به کوشش: رضا باقریان موحد




 
عکس روی تو چو در آینه ی جام افتاد *** عارف از خنده ی می در طمع خام افتاد
حُسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد *** این همه نقش در آیینه ی اوهام افتاد
این همه عکس می و نقش نگارین که نمود *** یک فروغ رخ ساقی است که در جام افتاد
غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید *** کز کجا سرّ غمش در دهن عام افتاد
من ز مسجد به خرابان نه خود افتادم *** اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد
چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار *** هر که در دایره ی گردش ایام افتاد
در خَم زلف تو آویخت دل از چاه ز نخ *** آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد
آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی *** کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد
زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت *** کان که شد کشته ی او نیک سرانجام افتاد
هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است *** این گدا بین که چه شایسته ی انعام افتاد
صوفیان جمله حریفند و نظر باز ولی *** زین میان حافظ دلسوخته بد نام افتاد

1. از وقتی که تصویر چهره ی زیبای تو در جام شراب افتاد و مانند آینه انعکاس یافت، عارف از پرتو و درخشش باده به این خیال باطل افتاد که به همه ی اسرار دست یافته است؛ وقتی انوار الهی در دل عارف تجلّی کرد، او از این پرتو و تجلیات الهی، ادعای شناخت حق را کرده و خود را عارف نامید.
2. زیبایی چهره ی تو یک بار در آیینه ی هستی تجلّی کرد و از همان یک جلوه، این همه تصویر و خیالات مختلف در آیینه ی تخیلات انسان ها به وجود آمد. حُسن معشوق ازلی فقط یکبار جلوه کرد و عشق و مستی را آفرید و با آن که واحد بود، ولی در اوهام کثرت اندیش انسان ها نقش های گوناگون پدید آمد.
3. این همه جلوه و تجلیات حق و تصویرها و نقش های رنگارنگ و مختلفی که در آفرینش به وجود آمده، همه از پرتو چهره ی زیبای ساقی ازلی است که در جام منعکس شده است.
4. غیرت عشق الهی، زبان اولیای الهی و عاشقان حقیقی را بریده و بسته است به این کیفر که اسرار غم عشق را فاش کرده اند و آن را به دهان عوام انداخته اند. عشق، غیرت دارد و نمی خواهد که نام و سخنش به سر زبان هر بی سر و پایی بیفتد و اسرارش فاش گردد؛ پس زبان همه محرمان را برید تا نتواند از عشق سخن بگویند.
5. من به اختیار خود از مسجد به خرابات نرفتم، بلکه از روز ازل تقدیر این گونه برایم رقم زده بود؛ سرنوشت، پایان کار مرا این گونه مقدر کرد که در میخانه ساکن شوم. (این بیت، بیانگر تفکر جبری حافظ است و نیز پاسخی است از سوی خواجه به زاهدان و مخالفانش که او را به سبب خراباتی بودن مورد سرزنش قرار می دادند).
6. هر کس که به این عالم آمد و در دایره ی گردش ایام گرفتار شد، اگر به دنبال آن نرود و مطابق آن عمل نکند، چه کار می تواند بکند؟ همه ی موجودات، اسیر دایره ی چرخش زمان هستند و جز چرخیدن و در پی آن رفتن چاره ی دیگری ندارند.
7. دل عاشق من که مقیم و محبوس در چاه زنخدان معشوق بود، از کمند زلف یار آویخت و از آن بند و بلا رهایی یافت و بیرون آمد، ولی در دام خم زلف او اسیر شد. دل، همیشه اسیر جلوه ی جمال الهی است و خلاصی از آن ممکن نیست و دشواری های راه عشق پایان ندارد.
8. ای خواجه ی عالی مقام و ای زاهد گرانجان! آن زمان گذشت که مرا دوباره در صومعه ببینی؛ زیرا دیگر سر و کارم با عشق و مستی افتاده است و کارم رفتن به میخانه و مشاهده ی چهره ی زیبایی ساقی و نوشیدن جام شراب شده است.
9. در زیر شمشیر عشق آن معشوق حقیقی باید با رقص و شادی رفت و غم و اندوه به دل راه نداد؛ زیرا هر کس که کشته ی عشق او شد، عاقبت نیک خواهد داشت و رستگار خواهد شد.
10. معشوق هر لحظه با من دلسوخته و عاشق، لطف دیگری دارد و این محتاج عشق را بنگر که چگونه سزاوار احسان او شده است.
11. همه ی صوفیان، شرابخوار و نظر باز و چشم چران هستند، ولی در این میان، حافظ عاشق و دلسوخته بدنام شده است.

منبع مقاله: باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول