نویسنده: برنارد لوئیس
مترجم: حسن کامشاد



 

در 25 رمضان سال 129 هجری، مطابق با 9 ژوئن 747 میلادی، یکی از موالی ایرانی به نام ابومسلم، در رأس فرقه رزمنده ای افراطی، در خراسان ایالت شرقی ایران، عَلَم سیاه طغیان برافراشت. ابومسلم و اخلاف او از قریب سی سال پیش به فعالیت پرداخته، امویه ی بد دین را کوبیده، از دعاوی خویشاوندان پیغمبر، به ویژه عباسیان، منسوب به عباس ابن عبدالمطلب عموی حضرت محمد، حمایت کرده بودند. از دعوت ابومسلم به گرمی استقبال شد. جمع مسلمانان ایرانی از ظلم و بی عدالتی حکومت بنی امیه به تنگ آمده بودند؛ لشکریان و مهاجران عرب، که پس از اقامت طولانی نیمه ایرانی شده بودند، نیز بین خود شدیداً اختلاف داشتند و حتی در آستانه پیروزی قوای شورشی خصومت های قبیله ای خود را ادامه دادند. ابومسلم بیش تر با پشتیبانی عناصر غیرعرب، و نیز یاری پراهمیت شماری عرب، توانست خراسان را به سرعت بگیرد و از آن جا بر پهنه فلات ایران به سوی غرب و کرسی قدیمی ایالت عراق به پیش تازد. در سال 131 ه.ق. (749 میلادی) سپاهیان او از فرات گذشتند و نیروی اموی دیگری را در هم شکستند و رزمندگان، در همان سال، ابوالعباس پیشوای فرقه را با لقب السفّاح در کوفه بر مسند خلافت نشاندند. فتوحات دیگری در همان سال و سال بعد در عراق و شامات سرنوشت بنی امیه را رقم زد، و اقتدار خلیفه جدید به زودی در تمامی ممالک اسلامی گسترش یافت.
درگیری منتج به تعویض خلافت، برآمدن عباسیان و برافتادن امویان، صرفاً یک تغییر ساده دودمان نبود. انقلابی در تاریخ اسلام بود.
این ویژگی پیروزی عباسیان را مورخان اسلامی و غربی هر دو از دیرباز شناخته اند و در توضیح آن سعی فراوان به کار برده اند. پاره ای تحت تأثیر نظریه های تاریخیِ ملی و حتی نژادی، جلوس عباسیان را غلبه ایرانیان بر اعراب، انهدام به اصطلاح «مملکت عربیِ» امویان، و برپایی امپراتوری جدید ایران در لفافه اسلام تفسیر کرده اند.
در نظر اول، شواهدی هم در تأیید این امر به چشم می آید- از جمله شهرت و اهمیت ایرانیان در میان رهبران شورش و وزیران و ملازمان درگاه حکومت جدید و نیز عنصر نیرومند ایرانی در فرهنگ سیاسی عباسی. اما تحقیقات بعدی مورخان را بر آن داشته است تا نظریه ظفرمندی ایرانیان و شکست اعراب را، از چندین جنبه مهم، تعدیل کنند. تشیّع که جمعی از محققان قرن نوزدهم غرب و قرن بیستم ایران آن را مظهر «آگاهی ملی ایرانی» شمردند. از قرار معلوم در واقع دارای ریشه عربی است. شیعه گری بیش از هر جایی در میان جمعیت مختلط جنوب عراق قوت داشت و توسط مهاجران عرب به ایران برده شد، و اینان مدت ها حامیان عمده آن بودند. خروج ابومسلم بیش تر علیه حکومت بنی امیه و تفوق سوری ها بود و نه صرفاً عرب ها. نهضت طرفدار عباسیان، علاوه بر ایرانیان، بسیاری هواخواهان عرب نیز داشت و تنی چند از رهبران و سرکردگانش اصولاً عرب بودند. با آن که اختلافات قومی بی تردید نقش ایفا کرد، و با آن که ایرانیان در میان فاتحان صاحب مقام شامخ بودند، این جنبش اساساً به یک عربِ مدعیِ خلافت یاری رساند و دودمانی عرب بر سر کار آورد. پس از پیروزی، بسیاری از مقاماتِ بالای حکومت را کماکان اعراب اشغال کردند، عربی زبان رسمی دولت و فرهنگ باقی ماند، سرزمین های عرب همچنان از مزایای مالی بهره بردند، و نظریه برتری اعراب، دست کم در امور اجتماعی، پا برجا ماند. چیزی که عرب از دست داد، برخلاف آن چه قبلاً تصور می شد، نه اصل قدرت- که بعدها از دست رفت- بلکه حق انحصاری مواهب قدرت بود، که حال ناچار شدند با دیگران، به خصوص با نابرادری های شان، قسمت کنند. در زمان بنی امیه، فقط کسانی که از هر دو طرف اصل و نسب کامل عرب داشتند به مقامات عالی حکومت می رسیدند. با آمدن عباسیان، نه تنها نیمه اعراب، بلکه ایرانیان و دیگران نیز در درگاه خلیفه ترفیع یافتند، و جواز حصولِ شأن و قدرت اینک نه تبار و الا که الطاف فرمانروا بود. اگر بخواهیم برای انقضای سیّادت اعراب تاریخی تعیین کنیم، باید کمی به عقب تر، به دوره زوال جنگجویان عرب از منزلت صاحبان امتیاز و به قدرت رسیدن ترکان پاسدار در پایتخت و سر برآوردن خاندان های خودمختار محلی در ایالات باز گردیم.
