نویسنده: منوچهر پزشک




 

دست کم دانشجویان رشته های مربوط به فلسفه به خوبی می دانند که نام ترکیبی فلسفه، به معنی« دوستداری دانش» ، و فیلسوف به معنی« دوستدار دانش» است. ما در اینجا درصدد تکرار دانسته های مشهور نیستیم. اما باید به شرح آن چیزی که مصداق این« دانش» است بپردازیم. در کوتاه ترین و عام ترین عبارت، برگرفته از تعریفهای مشهوری که درباره فلسفه گفته اند(1)، می توان آن را به « فعالیت ذهن انسان در شناخت جهان، مبداء‌ و منتهای آن، و شناخت خویش و تواناییهای ذهن خویش» تعریف کرد. نیازی به یادآوری نیست که در مکتبهای گوناگون، تعریف می تواند گوناگون باشد. ما در تعریف بالا سادگی و فهم عموم از آن را ملحوظ داشتیم. پیداست که مصداق این فعالیت ذهنی، بر دو پایه ی عمده استوار است: حیرت و کنجکاوی؛ و نیاز انسان به آگاهی. از این رو این فعالیت ذهنی، منحصر به روزگار خاصی نمی تواند باشد؛ بلکه از زمانی که انسان به یکجانشینی، شهرنشینی و تمدن دست یافت، فعالیت فلسفی او هم آغاز شد و شکل گرفت. بنابراین، فلسفه بسیار پیشتر از زمان یونان باستان وجود داشته است. دقیقاً معلوم نیست نخستین قومی که به فلسفه پرداخت، کدام بود و نخستین کس، که بود. چه بسا، که محتمل ترین فرض نیز می تواند باشد، در چند جا به طور همزمان یا نزدیک به هم، فکر فلسفی نشأت گرفته باشد. در آثار سنتی بر جای مانده، از بابل و مصر نام برده شده است. در این آثار، نخستین کسی که به تفکر فلسفی و دانشهای وابسته به آن پرداخت، ادریس(2) و یا هرمس(3) نامیده شده است. گویند اهل مصر بود از شهر منف که خانه « حکمت» بود تا زمانی که اسکندریه ساخته شد؛ و پیش از طوفان اول می زیست و شاگرد آغاثاذیمون، از پیامبران یونان و مصر، بود(4). و « حق سبحانه و تعالی آن جناب را به جهت تقدیس و تنزیه به عالم بالا کشید» (5). وی« کتابهای بسیاری به شعر موزون و به زبان مردم زمان خویش، در شناخت اشیاء آسمانی و اشیای زمینی طبیعی به روش فلسفی، تألیف کرد» (6).
آنچه از این سخنان، صرف نظر از درستی یا نادرستی تاریخی آنها و نیز بدون توجه به خط فاصل افسانه و حقیقت، دریافته می شود این است که آن مصداق فعالیت ذهنی که ما فلسفه خواندیم، در زبان این نویسندگان( پنج سده ی نخست پس از اسلام) « حکمت» نامیده می شود؛ با پیامبری رابطه دارد؛ یعنی از سوی خداوند هدایت می شود؛ و ریشه ی دانشهای فلسفی در آن قرار دارد. افزون بر این، زمان آن نیز به پیش از شکوفایی تمدن یونانی می رسد.
در برابر آنچه نمی دانیم، اما به خوبی می دانیم که نخستین قومی که به فلسفه پرداخت و برای آن جایگاهی جدا از الهام خدایی قائل شد، یونانیان بودند. آنان قطعاً در برخورد با تمدنهای پیشین، فکر فلسفی و دانشهای وابسته به آن را از آنان اقتباس کرده بودند- چرا که این غیرممکن است که قومی به طور ناگهانی صاحب چیزی بشوند که حاصل سیر تحوّلی درازمدت است(7)- اما برای نخستین بار به نوشتن و تدریس آن به صورت عام پرداختند و این سرآغازی بزرگ در فرهنگ بشری به شمار می رود. با اینکه درباره نخستین کسی که به فلسفه، به این معنی اخیر، پرداخت اختلاف است، در برخی از کتابها از تالس ملطی به عنوان نخستین فیلسوف نام برده شده است. گفته شده که او اهل مصر بود و در آنجا به فلسفه پرداخت و سپس به یونان رفت و از پس او شماری از یونانیان فیلسوف خوانده شدند(8). پس اگر بخواهیم آنچه را تاکنون گفتیم خلاصه کنیم، باید بگوییم که آن چیزی را که فلسفه می خوانیم، پیش از یونانیان در میان کشورهای دیگر سابقه داشته و به پیامبران منسوب بوده، سپس به یونان راه یافته و در آنجا به صورت یکی از دانشهای بشری درآمده است.
ارسطو، نخستین فیلسوفی بود که به نقد آثار باقیمانده از اندیشمندان پیش از خود پرداخت. او که یکی از درخشان ترین نمونه های انسان متفکر در تمامی دورانها به شمار می رود، برای نخستین بار دانشهای بشری را طبقه بندی کرد؛ حدود و موضوع دانشها را تعیین کرد؛ بسیاری از علوم را درواقع او وضع کرد اما در این بین علم منطق شهرت خاص یافته است؛ و برای نخستین بار حوزه و حیطه ی فلسفه را معین و مشخّص ساخت. ارسطو پس از آنکه درباره ی دانشهای گوناگون مانند جانورشناسی، نجوم، منطق و طبیعت( فیزیک) ، مطالب تحقیقی خود را نوشت و پس از آن هم نظر خود را آورد( این شیوه ی اوست که نخست آرای پیش از خود را طرح و نقد می کند و سپس نظر خود را می نویسد) ، به طرح موضوعهایی پرداخت که در هیچ یک از دانشهای دیگر، جای نمی گرفتند، مانند علت و معلول، وجود و موجود، جوهر و عرض و نظایر آن. وی بحث از این موضوعها را پس از نوشته های خود درباره ی طبیعت( علم فیزیک که مسلماً‌ امروز با فیزیک زمان ارسطو به کلی فرق کرده است) گنجاند. از مرگ ارسطو ( 322 پ.م) بیش از دویست سال گذشت و در حدود سال 100 پ.م، کسی که به آثار او که فراموش شده بودند دست یافت، به نوشته های واپسین ارسطو، « آنچه پس از فیزیک( علم طبیعت) می آید» نام نهاد که به یونانی« متافیزیک» گفته می شود. از آن پس، دانشی که به موضوع فلسفه می پردازد، متافیزیک خوانده شد که در عربی هم به درستی« مابعدالطبیعه» ترجمه شد.
فلسفه در عالم اسلام، با ترجمه ی نوشته های فیلسوفان یونانی، از زبان یونانی و سریانی به زبان عربی وارد شد و دوستدارانی یافت. همزمان با رواج اندیشه ی یونانی، حلقه های درس دینی نیز در عالم اسلامی رونق داشت. گروهی از مسلمانان، چه به خاطر احساس وظیفه، به پیروی از پیامبر اسلام(ص) که طلب علم را فریضه ی هر مسلمان قرار داده بود، و چه از روی شوق به دانش، به یادگیری خبر، حدیث، تفسیر قرآن و علوم دینی که اندک اندک گسترش می یافت، می پرداختند. برخورد میان اندیشه ی یونانی و علوم دینی از یک سو، و حضور متکلمان ادیان دیگر، به ایجاد علم کلام اسلامی انجامید. زیرا مسلمانان از یک سو در برابر ادیان دیگر نیاز به دفاع از دین خود داشتند؛ از سویی برخی از اندیشه ی یونانی را در تعارض با دین می دیدند. اما نکته ی بسیار مهمتر نیز اینکه اولاً در اندیشه ی یونانی جاذبه و قدرتی نهفته بود که پایداری در برابر آن صرفاً با علوم دینی محدود آن زمان میسّر نبود؛ و دیگر آنکه برخی از اندیشه های یونانی را نیز در موافقت با دین خود می دیدند. پس در این برخورد فرهنگی عمیق بود که علم کلام اسلامی به وجود آمد که هدفش اولاً مقابله با اندیشه های معارض با دین بود اما با کمک همان روشی که در اندیشه ی یونانی وجود داشت، یعنی با فلسفه در برابر فلسفه، و ثانیاً ایستادگی در برابر ادیان دیگر به قوت استدلال. چنین بود که علم کلام ایجاد شد و در کنار فلسفه به راه خود ادامه داد و نیرومند شد. فلسفه نیز پا به پای کلام نیرومند شد. کلام، فلسفه در خدمت اثبات خدا و صفات او و اثبات نبوت و معاد بود. فیلسوفان نیز به این مسائل کمابیش می پرداختند، اما تنها از طریق عقلی و ضمناً موضوعهای فلسفه نیز لزوماً همان موضوعهای کلام نبود. به این ترتیب مکتبهای کلامی و فلسفی گوناگون به وجود آمدند.
