جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا

حاضر به ترک جبهه نبود
شهید صحنعلی تاراس

آرام و بی ادعا بود و در عین حال پر جنب و جوش، می دانستم از بچه های با سابقه ی جنگ است، این را بعدها نه از خودش که از یکی از شهدای گروهان شنیدم که از عملیات ثامن الائمه جنگ را شروع کرده است. در بیشتر عملیاتها شرکت کرده و مجروح شده بود. در یک مورد آن برخی انگشتان دست چپش از کار افتاده بود ولی او با همان دست راستش کار چندین نفر را انجام می داد.
مظلوم و گمنام و مثل بقیه ی رزمندگان راضی به ذکری از فعالیت های جنگی اش نبود. به او گفته بودند می توانی به شهر برگشته و در تعاون سپاه ایذه مشغول به فعالیت شوی اما او با این توجیهات و علیرغم فعالیت های جسمی اش حاضر به ترک جبهه نبود. در کنار فرماندهی گروهان بود و هر جا فرمانده یا معاون دسته ای نبود یا مجروح شده بود او را می فرستادند.
فرماندهی لشکر ولی عصر(عج) پس از عملیات والفجر هشت، گردان سلمان فارسی را برای سازماندهی نیروهای شهرستان ایذه به فرماندهی شهید علیرضا جعفرزاده تشکیل داده و او ( از آنجا که اهل ایذه بود) را برای فرماندهی یکی از گروهانهای آن گردان فراخوانده بود اما او به سادگی حاضر به رفتن نبود و این موضوع یک ماه وقت او را گرفته بود تا اینکه به او اعلام کردند تکلیف است.
به محض اینکه نام تکلیف آمد، بدون کمترین اصرار و مقاومتی، میل باطنی اش را کنار گذاشته، کوله پشتی اش را برداشت و از گردان کربلا یک راست رفت گردان سلمان، تعجب کردم، نه به آن وابستگی اش به گروهان نجف اشرف نه به این تسلیم محض.
مدتی بود در گرماگرم عملیات کربلای پنج و در یک غروب غم انگیز در حال وضو در محوطه ی گردان، پای تانکر آب بودم که خبر را یکی از رزمندگان داد: « چند روز پیش در عملیات کربلای پنج وقتی که صحنعلی تاراس برای پرتاب نارنجک به سمت عراقی ها از خاکریز بالا می آید دشمن سینه اش را به رگبار بسته است و...»(1)

هیچ گاه جبهه را ترک نکرد!
شهید اسماعیل فرجوانی

از شروع جنگ در خرمشهر وارد جبهه شد و در مقاومت بچه های خرمشهر در مقابل عراقی ها از خود رشادت به خرج داده بود، به طوری که در همان موقع در خرمشهر زیر آوارمانده و به طور معجزه آسایی زنده ماند. در طریق القدس( فتح بستان) تنها برادرش ابراهیم که از او کوچکتر بود به شهادت رسید.
در حمله ی رمضان پایش زیر تانک دشمن قرار گرفت و عبدالله محمدیان( معاونش) او را به دوش گرفته و فاصله ی چندین کیلومتری تا خط خودی را پیاده پیموده بود.
خواهرش هم بر اثر اصابت توپ در مسجد جوادالائمه( اهواز) جانباز شده بود.
به دلیل وضعیت خاص فرزندانش( دو دختر کاملاً فلج) یکی از علما به وی سفارش کرده بود که دیگر می تواند به جبهه نرود. اما نمی توانست در شهر نشسته و نظاره گر شهادت دوستانش باشد. لذا جبهه را هیچ گاه ترک نکرد.
در خیبر چشمهایش بر اثر گازهای شیمیایی دشمن دچار آسیب شد. در شب عملیات بدر بر اثر اصابت تیر دوشکا دست راستش از ناحیه ی مچ قطع شد.
در کربلای چهار در معبر دشمن در حالی که پیشاپیش غوّاصان بود و ترکش نارنجک دشمن چشمش را سوراخ کرده بود به حالت سجده افتاده و به برادر شهیدش پیوست. پیکر مطهرش در همان منطقه ماند و سالها بعد به آغوش میهن اسلامی بازگشت. حاج اسماعیل فرجوانی فرمانده دلاور گردان کربلا بود.(2)

اسم مرا هم بنویسید!
شهید مهدی شریف نیا

حاج مهدی شریف نیا از ابتدای جنگ در جبهه بود. فرزندان و برخی از اقوام و بستگانش هم مقیم جبهه بودند. با وجود کهولت سن او را علمدار گردان کربلا نامیده بودند.
در خط پدافندی تپه ریشن( کردستان عراق) مستقر بودیم. پست های نگهبانی شب حدود چهار ساعت برای هر نفر بود. تقریباً می شود گفت که شب را کسی نمی خوابید و فقط در روز استراحت می کردیم. وقتی می خواستم اسامی بچه ها را برای نوشتن لوحه ی نگهبانی به فرماندهی گروهان بدهم، با اینکه من به جای نوه اش به حساب می آمدم اما با التماس، درخواست می کرد که اسمش را هم بنویسم.
به او گفته می شد که شما پیرمرد هستید و همین که در میان ما هستید خودش کلی روحیه است. می گفت: « دوست دارم اسمم جزء کسانی نوشته شود که در راه خدا نگهبانی می دهند» وقتی به شهر می آمد همیشه می توانستی او را در عبّاسیه ی اهواز بیابی.
آخر هم در 22 رمضان سال 1373 در مسجد در هنگام اقامه نماز جماعت عصر در حال سجده روح بلندش به سوی ملکوت پرواز کرد.(3)

تا سینه زیر آب!
شهید علی چیت سازیان

هوا کاملاً تاریک شد. باران شدیدی می آمد. علی آقا به من گفت: « طناب معبر را روی آب ببند.»
رفتم آن سوی پل، طناب را بستم. ولی با چند موج و بالا پایین آمدن آب، هم طناب معبر را آب برد و هم پل را و چهار گردان ماندند پای ارتفاع قامیش زیر پای عراقی ها.
تصمیم گرفت نیروها را برگرداند، اما بدون پل چطوری؟ باورکردنی نبود. چند تخته چوب به دو سمت رودخانه کشید.
توی تاریکی، زیر باران، خودش با دو تا معاونانش امیر پور و صداقتی، تا سینه ایستادند داخل رودخانه. بیشتر نیروها هم از سرما و هم سوز می لرزیدند. اما چاره ای نبود. باید داخل آب با کمک تخته ها و البته علی آقا، عمواکبر و آقا سعید، خودشان را می رساندند به آن طرف رود.
علی آقا دستش را گره زده بود به چفیه ای که آن بسیجی دور گردنش بسته بود. آب با شدت او را از دست علی آقا جدا می کرد. دست علی از شدت سرما کرخ شده بود. یکباره دستش شل شد و بسیجی رفت زیر آب. تا آن ساعت هفت نفر از بسیجی ها غرق شده بودند.
پشت تویوتا نشست. به این فکر نمی کرد که تدبیر او جان قریب هزار نفر را نجات داده. به آن هفت نفر فکر می کرد و به پدر و مادرانی که منتظر بچه هاشون بودند. وسط راه سرگذاشت روی شانه ی من و گریست.(4)

خواب پشتِ فرمان از شدت خستگی!
شهید علی معمار حسن آبادی

توان رزمی نیروها در یک دوره ی آموزش نظامی، همراه با اردوی چند روزه، پیاده روی، کوهپیمایی و آزمون در پادگان شهدای اُحد ایرانشهر به پایان رسیده بود و نیروها بسیار خسته بودند.
معمار نیروها را شبانه در قرارگاهی که با محل اردو سه کیلومتر فاصله داشت، مستقر کرد. می خواست بعد از چند روز تلاش مداوم، استراحت کند. خم شد که بند پوتین را باز کند که ناگهان چیزی به ذهنش خطور می کند. فوراً بلند می شود و با خودرو عازم محل اردوگاه می شود. یکی از خودروهای عبوری خبر می دهد که در همین نزدیکی ها ماشینی از جاده پرت شده است. بلافاصله چند نفر از بچه ها به سراغ آن ماشین می روند و متوجه می شوند که ماشین معمار است که در پایین جاده وارونه شده است و او در حالی که صورتش خون آلود است، آرام و بی حرکت درون ماشین است. بچه ها فکر می کنند که او شهید شده و می خواهند او را از مایشن بیرون بیاورند. ناگهان او چشمانش را باز می کند و بیرون می آید.
وقتی علت آمدنش را پرسیدم، گفت: « می خواستم نارنجک منفجر نشده ای را که در حین آموزش پرتاب کردیم، منهدم کنم و اصلاً متوجه تصادف نشدم».
از فرط خستگی در این فاصله ی کوتاه، پشت فرمان ماشین خوابش برده بود.(5)

پی نوشت ها :

1. بچه های گردان حاج اسماعیل، صص 51-52.
2. بچه های گردان حاج اسماعیل، صص 77-78.
3. بچه های گردان حاج اسماعیل، ص85.
4. دلیل، ص 203.
5. شقایق کویر، صص 152-153.

منبع مقاله :
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.