نویسنده: گراهام پریست
مترجم: بهرام اسدیان



 
عبارت های خاصی هستند که می توانند جای موضوع [یا نهاد] جمله بنشینند، و ما هم تا حالا درباره ی آن ها صحبت نکرده ایم. منطقدان ها اغلب به این عبارت ها وصف های خاص (1)، و گاهی هم فقط وصف، می گویند.
ولی همیشه به یاد داشته باشیدکه وصف یا وصف خاص واژه هایی فنی هستند، یعنی نباید آن ها را به معنای معمول ودم دستی شان به کار برید.
«مردی که اولین بار روی ماه قدم گذاشت» و«کسی که هملت را نوشت» وصف خاص محسوب می شوند. شکل کلی وصف ها چنین است: چیز واحدی که فلان شرط را برآورده می کند. به پیروی از برتراند راسل؛ فیلسوف وریاضیدان انگلیسی ویکی از پایه گذاران منطق جدید، می توانیم وصف ها را این طور با نمادهای منطقی بنویسیم: اول، جمله ی «مردی که اولین بار روی ماه قدم گذاشت» را می نویسیم «شیء واحد x به طوری که x مرد است و x اولین بار روی ماه قدم گذاشت». حالا به جای «شیء واحد x به طوری که»، نماد IXمی گذاریم؛ به این عبارت می رسیم:
x)Ix مرد است و x اولین بار روی ماه قدم گذاشت)». اگر«مرد است» را با M و«اولین بار روی ماه قدم گذاشت» را با F نشان دهیم. خواهیم داشت:
(Ix(xM&xF. پس شکل کلی وصف در واقع ixc x
است
شرطی است که شامل مواردی از x است (x کوچکی که زیر c نوشته ایم برای آن است که همیشه این نکته را به یاد داشته باشید).
از آن جا که وصف ها موضوع هستند. می توان آن ها را با محمول های مختلفی ترکیب کرد وجمله های کاملی ساخت. بنابراین، اگر«متولد امریکاست» را با حرف U نشان دهیم، جمله ی «مردی که اولین بار روی ماه قدم گذاشت متولد امریکاست» می شود» Ix (xM & xF) U.بیایید به جای عبارت طولانی IX(M & xF) از
استفاده کنیم (حروف یونانی را به کارمی گیرم تا مشخص کنم که این جمله وصف است). دراین صورت، داریم:
. به همین ترتیب، «مردی که اولین بار روی ماه قدم گذاشت مرد بود واولین بار روی ماه قدم گذاشت» می شود:
بنابر تقسیم بندی های قبل، وصف ها اسم اند نه سور، یعنی به شیء ها دلالت می کنند- البته اگر خوش شانش باشیم! یعنی اگراصلاً به چیزی دلالت کنند. درباره ی این مسئله بعداً صحبت می کنیم. پس جمله ی «مردی که اولین بار روی ماه قدم گذاشت متولد امریکاست» (یعنی U

