خاطراتی از نحوه ی رفتار شهدا با خانواده

نگرانِ بی قراری فرزند

شهید حیدر علی عربلو
آخرین باری که « حیدر» می خواست به جبهه اعزام شود، پسر بزرگمان امیر، سه ساله بود. وقتی دید پدرش ساک خود را بسته است، بسیار بی قراری می کرد. ساک پدر را زیر سرش گذاشت و به خواب رفت.
نیمه های شب بود که با صدای زمزمه مناجات و گریه ی همسرم از خواب بیدار شدم. وقتی علّت گریه ی او را پرسیدم با چشمانی اشک بار گفت: « از خدا کمک می خواهم تا به بچه مان صبر عطا کند تا من بتوانم صبح به جبهه بروم.»
دعای او مستجاب شد، چرا که امیر سه ساله با آن بی تابی شب گذشته، با آرامی پدرش را برای همیشه بدرقه کرد، تا این که در عملیّات فتح خرمشهر از شلمچه به بهشت پرواز کرد. (1)‌

با ادب صدا می کرد

شهید حسن صوفی
عاشق مادرش بود، بی اندازه. خیلی احترام می گذاشت. ادبش زیاد بود. هیچ کس را خالی خالی صدا نمی کرد.
می گفت: « حاج آقا، مادرجان، عباس جان،... »(2)

تلبنار شده اینجا

شهید حاج رضا شکری پور
« رضا» مرخّصی که می آمد بر خلاف انتظار، زیادتر از همیشه با من حرف می زد. می گفت: « تعریفاً تلنبار شده اینجا» - اشاره می کرد به سینه اش - و من که می دانستم او می خواهد تلافی ماه ها نبودنش را بکند، سراپا گوش می شدم. (3)

می خواهم پیش شماها باشم

شهید محمدابراهیم همت
به دو هفته ای که بعد از این در دزفول ماندم، دوست ندارم فکر کنم. ما جایی برای اسکان نداشتیم و رفتیم منزل یکی از برادرهای بسیج. خُب، زمان جنگ بود؛ هر کس هنر می کرد زندگی خودش را می توانست جمع و جور کند. من احساس می کردم مزاحم این خانواده هستم. یک روز رفتم طبقه ی بالا، دیدم اتاقی روی پشت بام هست که صاحبخانه آن را مرغداری کرده. چون منطقه را دائم بمباران می کردند و معمولاً کسی از طبقه ی بالا استفاده نمی کرد، من کف آن مرغدانی را آب انداختم و با چاقو زمینش را تراشیدم. حاجی هم یک ملحفه ی سفید آورد با پونز پرده زدیم که بشود دو تا اتاق. بعد هم با پول تو جیبی ام کمی خرت و پرت خریدم: دو تا بشقاب، دو تا قاشق، دو تا کاسه و یک سفره ی کوچک.
یک پتو هم از پتوهای سپاه آوردیم. یادم هست حتی چراغ خوراک پزی نداشتیم، یعنی نتوانستیم بخریم و آن مدت اصلاً غذای پختنی نخوردیم. این شروع زندگی ما بود و سخت گذشت.
من ناراحتی ریه پیدا کردم، چون آن اتاق آلوده بود. مدام سرفه می کردم. صاحبخانه هم همین که نزدیک عملیّات شد، گذاشت و رفت. من در آن ساختمان - که بزرگ هم بود - تنها ماندم. شهر را درست بلد نبودم و حاجی گاه دو، سه روز می گذشت و نمی آمد.
من مردهای زیادی را می دیدم؛ شوهرهای دوستانم که در راحتی و رفاه هم بودند، اما چقدر سرِ زن و بچّه ادعا داشتند. حاجی بزرگوار بود. با آن همه سختی که می کشید، جا داشت از ما طلبکار باشد، اما همیشه با شرمندگی می آمد خانه. آن شب به خاطر اینکه آن طور نیاید بنشیند، رفت زیر آب سرد، آب گرم نداشتیم. من دیدم خیلی طول کشید و خبری نشد. دل واپس شدم. حاجی سینوزیت حاد داشت. فکر کردم نکند اصلاً از سرما نفسش بند آمده باشد. آمدم در حمام را زدم. چون جوابی نیامد، کمی آن را باز کردم و دیدم آب گل آلود راه افتاده.
آن وقت صدای او آمد که « می خواهی این آب گل آلود را ببینی مرا بیشتر شرمنده کنی؟»
به خودش سختی می داد اما طاقت نداشت ما سختی ببینیم. به محض آنکه در جنوب صحبت عملیّات شد حاجی مُصر شد که من برگردم. گفت: « اگر خدای نکرده موفق نشویم، عراقی ها خیلی راحت دزفول را با خاک یکسان می کنند.»
گفتم: « خُب، من هم مثل بقیه ی مردم. هر اتفاقی برای اینها بیفتد من هم کنارشان هستم.»
حاجی گفت: « تو باید برگردی اصفهان. مردمِ اینجا بومیِ همین منطقه اند. اگر بهشان سخت بیاید با خانواده هاشان می روند مناطق اطراف. از اینها گذشته، به خاطر اسلام تو باید بروی. اگر اینجا باشی من یدگر در خط آرامش ندارم.»
این را که گفت راضی شدم. یعنی عقل آدم این طور وقت ها راضی می شود، و گرنه از وقتی نشستم داخل اتوبوس، تا اصفهان گریه کردم. نمی دانم، فکر می کردم دیگر حاجی را نمی بینم. البته یک ماه بعد - که عملیّات انجام شد - ایشان آمدند، صحیح و سالم.
دیگر با حاجی منطقه نرفتم تا آقا مهدی، پسر بزرگمان، دنیا آمد. صبح روزی که مهدی می خواست دنیا بیاید، حاجی از منطقه زنگ زد. خیلی هم بی قرار بود. دائم می پرسید: « من مطمئن باشم حالت خوب است؟ مسئله ای پیش نیامده؟»
گفتم: « نه، همه چیز مثل قبل است.»
مادرشان اصرار کردند بگویم: « بچّه دارد دنیا می آید».
اما دلم نیامد، ترسیدم این همه راه را بیاید و دل نگران بر گردد.
همان روز بعد از ظهر مهدی دنیا آمد و تا حاجی خبردار شود، سه روز طول کشید. روز چهارم ساعت سه صبح بود که خودش را رساند. ایام محرم بود و حاجی از در که آمد یک شال مشکی هم دور گردنش بود. به نظرم خیلی زیبا چهره آمد. برایش جا آماده کردیم که بخوابد، اما آمد کنار من و مهدی نشست. گفت: « می خواهم پیش شما باشم.»
و آن قدر خسته بود که همان طور نشسته خوابش برد. نزدیکی های صبح مهدی را بغل گرفت، گفت: « با بچّه ام خیلی حرف دارم، شاید بعدها فرصت نباشد.»
عجیب بود. انگار مهدی یک آدم بزرگ باشد. من خیلی وقت ها دلم برای آن لحظه تنگ می شود. (4)

دوستی و احترام با پدر

شهید کیومرث ( حسین) نوروزی
یکی از دوستانش می گفت: « برای من جای حسرته وقتی می بینم حسین این قدر با پدرشه!»
راست می گفت آن ها با هم دوست بودند و حسین در کنار این دوستی احترام ایشان را نگه می داشت. شوخی می کردند و بگو بخندهایشان ما را هم به خنده می انداخت و این برایمان لذت بخش بود. (5)‌

نگران

شهید دهقان پور
عملیّات فتح المبین بود و بچّه ها بایستی در کوتاه ترین زمان، جاده ی تدارکاتی را آماده می کردند. یک شب هنگام جاده سازی، یکی از کامیون ها رفت روی مین و قسمت عقبش جدا شد، اما راننده آسیبی ندید. ما یک دستگاه را از دست داده بودیم، اما برای جبران، سریع دست به کار شده و زدن خاکریز را شروع کردیم. حجم آتش دشمن بسیار بالا بود. بچه ها هم سرعت عملشان بالا رفته بود. گروه حاج محمد حسین عرب نژاد دستگاه ها را پلاک کرده و به عقب فرستادند.
ایجاد جاده و خاکریز کل محور عملیّات به عهده ی جهاد کرمان بود و جهاد 24 دستگاه را وارد عمل کرده بود. خیلی از بچه ها در آن عملیّات به شهادت رسیدند.
دهقان پور قبل از شروع عملیّات گفت: « عید هم تمام شد و ما به خانه نرفتیم.»
گفتم: « ناراحتی نرفتی خانه عید دیدنی!»
با لبخند تلخی گفت: « نه! نگران شیرخشک بچّه ی کوچکم هستم، اما خدا بزرگ است؛ من که راضیم به رضای او، خودش همه چیز را جور می کند.»‌
او مداح اهل بیت بود. قبل از عملیّات، نوحه علی اصغر ( علیه السلام) و علی اکبر ( علیه السلام) را خواند و تا لحظه ی شهادت، ذکر «آیةالکرسی» را رها نکرد. وقتی خبر شهادت او را شنیدم، به یاد آخرین حرف های او و نگرانی اش برای شیر خشک بچّه اش افتادم. دلم شکست و از خدا خواستم به خانواده اش صبر و طاقت بدهد. (6)

اسیر که نیاوردم

شهید حاج رضا شکری پور
انگار نه انگار از جبهه رسیده. « رضا» از در که وارد شد، آستین ها را زد بالا و نشست کنار تشت لباس ها.
گفتم: « کار شما نیست، کار منه!»
« حاج رضا» خیلی جدّی گفت: « یعنی می خوای بگی این قدر دست و پاچلفتی ام؟!»
گفتم: « نه بابا! میگم این وظیفه ی منه!»‌
زُل زد تو چشام: « خانوم جان! اسیر که نیاوردم تو خونم! حالا بذار این دو تکه رختو هم ما بشوریم.» (7)

جای پای پدر

شهید ذبیح الله عامری
خیلی با محمدجواد شوخی می کرد. در حالی که می خندید به من گفت: « خانم! پسرم مرد شده، ببین هر کاری که من می کنم او هم به خوبی همان کار را می کنه!»
بعد شروع کرد به قدم آهسته رفتن و رو به محمدجواد گفت: « حالا تو...»
محمدجواد هم شروع کرد. مثل پدر پاها را محکم به زمین می کوبید و پا جای پای پدر می گذاشت.
آخرین بار بود که اعزام می شد.
ذبیخ می خواست به من بفهمند که از این به بعد مرد خانه محمد جواد است. (8)

امانت خدا

شهید احمدرضا علیزاده
تازه از جبهه برگشته بود. همه از دیدنش خوشحال بودند و حال و هوای خانه انگار یک طور دیگر شده بود. جان تازه ای گرفته بودیم ولی احمدرضا خودش گویا اصلاً‌ خوشحال نبود. نه اینکه اصلاً خوشحال نباشد چرا. خوب او هم حتماً‌ دلش برای پدر و مادرش تنگ شده بود. برای همین هم آمده بود تهران ولی ته دلش غصه ای بود که اگر خوب به چشمهایش خیره می شدی پیدا می کردی. نیمه های شب که بیدار شدم تازه نماز شبش را تمام کرده بود. گفتم: « قبول باشد پسرم»‌
گفت: « قبول حق» و آه کشید. دنبال جمله می گشتم تا سر صحبت را باز کنم. خدایا یعنی این پسر چه غصه ای دارد؟ خیلی با خودم جنگیدم که صبر کنم و دنیای او را به هم نزنم ولی باید می فهمیدم. مدتها بود که با پسرم تنهایی حرف نزده بودم. خیلی وقت بود که فرصت نکرده بودیم با هم درددل کنیم و حرفهایی مردانه بزنیم که بین خودمان بماند. این روزها هر چه بود برای من و مادرش فقط انتظار و اضطراب بود و برای او مبارزه و جبهه. خواستم گله کنم از او. به چشمایش نگاه کنم و بگویم مگر بس نیست؟ تمام دنیا را که تو نمی توانی اصلاح کنی. تمام محرومان را که تو نمی توانی نجات بدهی!‌ پس من و مادرت چی؟ به مادرت نگاهی بینداز. از صبر او پشت من خم شده است. نمی گویم نرو، ولی حداقل چند روز بیشتر بمان. دلمان خوش است به بودنت.»
امّا می دانستم که احمدرضا مال ما نیست، امانت خدست. می دانستم این حرفها دلش را می شکند.
نگاهش کردم. ساکت نشسته بود. به مهر و سجاده اش خیره مانده بود.
نمی دانم به چه فکر می کرد طاقت نیاوردم، از جایم بلند شدم و رفتم کنارش. همین طور دو زانو نشسته بود. دستم را که گذاشتم روی شانه اش انگار از دنیای دیگر برگشت. به من خیره شد. گفتم: « احمدجان کجایی بابا؟»
-« شمایید پدر؟» و تبسّم کرد همین طور که جانمازش را جمع می کرد گفت: « هنوز هیچ جا نیستم هنوز هم همین جا روی زمینم. پدر، مهدی رفت. جواد رفت رسول رفت. همه رفتند، امّا من نمی دانم چه سرّی است که من اینجایم؟ مثل اینکه شهادت قسمت من نیست خدا مرا لایق نمی داند.»‌
اینها را که می گفت آرام آرام اشک از گونه هایش می غلطید. شانه هایش تندتند تکان می خورد. احمد که گریه می کرد گویا درون من چیزی فرو می ریخت و قلبم فشرده می شد. دستهایش را گرفتم و گفتم: « غصه نخور پسرم! قسمت تو هم می شود ان شاءالله وقتی ان شاءالله را گفتم، یاد ابراهیم افتادم که اسماعیل را چطور به قربانگاه می برد. سخت بود امّا آرزوی احمد پرواز بود. کدام پدر و مادری است که نخواهد پاره ی تنش به آرزوهایش برسد. شانه های احمد هنوز تکان می خورد که صبح از پشت پنجره بر شانه اش سرک کشید. (9)

پی نوشت ها :

1. سروهای سرخ، ص 117.
2. هم کیش موج، ص 56.
3. ققنوس و آتش، ص 89.
4. نیمه پنهان ماه، صص 20-21.
5. می خواهم حنظله شوم، ص 60.
6. خاکریزی و خاطره، صص 50-51.
7. ققنوس و آتش، ص 65.
8. آن سوی دیوار دل، ص 111.
9. سرداران سپیده، ص 168.

منبع مقاله :
(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 12( مهربانی و همگامی با خانواده)، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم