جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا

اسم خیابان
شهید ابراهیم احمدپور

وقتی شهردار شد، اوضاع شهر خیلی به هم ریخته بود. جنگزده ها از همه ی شهرهای اطراف به ماهشهر آمده بودند. با این حال، محمد ابراهیم از خدمات رفاهی برای آنها کم نمی گذاشت. خیابانی ده سال پیش ساخته شده بود، اما هنوز خاکی بود. محمد ابراهیم گروهی را آماده کرد، خود نیز مثل یک کارگر آستین بالا زد و کار آسفالت آنجا را شروع کرد. روز آخر ساعت کار به پایان رسیده بود اما مقداری از کار هنوز باقی مانده بود. او با خوشرویی رو کرد به یکی از کارگران و گفت: « فلاحی چایی درست کن. یک چایی داغ دور هم می خوریم و چشم بر هم زدنی کار را تمام می کنیم». او همه کارها را این قدر آسان می گرفت(1).

همه ی ساعتها، ساعت کار
شهید ابراهیم احمدپور

یک پایش در جبهه بود و پای دیگرش در شهر. ساعت کار بخصوصی نداشت. همه ی ساعتها برای او ساعت کار بود. صبحها اولین کسی بود که سر کارش حاضر می شد. گاه اتفاق می افتاد که ناهارش را ساعت پنج بعدظهر می خورد.
نیروهای داوطلب از شهرهای مختلف به ماهشهر می آمدند.
او آنها را سازماندهی می کرد و به جبهه اعزامشان می کرد. روزی حدود هزار نفر از ستاد او به جبهه اعزام می شدند. غروب که می شد، خودش نیز کارهای شهرداری را رها کرده، راه می افتاد طرف خط مقدم.
هوا که روشن می شد، باز راه شهر را در پیش می گرفت(2).

با شانه ی شکسته
شهید ابراهیم احمدپور

پیش از آنکه نگران بیماریش باشد، نگران کارهای بر زمین مانده اش بود. پرونده ها روی هم تلنبار بود و او با نگرانی می گذاشت مقابلش، یک دستش را می گرفت به شانه ی شکسته اش و با دست دیگرش به پرونده ها رسیدگی می کرد.
بیست و دوم بهمن ماه بود. از ماهشهر زنگ زدند تا برای سخنرانی برود آنجا. حالش اصلاً مساعد نبود، اما با هر زحمتی بود خودش را آماده کرد. من نیز همراهش راهی شدم.
وقتی رسیدیم به ماهشهر، مردم سر از پا نمی شناختند. هلهله می کردند و می گفتند: « آقا آمده!...»
ابراهیم با حضورش در آنجا و ایراد سخنرانی، دل همه ی آنها را شاد کرد. سپس با همه وداع کرد و با هم به تهران بازگشتیم. این آخرین وداع ابراهیم با ماهشهر بود.(3)

بنّایی می کرد
شهید غلامحسین رضوی

انقلاب که پیروز شد او هم آرام گرفت. بعد از سربازی بیکار نماند. خشت روی خشت می گذاشت و بنایی می کرد. کنار آمدن با مشکلات زندگی کار ساده ای نبود. نانی بخور و نمیر به دست می آورد. اما دلش خوش بود به این که از زور و بازوی خودش نان می خورد. به این که زمانه پستی ها و بلندی های زیادی دارد. به این که حتماً فرصت های بهتری هم پیش می آید. « صبر باید کرد»(4).

