خاطراتی از نحوه ی سلوک شهدا با خانواده

گاهی که ناراحت بودم، می آمد می نشست کنارم و یکی دو حرف خنده دار و بی موضوع می زد و اگر لبخند به لب هایم نمی آمد، یک طوری دلداری ام می داد. علت ناراحتی ام را کم تر می پرسید. یعنی یکی دوبار پرسید و جواب من رفت به سوی غیبت. برای همین یک تکیه کلام هایی یاد گرفته بود و نمی دانم از کجا می آورد. مثلاً می گفت که نگاه کن خانم من! اصل کار اینه که من و جنابعالی به هم علاقه داریم و عالم و آدم یک ذره از این علاقه نمی توانند کم کنند، و بقیه اش هم کشک است و برای کشک، کسی ناراحت نمی شود. و با همین حرف ها همه چیز یادم می رفت. البته کم تر می شد با وجود او از چیزی ناراحت شوم. از باغبان محل کارش خواهش کرده بود هر روز یک شاخه گل برایش بگذارد. از سر کار که بر می گشت، گل سرخ، قبل از خودش وارد خانه می شد. آخرهای هفته، چند تا گل سرخ توی لیوان آب، روی طاقچه بود؛ به ترتیب از تازه و باطراوت تا همین جوری رنگ و رو رفته و بعد هم پژمرده...
مسافرت با بچه ی یکی دو ماهه خیلی سخت است، ولی تنهایی از آن سخت تر. بار و بندیل را بستیم و رفتیم داراب؛ خانه قوم و خویش. فاطمه هم خوب بود. قنداقش را که می پیچیدم، هنوز زمین نگذاشته بودمش، خواب بود. به هر حال هر زنی یک وقت هایی غصه و ناراحتی می آید سراغش و باید با چیزی آرام شود. من اما حاجی را در کنارم نداشتم که چند تا حرف خنده دار بزند و بحث علاقه را پیش بکشد یا گل سرخ را بعداز ظهرها زودتر از خودش از دربیاورد داخل.
مشغول بودیم به همین گفتگوها و کارهای معمول زنانه. آن شب بیش تر از حد معمول نشستیم. فاطمه مثل همیشه ساکت خوابیده بود و من و زن های فامیل، بالای سرش آهسته از این در و آن در می گفتیم. صبح برای نماز کمی بعد از اذان بیدار شدیم. هنوز وضو نگرفته بودیم که در زدند. حاجی بود. گویا دیروز عصر از اهواز رسیده بود به شیراز. رفته بود خانه و دیده بود کسی نیست. خانه ی پدرم به او گفته بودند که ما آمدیم داراب. نماز مغرب و عشاء را در « مسجد الرجاء» خوانده و حرکت کرده بود طرف داراب. در آن هوای سرد، ماشین عمومی گیر نمی آمد. خلاصه با کامیون و سواری و پیاده روی، تکه تکه خودش را رسانده بود داراب. برای همین هم راه چهار ساعته را دوازده ساعت در راه بود. البته این ها را به ما نگفت. من بعد از شهادتش فهمیدم.
کفش هایش را درآوردم و رفت طرف شیر آب. با چشم های خواب آلود و صدای خش دار اول بیداری، سلام و احوال پرسی کردیم. مسح که می کشید، سرش را گرفت بالا.
-این همه وقت تلفن خدا داره زنگ می زنه، تازه می خواهید گوشی را بردارید؟... حالا اگر من یا مامانت پشت خط بودیم که پرپر زده بودی...
یکی دو نفر بغل دستی ام چیزی عایدشان نشد. لب چرخاندند و نگاهی به هم کردند. کول انداختند و رفتند طرف شیر آب. تلفن خدا، اصطلاحی بود که حاجی برای اذان درست کرده بود. می گفت وقتی هم چون کسی پشت خط است، باید پر زد برای برداشتن گوشی. یک وقت هم اگر کسی غفلت می کرد از دستورات دین، مستقیم، با همان اصطلاحات نمی گفت. برای بعضی چیزها یک هم چون اصطلاحاتی درست کرده بود و با همین ها کلید می داد و تأثیرش هم بیش تر بود.
گفتم: والله آدم خواب، صدای زنگ تلفن را نمی شنود. این هم از عواقب بیدار بودن زیادی است.
نماز خواندیم و صبحانه خوردیم و پای سفره ی صبحانه، تعریف ها گل کرد. دقیق می شد توی صورت همه. لبش موقع نگاه کردن کش می آمد و سیاهی دور چشمش انگار به طرف هم می آمد. مچ چپش را با عجله چرخاند و نگاهی به ساعتش انداخت.
-« وای ساعت ده شده!... من باید بروم.»
و بلند شد و چنگ انداخت طرف ساکش. عجله اش این قدر زیاد بود که تعارف های اهل خانه برای بیش تر ماندن، در آن گم می شد.
-« خیلی ممنون... زحمتتون دادیم... نه خدا شاهده که 48 ساعت بیش تر مرخصی ندارم.»
این ها را گفت و آمد طرف من. لحنش عوض شد. آهسته تر از قبل گفت: « خب شما امری ندارید خانم؟... هر چی خدا بخواهد. والله من که شرمنده هستم.»
خم شد و یکی دو ماچ از پیشانی و گونه فاطمه گرفت. او را از بغل من نگرفت. انگار که نمی خواست به بغلش عادت کند. خندید و انگشت هایش را برای فاطمه به رقص درآورد و رفت به دم در. این بچه ی کوچک، یک مرتبه توی بغل من یک جیغی زد که از بس شوکه شدم، نزدیک بود از دستم ول شود. جیغ و گریه اش قطع نمی شد. حالا اگر بگویی تویی این ده روزی که آمده بودیم داراب، صدای گریه ی این بچه اصلاً بلند شده بود، نشده بود. چند چین افتاد گوشه ی چشمان حاجی، کف دست را به صورت کشید. چین ها رفتند. انگشت هایش را برای آخرین بار به رقص درآورد و سرش را چرخاند و طرف همه که آمده بودند دم در و « خداحافظ» کشیده ای گفت و رفت پای ماشین. این دومین خداحافظی اش بود. همه تا پای ماشین رفتیم. خداحافظی سوم را هم کرد و ماشین در گرد و غبار پشت سرش ناپدید شد...
و حالا چند گل سرخ پژمرده از آن روزها را نگه داشته ام و هر وقت دلتنگی می آید سراغم، از توی وسایل بیرونشان می کشم و نگاهشان می کنم و فکر می کنم چرا بعضی چیزها را با این منطق های زمینی نمی شود گفت: مثلاً این که چرا حاجی مرخصی 48 ساعته گرفته بود؟ از کجا می دانست اصلاً؟‌ یا این که چرا فاطمه را با همه علاقه ای که به او داشت و از « دوست بابا» کم تر خطابش نمی کرد، آن روز بغل نکرد و چرا فاطمه ی دو ماهه ساکت، آن روز این قدر گریه کرد؟... (1)

پی نوشت :

1. تقدیری که گم شد؛‌صص 45-49.

منبع مقاله :
(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 12( مهربانی و همگامی با خانواده)، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم