نویسنده: ابراهیم قیصری




 
دانشنامه کوچک ایران کار بزرگی است به اهتمام دکتر ژاله متحدین که شادروان دکتر محمد جعفر محجوب، محقق برجسته و صاحب نام در عرصه تحقیقات ایرانی آن را ویراسته و انتشارات توس در چاپ آن کمال ذوق و سلیقه را به کار برده است. نوع کاغذ، اندازه حروف، تصویرهای روشن و چشم نواز از آثار تاریخی (ای کاش برخی از این عکسها رنگی چاپ می شد!) صفحه آرایی و تجلید دانشنامه از هماهنگی و ظرافتی خاص برخوردار است. این کتاب چهارده بخش دارد با این عنوانها: جغرافیای طبیعی و اقتصادی، جغرافیای سیاسی، اقوام، تاریخ، جنگها و قیامهای تاریخی، جنبشهای اجتماعی، سرداران بزرگ و نامداران سیاست، دین، فرهنگ، ادب، بزرگان دانش، اندیشه و ادب، فرهنگ عامه، برگزیدگان افسانه و سرانجام بخش هنر و هنرمندان. ناگفته پیداست که با نگاهی دقیق و کارشناسانه چند بخش این دانشنامه که عنوانهای مشابه و نزدیک به هم دارند باید یک کاسه شود. مؤلف ارجمند مأخذ کار را-علی الرسم-در پایان هر بخش می آورد. اگر قرار باشد صفت «کوچک» بر این کتاب بماند، جا دارد آن را یک «کتابخانه کوچک» ایران شناسی بشناسیم.
کتاب، دو مقدمه دارد: مقدمه ویراستار و مقدمه ناشر. شگفتا که نویسنده خود مقدمه ننوشته و جای غم نیست؛ زیرا قلم شیرین کار استاد محجوب این خسران را جبران کرده است. ویراستار فاضل، فراق نامه غم انگیز ایرانیان را از گذشته های دور تا روزگار ما به قلم آورده و ابتدا از دو مهاجرت بزرگ اجدادمان به هندوستان یاد می کند. یکی مهاجرت دسته جمعی زرتشتیان است، پس از افتادن ایران به دست جنگجویان مسلمان و سقوط شاهنشاهی ساسانی به سال 653 میلادی که گروهی از زرتشتیان از قبول اسلام امتناع ورزیدند و از سرزمین پدران خود مهاجرت کردند. مهاجرت دوم در عصر صفویان صورت می گیرد که بسیار وسیع و پر دامنه بود و «بیشتر مهاجران از طبقات ممتاز اجتماع: شاعران، هنرمندان از گروه های مختلف، دولتمردان و سیاستمداران، سرداران و سپاهیان و خلاصه کسانی بودند که شایستگی های ایشان در کشور میزبان (هند)... خریدار بسیار داشت».
و اما «گفت پیغبمر که سنّت شد سه بار». سومین دفتر شرح این هجران و این خون جگر، مربوط است به مهاجرت ایرانیان که از سال 1358 شروع شده و همچنان کما بیش ادامه دارد. در این هجرتها-و بعضاً گریزها-هر کسی هدفی را دنبال می کند که جای گفتگو درباره اشخاص مهاجر و اهداف آنان در این مقال نمی گنجد؛ گر بگویم شرح آن بی حد شود! این گروه سوم «بیشتر شامل طبقات بالا و میانی جامعه و نیز گروه های متخصص و تحصیل کرده بود که همگی در آمریکای شمالی و کشورهای اروپای غربی و استرالیا سکونت گزیدند. اکثریت قریب به اتفاق مهاجران سابقه زیست دراز مدت در کشوری دیگر را نداشتند. علاوه بر این، آنان با خانواده خود، زن و فرزندان (که گاهی کودکان خردسال و گاه نوجوانان بودند) به غربت روی آوردند و طبیعی بود که همواره رویِ دل به سوی وطن داشتند و بسیاری از آنان منتظر بودند تا در مدتی کوتاه آتش التهاب فرو نشیند و آنان به میهن خود بازگردند، اما عوامل گوناگون و مهمترین آن، گذشت زمانی نسبتاً دراز و پایه گذاری زندگانی تازه در کشور میزبان و فرستادن فرزندان خود به تحصیل در مدارس، موجب شد که خواه ناخواه عزم رحیل آنان به اقامت بَدَل شود» و مآلاً با آداب و رسوم و فرهنگ و خلق و خوی مردم آن دیار-خواه ناخواه-انس بگیرند و به زبانی غیر از زبان مادری خود تحصیل کنند و بیم آن می رود که نسل سوم از ایرانی بودن فقط شناسنامه آن را داشته باشند و به جای علی و ایرج و ... ادوارد و ژرژ نام بگیرند و «نوروز» شان «کریسمس» بشود! آری،
چنان بی رحم زد تیغ جدایی
که گویی خود نبوده است آشنایی
اما یکسره هم نباید نا امید و بد بین بود. زیرا هستند خانواده های کهن ایرانی که از قرنها پیش، هر کس از گوشه ای فرا رفتند، ولی نژاد، زبان، دین و فرهنگ دیرسال ایرانیِ خود را از یاد نبرده اند و ایرانی کامل عیار باقی مانده اند.
ویراستار در پایان مقدمه در معرفی دانشنامه کوچک ایران نوشته است: «... مطالب کتاب به زبانی ساده، روشن و دور از ابهام و پیچیدگیهای اشی از ملاحظات دانشمندانه و ارباب تخصص به خواننده عرضه شده است، تا هر یک از ایرانیان که به طور طبیعی نماینده ویژگی های قومی و ملی خود در کشورهای دیگر جهان است پاسخهایی هر چند کوتاه و اجمالی برای سؤالهایی که ممکن است دوستان و همکاران غیر ایرانی از وی بکنند در اختیار داشته باشد و خود نیز-هرچند به اجمال-بداند که پدرانش چگونه و در کجا می زیسته و خود از کجا آمده و فرزند چه قومی است».
کتابی را که پژوهشگر فاضل، خانم دکتر متحدین بنویسد و استاد دانشمند دکتر محجوب ویرایش کند ظاهراً نباید جای هیچ گونه «اما و ... اگر...» داشته باشد. ولی از آنجا که در کار نشر این گونه آثار رسم است که لااقل پنج سال یک بار مطالب آن بازبینی و تجدید نظر شود و مطالبی را بر آن بیفزایند یا مطالب پیشین را تکمیل نمایند، آنچه در پی می آید بیان نقصهای این کار پر ارزش نیست، بلکه به قصد تتمیم و تکمیل عنوانهای این دانشنامه ارجمند به قلم می آید.
پیشنهاد می کنم نقشه سیاسی ـ طبیعی و پرچم ایران به صورت رنگی (همراه با توضیح نمادها و نشانه ها) در صفحات محافظ داخلی جلد و دورنمایی از تخت جمشید در آخر چاپ شود.
صص 23-22:در عنوان «رودها» از رودهای شمال ایران ذکری به میان نیامده است ولی نام و نشان این رودها را در معرفی وضعیت طبیعی استانهای شمالی کشور می خوانیم:
سالهاست که ما «شط العرب» را با نام اصلی باستانی آن می شناسیم و «اروند» می گوییم و می نویسیم. در صفحه 22 و چند صفحه دیگر، نویسنده محترم «شط العرب» می نویسد.
ص 26: توضیحاتی که درباره جزایر قشم، کیش و خارک آمده کافی نیست. امید است در چاپ آینده، از کتاب ارزشمند خارک دُرّ یتیم خلیج فارس شادروان جلال آل احمد استفاده شود.
صص 34-31: در آذربایجان شرقی فقط به معرفی تبریز و مراغه بسنده شده. حق بود از شهرهای دیگر حتّی در حد ذکر نام در یکی دو سطر یادی می شد. در اینجا از نقش تبریز و مبارزات مردم آن در جنبش مشروطه و نام ستارخان و باقرخان غفلت شده، هر چند در صفحات 220 و 244 از ستارخان نام می برد. از آثار تاریخی تبریز «مقبرة الشعرا»ی محله سرخاب از قلم افتاده است.
ص 35: آنچه درباره دریاچه معروف ارومیه (=آب مقدس)و نه ارومیه آمده، باید به صفحه 24(ذیل عنوان دریاچه ارومیه) منتقل شود.
ص 38: هر کتابی-ولو کتاب قصه-باید عاری از غلط چاپی باشد تا چه رسد به دانشنامه، آن هم کلماتی که جنبه اعلام دارد. در این صفحه زیر عکس مقبره شیخ صفی الدین اردبیلی، به غلط شیخ صفی الدین درج شده است.
برای استان اردبیل 9 شهرستان می نویسد و به جز «اردبیل» که معرفی شده، نام هیچ شهرستانی از این استان نیامده است!
ص 42: در اعتبار تاریخی و هنری اصفهان آورده اند: «... پروفسور آرتور پوپ، باستان شناس معروف، این شهر را زیارتگاه مشتاقان هنر خوانده است». حق بود به عنوان حق شناسی، از آرامگاه پروفسور پوپ و همسرش که در حاشیه زاینده رود قرار دارد، اینجا یاد می شد.
در عبارت «مسجدها و مدرسه های علوم دینی بسیار و پلها و کلیساها از دیگر آثار تاریخی و تماشایی شهر اصفهان است که همراه با انبوه اجناس هنری و صنایع دستی ممتاز و گوناگون می تواند هر جهانگرد ایرانی یا خارجی را روزها و بلکه ماهها به خود مشغول دارد». از معرفی کلیسای «وانک» که علاوه بر تقدس مذهبی آن برای ارمنیان جهان، به لحاظ شکوه معماری و آثار ارزنده هنری موجود در آن حکم یک موزه ارزشمند مذهب مسیحیت را دارد غفلت شده که در چاپهای بعدی باید جبران شود.
شهرضا (از شهرهای استان اصفهان) را هم سالهاست که «قمشه» نمی گویند. ظریفی از مردم شهرضا برایم تعریف کرد که سالها پیش در جریان تبلیغات انتخاباتی مجلس شورای اسلامی، کاندیدایی به مردم قول داد که اگر مرا انتخاب کنید نام «شهرضا» را برمی گردانم به «قمشه» که نام قدیمی آن است. انتخاب شد و به قول خود وفا کرد و «شهرضا» شد «قمشه»! در انتخابات بعدی، رقیب او هم می گفت: من اگر انتخاب شدم نام «قمشه» را برمی دارم و «شهرضا» می کنم و کرد و ظاهراً درخشانترین خدمت این دو نماینده محترم برای محلّ حوزه انتخابیه خود همین نامگذاری و نام برداری بوده است!
صص 44-43: در مدخل «کاشان» اشاره به مراسم قالی شویان در مشهد اردهال، و مراسم گلابگیری در قمصر که با آیینی خاص برگزار می شود و خانه بروجردیها ـ طباطبایی ها به حیث زیبایی معماری لازم به نظر می رسد.
ص 46: پس از عبارت «... در زمان ناصرالدین شاه قاجار، انگلیسی ها برای مقابله با حمله سپاه ایران به هرات، جزیره خارک و بندر بوشهر را اشغال کردند...» یاد دلیران تنگستانی و قیام آنان علیه قوای انگلیس شایان ذکر است. سه بار کلمه «گِناوه» را به صورت «گُناوه» نوشته اند که غلط است و در چاپ بعدی حتماً اصلاح شود. پالایشگاه عظیم گاز در «کنگان» متوقف نشده و فعال است. معرفی نیروگاه بزرگ اتمی بوشهر هم با آن همه ماجرا و نام و آوازه از قلم نویسنده محترم فوت شده است.
ص 48: این دو مطلب را که درباره تهران آمده جایی نخوانده بودم:«... در عصر صفوی بارویی گرد تهران ساختند که 114 برج (به تعداد سوره های قرآن) و چهار دروازه داشت... جهانگردی اروپایی به نام پیترو دلا واله در سفر خود به ایران، تهران را چنارستان امید. زیرا در همه کوچه ها و خیابانهای این شهر چنارهای کهن به چشم می خورد. قطر برخی از این درختان چنار بزرگ بود که چهار تن می بایست دست به دست هم دهند تا بتوانند آن را در برگیرند». حالا هم باید 400 نفر دست به دست هم دهند تا بتوانند برجهای غول پیکر تهران را دور بزنند و در آغوش بگیرند!
جا دارد که در چاپ آینده، مسجد چهار ایوان عصر سلجوقی و مناره بزرگ آجری شهر ورامین نیز ذیل عنوان استان تهران اضافه شود.
ص 51: در معرفی استان چهارمحال و بختیاری، جای «سامان» و عمان سامانی دومین شاعر معروف مرثیه سرای ایران (پس از محتشم کاشانی) خالی است.
57: در ذکر محاسن نیشابور تاریخی که می نویسد: «... بیش از پنجاه دروازه بزرگ برای نیشابور برشمرده اند که خیابانهای شهر به آنها می رسیده است... و چهل و دو محله داشته که برخی از آنها به اندازه نیمی از شهر شیراز بوده...» امید است که مؤلف محترم با استفاده از کتاب اسرارالتوحید نام برخی از این دروازه ها و محله ها را که در این اثر ارزنده آمده بر مطالب یاد شده بیفزاید. حق بود در این مدخل عکس یا عکسهایی از آرامگاه عطار، خیام و کمال الملک چاپ می شد.
ص 58: در ذکر مناطق نفت خیز از شهرهای نفت سفید و مسجد سلیمان نام می برد. این دو منطقه در 40 ـ 50 سال گذشته دارای منابع سرشار نفت بوده اند ولی در حال حاضر چاه های نفت آن مورد بهره برداری قرار نمی گیرند، یعنی نفت «ته» کشیده است. پالایشگاه گاز بیدبلند هم به «بهبهان» منسوب است نه «آغاجاری» در مورد صنعت پتروشیمی و مجتمع های بزرگ گاز در بندر امام خمینی و ماه شهر نظیر «پتروشیمی رازی» شرح مفصلتر می باید. به غیر از «سدّ دز» سدهای دیگری چون سدّ بهبهان، سدّ شهید عباس پور در مسجد سلیمان و... نیز در سالهای بعد از انقلاب اسلامی احداث شده است. بندر امام خمینی، بندر شاهپور سابق است نه «بندرشاه» که در متن آمده. نام شهرستان «شادگان» هم در عداد شهرهای خوزستان نیامده (گویا منابع مورد استفاده مؤلف مربوط به زمانی است که این شهر بخشی از شهرستان خرمشهر بوده است).
در مورد گویشهای خوزستان لازم به یادآوری است که گویش بهبهانی، شوشتری، دزفولی و بندری و بختیاری رایج است.
ص 59: از آثار تاریخی و صنعتی خوزستان هیچ تصویری در دانشنامه چاپ نشده است. چاپ عکس پل سفید یا پل معلق اهواز که بر روی رودخانه کارون دو بخش اهواز را به هم پیوند می دهد و تقریباً سمبل و نماد این شهر است یا عکس زیگورات چغازنبیل یا پالایشگاه نفت آبادان یا ... لازم به نظر می رسد.
دانشگاه جندی شاپور، پس از انقلاب به «دانشگاه شهید چمران اهواز» تغییر نام داده است. این دانشگاه دارای دو شاخه شمالی (در دزفول) و شاخه جنوبی (در خرمشهر) است.
ص 61: منظور نویسنده محترم از این عبارت که نوشته اند:«... پل زیبای خرمشهر که دو قسمت غربی و شرقی شهر را در دو سوی کارون به هم می پیوسته ‍[و اکنون هم می پیوندد] در شعر و ادب فارسی نیز جای خاصی دارد» بر بنده نگارنده سطور که خود خوزستانی است معلوم نشد. این معرفی بیشتر به پل سفید اهواز می پردازد تا پل خرمشهر، ولی در هر دو مورد در عالم شعر فارسی این دو پل محلی از اعراب ندارند. تنها مورد معروف (آن هم برای رود کارون) منظومه معروف شادروان فریدون تولّلی است:
بلم آرام چون قویی سبکبار
به نرمی بر سر کارون همی رفت
صص 63ـ62: در معرفی شوشتر و شوش جا داشت که از مقبره دانیال نبی (شوش) و آبشارها و آسیابهای قدیمی (شوشتر) عکسهایی در این دانشنامه چاپ می شد.
ص 67: از علاء الدوله سمنانی، صوفی معروف و خانقاه و آرامگاه وی در «صوفی آباد» سمنان ذکری به میان نیامده است.
در عنوان «دامغان» ننوشته اند که منوچهری شاعر معروف از این شهر برخاسته است. اگر عکسی از «تاری خانه» یا «خدای خانه» دامغان که قدیم ترین مسجد موجود در ایران است چاپ می شد بهتر نبود؟ مخصوصاً که نوشته اند این مسجد «به سبک بناهای ساسانی ساخته شده است».
ص 68: چرا نام ایلات معروف سیستان و بلوچستان چون «نارویی»، «سرگلزایی»، «زهی»... را ننوشته اند؟ از «شهر سوخته» هم اثری و خبری در دانشنامه کوچک نیست. موسیقی پرشور و هیجان بلوچی هم فراموش شده است. اگر عکسی از گلدوزیهای هنرمندانه زنان بلوچ و قالیچه های جانمازی آن سامان چاپ می شد زیبا بود. معرفی کامل «چاه بهار» با موقعیت نظامی-اقتصادی آن در این دانشنامه ضرور به نظر می رسد.
صص 73ـ70: در معرفی استان فارس این نارسایی ها به چشم می خورد: ابن مقفع، سیبویه و روزبهان شیرازی نیستند. ابن مقفّع اهل کارزین از محال فیروزآباد، سیبویه زاده بیضای فارس و روزبهان بقلی فسوی الاصل است. خاتم کاری آباده معروف نیست، منبت کاری و گیوه بافی آنجا مشهور است. در ذکر کازرون حق بود از عارف مشهور ابو اسحاق کازرونی و علامه دوانی و مجسمه معروف شاپور اول در نیشابور چیزی می نوشتند. کاخ آتشکده اردشیر بابکان فیروزآباد که از آثار نمونه و برجسته جهانی است در معرفی این شهر از قلم افتاده است. منِ بنده واژه «خرابه» را درباره موقعیت فعلی «تخت جمشید» نمی پسندم «که با شکستگی ارزد به صد هزار درست»!
ص 74: کتابخانه بزرگ آیت الله مرعشی نجفی، مدرسه فیضیه و مسجد جمکران قم معرفی نشده است.
ص 75: نام ایلات و عشایر مختلف، گویشهای گوناگون کردی و معرفی طریقتهای نقش بندی، قادری و اهل حق ذیل مدخل «کردستان»، افزوده شود.
صص 78-76: در صنایع دستی، «مسینه» های ساخت هنرمندان مسگر کرمان را هم بر صنایع دستیِ پته دوزی و قالی بافی باید اضافه کرد. عجب است که در ذکر محصولات از «زیره» ی کرمان که ضرب المثل است یاد نکرده اند (شاید نخواسته اند زیره به کرمان ببرند). چه خوب بود به جای سردر حمام ظهیر الدوله، عکسی از «ارگ» بم چاپ می شد.
ص 82: نوشته اند «دهدشت مرکز استان کهگلویه» است. چنین نیست، مرکز این استان «یاسوج» نام دارد و در دهدشت از شهرهای کهگلویه و بویر احمد است.
ص 86: کاش در معرفی خرم آباد ـ مرکز استان لرستان-عکسی از«قلعه فلک الافلاک» هم به چاپ می رسید. موسیقی این منطقه و به خصوص نواختن تنبور و کمانچه نیز قابل ذکر است. «کشکان رود» به غلط «کنگان رود» چاپ شده که در چاپهای بعد باید اصلاح شود. به صنعت «ورشاب سازی» بروجرد که هنر دیرینه ای در این شهر است اشاره نشده است.
ص 91: گرگان، اکنون مرکز استان گلستان است که در چاپ بعدی باید از استان مازندران حذف شود. خوب بود از قالیچه معروف ترکمن هم که از ظرافت و نقش خاصی برخوردار است اینجا یاد می کردند. گنبدکاوس، مصطلح در اعلام نیست. وقتی در ذیل این عنوان می نویسند:«گنبدکاوس نام خود را از بنای عظیم آجری دارد که آرامگاه شمس المعالی قابوس بن وشمگیر از پادشاهان دانشمند و هنرپرور آل زیار است» پس درست این است که عنوان را «گنبد قابوس» بنویسند.
ص 94: گمبرود (نام قدیم بندرعباس) غلط است، درست آن گمبرون است. از استان هرمزگان فقط بندرعباس معرفی شده.
ص 96: عکسی از گنبد استِر و مردخای از آثار باستانی همدان چاپ شده بی هیچ توضیحی. این مکان زیارتگاه یهودیان است. دو سرداب به نام «اِستِر» و «مردخای» پایین کف بقعه موجود است. بر صندوق منبت به خط عربی نام بانی حک شده است. کتیبه های عبریِ گچبری قدیمی هم بر دیوار بقعه دیده می شود. اگر به جای این بنا، عکس آرامگاه باباطاهر عریان چاپ می شد زیبنده تر بود.
ص 98: از استان یزد فقط شهر یزد معرفی شده است. ابرقو (=ابرقوه، معرب ابرکوه) از شهرهای این استان با داشتن آثار با ارزش چون مسجد جمعه (با دو محراب و دو قبله)، گنبد عالی، سرو کهنسال معروف آن، قابل ذکر است. حق بود عکسی از یک «بادگیر» که نماد شهر یزدش توان گفت در اینجا چاپ می شد، شیرینی سازی و از جمله «باقلوا»ی یزد هم شهرت دارد.
ص 115: صائبان با صُبّیان منطقه خوزستان به زرگری و بعضاً کارهای فنی و مکانیکی اشتغال دارند.
ص 191: در مدخل «قیامها و جنگهای تاریخی» از جنگهای طولانی ایران عهد صفوی با دولت عثمانی چیزی ننوشته اند. قیام کلنل محمد تقی خان پسیان هم قابل اعتناست. جا دارد که مدخلی جداگانه و بحثی مستقل درباره «نهضت ملی شدن نفت ایران» نیز در این بخش اضافه شود.
ص 192: (سطر آخر): عبارت «در بندر پارس...» درست نیست. به «دربند پارس» اصلاح شود. جا داشت در این عبارت به مقاوم آریو برزن، سردار نامی ایران در مقابله با لشکر مهاجم اسکندر اشاره می شد.
ص 227: در میان نامداران سیاست، نامی و یادی از مرحوم آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی و سید حسن مدرس دیده نمی شود.
ص 261: در مدخل «فرقه های اسلامی» از میان فرق و مکاتب مختلف تصوف فقط به صوفیان نعمت اللهی و اهل حق اشاره شده است.
ص 277: چاپ نمونه خطوط گذشته از جمله میخی، پهلوی و کوفی در این مدخل ضرورت دارد.
ص 310: در عنوان فرعی «ادب عامه» بعد از صادق هدایت، سهم خدمات مرحوم سیدابوالقاسم انجوی شیرازی و کارهای او در فرهنگ عامه از قلم افتاده است.
ص 311: در موضوع داستان نویسی و نثر معاصر از مرحوم جلال آل احمد و آثار ارزنده اش خبری و اثری نیست.
ص 313: در یادکرد از بزرگان دانش، اندیشه و ادب ذکری از خواجه عبدالله انصاری، احمد غزالی و عین القضات همدانی به میان نیامده است. از معاصران هم ایرج میرزا و سید محمدعلی جمال زاده چرا سهمی ندارند؟
ص 329: نوشته اند: در تاریخ ایران دو رابعه شهرت بسیار یافته اند که یکی عارف و دیگری شاعر بوده است» رابعه عارف معرفی شده، ولی رابعه بنت کعب قُزداریِ شاعر را معرفی نکرده اند.
ص 327: «بانگ اذان بی موقع» اعلام زایمان نیست. در زایمانهای سخت، اذان می گفتند.
ص 378: در عنوان فرعی «گلابگیری و عرقیات» به نام «میمند» فارس که عطریات، عرقیات و گلاب آن سخت مشهور است فراموش شده است. صنعت «عطاری» هم معرفی نشده.
ص 381: «نخل» عزاداری مراسم عاشورا هم به توضیح نیاز دارد و هم چاپ عکسی از آن لازم است. نخل گردانی روز عاشورا در شهر یزد از حالت و شور خاصی برخوردار است.
ص 385: ضبط دعای تحویل سال در مراسم نوروز در دانشنامه ضرور می نماید.
ص 398: در مدخل شبیه خوانی، آنجا که به تکیه و حسینیه اشاره می شود و در ادامه می نویسد:«دوران سلطنت ناصرالدین شاه اوج اهمیّت و شکوه و جلال شبیه گردانی و تعزیه است» جا داشت که از «تکیه دولت» هم یاد می کردند و توضیح می دادند.
ص 401: در بارگاه حضرت رضا علیه السلام علاوه بر «سحرگاه»، هنگام غروب هم نقاره می زنند. در منابع بخش فرهنگ عامه جای کتاب تعزیه در ایران تألیف صادق همایونی خالی است.
ص 405: در عناوین برگزیدگان افسانه، ذکری از «سهراب» نیست. جای معاشیق شعر فارسی هم که مدخلی مستقل می طلبد و هم می شد در این بخش آورد، خالی است.
ص 427: در معرفی سازهای کمانچه و سنتور، حق بود از نوازندگان صاحب سبکی چون بهاری در کمانچه و حبیب سماعی (سماع حضور) و استاد فرامرز پایور در سنتور نوازی یاد می کردند. در نی هم نام استاد حسن کسایی از قلم افتاده است. در عنوان فرعی «ردیف و دستگاه موسیقی» نام استادان ردیف شناسی چون برومند و دوامی باید افزوده شود.
ص 430: در انواع نقاشی ها، نقاشی معروف به «نقاشی قهوه خانه ای» معرفی نشده است. خوب بود نمونه ای از یک مینیاتور در این قسمت چاپ می شد.
ص 431: سبک جدید نقاشی-خط در مدخل «نقاشی» از قلم افتاده است.
ص 442: در معرفی کمال الملک جا داشت که تصویر معروف و پرشکوه پرتره استاد و از تابلوهای او مثلاً «فالگیر بغدادی» چاپ می شد.
در فهرست اعلام (اشخاص-اماکن) کمبود زیاد داشت. مثلاً نام علیرضا عباسی، خلیل بن احمد، عبدالمجید کاتب، بشار بن بردتخارستانی و دهها مورد دیگر فهرست نشده است.
پیشنهاد می کنم در تجدید چاپ این اثر ارزشمند عناوین و مدخلهای زیرین هم افزوده شود: قلاع تاریخی و باستانی، آب انبارها، طب سنّتی و داروهای گیاهی، پوشاک قدیم و محلی، کاروانسراها، خانقاه ها، دعای باران و مراسم آن عکس نمونه فرشهای ایرانی، غذاها و چاشنی ها و تنقلات ایرانی.
به عنوان حسن خاتم مطالبی را که درباره تهیه پارچه قلمکار اصفهانی در این دانشنامه آمده و حاوی نکته ای است مرور می کنیم:
«... استادان با تجربه رنگها را از انواع گیاهان و مواد معدنی آماده می کنند. در مرحله بعدی پارچه های سفید را برای چند روز در رودخانه زاینده رود-که معتقدند برای این کار از هر آب دیگری مناسبتر است-می خوابانند. سپس یک سر پارچه را می گیرند و از سر دیگر آن چند بار با شدّت بر سنگ می کوبند. پس از آن پارچه را با فرو بردن در محلول گرد پوست انار و هلیله به رنگ شیری یا زرد کدر در می آورند. پس از آنکه پارچه خشک شد آن را به اندازه های مختلف می برند... در مرحله رنگ آمیزی و نقش زنی هر بار قالب مخصوصی را به رنگ مورد نظر آغشته می کنند و روی پارچه می کوبند. نخست رنگ مشکی و سپس قرمز را روی پارچه منتقل می کنند. رنگ قرمز از گل سرخ گرفته می شود و پس از خشک شدن رنگها، پارچه را در یک دیگ آب جوش-که گرد پوست انار و الیزارین در آن حل شده-چند ساعت می جوشانند. این داروها سبب می شود که رنگها درخشانتر شوند.
پس از آن پارچه را در آب رودخانه ها می شویند و بارها محکم بر سنگ می کوبند تا آب آن و الیزارین زدوده شود. پس از خشک کردن در آفتاب، آن دسته از پارچه ها را که می خواهند زمینه اش سفید باشد دوبار در محلول سفید کننده فرو می برند و چند روز-که در زمستان، گاه تا یک ماه طول می کشد-در مقابل اشعه آفتاب به آن آب می پاشند تا مرطوب بماند. کار چاپ رنگهای آبی، زرد و سبز تازه پس از این سفیدگری انجام می گیرد. پس از آن باز هم پارچه را می شویند و خشک می کنند. بدین ترتیب هر پارچه قلمکار-چه با قالب و چه با قلم-مراحل پر آب و تابی را پشت سر می گذارد تا زینت بخش اندام و خانه های مردم شود. گویی اصطلاح «پر آب و تاب» از همین جا به زبان فارسی راه یافته است».(1)

پی نوشت :

1. جهان کتاب (سال 8، شماره 3، تیر 1382).

منبع مقاله :
به اهتمام مؤسسه خانه کتاب، کتاب نقد و نقد کتاب، تهران: خانه کتاب، چاپ اوّل، آبان 1386