خاطراتی از سلوک شهدا در خانواده

تدارکات منزل!

شهید محمد علویان
در تمام آن سال ها، فقط یک بار یادم می آید که صدایش را بلند کرده باشد. همه شان با هم آمده بودند خانه: آقا کریمی و آقای دستواره و حاج آقای ما. نمی دانم کدامشان گفت: « حالا که بعد از چند وقت جمعمان جَمعه،‌ خانم ها را برداریم برویم بیرون غذا بخوریم.» رفتیم اسلام آباد. فکر می کنم خانم ربانی هم همراهمان بود. هر جا رفتیم، به در بسته خوردیم. آخر شب بود. رستوران ها یا بسته بودند یا غذایشان تمام شده بود. دیگر ناامید شدیم. توی خیابان معطل مانده بودیم که چه کار کنیم. حاجی داشت سربه سرآن دو تا می گذاشت. می گفت: « حقمونه، خوب جلوی خانم هایتان ضایع شدید. مگر غذایی که می دهم بخورد، چه عیبی داشت که آمدید غذای بیرون بخورید.» آقای کریمی گفت: « بابا مردیم از بس که کنسرو و تخم مرغ به خوردمان دادی.» حاجی داشت جوابش را می داد که یک دفعه آقای دستواره همان وسط خیابان شروع کرد به داد زدن. می گفت: « ای خدا، ما اگر بریم کنار دریا، دریا خشک می شود. آن وقت پا شده ایم بیاییم رستوران غذا بخوریم. ما را چه به این حرفها، ما باید همان آت و آشغال های تدارکات لشکر را بخوریم.» حاجی گفت: « حالا هی ناشکری کنید. فعلاً بیایید برویم خانه ما، پاتکی به انبار تدارکات خانم من بزنیم، ببینیم چی گیرمان می آید. (1)

خدا کنه از من راضی باشی

شهید اصغر قجاوند
هیچ کس باور نمی کرد که اصغر سر بچه ی دوم هم این همه ذوق کند. شاید دلیلش این بود که خیلی برای این بچه نگران بود. هم به خاطر سفر طولانیمان از تهران و هم به خاطر زندگی در منطقه ی جنگی. فاطمه دختر درشت و تپلی بود و سفید، با موهای بلند مشکی. وزنش موقع تولد از زهرا بیش تر بود؛ ‌نزدیک چهار کیلو می شد حقاً دوست داشتنی بود. خیلی دلم می خواست بدانم که نظرش راجع به این بچه چیست. فکر می کردم شاید حالا که بچه ی دوم هم آمده دلش بخواهد که پسر باشد، اما انگار واقعاً برایش مهم نبود. حتی یکی دو بار هم گفت: اگر دختر باشد، اسمش را من می گذارم و اگر پسر بود، تو بگذار. من با پسرها کاری ندارم.»
از خوشگلی فاطمه هم خوشحال بود. می گفت: « خواست خداست. وقتی می رفتم مأموریت و تو را در این حیاط تنها می دیدم. غم عالم من را می گرفت. خدا کنه از من راضی باشی. چه قدر تو سختی می کشی.»
می گفتم: « اگر راضی نباشم، چه کار می کنی؟»
اصرار می کرد که باید راضی باشم. می گفتم: « آره بابا جان. حتماً راضی هستم که دارم با تو زندگی می کنم.»
بعد از تولد فاطمه نگران بود که من و بچه را چشم بزنند. آن قدر برایم دعا می کرد که خیلی زود حالم خوب خوب شد.
دو سه روز بعد از تولد بچه، دوربین یکی از دوستانش را با خودش آورد. آفتاب وسط حیاط پهن بود. از دیدنش تعجب کردیم. معمولاً بین روز خانه نمی آمد. فاطمه را بغل کرد و خواست که برویم حیاط و عکس بگیریم. خیلی دوست داشت. چند تا عکس تکی و چندتا عکس دسته جمعی گرفتیم. دوربین پیش ما ماند تا یکی دو هفته بعد که رفتیم مشهد.
قبل از سفر باید اسم بچه را انتخاب می کردیم و اصغر برایش شناسامه می گرفت. این بار از همان اول می گفت « فاطمه.» هر چه می گفتیم که « شاید خواهرت ناراحت بشود.» به خرجش نمی رفت. می گفت: « خواهرم از خدایش هم باشد. هر وقت بچه را صدا می زنیم یادش می کنیم.» اسم دخترمان را فاطمه گذاشت و چند روز بعد هم هدیه ی تولدش را برای من گرفت.
بیمارستان هم دست خالی نیامده بود. برایم قطاب خریده بود که خیلی دوست داشتم. ولی باز هم برایم هدیه گرفت. از خیلی وقت پیش یک النگو داشتم که دست نمی کردم. چند بار پرسیده بود « چون تک است نمی اندازی؟» النگوهایم پنج تا بودند که چهارتای آن را آن اوایل فروخته بودیم تا اصغر با پولش موتور بخرد. دوست نداشتم به کسی بدهکار باشیم. اصغر جای آن النگوها. دوتا النگو برایم خرید. (2)

