فلسفه ی سیاسی انسان هبوط کرده
اگر طبیعت بشری همانگونه ای است که آوگوستینوس ترسیم می کند، کارکردهای دولت باید به شدت محدود شود. دیدیم که آوگوستینوس منتقد دولت کلاسیک و این مدّعای آن (به دیده ی او) است که دولت تجسّم عدالت واقعی است. دیدگاه
نویسنده: جورج کلوسکو
مترجم: خشایار دیهیمی
مترجم: خشایار دیهیمی
اگر طبیعت بشری همانگونه ای است که آوگوستینوس ترسیم می کند، کارکردهای دولت باید به شدت محدود شود. دیدیم که آوگوستینوس منتقد دولت کلاسیک و این مدّعای آن (به دیده ی او) است که دولت تجسّم عدالت واقعی است. دیدگاه کلاسیک نهادهای سیاسی و مشارکت در آنها را در کانون هستی و زندگی بشری قرار می دهد، حال آنکه آوگوستینوس با آن بی اعتنایی تقریباً کاملش یکی از مضامین اصلی فلسفه ی سیاسی قرون وسطا را بیان می کند. «در باب این زندگی فانی، که بعد از چند صباح به پایان می رسد، چه فرقی می کند که انسان تحت حاکمیت چه کسی زندگی می کند، چون دیری نمی گذرد که می میرد، فقط به شرطی که حاکمان مجبورش نکنند دست به اعمال خدانشناسانه و شرورانه بزند.» (City of God, 5.17, p. 205).
یادآوری کردیم که در نظر آوگوستینوس دولت با هبوط انسان است که به وجود می آید و علاج گناه اوست. نگرش منفی او در مضن متأثر از شرایط سیاسی خاصی بود که تجربه کرده بود، خصوصاً پس از غارت روم در 410. دیدن اینکه روم، که صدها سال شکست ناپذیر بود، به دست قبایل بربر اشغال شده است، تجربه ای تکان دهنده بود. واکنش فوری نویسندگان پاگان این بود که گناه این تغییر مسیر در وقایع را به گردن مسیحیت انداختند. بنا به نظر این نویسندگان، روم صدها سال، تا زمانی که دین پاگانی اش را حفظ کرده بود، در اوج رونق و شکوفایی بود و جهان را تحت سیطره ی خود درآورده بود، و این تصادفی نبود که گرویدن به مسیحیت آن مصیبتها را در پی آورده بود. شهر خدا تا حدودی پاسخی بود به این تغییرات. لُبّ استدلال آوگوستینوس این است که آنچه بر روم رفته است استثنایی نیست. جهان سیاسی عاری از تداوم و پایداری است. امپراتوریها در گذشته ظهور کرده اند و سقوط کرده اند و این حکایت ادامه خواهد داشت. او تاریخ روم را به تفصیل مورد بحث قرار می دهد تا نشان دهد که روم در دوران خدایان پاگان هم فجایع و مصایب بسیاری را سرگذرانده است. خلاصه، این هنگامه و آشوبی که منتقدان پاگان گناهش
را به پای مسیحیان می نویسند یک ویژگی گریزناپذیر جهان سیاسی است.
با توجّه به محدودیتهای طبیعت بشری و فقدان فضیلتی که بر سیاست حاکم است، دولت فقط می تواند به نحوی مؤثر هدف سلبی حفظ صلح و آرامش را دنبال کند. دولت مدّنظر کلاسیکها فضیلت را از طریق تربیت اخلاقی شهروندانش ارتقا میدهد، امّا دولت مدّنظر آوگوستینوس از ابزارهای اجبارکننده اش استفاده می کند تا مردم گناهکار را مهار کند. صلحی که این دول برقرار و حفظ می کند ارزش محدودی دارد؛ این همان صلح بابل است، دوره ی کوتاهی از آتش بس شکننده در فاصله ی از سر گرفته شدن خصومتها. تنها شهری که در آن می توان صلح واقعی را یافت، شهری در این جهان نیست، بلکه شهری است آسمانی:
نمی توانیم آرزوی شهری را داشته باشیم که هیچ دوستی ترکش نمی کند، و هیچ دشمنی از درش در نمی آید، شهری که در آن وسوسه گری نیست، اغواگری نیست، و کسی مردم خدا را دسته بندی نمی کند، و کسی کلیسا را در خدمت شیطان قرار نمی دهد... صلح در فرزندان خداست که ناب و خالص خواهد شد، فرزندانی که همه همدیگر را دوست دارند، همدیگر را سرشار از خدا می بینند، چون خدا کلّ در کلّ خواهد بود. خدا موضوع مشترک رؤیاهای ما خواهد بود، خدا متعلق مشترک همه ی ما خواهد بود، خدا صلح مشترک ما خواهد بود... شادی ما، صلح ما، آسایش ما، پایان همه ی مشکلات ما، چیزی نیست جز خدا: سعادتمند هستند «آنهایی که قلبشان را به سوی او می گردانند.» (1)
البته چنین صلحی را بر روی زمین نمی توان یافت.
امّا صلح زمینی، علی رغم محدودیتهایش، ضروری است. بدون دولتی که نظم را حفظ کند، جهان گرفتار هرج و مرج و خشونت می شود. زندگی مردم آکنده از ترس می شود، و مردم نمی توانند دنبال کسب و کارشان بروند. گفتیم که نظر آوگوستینوس درباره ی جمهوریّت یا تنواره ی سیاسی مجموعه ی مردمانی هستند که منافع مشترک متحدشان کرده است. این تمناهای خاص هرچه باشند، مردم برای رسیدن به تمناهایشان نیازمند صلح و آرامش هستند. چون هیچ کسی نیست که آرزومند صلح نباشد، مردم وارد نوعی توافق می شوند تا دنبال کردن منافع را محدود به حدود خاصی کنند تا هماهنگی به وجود بیاید (19.12). نظر آوگوستینوس، البته با صراحتی کمتر، یادآور نظر گلاوکون در کتاب دوّم جمهوری افلاطون است، و نیز یادآور نظر سوفسطاییان مختلفی که در فصل اوّل جلد اوّل مورد بحث قرار دادیم. علی رغم ارزش محدود صلحی که نتیجه ی این توافق است، این صلح بهره ای از صلح آسمانی دارد که بر روی زمین به دست آمدنی نیست:
صلح ناعادلان، در قیاس با صلح عادلان، حتی ارزشِ نهادنِ نام صلح را هم بر آن ندارد. با این حال، حتی آنچه تباه و فاسد است ضرورتاً باید در بخشی از نظم چیزهایی باشد که در میانشان هستی دارد یا جزئی از آنهاست، و یا باید نشأت گرفته از نظم باشد، یا همراه با آن نظم، یا خلاصه به یک معنا در صلح با آن نظم. در غیر این صورت اصلاً نمی تواند وجود داشته باشد (City of God, 19.12, p. 869).
ساکنان شهر آسمانی، در طول سفر زیارتی شان بر روی زمین، نیازمند همین صلح ناقص و ناکامل هستند. آنها مکلّف به دعا کردن به جان حاکمانشان هستند، زیرا صلح بابل صلح آنان هم هست (19.26).
چون مسیحیان متوجّه نیازشان به صلح زمینی هستند، باید زمانی که فرصتی به آنها داده می شود در خدمت دولت درآیند. در چشم آوگوستینوس، دولت ابزاری خام و محدود است. دولت برای حفظ صلح فقط می تواند به ابزارهای اجبارکننده اش تکیه کند، و این ابزارها ناقص و ناکامل هستند، حتی برای کشف حقیقت در بسیاری از موارد. آوگوستینوس در اینجا دارد از تجربه ی خودش سخن می گوید. او که اسقف هیپو بود نقش قاضی را در مرافعه های بیشماری که در ناحیه اش پیش می آمد به عهده می گرفت. او از بار سنگین این مرافعه ها ناخشنود بود، چون او را از امور فوری تر و ضروری تر باز می داشت و حواسش را پریشان می کرد. اما در ضمن متوجه ضرورت پرداختن به این وظیفه هم بود.