با همان لباس بنایی به محضر آمد
شهید غلامحسین رضوی

وقتی به خواستگاری ام آمدند، چهارده سال بیشتر نداشتم. فقط خواهرش را می شناختم. همسایه بودیم. نظرم را خواستند تازه فهمیدم قضیه جدی است. پرسیدم: « چند سالش است؟»
جواب دادند:« بیست و یک سال».
پرسیدم: « شغلش چیست؟»
جواب دادند: « تازه از سربازی آمده و می رود بنایی».
پرسیدم: « نمازش را می خواند؟»
جواب دادند: « می خواند. بچه ی با ایمانی است».
گفتم: « می تواند خرج زندگی را بدهد و نان آور خانه باشد؟»
گفتند: « می تواند».
همین قدر برایم کافی بود. تا روز عقد او را ندیدم. وقتی به محضر آمد لباس هایش گچی بود. با همان لباس کار بنایی وارد محضر شد. آنچه می دیدم با آنچه تصور کرده بودم، از زمین تا آسمان فرق داشت. جوانی ریز نقش، با پوستی سفید و موهایی خرمایی رنگ.
« عجب! پس این مرد زندگی آینده ی من است؟ باید اهل کار و زندگی باشد که این طور به محضر آمده».
گفتن کلمه ی « بله» در هیچ جای زندگی به اندازه ی زمان عقد، کار سختی نیست. « بله» مرزی است میان تجرد و تأهل. میان گذشته و آینده. می بایست آینده ی خوشی را تصور می کرد تا گفتن این کلمه برایم راحت تر می شد. تصور کردم. نقش بستن چیزهای خوش، در ذهن یک دختر چهارده ساله، ساده است. دختری که در یک خانواده ی سنتی به دنیا آمده و بالیده و برای اولین بار با مردی رو به رو شده که قرار است زندگی تازه ای را با او شروع کند. همه ی هزینه ی خرید عقدمان هشتصد تومان شد. مجلس عقد را روز پنجم ماه رمضان برگزار کردیم. مجلس که نه، یک مهمانی کوچک و ساده. جشنی که داماد خرجش را با قرضی چهارهزار تومانی جور کرده بود.
وسایل اندکمان را در دو اتاق تو در توی خانه ی پدر حسین جا دادیم و زندگی مشترکمان را شروع کردیم.
صبح زود از خانه بیرون می رفت و غروب برمی گشت. هوا گرم بود و نمی توانست غذای ظهرش را با خود ببرد. جایی برای نگهداری غذا نداشتند. گرما غذا را خراب می کرد. به خانه که می آمد، می پرسیدم:
« نهار چه خورده ای؟»
با خنده می گفت:
« چلو انگور!»
تحمل رنجی که او می کشید برایم سخت بود. کاری از دستم برنمی آمد.
راه بهتر، پیدا کردن کار دیگری بود.
وقتی کارخانه ی پتوبافی برای استخدام کارگر ثبت نام می کرد، به همراه دوستش آقای هدایتی به کارخانه رفت و نامش را نوشت. از من می خواست که برایش دعا کنم. می گفت:
« تا می توانی از خدا بخواه که کارم درست شود!»
دعاهای ما کارساز بود. در امتحان استخدامی کارخانه پذیرفته شد و کارش را شروع کرد.(5)

در کارهای بسیج خیلی فعال بود
شهید غلامحسین رضوی

توی کارخانه، بسیج تشکیل داد و خودش مسؤول آن شده بود. مدیر کارخانه با عقاید انقلابی حسین و همکارانش مخالف بود و کارهای آنها را بیهوده می دانست. حسین که احساس وظیفه و تعهد زیادی داشت، می گفت: « باید بچه ها را بیدار کنیم تا دست به سینه و طرفدار بیگانه نباشند. حالا دیگر انقلاب شده و اوضاع فرق کرده است».
اغلب جلسات بسیج را در خانه ی خودمان راه می انداخت. بعد از مدتی حسین به عنوان رابط بین بسیج کارخانه و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی فعالیت هایش را بیشتر کرد.
کار او شب و روز نمی شناخت. کمتر او را می دیدم. فراغتی هم اگر بود به ورزش می گذراند. اسب سواری، شنا، کشتی و... از این وضع ناراضی بودم. دوست داشتم حضورش را در خانه بیشتر احساس کنم. دیگر پای بچه هم در میان بود. می گفتم: « یکباره رختخوابت را هم ببر کارخانه و آنجا بخواب! اینجا خانه دومت است نه خانه اولت».
و او که حضور خود را در بسیج لازم می دانست با لحنی آرام مرا به صبر فرا می خواند:
« ببین! اگر من نباشم اصلاً بچه ها دور هم جمع نمی شوند و کاری نمی کنند».
چاره ای جز قانع شدن نداشتم(6).

پی نوشت ها :

1. شهرداران آسمانی، ص 63.
2. شهرداران آسمانی، ص 66.
3. شهرداران آسمانی، ص 75.
4. حریف شب، ص 107.
5. حریف شب، صص 120-118.
6. حریف شب،‌ص 121.

منبع مقاله :
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.