) صادق است اگر وتنها اگر شخصی خاص که عبارت
به آن دلالت می کند آن ویژگی ای را که U بیان می کند داشته باشد.
ولی وصف ها نوعی خاص ازاسم هستند. وصف ها مانند اسم هایی مثل «آنیکا» و «مهبانگ» (که به آن ها اسم های خاص (2) می گوییم) به شیء های معینی دلالت می کنند ولی برخلاف «آنیکا» و «مهبانگ». در دل خود اطلاعاتی درباره ی مدلول هایشان دارند. یعنی،مثلاً«مردی که اولین بار روی ماه قدم گذاشت»حاوی این خبر است که شیئی که به آن دلالت شده این دو ویژگی را دارد: مرد است و اولین کسی است که روی ماه قدم گذاشته است. شاید همه ی این حرف ها پیش پا افتاده و بدیهی به نظر برسند. ولی واقعاً ماجرا این قدرها هم ساده نیست. ازآن جا که وصف ها درباره ی شیء هایشان اخبار واطلاعاتی به ما می دهند، اغلب در برهان ها ی مهمی در ریاضیات و فلسفه نقشی محوری بازی می کنند. یکی از راه های خوب برای درک این نقش مهم، با همه پیچیدگی وظرافتی که دارد، این است که به نمونه ای ازاین برهان ها نگاهی بیندازیم. بازهم ازبرهانی دیگر برای اثبات وجود خدا مثالی می آوریم؛ برهانی که اغلب به آن برهان هستی شناختی (3) می گویند. این برهان را به صورت های مختلف بیان کرده اند. این یکی ازصورت بندی های ساده ی آن است:
خداوند موجودی است که همه ی کمالات را دارد.
وجود هم از روزمره ی کمالات است.
پس، خدا صاحب وجود است.
که خلاصه یعنی خدا وجود دارد. اگر تا به حال این برهان را ندیده اید،
شاید نسبتاً گیج شده باشید؛ حق هم داریم. شروع می کنیم: کمال چیست؟ اگربخواهیم همین طور گل وگشاد حرف بزنیم، می گوییم کمال چیزی است مثل علم مطلق (دانستنِ هر آنچه دانستنی باشد)، قدرت مطلق (قادر بودن به انجام هر کاری که انجام شدنی باشد)، واز نظراخلاقی کامل بودن (همیشه به بهترین شکل ممکن عمل کردن). خلاصه، کمالات ویژگی هایی هستند که داشتنشان محشر وفوق العاده است. مقدمه ی دوم می گوید که وجود کمال است. چرا دراین جهانِ فانی وجود باید کمال باشد؟ دلیل چنین ادعایی نسبتاً پیچیده است؛ ریشه هایش بر می گردد به افلاطون، که به همراه ارسطو پرنفوذترین فیلسوفان باستان محسوب می شوند. خوشبختانه وقت داریم که درحوالی این موضوع کمی پرسه بزنیم. بیایید فهرستی تهیه کنیم از ویژگی هایی مثل قدرت مطلق، علم مطلق، وغیره؛ وجود را هم در این فهرست بگنجانیم. بعد هم به سادگی بگوییم هرویژگی ای که دراین فهرست باشد «کمال» محسوب می شود. درضمن می توانیم این وصف خاص را برای «خدا» در نظر بگیریم: موجودی که همه ی کمالات را دارد (یعنی همه ی ویژگی های مندرج در آن فهرست را). به این ترتیب، هردو مقدمه ی برهان هستی شناختی بنا به تعریف صادق اند، و دقیقاً به همین دلیل ما دیگر درباره ی آن ها مشاجره و بحثی نخواهیم کرد. چه راحت برهانمان تبدیل شد به چشم بسته غیب گفتن:
شیئی که عالم مطلق، قادر مطلق، از نظراخلاقی کامل،... و موجود باشد وجود دارد.
در ضمن، بعد از«وجود دارد» می توانیم بنویسیم: وعالم مطلق است، وقادر مطلق است، و ازنظراخلاقی کامل است و.....! این حرف بدون هیچ شکی صادق به نظر می رسد. برای آن که مطلب را روشن تر کنیم، بهتر است فهرست ویژگی های خدا را به این صورت بنویسیم:

آخرین ویژگی (یعنی
) «وجود» است. تعریف «خدا» هم که این است:
به جای این جمله ی طولانی، y را می گذاریم.
حالا استنتاج مضحکمان را ببینید:
(که
را از دل این نتیجه گرفتیم). این مورد خاصی است ازقاده ای کلی که مطابق آن، چیزی که فلان و بهمان شرط را بر آورده می کند همین فلان و بهمان شرط را هم برآورده می کند. اغلب به این می گویند اصل تعیّن (4) (فلان چیز آن ویژگی هایی را دارد که به وسیله ی آن ها متعین شده است). از این به بعد، اصل تعیّن را با CP نشان می دهیم. جمله ی «مردی که اولین بار روی ماه قدم گذاشت مرد بود واولین بار روی ماه قوم گذاشت»
را یادتان هست؟ این جمله نمونه ای است از CP. به طور کلی، CP زمانی ظاهر می شود که در وصف Ixc x، به جای هر موردی از x در شرط
خود وصف را بگذاریم.
انگار CP بنا به تعریف صادق است. خب، آخر بدیهی است که چیزها آن ویژگی هایی را دارند که با آن ها متعین شده اند، ولی متأسفانه این اصل غلط است. وچه بسیار چیزهای آشکارا غلطی که از آن نتیجه نمی شود!
اولاً می توانیم به کمک آن وجود هر چیزی را که واقعاً وجود ندارد نتیجه بگیریم. اعداد صحیح نامنفی را در نظر بگیرید:..... 0,1,2,3,می دانیم که بزرگ ترین عدد صحیح وجود ندارد. ولی با استفاده از CP، می توانیم وجود بزرگ ترین عدد صحیح را اثبات کنیم. شرط «x بزرگ ترین عدد صحیح است و وجود دارد» را با
نشان می دهیم، و وصف
را با
.
بنابر CP، داریم: «
بزرگترین عدد صحیح است، و
وجود دارد». ولی داستانِ این جور مهملات که به یکی دو مثال تمام نمی شود! آدم مجردی را در نظر بگیرید، مثلاً پاپ را. شرط «x با پاپ ازدواج کرد» را با
نشان دهیم و وصف
را با
. بنابر CP، داریم: «
با پاپ ازدواج کرد». پس کسی با پاپ ازدواج کرده، و این یعنی پاپ متأهل است.
چه کنیم؟ جوابی که درمنطق جدید می دهند و تقریباً دیگر استاندارد شده این است: وصف
را در نظر بگیرید. اگر شیء واحد ومنحصر به فردی باشد که درفلان موقعیت شرط
را بر آورده کند، آنگاه وصف به آن دلالت می کند. درغیراین صورت، وصف به هیچ چیز دلالت نمی کند. به عبارتی، «اسمی تهی» است. پس می توانیم بگوییم که x واحد و یکتایی هست به طوری که x مرد است و x اولین بار روی ماه قدم گذاشت، که یعنی آرمسترانگ. به همین ترتیب، می توانیم بگوییم که کوچک ترین عدد صحیح وجود دارد، که
است. بنابراین، وصف «شیئی که کوچک ترین عدد صحیح است» به
دلالت می کند. ولی چون بزرگ ترین عدد صحیح وجود ندارد، وصفِ «شیئی که بزرگ ترین عدد صحیح است» به هیچ چیز دلالت نمی کند. همین وضع در مورد «شهرخاصی دراسترالیا که بیش از یک میلیون نفر جمعیت دارد» نیز برقراراست. ولی این بار نه به این دلیل که چنین شهری در کار نیست، بلکه به این دلیل که چنین شهری چند تا داریم.
این حرف ها چه ربطی به CP دارند؟ خب، اگر شیء واحدی باشد که درفلان موقعیت شرط
را بر آورده کند، آنگاه
به آن شیء دلالت می کند. پس CP کاملاً در مورد c_x صادق است:
یکی از چیزهایی است- و در واقع، تنها چیزی است- که
را بر آورده می کند. کوچک ترین عدد صحیح در واقع کوچک ترین عدد صحیح است؛ شهری که پایتخت فدرال استرالیا است، در واقع، پایتخت فدرال استرالیا است و غیره. و این ها بعضی از مصادیق کاربرد CP هستند.
ولی اگر هیچ شیء یکتایی نباشد که
را بر آورد، آن وقت چه؟ اگر n اسم باشد و P محمول، جمله ی nP تنها زمانی صادق است که شیئی باشد که n به آن دلالت کند، و آن شیء ویژگی ای را که P بیانش می کند داشته باشد.
پس اگر n به هیچ شیئی دلالت نکند، nP باید کاذب باشد. یعنی اگرهیچ شیء واحدی با ویژگی P نباشد (اگر،مثلاً، P نماینده ی محمول «اسب بالدار بودن» باشد)، آنگاه
(Ix xP) P کاذب است. همان طور که احتمالاً حدس زده بودید، دراین شرایط، CP دیگر کار نمی کند.
و اما برهان هستی شناختی. به یاد دارید که در
به وضوح مصداقی از CP را دیدیم. (گفتیم که γنماینده ی وصف در
است.) یا چیزی هست که
را صدق پذیر می کند یا نیست. اگر باشد، باید واحد و منحصر به فرد باشد (نمی شود و موجود با قدرت مطلق داشته باشیم: اگرمن قادر مطلق باشم، می توانم کاری کنم که شما دیگر نتوانید خیلی کارها را انجام دهید؛ که در این صورت، ممکن نیست شما قادر مطلق باشید.) پس γ به این چیز دلالت می کند، و در نتیجه،
صادق است. اگر نباشد، γ به هیچ چیز دلالت نمی کند؛ و در این صورت، هر یک ازعاطف های
کاذب هستند؛ و به همین دلیل، کل ترکیب عاطفی کاذب می شود. به عبارت دیگر، CPی که در این برهان به کار رفته به اندازه ی کافی صادق است اگرالبته خدا وجود داشته باشد؛ ولی کاذب است اگر خدا وجود نداشته باشد. پس اگر کسی بخواهد برای اثبات وجود خدا استدلال بیاورد، نمی تواند به این راحتی ازاین نمونه ی CP استفاده کند: چون اگراستفاده کند، در واقع چیزی را که می خواهد اثباتش کند از پیش فرض کرده فیلسوفان دراین جا می گویند برهان دچار مصادره به مطلوب شده است.
این هم از برهان هستی شناختی؛ دیگر بس است. این فصل را با ذکر این نکته تمام می کنم که توضیحی که من از وصف های خاص دادم مشکلاتی دارد. بنابر توضیحات من، اگر
جمله ای باید که
در آن نقش وصفی را بازی کند که به چیزی دلالت نکند، جمله کاذب است. ولی این حرف همیشه درست نیست. مثلا، می دانیم که یونانیان قدرتمندترین خدای یونان باستان، یعنی زئوس، را که برفراز کوه المپ زندگی می کرد می پرستیدند. ولی در جهان واقعی که خدایان یونانی درکار نبودند! در واقع اصلاً وجود نداشتند. اگراین حرف درست باشد، وصف «قدرتمندترین خدای یونان باستان» به چیزی دلالت نمی کند، مثلاً دراین جمله:
«قدرتمندترین خدای یونان باستان برفرازکوه المپ زندگی می کرد».
به هر حال، با حالتی حق به جانب می توان گفت درباره ی شیء های ناموجود هم صدق هایی وجود دارد.

پی نوشت ها :

1-definite descriptions
2-Proper names
3-Ontological Argument
4- Characteization Principle

منبع مقاله :
پریست، گراهام،(1386)، منطق، مترجم: بهرام اسدیان، تهران: نشر ماهی، چاپ سوم