جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا

هنرمند
شهید یوسف کلاهدوز

یک روز به خانه ی آنها رفتم. مشغول کار بود. لایه ای از گرد و چوب بر روی مژه هایش نشسته بود. گفتم: « یوسف! نکند به تازگی شغل نجاری را برگزیده ای که اینقدر خاک ارّه بر روی صورتت نشسته؟!»
در حالی که انگشتان دستم را می فشرد، گفت: « حالا کجایش را دیده ای؟ بیا برویم داخل اتاق تا چیزهایی را نشان دهم که تا کنون ندیده ای؟»
به اتفاق وارد منزل شدیم. در میان راهرو، مقدار زیادی چوب، وسایل نجاری مثل: ارّه، چکش، دلر و مقداری میخ ریخته بود. در گوشه ی حیاط یک کمد نصفه کاره وجود داشت که داشت روی آن کار می کرد. در خانه هم چیزهای دیگری ساخته و گذاشته بود. عالی بودند، نتوانستم چیزی نگویم. دستی به پشتش زدم و گفتم: « تو خودت یک پا هنرمندی، پس چرا این هنرت را پیش ما رو نمی کنی؟»
در آن روزها، به داشتن چنان دوستی افتخار می کردم. وسایلی که ساخته بود با وسایلی که نجارها می سازند، تفاوتی نداشت.(1)

کانال کن پر و پا قرص!
شهید مصطفی ردانی پور

تند تند موشک های آرپی جی را می بست، یا خودش شلیک می کرد یا می داد یکی از بچه های بغل دستی اش. اوضاع خراب خراب بود، زیرا با تصرف تپه های 202 در شمال عین خوش توسط دشمن نه تنها بیش از دو هزار نفر از نیروهای عملیاتی لشکر امام حسین( علیه السلام) در خطر محاصره و اسارت قرار گرفته بودند بلکه احتمال شکست عملیات فتح المبین هم داده می شد.
مصطفی آنقدر این طرف و آن طرف دوید، داد زد و الله اکبر گفت تا بالاخره یک رگبار در سینه ی او نشست. دست، پا، شکم همه، آش و لاش و با خون یکی شده بود. تا رسیدیم به تی شکن، چند بار بی هوش شد و هر بار پس از به هوش آمدن نیم خیز می شد تا به خط درگیری باز گردد. دست آخر وقتی می خواستیم او را داخل بالگرد بگذاریم در حالی که بسیار نگران به نظر می رسید گفت:
« به حسین بگو اگر عراقی ها را امشب از تپه ها و تنگه ی ابوغریب بیرون نریزه عملیات شکست می خورد...»
باور می کنید مصطفی و حسین خرازی بیشترین سهم را در عملیات فتح المبین داشتند!
*
خط شیر در جبهه ی دارخوین، حکم سنگر کمین را داشت چون سنگرها مخفی بود و مدافعان آن در شرایطی سخت زندگی چریکی را تحمل می کردند. وقتی بچه ها برای عملیات فرمانده کل قوا شروع به کندن کانال برای نزدیک شدن به دشمن کردند آقا مصطفی از کانال کن های پر و پا قرص بود. در هوای گرم اوایل خرداد آمده بود انتهای کانال، آنجا که صدای عراقی ها را هم می شنیدیم.
نصف شب رفت بالای کانال، کنار یک بوته گز و نماز شب خواند. گلوله های سرخ رسام هوا را می شکافت و پشت نخل های محمدیه ناپدید می شد اما مصطفی، آرام آرام، انگار با خدای خود عهدی داشت، نماز کاملی خواند و بر سجده بود تا نماز صبح(2).

یک روز خواب
شهید عبدالعلی بهروزی

زمان در چنگ هایت گیر افتاده بود و مثل عطش زده ای که به آب رسیده باشد چشمه را یافته بودی. با خوابیدن دشمنی نداشتی اما از آن فراری بودی و فرصتی نمی یافتی که بخوابی.
نمی دانم چندمین شبی بود که در جریان عملیات والفجر مقدماتی درست نخوابیده بودی، اما می دانم که با خستگی و آسایش و خواب بیگانه بودی و اینها آخرین واژه هایی بودند که در قاموست جای می گرفتند.
آنروز وقتی عجولانه و نگران به چادر وارد شدی تا چیزی را برداری و بروی، تو را دیدم که روی زانوهایت جلو رفتی تا کفشهایت پتوها را خاکی نکنند. هنوز روی زانوهایت بودی که سجده وار افتادی و دیگر برنخواستی.
فرمانده تیپ 15 امام حسن( علیه السلام) وقتی تو را دید به ما گفت کسی او را بیدار نکند و مواظب باشید کسی به چادر وارد نشود و او خوب استراحت کند.
وقتی تو به خواب رفتی گویی این ما بودیم که آرام می گرفتیم. از بس بی قراری هایت را دیده بودیم گویی این وجود ما بود که آرامش می گرفت. در جلوی چشمان متعجبمان یک روز تمام خوابیدی و ما چقدر خوشحال بودیم وقتی می دیدیم آرام گرفته ای اما وقتی برخواستی نهیب زدی که: چرا مرا بیدار نکردید چرا؟
او فرمانده شهید عبدالعلی بهروزی بود که در جریان بمباران جزیره مجنون در 63/1/15 جاودانه شد.(3)

برای تحقق ارتش بیست میلیونی
شهید یوسف کلاهدوز

وقتی طرح نیروی بسیج را نوشتم، به پیشنهاد او قرار شد هزار نفر را در سپاه آموزش بدهیم و هرکدام را در یکی از مساجد مستقر کنیم تا به آموزش مردم بپردازند. در نظر گرفته بودیم که هریک، حدود صد نفر را آموزش دهند تا در مرحله ی اول صد هزار نیرو آموزش دهیم و بعد تا یک میلیون برسانیم و سازماندهی کنیم.
وقتی موضوع را خدمت حضرت امام(ره) مطرح کردیم، فرمودند: « یک مملکت اسلامی باید همه اش نظامی باشد و کشوری که بیست میلیون جوان دارد، باید بیست میلیون بسیجی داشته باشد».
و در پنجم آذر 1358 فرمان تشکیل ارتش بیست میلیونی را صادر کردند.
از آن روز به بعد، کلاهدوز به همراه برادران دیگر شبانه روز فعالیت می کردند و با نهادهای مختلف ارتباط برقرار می کردند تا به مرور ارتش بیست میلیونی را تحقق بخشد(4).

22ساعت کار در روز!
شهید یوسف کلاهدوز

چند وقتی بود که دو ساعت در شبانه روز می خوابید و بقیه ی ساعات را کار می کرد. تا حدی که از فرط خستگی نشسته در کنج اتاق خوابش می برد.
پشت کار فوق العاده ای داشت. گرچه مسئولیت های زیادی بر دوش او بود ولی سعی می کرد چهره ای خشنود و راضی داشته باشد. می گفت: « هر وقت به خانه می آیم حامد خواب است. وقتی هم که سر کار می روم خواب است. هفته ای یک بار هم نمی توانم با او حرف بزنم.»
یک بار یکی از دوستانش که به خانه ی ما آمده بود، گفت: « زن و بچه آدم هم به گردنش حقی دارند».
او تصمیم عالی تری داشت. می گفت: « هیچ کس بدش نمی آید که پیش خانواده اش باشد. ولیکن انقلاب هم به گردن ما حقی دارد که در درجه ی اول باید حق انقلاب را ادا کنیم. زمان حساسی است و باید این حساسیت را درک کنیم و دینی را که بر گردن ماست ادا کنیم»(5).

فعالیت در حال مریضی
شهید حجت الاسلام سیدباقر علمی

در اول نهضت امام خمینی(ره)، برادرم در کنار فراگیری علوم حضوی در مدرسه ی فیضیه، به فعالیت های انقلابی نیز می پرداخت. او به دلیل رفت و آمدهای مکرر به قزوین، وسیله ای شده بود برای انتقال اعلامیه ها، نوارها، رساله و کتابهای حضرت امام(ره) به آنجا، وی در هر مرحله ای که از قم به قزوین می آمد، تعدادی از موارد فوق را بهمراه می آورد و در شهر پخش می کرد. در یکی از سفرهایش که به قزوین آمده بود، سخت مریض شد و طبق گفته ی پزشک معالجش باید استراحت مطلق می کرد. اما او زیر بار نرفت و ما هر کاری کردیم تا استراحت کند، موفق نشدیم، چون اعلامیه هایی را که همراه خود داشت، هنوز پخش نکرده بود. او با همان حال مریضی به سطح شهر رفت و اعلامیه ها را پخش کرد.(6)

پی نوشت ها :

1. هاله ای از نور، ص 189.
2. بوی باران، صص 24 و 74.
3. همین نصف روز، ص 103.
4. هاله ای از نور، ص 73.
5. هاله ای از نور، ص 207.
6. سکوی پرواز، ص 21.

منبع مقاله :
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.