مانند بسیاری انقلاب های دیگر، تغییرات عمیق تدریجی بود، و قبل و بعد از تحولات سیاسی آمد. آخرین خلیفه اموی، مروان دوم، پسر کنیزی کُرد بود. خلیفه اول عباسی، سفّاح، فرزند زن عرب آزاده ای بود و معروف است که به همین علت بر برادرش رجحان داده شد. به هرحال، آن برادر که پسر زنی بربر بود به جای او نشست و با عنوان سلطنتیِ منصور (136ـ158 ه.ق.) از بسیاری جهات بنیان گذار جلال و عظمت عباسیان بود. جانشینان او- و تقریباً تمامی سلسله های مسلمان بعدی به جز چند استثناء- همه پسرانِ پدران نامدار و غالباً شهریار و مادران کنیز و بی نام، و معمولاً اجنبی، بودند.
اهمیت بزرگ پیروزی عباسیان را شاید از روی تغییراتی که در پی آمد بهتر از جنبشی که بدان تحقق داد بتوان قضاوت کرد. نخستین و چشمگیرترین تغییر انتقال پایتخت از سوریه، مقر حکومت صد ساله امویان، به عراق، مرکز ثقل دولت های کشورگشای بزرگ قدیم خاورمیانه، بود. خلیفه اول عباسی، سفّاح، پایتخت موقت در کرانه فرات ایجاد کرد. جانشینش، منصور، در شهر جدیدی در ساحل غربی دجله پایتخت دائمی ساخت. این شهر نوبنیاد در نقطه تقاطع راه های بازرگانی، نزدیک محل پایتخت کهن ساسانیان در تیسفون قرار داشت. نویسنده عربی در قرون وسطا در حکایتی پر از خودنمایی تاریخی نقل می کند که در حین بنای یکی از قصرهای بزرگ خلیفه در بغداد، بنّاها به امر وی آجرهای کاخ مخروبه ی شهریاران ایران در تیسفون را به کار بردند.
پایتخت جدید را مدینة السلام (شهر صلح) نامیدند، اما معمولاً به اسم شهر کوچکی که قبلاً در آن محل بود- بغداد- خوانده می شد. خلفای بنی عباس پنج قرن تمام از این شهر و حوالی آن بر اکثر جهان اسلام فرمان راندند. حکومت آنان ابتدا کارآمد بود، ولی بعداً، پس از دوره ای انحطاط سریع سیاسی، سیادت شان اسمی شد، و قدرت واقعی به دست فرمانروایان دیگر، بیش تر سرکردگان نظامی، افتاد.

عباسیان، همانند کسان دیگری که قبل و بعد از آن از طریق جنبش های انقلابی قدرت یافتند، طولی نکشید که ناگزیر شدند میان احکام و اعتقادات هواداران خود از یک سو و ضرورت های حکومت و امپراتوری از سوی دیگر یکی را برگزینند. گزینه آن ها وحدت و تداوم بود که خشم و نارضایی پاره ای از پیروان فهمیده تر را برانگیخت، لاجرم به مقابله و اختناق اینان پرداختند. خود ابومسلم، مبتکر پیروزی عباسیان، همراه با شماری از مریدانش به هلاکت رسید. این عمل انقلابیون و افراطیون را عاصی کرد، و آن ها را به مفّرهای دیگر سوق داد. قتل ابومسلم و یارانش، در عین حال، به مسلمانان دو آتشه ی شریعت مدار دلگرمی بخشید و منصور را قادر ساخت بر مخاطرات جنگ خارجی و طغیان داخلی فایق آید، و در حکومتی درخشان و طولانی، شالوده خلافت عباسی را بریزد.