از سوی دیگر در آموزه های قرآنی، واژه و مفهوم« حکمت» به کار رفته است که از نظر برخی همان فلسفه است و از نظر برخی دیگر، نوعی دانش و اندیشه ی دینی است که در برابر فلسفه قرار می گیرد. در قرآن، بارها خداوند با صفت«حکیم» وصف شده است. نیز بارها واژه ی « حکمت» به کار رفته است که به ویژه، به پیامبران نسبت داده شده است. مثلاً می فرماید: « ... رسولی از خودشان برانگیز تا آیات تو را برایشان بخواند و به آنان علم کتاب و حکمت را بیاموزاند و روان ایشان را پاک گرداند که همانا تو عزیز حکیم هستی» (9). در بسیاری از آیات قرآن، کتاب و حکمت با هم آمده اند(10) و معنی آیه نیز دلالت بر این می کند که خداوند از روی لطف و مرحمت کتاب و حکمت را برای بشر فرستاده است(11). در سوره ی لقمان می فرماید: « و ما به لقمان حکمت عطا کردیم که( بر این نعمت بزرگ) خدا را شکر کن»(12). بنابراین، مفهوم حکمت، در عمیق ترین سرچشمه دینی یعنی در کتاب مقدس مسلمانان آمده است و علمی است که خداوند به پیامبران خود می آموزد. از این رو گفته شده است: « و مراد از حکمت چیزی است که در قرآن مجید توصیف و تعریف شده است، کما قال الله: و من یؤتی الحکمة فقد اوتی خیرا کثیرا» (13) . یکی از دلایل رواج فلسفه در عالم اسلامی همین بود که مسلمانان میان حکمت و فلسفه ربطی می دیدند. درست به همین دلیل است که در گفته هایی که در بالا نقل کردیم، می بینیم که نویسندگان مسلمان، حکمت را به پیامبران یونان و مصر نسبت داده اند(14). مفهوم حکمت، بنابراین، شامل نوعی تفکر دینی خواهد بود که از یک سو با فلسفه و دانشهای بشری، و از سوی دیگر با بینشی عرفانی از کل حقیقت نهایی سروکار دارد(15). به سخنی دیگر، حکمت بیشتر حاصل ابتکاری و اصیل فعالیت عقل تحلیلی نیرومندی است که با درک و دریافت عمیق شهودی واقعیت و حتی درک و دریافت چیزی ورای آن نوع واقعیت که برای وجدان و شعور آدمی قابل وصول و دستیابی است، ترکیب و تألیف و تأیید و تقویت شده باشد(16).
جهت تتمیم و تکمیل بحث از حکمت، بخشی از یکی از آثار بسیار ارزشمند فارسی درباره ی فلسفه ی ملاصدرا در اینجا نقل می شود:
حکمت به مفهوم علم و خرد و نیز حکم مبتنی بر اطلاع درست از حقیقت قضایا، اعم از قضایای مابعدالطبیعی یا طبیعی، متعلق به امور مادی یا مجرد است. از این رو کلمه حکمت از آغازهای ظهور تمدن اسلامی بر شناخت فلسفی اطلاق شده... اما چون دقیقتر نگریسته شود، حکمت پهنه ای فراتر از این مفهوم را دربرمی گیرد: حکمت آن گونه داناییی است که اگر دست دهد، از دایره ی تنگ قیل و قالهای بی انجام، اندیشه های ابهام آلود و آگاهیهای تیره و ناتمام درمی گذرد، بیرنگی از اسارت رنگ به در می رود و پهنه ی بی کرانه ی هستی برای انسان دانا( حکیم) معنایی دیگر می یابد. حکمت قرآنی، خاصه در آن مواضع که از « کتاب و حکمت و تعلیم و تزکیه» در کنار هم یاد کرده، بیگمان به همین معنی است: مراد از کتاب آگاهیهای آموختنی است؛ اما حکمت فرایندی پسینی یعنی دریافت حقایقی است که پس از تزکیه و تعلیم و تدبر در آیات الهی و جهان هستی دست می دهد. از اینروست که در قرآن، برگزیدگان و اولیاء و انبیا، به برخورداری از حکمت وصف شده اند؛ و برخی از نحله ها و فرقه های اهل اندیشه و تأویل، باطن و حقیقت دین را به حکمت تعبیر کرده اند؛ و حکیمان راستین را مُلهِم از حضرت حق و مبداء وحی دانسته اند. (17)
در اندیشه ای که با شیخ اشراق سهروردی آغاز شد و در مسیر خود به ملاصدرا رسید، مفهوم حکمت بیش از فلسفه جایگاه دارد. بی دلیل نیست که در دوره ی صفویان که دوره ی اوج گرفتن معارف دینی( تشیّع) است، دو فیلسوف بزرگ، میرداماد و ملاصدرا نام تفکر فلسفی خود را حکمت می گذارند: حکمت یَمانی( میرداماد) و حکمت متعالیه. البته سرچشمه ی این نامگذاری را همانا باید در تفکر شیخ شهید شهاب الدین یحیی سهروردی جستجو کرد که فلسفه ی خاص خود را « حکمه الاشراق» نامید و حتی پیش از او، در نزد ابن سینا یافت که خود از اثری به نام حکمه المشرقیین نام می برد که متأسفانه اکنون در دست نیست. برخی بر این باورند که حکمت اشراقی سهروردی درواقع همان حکمت مشرقیین ابن سیناست که به دست او رسیده است. شیخ اشراق خود به خوبی معنی و مفهوم حکمت را به عنوان روشی که به دریافت حقیقت منتهی می شود، روشن ساخته است. به گفته ی او انسان نمی تواند تنها با مطالعه ی کتابهای پیشینیان و با تکیه ی تنها بر علم و دانش بشری، بدون سیر و سلوک عرفانی و تجربه ی مستقیم انوار قدسی، فیلسوف شود و به خردمندی دست پیدا کند. طالب راه عرفان نیز، همینطور، بدون استفاده از عقل و علم نمی تواند به حقیقتی دست یابد. پس هرکس بخواهد قدم در راه کشف حقیقت بگذارد، ناگزیر از درآمیختن این دو با همدیگر است(18). پس روشن است که شیخ اشراق، مخالف فلسفه نیست، چنانکه در برخی از آثار خود به دفاع از فلسفه و فیلسوفان پرداخته است، اما فلسفه را، که تنها حاصل عقل و دانش بشر است، به تنهایی برای کشف حقیقت کافی نمی داند. ذکر این نکته ضروری است که در اندیشه ی فیلسوفان مسلمان، چنانکه در اندیشه ی افلاطون و ارسطو و افلوطین و در فلسفه مدرسی اروپا، همه ی جهان کائنات از مادی و معنوی، شناخت و واقعیت، عقل و اخلاق، جهان طبیعت و سعادت بشر، در یک زنجیر به هم پیوسته پوشش داده می شوند. به سخن دیگر، آنان با نگاهی کل نگر به جهان می نگریستند و حاصل تفکر آنان نیز دستگاهی فکری بود که در آن همه چیز در ارتباط با همدیگر و پیوسته به هم توضیح داده و توجیه می شد. امروز فلسفه چنین وظیفه ای برای خود قائل نیست، موضوعها از همدیگر جدا شده اند، حوزه ها نیز از هم جدا شده اند. در این جدایی و استقلال موضوعها و حوزه ها از همدیگر، البته مزایایی انکار ناکردنی و ضروری نهفته است، گرچه گاه گرایش به تخصصی شدن این حوزه ها تا حد آزاردهنده ای طالب حقیقت را با دشواری روبرو می سازد. پیشینیان در جستجوی« حقیقت» جهان هستی بودند و آن را چونان کل به هم پیوسته ای می دیدند، مفهومی که امروز دیگر جایی در فلسفه ندارد. به هر روی، اندیشه ای که ملاصدرا پی گرفت و در پروراندن آن تا حد نبوغ پیش رفت و موفق شد، از این خصلت برخوردار بود.

پی‌نوشت‌ها:

1. برای آگاهی از تعریفهای گوناگون فلسفه توسط حکیمان مسلمان و فیلسوفان غربی در یکجا، نک: زنجانی، صفحات 42 و بعد.
2. شهرزوری، ص38، ش.6 و 1 و 6.
3. ابوسلیمان سجستانی، ص 181.
4. قس: نظام الدین احمد بن الهروی، ص7.
5. شهرزوری، صفحات 38-39.
6. ابوسلیمان سجستانی، همانجا.
7. قس: شیخ اشراق، مقدمه حکمه الاشراق، ص2: « و لیس العلم وقفا علی قوم لیغلق بعدهم باب الملکوت و یمنع المزید عن العالمین».
8. ابوسلیمان سجستانی، صفحات77-87؛ نیز برای آگاهی تاریخی از این نخستین مکتب فلسفی جهان، نک: خراسانی، شرف الدین، نخستین فیلسوفان یونان، تهران، شرکت سهامی کتابهای جیبی،( چاپ دوم)، 1357ش.
9. سوره ی بقره، آیه ی 129.
10. برای مثال: سوره ی آل عمران، آیه ی 81؛ سوره ی مائده، ‌آیه ی 110.
11. برای آگاهی از بسامد واژه حکمت در قرآن، نیز بسامد موضوعی آن، نک: معادیخواه، صفحات 343-345.
12. سوره ی لقمان،‌آیه ی 12.
13. نظام الدین احمد بن الهروی، صفحات 7-8.
14. نیز قس: شهرزوری، مقدمه بر حکمه الاشراق، ص5.
15. ایزوتسو، ص4.
16. همو، ص5.
17. سجادی، صفحات 7-8.
18. شیخ اشراق، المشارع و المطارحات، ص 361؛ نیز، قس: همو، مقدمه حکمه الاشراق، صفحات 11-12.

منبع مقاله: پزشک، منوچهر؛ (1389)، ژرفای اندیشه ( مروری برزندگی و آثار ملّاصدرا)، تهران: همشهری، چاپ اول.