه به مقدماتی که گفته شد، با عقاید و تشکیلات خود توسعه یافته بودند؛ علمای دینی نسل دوم و سوم، که یا فرزندان عالمان مهاجر به ایران بودند یا طلبه هایی که از جاهای مختلف آمده و در حوزه های جدید ایران تربیت شده بودند. اصفهان، شهر بزرگ و پر جنب و جوشی شده بود که همه اینان در آن زندگی می کردند و در رأس همه ی آنها، شاه با عنوان مرشد کامل، زمام امور را در دست داشت. روشن است که شاه می بایست تعادلی در میان این نیروها ایجاد کند وگرنه خود قدرت را از دست می داد. البته به این نیروها باید گروه عقل گرایان را هم افزود. مقصود از عقل گرایان، کسانی هستند که در برابر قشریان قرار می گرفتند. از قشریان هم در اینجا مقصود تندروان نیست، بلکه مقصود کسانی هستند که تنها بر یک چیز و یک راه پای می فشردند. این عقل گرایان در هر لباسی وجود داشتند؛ از دانشمند ریاضی دان تا فقیه شیعه و عارف و فیلسوف، مانند میرفندرسکی، شیخ بهایی، میرداماد و سرانجام ملاصدرا. شاه کار تعادل نیروها را با کوتاه کردن دست قزلباشها از امور و از میان بردن فرقه های متصوّفه و ایجاد قدرت متمرکز به انجام رساند. اکنون علاوه بر خود شاه، تنها یک نیرو در متن قرار داشت: نیروی فقیهان و عالمان دینی. زیرا عقل گرایان، که بیشترشان خود از عالمان برجسته علوم دینی به شمار می رفتند، به دلیل نقش کاربردیشان، یعنی پرداختن به امور عقلی، باید که در حاشیه قرار می گرفتند، در برابر علمای دین و فقیهان صِرف، که به دلیل نقش کاربردیشان، یعنی تبلیغ و توجیه حکومت صفویه، باید در متن امور حاضر می بودند. فراموش نکنیم که راهی که عقل پیمود تا به دوران صفویه رسید، راهی بود از یک سو از میان فلسفه مشّاء و حکمت اشراقی، از سوی دیگر از میان عرفان در پیوند با مذهب تشیّع. در عین حال، اگرچه شاه اسماعیل اول در شیعه ساختن مردم ایران خشونتهایی هم به کار برد، اما آنها جز اقداماتی مقطعی نمی توانستند بود. یک کشور پهناور را با زور نمی توان از باورهای آن دور بود. بنابراین راهی که به طور طبیعی باید پیموده می شد، راهی می توانست بود که بیشترین هم آوازی را با اعتقادات مردم و عوام الناس داشته باشد. مذهب شیعه آمیخته با عقل گرایی و اشراق و عرفان، که همان راه آمیزش دین و فلسفه بود که البته از صافی عرفان و اشراق گذشته و تلطیف شده بود، و به عبارت ساده تر، مذهبی که می خواست با زبان ابن سینا و شیخ اشراق و ابن عربی سخن بگوید، مسلماً نمی توانست آن راه باشد. راه کلامی صرف هم، که همان راه موردعلاقه عباسیان بود که به صورت مرده ریگ فقیهان و متکلمان اهل تسنّن تا دوره ی صفویان باقی مانده بود، با تشکیل دولت صفوی دیگر جایی در ایران نداشت. پس باید چیزی در میانه به وجود می آمد که تعادل را در جامعه جدید دوره ی صفوی حفظ کند. از این رو بود که اولاً فقیهان در برابر عقل گرایان، قدرت یافتند؛ ثانیاً، گروه خاصی از آنان به قدرت نافذ در میان مردم رسیدند و زمام امور آنان را در دست گرفتند که بیشترین نزدیکی را با تمایلات آنان نشان می دادند، تمایلاتی که از درون حافظه ی تاریخی آنان برمی آمد و ریشه هایی چندین صد ساله داشت. آن راه اخباری گری بود که اگرچه به وسیله ی برخی عالمان شیعی پی گرفته می شد، بی تأثیر از فقه حنفی نبود. این راه، نه سخنان فلسفی را برمی تابید و نه افکار عرفانی را. برخورد آن هم با کسانی که این گونه سخنان را اشاعه می دادند، محکم بود و سخت و گاه به تکفیر و در نتیجه به تبعید هم می انجامید. کسانی مانند میرداماد، سخنان خود را در پوششی از دشواری های لفظی و زبانی قرار می دادند تا از این گونه گرفتاریها در امان بمانند. ملاصدرا، با شجاعت علمی بی نظیر و صراحت خاص خود، از این گونه احتیاط ها نمی کرد و در نتیجه در آن بازار داغ برخورد بین نیروها، همواره گرفتار غوغاییان و قشریان بود.
اکنون که به پایان این مقاله نزدیک می شویم، می توانیم به پاسخ این پرسش برسیم که مردی عابد و زاهد، شیعه ای بسیار استوار در عقاید خود، مردی که تمام عمر نه تنها واجبات بلکه همه مستحبات و بسیار بیشتر از آن را به جا می آورد، مردی که همه ی آثارش مشحون از خداشناسی و تحکیم مذهب تشیّع است و کلمه ای بر ضد آن نمی توان در آنها یافت، چرا در دوران قدرت یک حکومت مبتنی بر مذهب تشیّع، جز مدت کوتاهی که در پناه حاکم زیست، نفسی آسودگی ندید.
منبع مقاله: پزشک، منوچهر؛ (1389)، ژرفای اندیشه ( مروری برزندگی و آثار ملّاصدرا)، تهران: همشهری، چاپ اول.
/م
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}