آوگوستینوس، در کتاب نوزدهم شهرخدا، وضع ناخوشایند و حسدنابردنی قاضی را توصیف می کند که ممکن است مجبور شود برای کشف حقیقت کسانی را شکنجه کند که شاید بیگناه باشند (19.6). مثلاً مرافعه های را در نظر بیاورید که در آن کسی کس دیگر را متهم می کند که مرتکب جرم یا جنایتی شده است، امّا آن کس دیگر منکر است. قاضی در این میان چه باید بکند؟ یکی از آن دو دروغ می گوید، امّا قاضی چگونه می تواند بگوید کدامشان دروغ می گوید؟ قاضی دلش می خواهد به هر قیمتی از مجازات، و شاید اعدام، فردی که بیگناه است پرهیز کند. بنابراین دستور می دهد که متهم، که باز ممکن است بیگناه باشد، شکنجه شود. تحت شکنجه او اقرار می کند. امّا آیا اقرارش به این دلیل است که واقعاً گناهکار است، یا صرفاً به این دلیل که می خواهد به درد تحمل ناپذیر شکنجه پایان دهد؟ آوگوستینوس می نویسد، در این حالت اخیر، قاضی با وحشت احتمال صدور کردن حکم مرگ کسی مواجه می شود که بیگناه است و شکنجه شده است، او دستور شکنجه اش را داده است تا مبادا حکم مرگ بیگناهی را صادر کرده باشد. این تازه پایان و نهایت مشکلات نیست. عده ای زیر شکنجه می میرند - بیگناه یا گناهکار. دیگرانی شکنجه را تاب
می آورند و در نتیجه اقرار نمی کنند. امّا آیا این بدان معناست که آنها بیگناه هستند، یا ممکن است صرفاً نتیجه ی ناتوانی شان برای تاب آوردن درد شکنجه باشد؟ در چشم آوگوستینوس، وضع قاضی وضع دشواری است که بار سنگین وحشتناکی را به دوشش می گذارد. قاضی هر قدر هم که بکوشد باز در تاریکی است که قضاوت می کند، امّا:
با توجّه به این تاریکی که زندگی جامعه ی بشری را احاطه کرده است، آیا مرد خردمند ما بر مسند قضاوت خواهد نشست یا دل و جرأت نشستن بر این مسند را نخواهد داشت؟ آشکار است، او بر این مسند خواهد نشست؛ چون ایجابات جامعه ی بشری را مقید می کند و به سمت این وظیفه می کشاند؛ و حتی فکرش را هم نمی شود کرد که او شانه از زیر این بار خالی کند (City of God, 19.6, p. 860).
جامعه ی کارآمد نیازمند قضاوت است، و بنابراین باید این بار را به دوش کشید. این کاری بود که خود آوگوستینوس سالهای متمادی انجام داد و همان کاری است که از دیگران هم می خواهد انجام دهند. چنین خدمتی منشأ و منبع شادکامی برای قاضی نیست. اما، «آیا ما باید شادکامی را به او پاداش دهیم؟ هر قدر عمیقتر بیندیشیم بیشتر معلوم می شود که ارزش انسانی کسی که اذعان می کند این ضرورت ناشی از بیچارگی و بدبختی انسان است بیشتر می شود، وقتی که او از این ضرورت در اعمالش نفرت دارد و وقتی که، اگر به حکمت سرسپردگی رسیده باشد، خطاب به خداوند فریاد برمی دارد که خدایا مرا از ضرورتهایم رهایی بده» (19.6 61-860 pp).
علی رغم خامی و نقص ابزارهای دولت، دقیقاً همین گناهکاری انسان به دولت امکان می دهد که مؤثرترین وظیفه اش را انجام دهد. آوگوستینوس متوجه نوعی باژگونه نمایی در اینجا هست. (2) آنچه دولت در اختیار دارد فقط وسایل اجبار است. دولت می تواند مردم را شکنجه کند، آنها را از اموال یا آزادی شان محروم کند، تبعیدشان کند، یا حتی آنان را بُکُشد. هیچ یک از این وسایل نمی توانند مردم را بهتر کنند یا آموزش دهند. امّا بدبختی و بیچارگی انسانی این وسایل را مؤثر می کند. اگر گناهکاری دغدغه ی اموالش را دارد، تهدید از دست رفتن این اموال می تواند او را از شر بازدارد. چون انسانها عاشق زندگی شان و عاشق داراییهای اینجهانی شان هستند، ابزارهای اجبارکننده می توانند تأثیر مطلوب را داشته باشند. هیچ یک از این ابزارها به خودی خود جهان را بهتر نمی کنند. اِعمال هر تنبیه و مجازاتی به معنای درد بیشتر، شر بیشتر، و بدبختی و بیچارگی بیشتری است. امّا تهدید و تنبیه و مجازات می تواند مردم را از ارتکاب اعمال شرورانه ی بزرگتری که خودداری از اعمال مجازات می تواند به بار آورد، باز دارد. پس مجازات دولتی، شر کوچکتری از خودداری از مجازات است. بر پایه ی چنین محاسبات
جدّی و سختی است که آوگوستینوس استفاده از زور را، که برای حفظ صلح شکننده ی بابل ضروری است، توجیه می کند.
ماحصل دیدگاه های آوگوستینوس دو نظریه ی تکلیف سیاسی برای دو نوع از ساکنان دولتهای زمینی است. دلبستگان به چیزهای زمینی از سر ترس اطاعت می کنند. آنها دلبسته ی زندگی و اموالشان هستند و از قدرت دولت هم خبر دارند. امّا ساکنان شهر آسمانی در برابر این نوع وسوسه ها و تهدیدها مصون هستند. چون چشمان آنان دوخته به چیزهای ابدی است، آنها از دولت هیچ وحشتی ندارند. آنها آزادند، به همان معنایی که رواقیون آزاد هستند. تنها دغدغه ی آنها رابطه شان با خداست، و برای همین هیچ اتفاقی در این جهان نمی تواند تأثیری بر آنان داشته باشد. امّا با این همه آنها از دولت اطاعت می کنند. وظیفه ی اطاعت صراحتاً در فصل سیزدهم رساله ی پولس به رومیان آمده است. دولت وحشتی است برای شرارت کاران و نه نیکوکاران. امّا نیکوکاران هم از دولت اطاعت می کنند چون می دانند این اطاعت برای صلح زمینی ضروری است. علاوه بر این، ساکنان شهر آسمانی به این دلیل دولت و صلحی را که دولت تحمیل می کند می خواهند که در همان زمان صلح تحمیلی آنها عشقشان به خدا را دنبال می کنند.
تا زمانی که دو شهر با هم درآمیخته اند ما از صلح بابل هم استفاده می کنیم - اگرچه مردم خداوند بنا به ایمانشان از بابل رها می شوند، ولی در این ضمن آنها فقط زائرانی در میانه ی بابل هستند. برای همین است که حواری به کلیسا آموزش می دهد که برای شاهان آن شهر و آنهایی که در مناصب عالی هستند دعا کنند و این کلام را به آن اضافه می کند: «باشد که زندگی آرام و قرین صلحی با همه ی سرسپردگی و عشقمان داشته باشیم.» و وقتی که ارمیای نبی برای مردم باستانی خداوند پیش بینی کرد که اسارتی در پیش است و با الهام از خداوند دستور داد مطیعانه به بابل بروند، و حتی با تحمّل صبورانه شان به خدا خدمت کنند، باز این اندرز خودش را بدان افزود که دعاها باید نثار بابل شود، «زیرا صلح شما هم در صلح بابل است» - و البته منظورش صلحی موقّتی و زمینی تا زمان موعود بود، صلحی که خوب و بد به یکسان در آن شریکند (City of God, 19.26, p. 892).
در نظر آوگوستینوس هم، مثل مسیحیان اولیه، وظیفه ی اطاعت را تکلیف مهمتر در برابر خداوند مقید و محدود می کند. آوگوستینوس به این حکم کتاب مقدس ایمان دارد که امور مربوط به قیصر را به قیصر واگذار و امور مربوط به خداوند را به خداوند. اگر دولت کارهایی را از شخص بخواهد که مستقیماً در تضاد با وظیفه ی شخص نسبت به خداوند است، آنگاه شخص باید از اطاعت سرباز زند. امّا آوگوستینوس مصرانه می گوید وظیفه ی اطاعت نکردن به شخص اجازه نمی دهد در برابر دستورات دولت مقاومت کند. شخص باید از اطاعت سرباز زند و بعد مجازاتش را بپذیرد، همانگونه که شهیدان نخستین کردند. طبق نظر آوگوستینوس، به پیروزی در جنگهای مسیح با کُشتن به دست نمی آید بلکه با مردن است که به دست می آید. (3)
بی تردید به دلیل نظر تحقیرآمیز آوگوستینوس نسبت به طبیعت بشری و ترسش از هرج و مرج است که اینگونه قاطعانه معتقد به اطاعت است. میدان دادن به اتباع که نافرمانی کنند، چه رسد به مقاومت، صلح شکننده ای را که تکیه گاه همه است به مخاطره می اندازد. بنابراین، از حاکمان باید اطاعت کرد. فرقی نمی کند که این حاکمان چقدر شرور و چقدر نفرت انگیز باشند، البته فقط تا زمانی که دستوراتشان مستقیماً ناقص کلام خداوند نباشد:
خدمتگزاران مسیح، چه شاه باشند، چه شاهزاده، چه قاضی، چه سرباز، چه فرماندار، چه فقیر باشند چه غنی، چه آزادمرد باشند چه برده، چه زن چه مرد، دستور دارند، اگر لازم باشد، شرارتهای دولتی بی نهایت فاسد را تاب آورند، و با این تاب آوردن برای خودشان جایی پرشکوه در آن مجمع مقدس و مجلّل فرشتگان، در کشور آسمانی، به دست آورند که در آن قانون اراده ی خداوند است (City of God, 2.19, p. 70).
دستور اطاعت، فارغ از اینکه حاکم مسیحی است یا غیرمسیحی، اعتبار دارد. مسیحیان اولیه اجازه نداشتند در برابر تعقیب و آزارکنندگان رومی شان مقاومت کنند، حاکمان بعدی هم باید همین حرمت را داشته باشند و از آنان تمکین شود. (4)
تعالیم آوگوستینوس در باب اطاعت را در نظر او درباره ی جنگهای عادلانه و ناعادلانه می توان بازجُست. او معتقد است که استفاده از زور علیه کشوری دیگر فقط در شرایط خاصی موجّه است، عمدتاً برای مقاصد دفاعی با بازگرداندن اموال و املاکی که به گونه ای دیگر نمی توان آن ها را حفظ کرد. بحث آوگوستینوس در اینجا یکی از نخستین آموزه های جنگ عادلانه در سنّت غربی است و بسیار تأثیرگذار بوده است.(5) البته حاکم فقط وقتی که عادلانه است حق اعلان جنگ دارد. امّا تصمیم گیری دراین مورد و عادلانه دانستن اعلان جنگ فقط بر عهده ی حاکم است. فقط حاکم است که می تواند بگوید استفاده از زور عادلانه است، و اتباع باید به داوری او احترام بگذارند و تمکین کنند، و فرقی هم نمی کند که چقدر یک جنگِ بخصوص در چشم خود آنان ناعادلانه باشد. بار دیگر، در چشم آوگوستینوس، اجازه دادن به اتباع که اقتدار سیاسی را به زیر سؤال ببرند به معنای دعوت به بازگشت به وضع هرج و مرجی است که دولت تأسیس شده است تا بر آن هرج و مرج فائق آید.
پاورقی ها
1. Augustine, quoted by Deane, Political and Social Ideas, pp. 99-100.
2. Deane, Political and Social Ideas, pp. 140.41.
3. D.Bigongiari, Appendix, to the Political Writing of St. Augustine, ed.H. Paolucci (Chicago, 1962), p.351.
4. See Deane, Political and Social Ideas, pp. 174-50.
5. on this, See Deane, Political and Social Ideas, Chapter 5.
کلوسکو، جورج، (1390)، تاریخ فلسفه سیاسی، ترجمه خشایار دیهیمی، تهران: نشر نی، چاپ دوم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}