حامی توانای منصور در موفقیت او خاندانی بود که در نیم قرن نخست زمامداری عباسیان نقشی برجسته داشت. برمکیان را غالباً ایرانی خوانده اند، به سخن دقیق تر، اینان ایرانیان آسیای میانه، از تبار کاهنان بودایی شهر بلخ بودند. اندکی پس از بنای بغداد، خالد برمکی وزیر اعظم منصور شد. از آن پس برامکه در مقام وزارت اداره و پیش برد امور امپراتوری را به عهده داشتند تا آن که در خلافت هارون الرشید در 188 ه.ق. برکنار شدند.
در این میان، پایتخت به مشرق، به نزدیکی مراکز کهن تمدن ایرانی، منتقل شده بود. انحصار قدرت عرب پایان یافته بود، و ایرانیانِ مسلمان به طبقه نخبه حاکم پیوسته بودند. ایرانی ها، با تجربه وسیع تر خود در سیاست، در کلیه سطوح دیوانی حکومت پیش رفتند، وزیران ایرانی سرپرستی تمامی دستگاه دولتی را مستحکم در دست گرفتند، و فقط اقتدار برتر خلیفه بر آنان چیره بود. نتیجه طبعاً افزایش نفوذ ایرانیان بود. متون ساسانی اقتباس و یا به عربی ترجمه شد، سنت های ساسانی احیا گردید، مراسم درباری و اداره حکومت به الگوهای ایرانی زمان ساسانیان بازگشت. مفهوم این تحولات ترکِ قابل ملاحظه سنن قبیله ای عرب بود، که در هیچ یک از این دو زمینه [دربار و حکومت] رهنمود چندانی عرضه نمی داشت. تشکیل قشون دائمی به سبک ایران در مملکت اسلامی، اتکای سلسله حاکم را بر سر بازگیری از عشایر عرب برای نخستین بار تقلیل داد و بیش از پیش از نفوذ اعراب در پایتخت کاست.
خلفای اولیه عباسی سیاست اخلاف خود را از بسیاری جهات حفظ کردند و بهبود بخشیدند، و بسیار کم تر از آن چه زمانی تصور می رفت از راه آنها جدا شدند. پاره ای از تحولات مشهود اواخر دوره اموی با سرعتی بیش تر ادامه یافت. خلیفه دیگر فقط یک «شیخ» مقتدر عرب نبود، و با تنفیذ ادواری رؤسای قبایل عرب حکومت نمی کرد: فرمانروایی خودکامه به روال دیرین خاورمیانه شده بود، حاکمیتش را مشیّت الهی می دانست، به قوای مسلح تکیه داشت، و به وسیله دم و دستگاهی کلان و بالنده فرمان می راند. عباسیان با آن که نیرومندتر از بنی امیه بودند، از حیث قدرت به پای فرمانروایانِ مستبد پیشین نمی رسیدند، زیرا اولاً پشتیبانی طبقه ریشه دار فئوال و دستگاه روحانی را نداشتند و در ثانی، طبق اصول دین، تابع شریعت الهی بودند و نمی توانستند حکم خدا را نسخ یا حتی حک و اصلاح کنند.

برای جبران این امر و یافتن جایگزینی برای پیوند رو به ضعف یکپارچگی قومی عرب، خلفا هر چه بیش تر بر هویت و تبعیّت اسلامی تأکید ورزیدند، و کوشیدند وحدت دین و اشتراک فرهنگی را بر امپراتوری پهناور و رنگارنگ خود بقبولانند. بار دیگر به پیروی از سرمشق ساسانیان، در حاکمیت و در عملکرد خلافت به عنصر مذهبی اهمیت دادند، و با ابراز تشویق و مرحمت در حق متألهینِ مورد اعتماد و فرمان بردار، و با ایجاد طبقه ای از مذهبیون دولتی- گونه ای روحانیت منتها به معنای اجتماعی و نه قدسی آن- پایه های نظام را انسجام بیش تری بخشیدند. در تحقق این اهداف، شهرهای مقدس مکه و مدینه را از نو ساختند، زائران عراقی را مرتباً بدانجا فرستادند، و به تفتیش عقاید و تعقیب کلیه فِرق دگراندیش بلاد اسلامی، به ویژه مانویان- که ظاهراً در این دوره هواداران زیادی پیدا کرده بودند- پرداختند. خلیفه مأمون (198-218 ه.ق.) و جانشینان او درصدد برآمدند که معتقدات معتزله را آیین رسمی دولت سازند و پیروان سایر مکاتب را سرکوب کنند. کوشش آن ها به جایی نرسید، و هنگامی که خلیفه متوکل (232-247 ه.ق.) در مقابله با سپاهیان متمرد تُرک به یاری مردم نیاز پیدا کرد، ناچار شد معتزله را کنار نهد و حتی آن ها را زندانی کند و عقاید اصحاب حدیث و اهل سنت را بپذیرد. تسنن و علمای سُنی در این زمان قدرت آن یافتند که در برابر حاکم وقت بایستند و نگذارند در مسائل اصولی د ین اراده خود را بر آن ها تحمیل کند، هر چند که حاکم خلیفه ی بر حق سُنی باشد. این تلاشِ اراستوسی (1) حاکم و دیگران ناکانم ماند و دیگر تکرار نشد. پس از متوکل، عباسیان، لااقل به طور رسمی، به تشرّع بسیار خشک و بی انعطاف گرویدند، و دیگر هیچ دودمانی مگر آن ها که علناً مرتد بودند، درصدد امر و نهی به نهاد دین برنیامد.
خلافت هارون الرشید (170-193 ه.ق.) را معمولاً اوج قدرت عباسیان می شمارند، اما از همین زمان است که نشانه های نخستین زوال به چشم می آید. یکی از این قراین، در عهد جانشینان هارون، فروپاشی سریع اقتدار سیاسی خلافت در ایالات بود. در مغرب، اسپانیا و شمال افریقا، تحت حکمرانی امرای محلی، عملاً مستقل شدند، و فقط اسماً به سیّادت عباسی گردن نهادند. در 255 ه.ق. (868 میلادی) حتی مصر هم مجزا شد، و والی آن جا، احمد ابن طولون- سرکرده تُرکی که بغداد فرستاده بود- خود را مستقل اعلام کرد و دامنه اقتدارش را به سوریه هم گسترد. پس از سقوط خاندان ابن طولون، سلسله ترک دیگری با اصل و منشأ همانندی سرکار آمد، و مصر از آن به بعد- به استثنای دوره بسیار کوتاهی- دیگر هیچ وقت از بغداد اداره نشد. ظهور قدرت سیاسی مستقلی در مصر، که اغلب بر شامات هم مستولی بود، اراضی بی صاحبی میان سوریه و عراق به وجود آورد، و در نتیجه طوایف بدویِ اعراب حواشی بیابان استقلال از دست رفته خود را باز یافتند. این ها توانستند دامن فعالیت شان را گاه تا سرزمین های مسکون سوریه و بین النهرین بسط دهند، شهرهایی را بگیرند و سلسله های زودگذری پایه نهند.
در مشرق، جریانِ اضمحلال شکل متفاوتی داشت. اتحاد خلفای عباسی با کارگزاران ایرانی شان در حکومت هارون الرشید بر اثر تشنج داخلی مبهمی به شدت خلل پیدا کرد و به تحقیر و انهدام برمکیان انجامید، و در نتیجه خلیفه خود زمام امور را به دست گرفت. پس از مرگ هارون، آتش زیر خاکستر اختلافات به صورت جنگ داخلی بین پسران وی امین و مأمون شعله ور گردید. نقطه اتکای امین عمدتاً در پایتخت و در عراق، و قدرت مأمون در ایران بود؛ از این رو جنگ دو برادر به تعارض ملی ایرانی و عرب تعبیر شد، و با پیروزی ایرانیان پایان پذیرفت. این برخورد به اغلبِ احتمال ادامه کشمکش های دوره بلافاصله ی ماقبل بود، و رقابت های منطقه ای ایران و عراق بیش تر از رقابت های ملی موضوع را بغرنج ساخت. مأمون به اتکای حمایتش در شرق، مدتی به فکر انتقال پایتخت از بغداد به مرو افتاد، اما با مخالفت شدید اهالی بغداد، و در واقع تمامی عراق روبه رو شد، و تصمیم گرفت به شهر مرکزی خلافت باز گردد. از آن پس، آرمان ایرانیان در دودمان های خودمختار محلی تجلی یافت. در 206 ه.ق. (820 میلادی)، طاهر ذوالیمینین، سردار ایرانیِ مأمون، عملاً در خراسان مستقل گردید، و سلسله طاهریان را بنیاد نهاد. اقدام طاهر سرمشق بسیاری کسان دیگر یعنی حکامی شد که هنوز در بسیاری موارد سیّادت اسمی خلفا را به رسمیت می شناختند و آن ها را پیشوای والا مقام اسلامِ سنت و جماعت می شمردند، ولیکن در منطقه تحت سلطه خویش منکر هرگونه حاکمیت واقعی ایشان بودند.
بدین ترتیب قدرت خلفا در ایالات شرق و غرب عملاً به صدور فرمان انتصاب حکمرانان مصدرِ کار تقلیل یافت و از اقتدار آن ها حتی در ایالت مرکزی عراق نیز به سرعت کاسته شد. مادام که بغداد مهارِ راه های حیاتی بازرگانی را که از آن سامان می گذشت در دست داشت، پراکندگیِ سیاسی امپراتوری مانع از بسط تجارت و فرهنگ نبود، و از جهاتی در حقیقت به آن کمک هم می کرد. اما مخاطرات فزاینده دیگری در کار بود. درباری ولخرج و دیوانی بی سامان مرتب بحران مالی پیش می آورد، و قطع شدن درآمدهای ایالتی، و بعد فرسودن و یا افتادن معادن طلا و نقره به دست مهاجمان نیز وضع را وخیم تر کرد. علاجی که خلفا برای معضل بی پولی خود اندیشیدند رویه اقطاع (2) و اجاره دادن مقطوع عواید دولت بود و در نتیجه حکام محلی مآلاً به صورت مقاطعه کاران مالیات در آمدند. از آن جا که اقطاعات و حکومت ایالات در دست سران لشکر بود، حاکمان صاحب اقطاع به زودی زمامداران واقعی بلاد اسلامی شدند، و این ها یگانه کسانی بودند که می توانستند اطاعت و متابعت برقرار سازند. از زمان معتصم بالله (218-227 ه.ق.) و واثق بالله (227-232 ه.ق.) خلفا آلت دست سرداران خود شدند، و در حقیقت این ها بودند که اغلب به اراده خویشتن خلیفه ها را عزل و نصب می کردند.
در سال های اولیه قرن دهم، زوال اقتدار خلفا به نهایت رسید. واقعه ای که معمولاً نشان بارز این جریان شمرده می شود اعطای لقب امیرالامراء به ابن رائق والی عراق بود. هدف از تفویض این عنوان بی گمان تأکید تفوق فرماندار نظامی (شرطه) بغداد بر فرمانداران سایر نقاط بود. این در عین حال به رسمیت شناختنِ وجود قدرت فرمانده کل دیگری، سوای خلیفه، با اقتدار واقعی سیاسی و نظامی، بود، و خلیفه اینک فقط پیشوای رسمی دولت و دیانت و نماد وحدت دینی به شمار می رفت. خفت نهایی بالأخره در 12 جمادی الثانی 334 (17 ژانویه 946) رخ داد. خاندان ایرانی شیعیان آل بویه (دیلمیان)، که از مدتی پیش عملاً حکومت دودمانی مستقلی در غرب ایران تشکیل داده بودند، در این روز به بغداد حمله بردند و آن جا را تسخیر کردند. خلیفه دیگر صاحب اختیار شهر خود هم نبود. از همه بدتر پیشوای عالی مقامِ سُنی اسلام اکنون تحت فرمان یک شیعه بود، و او بود که خلیفه را در مسند خلافت نگه می داشت چون وجودش بی فایده نبود. بعدها زمامداران سُنی به جای شیعی آمدند، ولی بیعت با خلیفه برقرار ماند.
از این زمان تا فتح بغداد به دست مغولان در 656 ه.ق. (1258 میلادی)، خلافت تا حدّی زیاد نهادی تشریفاتی، نماد رسمی وحدت اسلام سُنی، و مرجع مشروعیّت بخشیدن به فرماندهان نظامیِ اِعمال کننده حاکمیت اصلی گردید. به استثنای دوره کوتاهی در اواخر قرن دوازدهم و اوایل قرن سیزدهم میلادی، خلفا خود زیر نگین این فرماندهان بودند.
ورود آل بویه به بغداد نه تنها نقطه عطفی در تطّور سیاسی خلافت؛ بلکه لحظه مهمی در به اصطلاح «میان پرده ایرانی» (3) در تاریخ خاورمیانه بود. در فاصله زوال قدرت عرب در قرن نهم و استقرار کامل قدرت ترکان در قرن یازدهم، فرجه ای برای شکوفایی مجدد ایران پدید آمد- این بار به شکلی مسلماً ملی، با حمایت و به دست دودمان های ایرانی، مستقر در قلمرو ایرانی و، از همه مهم تر، پرورنده و احیا کننده ی روح ملی و فرهنگ ایرانی و در ضمن در قالب نوین اسلامی. به دنبال اولین سلسله مستقل ایرانی مسلمان- خاندان طاهریان در شرق ایران (206ـ259 ه.ق.)- صفاریان (253-291 ه.ق) و سامانیان (261-389 ه.ق.) باز در شرق و دیلمیان (320-448 ه.ق.) و دیگران در شمال و غرب سر برآوردند. این سلسله ها همه مسلمان بودند. بعضی از آن ها هنوز از آرمان های اسلامیِ عرب دم می زدند و به فرهنگ ایرانی توجهی نداشتند، ولی سیر حوادث و ماهیت هواداران شان خواه ناخواه آنان را حامی تجدید حیات ایرانی می کرد. فعال ترین آن ها سامانیان بودند، که بخارا پایتخت شان کانون احیای فرهنگ ایرانی شد. در عهد اکثر پادشاهان سامانی، زبان رسمی فارسی بود. سامانیان به تشویق شاعران و دانشمندان ایرانی پرداختند، و قرن دهم و یازدهم میلادی شاه تولد ادبیات جدید فارسی بود، که به الفبای عربی نوشته می شد و با وجود تأثیر ژرف دین و سنت اسلامی، اساساً و مشخصاً ایرانی بود.
دوران آل بویه زمان رونق تشیع و تجدید حیات ایران بود، به طوری که این دو پدیده را به اشتباه اغلب یکی دانسته اند. تأسیس خلافت عباسی موجب دگرگونی مهمی در دعاوی و رهبری شیعه شده بود. در عهد بنی امیه شیعیان با تکیه بر قرابت با محمد- یعنی، بیش تر در خط اعقاب علی، بنی عم رسول، تا خود پیغمبر از طریق فاطمه دختر آن حضرت- مدعی پیشوایی دولت و امت اسلام در اولاد ذکور شدند. فرزندان علی از همسران دیگر و حتی اقربای پیغمبر از شاخه های دیگر خانواده نیز ادعاهایی مطرح کردند. عباسیان، که تلاش آن ها برای دستیابی به قدرت در فرقه ای شیعی آغاز شد، یکی از این مدعیان بودند و همین ها جلو دعوی آل علی، بنی اعمام خود، را گرفتند. از آن پس شیعیان بر خویشاوندی بلافصل با پیغمبر از طریق فاطمه تأکید بیش تر نهادند، و این امر رفته رفته ابتدا استدلال اصلی و سپس حجت خاص اصحاب تشیع شد. شیعیان پسران، نوادگان و اخلاف بعدی حضرت علی و فاطمه را امام نامیدند. پس از وفات امام ششم جعفر صادق در 148 ه.ق.، پیروان وی به دو گروه تقسیم شدند، و هر کدام از دعوی جانشینی یکی از دو پسر آن حضرت، موسی و اسماعیل، پشتیبانی کردند. طرفداران موسی ابن جعفر بعدها او و اخلافش را تا پشت دوازدهمِ علی ابن ابی طالب، امامان بر حق جهان اسلام شناختند. امام دوازدهم در مقتضیّاتی مبهم از انظار غایب شد و بازگشت مهدوی وی همچنان مورد انتظار شیعه اثنی عشری است. شیعیان دوازده امامی در عقاید خود معمولاً رعایت اعتدال می کنند و اختلاف آنان با اهل تسنن بر سر نکاتی نسبتاً کوچک است.
گروه دوم، موسوم به اسماعیلیه به خاطر پشتیبانی شان از اسماعیل، تعالیم افراطی و رویه های عصیانی شیعیان اولیه دوره بنی امیه را به ارث بردند، و آن ها را در خدمت واقعیات متحولِ جدید به کار بستند. توسعه تجارت، ترقی صنعت، رشد شهرها، گسترش و نظامی شدن همزمان حکومت و پیچیدگی و گوناگونی فزاینده جامعه، ساختار اجتماعیِ نااستوار امپراتوری را دستخوش فشارهای ناگوار ساخت، و نارضایی دامنه داری به بار آورد. پیشرفت بالنده ی حیات فکری و برخورد فرهنگ ها و اندیشه ها پیدایش و افزایش جنبش های جدایی خواه را تشویق کرد. در جامعه ای دین سالار این قبیل جنبش ها ابراز طبیعی ضدیت با نظم موجود بود. این فشارها در اواخر قرن نهم و اوایل قرن دهم میلادی به نقطه انفجار رسید، و فرمانروایان اسلام با یک سلسله مبارزه جویی- از پیکار مسلحانه قرامطه (قرمطیان) در شرق عربستان و در سوریه و بین النهرین و نیز تبلیغات فتنه انگیز اسماعیلیه گرفته تا انتقادات زیرکانه و بالمآل مؤثرتر اخلاقیون و صوفیان اصلاح طلب در خود بغداد- مواجه شدند. خلفا شورش های قرامطه در بین النهرین و شامات را به زحمت سرکوب کردند، و یاغی های شرق عربستان هم منزوی ماندند. ولی اسماعیلیان در یمن به پیروزی پایدارتری دست یافتند و خود را به قدرت رساندند.
اسماعیلیه مبلغانی از یمن به شمال افریقا فرستادند، و توفیق اینان در آن دیار به حدّی بود که یک مدعی اسماعیلی، به نام عبیدالله المهدی در 296 ه.ق. (908 میلادی) نخستین خلیفه فاطمی شد. عبیدالله خود را از اعقاب پیغمبر از طریق فاطمه می دانست و به همین سبب خاندان او را فاطمی خواندند. سه خلیفه اول فاطمی فقط بر شمال افریقا (مغرب) فرمان راندند، ولی چهارمی، مُعّز در 359 ه.ق. مصر را فتح کرد، و شهر قاهره را برای پایتخت خود بنا نهاد.
برای نخستین بار در خاورمیانه دودمانی نیرومند و مستقل زمام امور را به دست می گرفت که نه تنها حاکمیت تشریفاتی عباسیان را به رسمیت نمی شناخت، بلکه خلافت خاص خود را در مقابل آن ها عَلَم می کرد، و پیشوایی عباسیان بر تمامی جهان اسلام را نمی پذیرفت، و حتی بنیان نظری خلافت اهل سنت را منکر می شد. فاطمیان، فزون بر اقدامات سیاسی، نظامی و مذهبی، سیاست اقتصادی ماهرانه ای هم در پیش گرفتند که هدف آن تغییر مسیر راه تجاری شرق، از خلیج فارس به بحر احمر، و در عین حال تقویت مصر و تضعیف عراق بود.
فاطمیان استیلای خود را به سرعت به فلسطین، سوریه و عربستان گسترش دادند و مدتی قدرت و نفوذ آن ها بیشتر از خلفای سُنی بغداد بود. حکومت خلیفه مستنصربالله (427ـ487 ه.ق.)، که دامنه اقتدارش به تمامی افریقای شمالی، سیسیل، مصر، سوریه و عربستان غربی رسید، اوج دوران فاطمی در مصر بود. یکی از سرداران او توانست حتی خود بغداد را در 448 ه.ق. بگیرد و از منابر پایتختِ عباسیان به نام خلیفه فاطمی خطبه بخواند. ا ما وی سال بعد از بغداد بیرون رانده شد، و از آن پس قدرت فاطمیان رو به زوال نهاد. اختلال ابتدا در دستگاه دیوان پدید آمد، و در پی آن تعدادی خود کامگان نظامی سر برآوردند و به رسم همتایان دیرین خود در بغداد، اینان هم در قاهره ابراز وجود کردند. خلفای فاطمی قدرت واقعی خود را از دست دادند، و آلت دست ناتوان امیران نظامی شدند، و فرقه های مختلف نیز رفته رفته حمایت خود را از آنان دریغ داشتند. حکومت فاطمیان سرانجام برافتاد و مصر دوباره به تابعیت سنّیان بازگشت.
نظام فاطمی در اوج اقتدار از چندین جهت با حکومت های پیشین مصر متفاوت بود. در رأس دولتْ خلیفه، یعنی سلطانی مستبد، امامی- به زعم پیروانش- منزّه از گناه، قرار داشت که در سایه حقوق میراثیِ خدادادی به برکت خاندانی برخورد از لطف الهی فرمانروایی می کرد. حکومت خلیفه فاطمی متمرکز، بر پایه سلسله مراتب و منشعب به سه شاخه دینی، نظامی و دیوانی بود. قشون و دیوان زیر نظر وزیری غیرنظامی، فرمان بردار خلیفه اداره می شد. شاخه دینی شامل شبکه ای از مبلغان در رتبه های گوناگون تحت سرپرستی داعی الدعاء، شخصیتی سیاسی و بسیار بانفوذ، بود. این دایره مسئولیت مدارسِ آموزش عالی و سازمان تبلیغات اسماعیلی را به عهده داشت، و ظاهراً نقشی مشابه حزب در کشورهای تک حزبی امروزی ایفا می کرد. قسمت تبلیغات این اداره، سپاهی بزرگ از مأموران خود در سراسر ایالات شرقی- که اسماً هنوز تابع خلیفه عباسی در بغداد بود- مستقر داشت. اثرات این تبلیغات را به صورت های مختلف می توان دید. بروز آشوب های پیاپی از عراق تا مرزهای هند گواهی است بر فعالیت مأموران اسماعیلی، و حیات فکری اسلام هم ضمناً نمونه های وافری از جاذبه ی فریبای تعلیمات اسماعیلیه در بر دارد.
دوره فاطمیان در مصر عصر شکوفایی شگرف تجاری و صنعتی هم بود. سالیان حکومت آن ها- به استثنای چند مورد قحطی و خشکسالیِ ناشی از ناسازگاری رود نیل و یا سلطه ی دار و دسته های نظامی- دوران بهروزی بزرگی بود. فاطمی ها از ابتدا به اهمیت تجارت و داد و ستد برای آسایش مملکت و گسترش نفوذ خویش پی بردند. وزیر آنان، یعقوب ابن کِلس (عزیز)، مبتکر تلاش بازرگانی همه جانبه ای بود که زمامداران بعدی ادامه دادند. فعالیت تجاری مصر پیش از آمدن فاطمیان محدود و ناچیز بود. فرمانروایان فاطمی به توسعه مزارع و رونق صنایع همت گماردند و صادرات قابل ملاحظه امتعه ی مصری را پایه نهادند. شبکه وسیعی از ارتباطات تجاری به ویژه با اروپا و هند به وجود آوردند. در غرب، از همان اوایلِ حکومت شان در تونس، با برخی از جمهوری های دولتشهرهای ایتالیا رابطه برقرار کردند. داد و ستد دریایی میان مصر و مغرب زمین حجمی عظیم داشت، و ناوگان فاطمی بر شرق مدیترانه فرمان می راند. فراتر در شرق، فاطمیان تماس هایی مهم با هند ایجاد کردند. و به تدریج اقتدار خود را به سوی جنوب به هر دو ساحل بحر احمر گستردند. مقدار زیادی از تجارت هند از راه بندر فاطمی عیذاب در کرانه سودان می گذشت. و هر کجا تاجر مصری می رفت، مُبلغ اسماعیلی در پی او روان بود، و طولی نکشید که خلجان فکری همسانی در میان مسلمانان اسپانیا و هندوستان پدیدار شد.
با همه این اوصاف فاطمیان نائل به پیروزی نهایی در برابر عباسیان نشدند. پس از مرگ خلیفه فاطمی مستنصربالله در 427 ه.ق (1094 میلادی) قدرت آنان رو به کاهش گذاشت، و هیچ گاه دیگر مزاحمت جدّی برای حاکمیت عباسی به بار نیاورد. یکی از دلایل ناکامی آن ها فرسایش توش و توان شیعیان در منازعه اسماعیلیان و دوازده امامیان بود. شیعیان دوازده امامی نیز پیروان مهمی، از جمله در میان شماری از دودمان های محلی ایرانی، داشتند. شگفت آور این که در لحظه زورآزمایی بزرگ فاطمیان با بغداد، عباسیان خود در زیر تسلط امرای دوازده امامیِ دیلمی (آل بویه) بودند. آل بویه با وجود پیروی از تشیّع، جدّ و جهدی برای برگماری یکی از هواداران علی به خلافت نکردند- امام دوازدهم شیعیانِ اثنی عشری هفت سال پیش غایب شده بود- بلکه در ظاهر به حکومت عباسی حرمت نهادند، این پوشش سُنی نما را برای حفظ قدرت خود نگه داشتند و وسیله اجرای سیاست های شان در جهان تسنن ساختند.

پی نوشت ها :

1- Thomas Erastus، پزشک و متأله سویسی که رسیدگی به امور جزایی را اختصاصاً در صلاحیت حکومت می دانست و به تفوق دولت بر کلیسا اعتقاد داشت.-م.
2- tax-farming، اقطاع ملک یا زمینی بود که از جانب خلیفه یا سلطان به یکی از امرا به صورت استغلال یا تملیک واگذار می شد. برای معنای دقیق و تحول رسم اقطاع ن. ک. : دائرة المعارف مصاحب و تکامل فئودالیسم در ایران، نوشته فرهاد نعمانی.-م.
3. Iranian Intermezzo

منبع مقاله :
لوئیس، برنارد؛ (1381)، خاورمیانه، حسن کامشاد، تهران: نشر نی، چاپ سوم