جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا
حرف از استراحت نزنید
در منطقه والفجر8، اگر اشتباه نکنم ساعت 3 یا 4 بعدازظهر بود. من در حال انجام امور تدارکاتی بودم. برای چند دقیقه استراحت کنار نخلی نشستم و در حال خود فرو رفتم. مدت کوتاهی گذشت ناگاه چشمم به برادر حسن شوکت پور
جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا
غرق در کار
شهید حسن شوکت پور
- سلام!
- علیک السلام! خسته نباشی برادر!
از این که لحظه ای بی کار نشسته بودم، شرمنده شدم، در حالی که از جایم بلند می شدم، گفتم: « خیلی ممنون! شما خسته نباشی!».
و به سر و وضع لباس و کفش هایش نگاه کردم که گل آلود بود و به چهره اش که پژمرده و خسته بود و چشم هایش که از شدت بی خوابی قرمز شده بود. گفتم: « چی شده برادر شوکت پور؟»
لبخندی زد و گفت: « چیزی نشده!»
و نشست روی زمین. من هم نشستم کنار دست او. به من تکیه داد. سعی کردم تکان نخورم تا بتواند خستگی اش را روی دوش من بیندازد. در حالی که از شدت خستگی داشت خوابش می گرفت، پرسید: « وضعیت شما چطوره؟»
منظورش وضعیت ما از لحاظ امکانات بود، گفتم: « الحمدالله خوبه!»
ایشان گفت: « خدا را شکر!»
صدایش ضعیف شده بود و بدنش هم بی حال بود. حس کردم ممکن است مریض باشد. پرسیدم: « مریض که نیستی؟»
گفت: « نه! حالم خوبه!».
حدس زدم که باید گرسنه باشد. او بیشتر وقت ها از بس غرق در کار بود، معمولاً فرصت نمی کرد، سر
وقت نهار یا شام بخورد، مخصوصاً وقتی که عملیات در پیش بود. گفتم: « برادر شوکت پور نهار خورده ای؟»
گفت: « می خوریم، دیر نمی شه!»
گفتم: « صبحانه چی؟ شام چی؟...»
لبخندی زد و دوباره گفت: « گفتم که می خوریم! دیر نمی شه!»
و من یقین پیدا کردم که او از نهار دیروز تا حالا هیچ چیز نخورده است و به فکر افتادم که چیزی برایش بیاورم. گفتم: « اجازه بده برم یک چیزی بیارم، بخوری!»
گفت: « عجله ای نیست!»
من از جا بلند شدم و با عجله مقداری غذا برای ایشان آوردم و گفتم: « بفرمایید!»
برادر شوکت پور خیلی با تأنی دست به غذا برد و گفت: « بسم الله!»
گفتم: « نوش جان!»
و او با ذکر« بسم الله الرحمن الرحیم» آهسته و با تأمل مشغول خوردن غذا شد و گرچه دو سه وعده بود که غذایی نخورده بود اما خیلی کم غذا خورد و بعد دست از غذا کشید و گفت: « الهی شکر!»(1)
حرف از استراحت نزنید
شهید حسن شوکت پور
سخت کوشی و تلاش
شهید محمد آرمان
اولین سؤال: کار به کجا رسید؟
شهید محمد آرمان
گاهی نقش امدادگر را برای مجروحین ایفاء می کرد و گاه راننده آمبولانس می شد. یک فرد استثنایی جنگ بود. در عملیات والفجر هشت هیچ گاه مشاهده نشد که او کفش به پا داشته باشد یا حتی لباس و صورتش گلی نباشد. هیچ کس نمی توانست متوجه شود ایشان چه وقت استراحت می کند. استراحتش اصلاً مشخص نبود. در موقع کار چنان سرعت و شتاب اعجاب انگیزی داشت که کسی به پای او نمی رسید. فرمانده گردان اگر به مشکلی برمی خورد فوراً سراغ آرمان را می گرفت(4).
هشت ساعت زحمت
شهید محمد آرمان
با لحن گفتار خاص او بچه ها جانی گرفتند و به همراه محمد در زیر آتش شدید دشمن به طرف بلدوزر رفتند و بعد از هشت ساعت تلاش و زحمت فراوان بالاخره بلدوزر از داخل باتلاق درآمد» (5).
پی نوشت ها :
1. حدیث آرزومندی، صص 87-90.
2. حدیث آرزومندی، ص 180.
3. فرمانده قلبها، صص 41-42.
4. فرمانده قلبها، صص 68-69.
5. فرمانده قلبها، ص 70.
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}