خرس چشم کنده!

شهید اصغر قجاوند
آن شب مستقیم از منطقه آمد خانه. خیلی خسته بود. هنوز یک هفته تا تولد زهرا مانده بود.
همان شب به او گفتم « هفته دیگر تولد زهرا است.»‌
گفت: « حالا باشد یک چیزی می گیرم.»
قبل از این که تصمیمان را برای گرفتن جشن تولد به او بگویم، زهرا که به هوای دیدن پدرش نخوابیده بود، بلند شد و سروصدا راه انداخت و یک بند گفت: « بابا، بابا! من خرس چشم کنده می خواهم. من خرس چشم کنده می خواهم.» نمی دانستیم چه جور چیزی بود که در دهان بچه افتاده بود. اصغر ماشین را روشن کرد و راه افتادیم و همه ی شهر را دنبال خرس چشم کنده گشتیم. زهرا یک نفس گریه می کرد و می گفت من خرس چشم کنده می خواهم.»
نمی توانستیم آرامش کنیم.
- بابا جان خرس چشم کنده نداریم.
- نه بابا. من یک خرس می خواهم که این جوریه ( یک چمش را می بست) یک چشمش باز است.
می گفتیم « خب کی دارد؟ کجا دیدی؟»
فایده نداشت. فاطمه هم بدخواب شده بود و گریه می کرد. دیگر خسته شده بودیم. آن قدر گشتیم که جایی نزدیک کارون زهرا یکدفعه بین هق هق گریه بریده بریده گفت: « بابا اوناهاش. اون خرس صورتیه، این قدریه.» و دست هایش را تا آن جا که می شد از هم باز کرد. خرس صورتی را بیرون یک مغازه آویزان کرده بودند. یک چشمش باز بود و یکی بسته. اصغر پیاده شد و قیمت آن را پرسید و برگشتیم خانه. عروسک گرانی بود. پول کافی همراه نداشتیم. پول در خانه بود. همان شب عروسک را برای زهرا خریدیم. (3)

پس چرا راننده ی زن ها می شوی؟

شهید اصغر قجاوند
آن سال در اهواز چند بار با همکارهای اصغر قرار گذاشتیم و جمعه دسته جمعی رفتیم بیرون. سه تا ماشین بودیم. هرکس چیزی درست می کرد. بعضی ها هم خانواده های دو نفره را میهمان می کردند و سهم غذای آن ها را هم بار می گذاشتند. یک بار هم اصغر آمد و گفت: « فلانی گفته ما را میهمان کنید.»‌ لوبیاپلو گذاشتیم. یک قابلمه کوچک برداشتیم و رفتیم بیرون. نصف راه را تا کارون با اصغر و زهرا و فاطمه جلو نشسته بودیم. سه تا خانم دیگر عقب بودند و اصغر رانندگی می کرد. به خاطر فاطمه آمده بود پیش ما؛ خیلی بابایی شده بود.
یک ماشین مردها بودند و دو ماشین زن ها و بچه ها. بین راه مردها اذیت کردند و ماشین را نگه داشتند و گفتند: « نه خیر. این حق ندارد پیش زن و بچه اش باشد. باید جدایشان کنیم.»
او را بردند که راننده ی ماشین مردها بشود. اصغر هم لج کرده بود و می گفت: « من اصلاً خوابم می آید، نمی خواهم رانندگی کنم.»
می گفتند: « پس چرا راننده ی زن ها می شوی؟ ما هم هوس کرده ایم پیش زن و بچه مان باشیم.»
آقای حق نگه دار جای اصغر آمد و ما هم رفتیم عقب. ماشین آن ها جلوتر می رفت و فاطمه از پشت شیشه جیغ می کشید و گریه می کرد و پدرش را می خواست. تا او را آرام می کردم، گاز می دادند و می آمدند و از جلوی شیشه ی ماشین ما رد می شدند و فاطمه دوباره یاد بابا می افتاد. بالاخره ماشین را نگه داشتند و اصغر پیاده شد که فاطمه را بگیرد و ببرد پیش خودش، اما بقیه سربه سرش می گذاشتند و می گفتند « نه خیر. حق نداری بچه ات را بغل کنی.» یادش به خیر. خیلی خوش گذشت. (4)

باید ناز خانم ها را کشید

شهید ایوب بلندی
ایوب داشت به خرده کارهای خانه می رسید. تعمیر پریز برق و شیر آب را خودش انجام می داد و این کارها را دوست داشت.
گفتم: « حاجی، من درسم تمام شد، دوست دارم بروم سرکار.»
- مثلاً چه جور کاری؟
مهم نیست، هر جور کاری باشد.
سرش را انداخت بالا و محکم گفت: « نُچ. خانم ها یا باید دکتر شوند یا معلم و استاد. باقی کارها یک قِران هم نمی ارزد.» ناراحت شدم « چرا حاجی؟»
چرخید طرف من « ببین خانم، خودم توی اداره کار می کنننم. می بینیم که با خانم ها چه طور رفتار می شود. هیچ کس ملاحظه ی روحیه ی لطیف آن ها را نمی کند. حتی اگر مسئولیتی به به عهده ی زن هست نباید مثل یک مرد بازخواستش کنند. او باید برای خانه هم توان و انرژی داشته باشد. اصلاً می دانی خانم، باید ناز زن را کشید نه این که او ناز رئیس و کارمند و باقی آدم ها را بکشد.» (5)

خودمان ماشین می سازیم

شهید یوسف کلاهدوز
یک روز که خسته از سر کار به منزل آمد، حامد - پسرش - را دید که در گوشه ای کز کرده است. در حالی که لبخندی برلب داشت، جلو رفت. دست دراز کرد که با حامد دست دهد. حامد به علامت قهر، دستش را کنار زد و در حالی که بغض کرده بود، به گوشه ای از دیوار تکیه داد. پدر، قضیه را فهمید. پرسید: « پسرم! ناراحتی؟» حامد، سرش را به علامت « آری» تکان داد. پدر، دستی به سرش کشید و گفت: « قرار نبود که این جوری غصه بخوری، اگر زیاد غصه بخوری، هرگز بزرگ نمی شوی. اگر چیزی می خواهی، فقط به من بگو تا خودم آن را برای تو فراهم کنم.»‌
حامد که پدر را مهیای انجام خواسته هایش یافت، گفت: « پس چرا نخریدی؟ مگر به من قول ندادی که برایم ماشین بخری؟»‌ پدر خندید و گفت: « همه اش همین؟ اینکه ناراحت شدن ندارد، خوب این را زودتر می گفتی. بلند شو تا برویم برایت یک ماشین قشنگ بخرم. از همانها که خودت دوست داری.»
برق شادی در چشمان حامد درخشید. فوراً از جایش بلند شد. خواست که کفشهایش را به پایش کند که پدر گفت: « اصلاً وقتی که من و تو می توانیم با کمک هم یک ماشین قشنگ بسازیم، چرا برویم از بیرون بخریم؟ زود باش، آستینهایت را بالا بزن و برو و وسایل نجاری را بیاور که می خواهم برایت یک ماشین خیلی درست کنم. ولی باید قول بدهی که تو هم به من کمک کنی، قول می دهی؟»
حامد می دانست که پدرش می تواند برایش یک ماشین خوب درست کند. فوراً رفت سراغ وسایل نجاری پدرش، در یک چشم به هم زدن، همه چیز آماده شد. شادی در چشمان کوچک حامد موج می زد؛ به جهت اینکه می دید پدرش به خاطر علاقه ای که نسبت به او دارد، حرفش را پذیرفته و تا چند لحظه ی دیگر صاحب یک اسباب بازی خواهد بود که حاصل زحمتهای او و پدرش است. (6)

هرگز نمی گفت اینها بچه هستند

شهید اسماعیل دقایقی
نخستین مسافرت من به خارج از خوزستان ( سال 1362)، همراه با اسماعیل بود. آن موقع کلاس اول دبیرستان بودم. او بر این باور بود که لازم است برادرها و خواهرهای خودش را با محیط های جدید آشنا کند. از این رو، هرگز نمی گفت که اینها بچه هستند، تا با این شگرد از خود سلب مسؤولیت نماید. بلکه با ما بچه ها هم رفتاری کریمانه و مهرانگیز داشت. در همین سفر بود که ما را به قم، تهران، دانشکده ی محل تحصیلش و کوه نوردی و پاره ای از جاهای دیگر برد و در همین سفر بود که وقتی به شهر قم رسیدیم، ما را به زیارت مزار بی بی فاطمه ی معصومه ( سلام الله علیها) برد و بعد از آن برای خرید کتاب، راهی کتاب فروشی ها شدیم. در یکی از فروشگاه های کتاب، تعدادی از آثار استاد شهید مطهری را برایم خرید. آن جا با ابراز تأسف می گفت: « مردم خیلی به کتاب اهمیت نمی دهند.»
اسماعیل همیشه ما را به کتاب خوانی به ویژه کتاب های تاریخ اسلام ترغیب می کرد. (7)

حقوق خانواده و کودک

شهید اسماعیل دقایقی
سال 1364 در منطقه ی بانه، مشغول نبرد در خطوط پدافندی بودیم. سردار و فرماندهان دیگر لشگر در اتاق طرح و عملیات گرد هم آمده بودیم تا نقشه ی منطقه - و موقعیت ارتش عراق، منافقین و گروهک های ضدانقلاب - مورد بحث و بررسی قرار گیرد. در ضمن بحث و گفت و گو، ابراهیم فرزند خردسال شهید، مشغول بازی کودکانه خویش بود. گاهی به این سو و آن سو می رفت و گاهی بر دوش پدر می نشست و یا بر سر و پای او می پرید. با خود گفتم: « الآن آقا اسماعیل فرزندش را ساکت می کند و او را کنار می گذارد.»
اما با تعجب دیدیم که نقشه را کنار گذاشت و به بازی با ابراهیم و نوازش او مشغول شد و چون سر و کارش با کودک افتاده بود، به شکل کودکانه رفتار می کرد تا فرزند خردسالش را جذب کند. یکی دو تن از فرماندهان از سر اعتراض گفتند که « ابو ابراهیم ما کجا و شما کجا؟! بچه ات را کنار بگذار!»
آن جا بود که شهید زبان به ذکر حقوق خانواده و کودک و رعایت امور تربیتی و عاطفی گشود و نکات اخلاقی و آموزنده ای را بیان نمود. (8)

پی نوشت ها :

1. نیمه ی پنهان ماه 10، ص 45.
2. نیمه ی پنهان ماه 13، صص 56-57.
3. نیمه ی پنهان ماه 13، صص 66-67.
4. نیمه ی پنهان ماه 13، ص68.
5. اینک شوکران3، صص 58-59.
6. پاسدار ولایت، صص 38-39.
7. بدرقه ی ماه، ص 108.
8. بدرقه ی ماه، صص 104-105.

منبع مقاله :
(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 12( مهربانی و همگامی با خانواده)، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم