افتخار

شهید عباسعلی خمری
شبی با تعدادی از برادران متأهل همکار، شام را دعوت شهید خمری بودیم. از لحظه ورود به منزل شهید تا هنگام خداحافظی، صحنه های زیبایی از اخلاق و رفتار ایشان در خانه دیدیم که با توجه به عرف مردم منطقه، برایمان تازگی داشت.
آن شب، شهید شخصاً سفره را پهن کرد، ظروف محتوی غذا را از آشپزخانه آورد و داخل سفره گذاشت و پس از صرف شام ضمن تمیز کردن سفره، ظروف را جمع کرده و به آشپزخانه برگرداند. ایشان به گونه ای در امور جاری خانه و پذیرایی از مهمانان با همسرش همکاری می کرد که تعجب همگان را برانگیخت.
ما که از این همه احترام و تواضع شهید در برابر همسرش متعجب شده بودیم، هنگام خداحافظی به ایشان گفتیم: « این چه کاری بود که کردید؟ این گونه کارها، کار مرد نیست.»
شهید خیلی جدی گفت: « چه اشکالی دارد که انسان در محیط خانه به تأسی از بزرگان دین به همسرش کمک کند.»
آری یکی از افتخارات شهید این بود که سعادت آن را دارد تا در امور منزل به همسرش کمک کند. (1)

نمی خواهم به او دستور بدهم

شهید سید محسن حسنی
با سرفه های مکررش، علامت سؤالی در ذهنم نقش بست. به تقاضای مادر، سفره پهن شد. ادویه ای را که استفاده می کرد، اشتها برانگیز بود.
« بسم الله» گفتیم. سر و صدای قاشق و بشقاب و خالی شدن ظرف ها، خبر از دلچسب بودن غذا می داد. « محسن» مقداری از غذا را خورد و کنار کشید. سرفه، امانش نمی داد. نگاهش بین ظرف غذا و نگاه مادر سرگردان بود.
- « محسن جان! چرا نمی خوری؟»
- « میل ندارم! کافی است!»
دلواپس بودم. بر اثر جراحت شیمیایی آسیب دیده بود. وقتی سرفه هایش شدّت گرفت، برای فرار از نگاه های نگرانمان، از خانه خارج شد.
عقربه های ساعت پنج و نیم بعد از ظهر را نشان می داد. با شنیدن صدای زنگ منزل، چادر به سر کشیدم و در راه باز کردم. « محسن» با دوستش بود. مقداری دارو در دست داشت. هر دو به داخل اتاق رفتند. دوستش چند لحظه قبل از خداحافظی، در حالیکه از شرم سرش را پایین انداخته قبل، گفت: « ببخشید! عرضی داشتم!»‌
گفتم: « بفرمائید!»
با صدای آرام ادامه داد: « امروز که با محسن به دکتر رفتیم، از طرف پزشک معالجش کلّ مورد سرزنش قرار گرفت. نباید غذای ادویه دار بخورد. محسن در جواب می گفت: « آقای دکتر! سنّی از مادرم گذشته! دلم نمی خواهد به او دستور بدهم که برایم غذای مخصوصی درست کن!‌ من هم از غذایی که برای همه آماده شده بود، خوردم.» (2)

چشمهای گریان

شهید مصطفی یونسی
شبی که مصطفی فردای آن روز عازم جبهه بود، جلال فرزند خردسالش خیلی بهانه می گرفت. به او گفتم: « آقا مصطفی! بهانه ی جلال به خاطر رفتن توست.»
مصطفی رو کرد به جلال و گفت: « اگر من نروم تو گریه نمی کنی؟»‌
گفت: « نه.» مصطفی بی اختیار گریه کرد؛ من و بچه هم می گریستیم. لحظاتی این چنین گذشت. بعد آقا مصطفی با چشمان گریان در حالی که یقین کرده بود، گفت: « می دانم برای شما سخت است برای خودم هم همین طور است. اما به خاطر رضای خدا از شما دور می شوم و به این سفر الهی می روم. می دانم که در این هفت سال به شما خیلی سخت گذشت اما به خاطر خدا صبر کنید. چون هر کس در راه خدا صبر کند، خداوند او را بی اجر نخواهد گذاشت.»
او می گفت و می گرییست و ما هم می گریستیم. (3)

صدای قدم ها

شهید رمضان...
دستش را به کمرش گرفت و دست دیگرش را به دیوار. صدای قدمهای پیری را در گوشش می شنید و از دیدن رگه های موی سپید در سرش گذر عمر را احساس می کرد. قرآن و مفاتیح را از روی طاقچه برداشت و نشست.
« کاش رمضان اینجا بود. این مفاتیح مال اوست. آفرین پسرم! در شش سالگی آن را جایزه گرفتی. هر جا هستی خدا پشت و پناهت!!»
مفاتیح را باز کرد. ولی گویا کتاب دیگری پیش چشمانش گشوده بود. چشمش به دور دستها خیره شد. « پسرم خیلی وقت است که رفته ای. نمی گویی وقت دِروست و پدر و مادرت به تو احتیاج دارند. بابا!؟‌ از صبر مادرت پشت من شکسته. پسر مهربان بابا! حتماً آنجا به تو بیشتر نیاز دارند. یعنی از من و مادرت هم بیشتر؟ تو بی معرفت نیستی. تو اهل کاری! می دانم حتماً آنجا سرت خیلی شلوغه که یاد بابا نمی کنی؟!! پسرم خانه بی صوت قرآن تو سوت و کور است. بیا و ببین لامپ آشپزخانه سوخته، چرخ مادر شکسته. پس کی می آیی بابا!؟ ببین رادیو را دادم درست کردند تا همیشه سر وقت موقع نماز صبح برایت زنگ بزند. یادت هست؟!! آن روز که نماز صبح تو قضا شد چقدر ناراحت شدی؟ تا شب راه می رفتی و تأسف می خوردی. هر چقدر گفتم بابا تقصیر تو که نبود. تو جوانی، خدا از تو می گذرد. همه اش می گفتی نه! این چه روزی بود؟ چه روز بدی که نمازم را از دست دادم.» (4)

واسطه ی ازدواج

شهید عباس مطیعی
اهل اصفهان بود. خیلی با هم ایاق شده بودید. جوان خوبی بود. روزی چند بار با عصا می آمد و به تو سر می زد. خانم پرستار هم خانم خوبی بود. با حجاب و فعال. برای خدمت به جانبازان از هیچی دریغ نمی کرد. همین خوبی هایش باعث دردسرش شده بود.
چشم جانباز اصفهانی گیر کرده بود. واسطه های زیادی فرستاده بود. چند بار هم خودش شخصاً با او صحبت کرده بود. اما هر بار، جواب منفی می شنید. حق داشت. زندگی با جانباز آن هم جانباز درصد بالا سخته.
به هر حال قرعه به نام تو افتاد. قرار شد تو واسطه بشی. به من گفتی: « برو به فلان پرستار بگو عباس کارت داره!».
پیغام تو را رساندم. خانم پرستار به خیال این که مشکلی داری سریع خودش را رساند. به او گفتی: « مهمتر از دنیا، آخرته! می دانم زندگی با یک جانباز مشکله. اما تو با این کار، آخرت خودت را تضمین می کنی. واقعاً‌ سختی دنیا به راحتی آخرت نمی ارزه؟».
با صحبت های گرمت موافقتش را گرفتی. در همان بیمارستان مراسم عقد برقرار شد. (5)

جبران

شهید گنجعلی گوند محمدخانی
گنجعلی، عاشق جبهه و جنگ بود و از این که همه ی دوستانش به جبهه رفته بودند و او نرفته بود، خیلی ناراحت بود. حتی به مدت دو هفته مریض شد و ما او را پیش هر دکتری می بردیم، می گفتند: « هیچ ناراحتی ندارد... فقط مشکل روحی!»
ناراحتی روحی « علی»، ‌جبهه بود و این که دوست داشت هر چه زودتر به مناطق جنگی برود. من وقتی دیدم « علی» خیلی حالش نامساعد است، رفتم پیش فرمانده اش و رضایت نامه اش را امضا کردم، تا برود.
« علی»، وقتی شنید که من رضایت داده ام تا به جبهه برود، بیماری اش را به کلی از یاد بُرد و بالاخره هم موفق شد به جبهه اعزام شود.
او مرتب برای مان نامه می نوشت و از ما می خواست که با خانواده های شهدا هم دردی کنیم و آن ها را تنها نگذاریم.
یک روز، به اتاق « علی» رفتم. قرآنش را برداشتم و شروع به ورق زدن کردم، که چشمم به وصیت نامه اش افتاد. وصیت نامه اش را که خواندم، آرام و قرارم را از دست دادم. بلافاصله شال و کلاه کردم و راهی جبهه شدم تا ببینمش.
هر کجا می رفتم، می گفتند: « همین دو ساعت پیش این جا بود!»
من برای دیدن او از اندیمشک به سوسنگرد و از آنجا به کرخه، اهواز و آبادان رفتم.
صبح بود، که به فرمانداری آبادان رفتم تا نامه ای برای رفتن به مناطق جنگی و دیدن پسرم بگیرم؛ اما اجازه ندادند و گفتند: « شما آموزش ندیده اید و نمی توانید به منطقه ی جنگی بروید.»
من هم در « آبادان» نامه ای برای پسرم نوشتم و به دوستانش دادم تا به « گنجعلی» بدهند و خودم با ناامیدی کامل به « قزوین» برگشتم.
دو روز از برگشتنم نگذشته بود، که جنازه ی پسرم را به « قزوین» آوردند و دُرست دو روز بعد هم نامه ی پسرم رسید، که نوشته بود: « پدرجان! من راضی به زحمت شما نبودم که به « آبادان» برای دیدن من بیایید. من نامه ی شما را خواندم و می دانم که این آخرین دیدار من با خانواده ام می باشد. بعد از رفتن شما، من نمی توانم زحمتی را که برای من کشیده ای جبران کنم. امیدوارم در آن دنیا جبران کنم!» (6)‌

در نمی زنم، مبادا بیدار شوید!

شهید یغمایی
همیشه تا نیمه های شب مشغول کار بود. بیشتر اوقات، وقتی به خانه بر می گشت، همه خوابیده بودند. اگر برق خانه خاموش بود، در نمی زد و همان بیرون منزل، داخل ماشین می خوابید. چندین بار اتفاق افتاده بود که مادرش صبح زود که برای آب و جارو دم در آمده بود، دیده بود علی آقا بدون پتو و در هوای سرد صبح های مناطق کویری، داخل ماشین گوشه ای کز کرده و خوابیده. مادرش بسیار ناراحت می شد. می دانست علی آقا به خاطر او، نیمه شب در خانه را باز نکرده یا زنگ در را به صدا در نیاورده است. در برابر نگاه پر مهر و اعتراض مادر می گفت:
- « مادر جان! چرا شما را بیدار کنم؟ من آخر شب آمدم و شرمنده می شم اگر شما به خاطر من از خواب بیدار شین. برای همین این جا می خوابم و در نمی زنم.» (7)

مسافر کوچک

شهید سید ابراهیم کسائیان
یکبار وقتی به مرخصی آمد، وقتی که نوید مسافر کوچکی را که در راه بود، به ایشان دادم، از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. ذکر و دعا می خواند و نماز شکر به جا می آورد. قبل از بدنیا آمدن بچّه وقتی همرزم هایش در جبهه قسم می خورده اند می گفته اند: « به جان پسر آقای کسائیان.»
چشم به راه بودیم و منتظر. روزها گذشت و ماه ها به سر آمد تا اینکه این مسافری که نُه ماه انتظارش را کشیده بودم و از شیره ی جان برایش مایه گذاشته بودم، از راه رسید و قدم در کلبه ی ما گذاشت، و به یمن قدمش جلوه ای دیگر به زندگی ما بخشید. مسافری که با آمدنش گرما و حرارت ویژه ای به زندگی ام که در نبود و هجران « ابراهیم» سرد و بی روح شده بود داد. آری؛ این مسافر تازه از راه رسیده دختری بسیار دوست داشتنی و جذّاب بود. با خودم می گفتم: « اگر ابراهیم این خبر را بشنود چه واکنشی خواهد داشت؟» آیا خوشحال خواهد بود یا مثل بعضی از مردها که دوست دارند فرزندشان پسر باشد ناراحت و دلگیر خواهد بود؟!»‌
اما وقتی او دختر بودن نوزادمان را می شنود بر خلاف آنچه که من فکر می کردم بسیار خوشحال و مسرور می شود و نماز شکر به جای می آورد. روزی به من گفت: « وقتی به من خبر دادند که فرزندت، دختر است به اندازه ای خوشحال شدم که نمی دانستم از فرط شادی، بخندم یا اشک شوق از چشمم جاری کنم.»
گفتم: « چرا؟ معمولاً بیشتر مردها دوست دارند اوّلین بچّه ی آنها پسر باشد»
گفت: « می دونی، تربیت کردن پسر بسیار سخت و دشوار است؟ آن هم بدون حضور پدر!!»
گفتم: « ابراهیم! این حرفها چیه که می زنی؟ چه دختر و چه پسر، تو خودت بعنوان پدر سایه ات بالا سرشان خواهد بود.»
دیگر چیزی نگفت. (8)

این دفعه نوبت من است

شهید سیدعلی حسینی
فاطمه سادات را که خدا بهمان داد، چند روز بعدش علی آمد. یک گوسفند خرید. بنا شد روز جمعه، بچّه را عقیقه کنیم. برای همان روز کلی میهمان دعوت کردیم. این که قرار شده بود علی هم آن روز باشد، انگار دنیا را به من داده بودند. بنا شده بود بعد از مراسم، برود تهران برای جلسه، و از آن جا هم برود منطقه.
پنچ شنبه شب، چند تا از بچّه های سپاه آمدند در خانه. وقتی فهمیدم مأموریت پیش آمده و باید برود اهواز، انگار دنیا را زدند توی سرم! تا قبل از آن سابقه نداشت به خاطر رفتن او به مأموریت ناراحتی کنم. آن شب ولی طوری ناراحت شدم که نتوانستم جلو گریه ام را بگیرم. علی یک آن ماتش برد. گفت: « لیلا تو که این طوری نبودی!»
گفتم: « ما فردا اون همه مهمون دعوت کردیم، تو چطوری می خواهی بگذاری و بری؟!
گفت: « کار ضروری پیش آمده، باید برم.»
دو، سه دقیقه ای مردد به جا ایستاد. بعد یکدفعه دیدم رفت دم در و زود برگشت. لبخندی زد و گفت: « بچّها رو فرستادم رفتن، گفتم قضیه را تلفنی پیگیری می کنم، ان شاءالله همون فردا شب می رم.
به دختر خاله اش گفته بود: « یک عمره که لیلا داره با من همراهی می کنه و دلم را به دست میاره؛ این دفعه گفتم من دلش را به دست بیارم.» (9)

پی نوشت ها :

1. لحظه های سرخ، ص 105.
2. جرعه عطش ص91.
3. سروهای سرخ، ص 140.
4. سرداران سپیده، ص 34.
5. به رسم شمشاد، ص 57.
6. پابوس، ص 25.
7. بالابلندان، ص 43.
8. اشک سید، صص 45-46.
9. ساکنان ملک اعظم 3، ص 85.

منبع مقاله :
(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 12( مهربانی و همگامی با خانواده)، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم