خاطراتی از نحوه ی سلوک شهدا با خانواده
خیلی زنم را دوست دارم
زمان جنگ، بیش تر منطقه بود. کم تر می آمد خانه. وقتی هم که می آمد شب می ماند، صبح می رفت. گاهی به اندازه ی یک سرباز هم مرخصی نمی آمد. جنگ که تمام شد، فرصتش بیش تر بود. فهمید که با ما رابطه ندارد. رابطه داشت،
خاطراتی از نحوه ی سلوک شهدا با خانواده
لحظات شیرین
شهید صیاد شیرازیزمان جنگ، بیش تر منطقه بود. کم تر می آمد خانه. وقتی هم که می آمد شب می ماند، صبح می رفت. گاهی به اندازه ی یک سرباز هم مرخصی نمی آمد. جنگ که تمام شد، فرصتش بیش تر بود. فهمید که با ما رابطه ندارد. رابطه داشت، اما صمیمانه نبود؛ آن جور که باید، رابطه ی پدر و فرزندی. که بتوانیم راحت حرف هامان را بگوییم. خودش این را فهمیده بود.
صبح ها بعد از نماز، جلسه داشتیم؛ نیم ساعت، سه ربع. قبل از این که برویم مدرسه. می گفت: « درباره ی هر چی که فکر می کنی راحت تری. حرف بزن. هر چی دلت می خواد بگو.»
اواخر به آن چه که می خواست، رسید؛ با هم صمیمی شده بودیم. در مورد مسایل مختلف حرف می زدیم. درست مثل یک پدر و فرزند. تازه به آن لحظات شیرین رسیده بودیم، که همه چیز تمام شد. انگار بیش تر قسمت نبود. (1)
خیلی زنم را دوست دارم
شهید حسن امیریپاس را که تحویل دادم، رفتم سمت آسایشگاه. از کنار اتاق عمو حسن که رد می شدم، صدای گریه شنیدم.
- عمو، چرا این وقت شب گریه می کنی؟
اعتنایی نکرد. رفتم جلو، نشستم کنارش. دستم را گذاشتم روی شانه اش. سرش را بلند کرد. توی تاریکی برق اشک را لای موهای ریشش می دیدم. گفت: « پای زنم خیلی درد می کنه، عمو.»
گفتم: « خُب عمو، پای زنت درد می کنه، گریه کردن شما چه فایده ای داره؟»
گفت: « آخر عمو، من خیلی زنم را دوست دارم» (2)
بازدید خانوادگی
شهید غلامرضا شریفی پناههمیشه نگران همسر و بچّه هایش بود. مرتّب به آن ها تلفن می زد و حالشان را می پرسید. یک عکس خانوادگی توی جیب بغلش گذاشته بود و با وجود آن، قوّت قلب می گرفت. هرچند وقت یک بار، عکس را از جیب بیرون می آورد و با عشق نگاه می کرد. آن وقت حال و هوایش عوض می شد و می گفت: « بازدید خانوادگی کردم.» (3)
یک بشقاب پر از پاکی
شهید مهندس علی نیلچیاناجتماعی بود. در جمع بودن را دوست داشت. مخصوصاً اگر مهمانی بود! برایش فرقی نمی کرد؛ چه مهمانی می دادیم و چه مهمانی می رفتیم. در هر حال خوشحال می شد.
خیلی جاها رفتیم. منزل افراد غیرمذهبی هم گاهی شام می ماندیم. محمد را که حامله بودم، رفتیم خانه یکی از آشنایان. شام نگه مان داشتند. راستش را بخواهید غذای شان کمی شبهه ناک بود. دلم نمی آمد غذای شبهه ناک به خورد بچه ای که در شکم داشتم بدهم. علی هم همین فکر را می کرد. می ترسیدیم تأثیر منفی روی محمد بگذارد. از آن به بعد در چنین شرایطی، که شکر خدا کم پیش می آمد، من و علی سر سفره کنار هم می نشستیم. علی برایم غذا می کشید و بعد هم برای خودش. البته به بهانه این که حال خوشی ندارم، بشقابم همیشه نصفه پر می شد. آخر سر هم بشقاب هر دومان خالی می شد، در حالی که از آن غذاها کم خورده بودم!
علی از بشقاب خودش می خورد و یک لقمه در میان از بشقاب من. از آن جالب تر این که علی این قدر با ظرافت این کار را می کرد که هیچ کدام از میزبانان نمی فهمیدند! (4)
پرستار مادر و همسر
شهید مهدی عاصی تهرانیهمسرش بیمار بود و مادرش پیر. کارهای خانه بر زمین می ماند. او هر روز که از سر کار می آمد، یک راست می رفت آشپزخانه و در را می بست. مدتی می گذشت. بعد می دیدی با غذای آماده می آمد بیرون. هم پرستار مادر بود و هم پرستار همسر.
تا بهبودی کامل همسرش همه ی کارهای خانه را انجام می داد. او بهترین فرزند برای مادرش و بهترین مرد زندگی برای همسرش بود. (5)
سه خاطره
شهید آصف مصطفییک روز به سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی مانده بود. برای بدرقه ی همسرم به سپاه رفته بودیم. « آصف» داشت اعزام می شد. هنگامی که آمد خداحافظی آخر را بکند، دردم شروع شد. داشتم به خودم می پیچیدم، که او متوجه شد و گفت: « چته؟ چرا ناراحتی؟»
گفتم: « هیچی! مسأله ای نیست. تو برو! خداحافظ.»
دردم بیش تر شده بود و او هم ناراحت. او اصرار کرد و من هم وقتی دیدم رضایت نمی دهد، موضوع را گفتم.
« آصف» بلافاصله سراغ فرماندهی بسیج را گرفت و بعد از چند لحظه آمد و گفت: « مرخصی گرفتم... بیا برویم خانه.»
به خانه آمدیم. درد امانم را بریده بود. تا فردا صبح درد کشیدم. صبح روز بیست و دوم بهمن، آصف رفت تا ماشین بیاورد و مرا برای زایمان به بیمارستان ببرد. کمی طول کشید و در این فاصله، بچه به دنیا آمد! وقتی آصف آمد، دید کار از کار گذشته است و خیلی خوشحال شد.
فرزند ما در روز بیست و دوم بهمن ماه - هم زمان با سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی - به دنیا آمد و همسرم نیز پنج روز بعد، به جبهه اعزام شد.
او در طول سال چندین بار به جبهه اعزام شد و در عملیات های مختلف حضور یافت و سرانجام - دُرست یک سال پس از تولد فرزندمان، به شهادت رسید.
از آن سال به بعد، روز بیست و دوم بهمن، سه خاطره ی به یادماندنی را در ذهن ما زنده می کند: « سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی، تولد فرزندم و تشییع جنازه ی همسرم!» (6)
ناراحت نمی شوی
شهید عباس باباییروزی به اتفاق سرلشکر خلبان شهید « بابایی» در یکی از قرار گاه های عملیاتی جنوب کشور بودیم. تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم و متوجه شدم حسین پسر هشت ساله ای ایشان است و می خواهد با پدرش صحبت کند. گفتم « تیمسار! پسرتان است.»
ایشان به علت درگیری عملیاتی از صحبت با پسرش خودداری کرد. گفتم: تیمسار ممکن است پسرتان ناراحت شود.»
فرمود: « من خانواده ام را طوری عادت داده ام که کمبود من باعث ناراحتی آنها نباشد. اگر الآن با پسرم صحبت کنم، عادت می کند و هر روز می خواهد با من صحبت کند!» (7)
صمیمی و مهربانی
شهید میرزا جلال شعبانی نژادبا آمدن پدر، خانه ی ما رونق دوباره یافت. حتی روستا هم به جنب و جوش افتاده بود؛ پر تحرک و پویا!
او از هر فرصتی برای تشویق و ترغیب افراد برای رفتن به جبهه استفاده می کرد. در یکی از همین روزها، کارت ختنه سورانی با این عنوان به خانه ما آوردند: « جناب آقای میرزا جلال با خانواده ی محترم.»
من که مثل همیشه و مثل همه ی بچه های این سن و سالم، دلم برای یک جشن و سور لک می زد و متظر چنین لحظه ای بودم، خیلی خوشحال شدم. مخصوصاً زمانی که پدر، موافقتش را با رفتن اعلام کرد.
در روستای ما، همه با هم صمیمی و مهربان بودند. عروسی و عزای یکی، شادی و غم همه بود. مجلس گرمی بود. با صفا و پر رونق. بیشتر دعوت شده ها آمده بودند. پدر حتی در این مجلس هم دست برادر نبود و مرتب تبلیغ جبهه و جنگ می کرد. اواخر جشن بود که یکی از برادران بسیجی اعلام کرد که سپاه، فردا قصد برگزاری مانوری برای آمادگی نیروها را دارد. هر کس مایل است، همین الان جهت نام نویسی به بسیج مراجعه کند.
پدر بدون درنگ به این ندا لبیک گفت. اینجا حرف بابام خیلی مهم بود و همین که او گفت: « من آماده ام»، تعداد زیادی از افراد روستا آماده شدند. خلاصه، عده ی زیادی رفتند. من و مادر که دلمان نمی خواست پدر به این زودی دوباره خانه را ترک کند، نگران شدیم و حتی من مدتی هم گریه کردم.
- بابا تو قول دادی دیگر اصلاً خانه را ترک نکنی، تو قول داده بودی جبهه نری.
بابا همین طور که اشک های من را پاک می کرد و دست مهربانش را بر سرم می کشید، گفت: « پسرم. این که جنگ واقعی نیست، این فقط یک مانوره. جنگ گول گولکی.»
فوری گفتم: بگو جان بابا.
و او گفت: « جان بابا دروغ نمی گم.»
با حرف های پدر، آرام شدم و چون راه دور بود و امکان بازگشت مشکل، پدر از همانجا به بسیج مراجعه کرد و ما هم به خانه رفتیم. (8)
پی نوشت ها :
1. یادگاران 11؛ ص 45.
2. یادگاران 15؛ ص 51.
3. بحر بی ساحل، ص 169.
4. قرمز رنگ خون بابام، صص 19-20.
5. دو مجاهد، ص 25.
6. پابوس، ص 113.
7. سروهای سرخ، ص 208.
8. راز گل های شقایق، صص 19-20.
(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 12( مهربانی و همگامی با خانواده)، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}