نویسنده: نصر حامد ابوزید
مترجم: سید محمد راستگو




 

 زندگی نامه یِ محیی الدین عربی (2)
پژوهشگر، به دشواری می تواند به گونه ای یقینی باز نماید که ابنِ عربی با کوششِ شخصی به این ذکرهایِ قرآنی راه یافت یا به راهنماییِ پیری. و ما می دانیم که شیخ تا سالِ 586/ 1192 در اشبیلیه ماند و از آن جا بیروت نرفت جز در سالِ 587/ 1193 در نخستین دیدارش از تونس. نیز می دانیم که در همین اشبیلیه بود که برایِ شیخ، رِؤیایی روی داد که روندِ زندگیِ او را دگرگون کرد و زمینه شد تا او به خلوت رفت و با چنان دانشی از خلوت بیرون آمد که با همه ی کم سالی چشم و گوش ها به او دوخته شد. نیز در همین اشبیلیه بود که شیخ، تمرین ها و تجربه هایِ روحیِ خویش را با خواندنِ قرآن در گورستانها ـ گاه تنها و گاه با دیگران ـ آغاز کرد و آن گاه که با پیرانِ راه پیوند یافت، همان گونه که از آنان، اثر پذیرفت، در آنان، اثر نیز گذاشت.
شیخ، هنگامِ گفت و گو از منزلتی که می توان آن را به شیوه یِ کشف و الهام از «ذکرِ» نهفته در این آیه استنباط کرد: «انّما یستجیب الذین یسمعون و الموتی یبعثهم الله ثم الیه یرجعون = تنها آنان می پذیرند که می شنوند، و مردگان را خدا بر می انگیزد، سپس به سویِ او بازگردانده می شوند» (انعام، 36) می گوید:
بدان ـ خدا ما و شما را با روحِ خویش یاری دهد ـ که چون خداوند، در سالِ 586 در اشبیلیه از شهرهایِ اندلس ما را توفیق داد تا این ذکر را به کار بریم، سه روز، در کارِ این ذکر بودیم و در این روزها، برکت ها دیدیم. و ما سه کس بودیم: من، عبدالله نزهوتی قاضی شرف ـ که مردی بود پارسا، ضابط و فقیه ـ و یکی از مردمِ شهر. (4/ 178)
در همین سالِ 586 و در همین شهرِ اشبیلیه، گاه او را می بینیم که تنها در گورستان در کارِ خواندنِ قرآن است. او خود می گوید که:
در سالِ 586، روزِ جمعه ای در گورستانی در اشبیلیه، پس از نماز این آیه را خواندم: «قل ان کان آباؤکم و ابناؤکم و اخوانکم و ازواجکم و عشیرتکم و اموال اقترفتموها و تجاره تخشون کسادها و مساکن ترضونها احبّ الیکم من الله و رسوله و جهاد فی سبیله فتربّصوا حتی یأتی الله بامره و الله لا یهدی القوم الفاسقین = بگو: اگر پدرانتان، پسرانتان، برادرانتان، همسرانتان، ایل و تبارتان، دارایی هایی که به دست آورده اید، تجارتی که از کسادش می ترسید و خانه هایی که بدان ها دل خوش کرده اید، نزدِ شما گرامی تر و دوست داشتنی تراند از خدا و پیامبرش و جهاد در راهش، باشید تا فرمانِ خدا بیاید. و خدا بدراهان را راه نمی نماید» (توبه، 24) و مستِ خواندنِ آن ماندم چنان که تا سه سالِ پیاپی، در نماز و خواب و بیداری، جز این آیه، چیزی نخواندم و از آن شیرینی و مزه ای یافتم که مپرس.(4/171)
شیخ، راهِ خلوت نشینی را پیش گرفت، بی راهنما، بی خواندنِ کتاب و بی هیچ گونه آگاهیِ پیشین. این چیزی است که ـ دستِ کم ـ خودِ شیخ بارها، این جا و آن جا و به ویژه هنگامِ دیدار با ابنِ رشد یادآوری می کند. با این همه، اصرار دارد تا یادآوری کند که پیش از سفر به مشرق، با پاره ای از پیرانِ صوفی در اندلس پیوندها داشته است. در همین راستاست که می گوید: از نخستین پیرانی که با آنان پیوند داشته و شاگردی شان کرده، «ابوالعباس العرینی» است. در این باره، داستانی یادکردنی است که از سویی، نشانگرِ پیوندِ او با استادِ خویش است و از سویی دیگر، نشانگرِ پایه و مایه یِ «کشفِ» عرفانیِ او، در هنگامی که هنوز در آغازه هایِ راه بوده است.
شیخ، درباره یِ مسئله ای با استادش ابوالعباس عرینی اختلافِ نظر یافت. در راه که به خانه باز می گشت، مردی غریب و ناآشنا نزدِ او آمد و او را سفارش کرد که با استادش مخالفت نکند. شیخ، به خانه یِ استاد بازگشت تا پوزش خواهد، ناگهان دریافت که غریبه ای که نزدِ او آمد و او را سفارش کرد، خضر بوده است. آنچه اینک گفتنی تر است، کوشش برایِ بازنماییِ این نکته است که پیوندِ شیخ با پیرانِ اندلس از کی آغاز شده، و دور نیست که شیخ با نخستین استادش ـ ابوالعباس ـ در اشبیلیه دیدار کرده باشد، در سالِ 585/ 1190 که ابوالعباسِ عرینی به اشبیلیه آمده بود، و این همان سالی است که ابنِ عربی، گزارش می کند که در آن سال، در قرطبه پیامبران را در رِؤیایی دیده است.
ابنِ عربی در گزارشِ زندگیِ عرفانیِ خویش، یاد می کند که سلوکِ او از جایی آغاز شد که سلوکِ استادش بدان پایان یافت:
استادِ ما ابوالعباسِ عرینی، در پایان عیسوی بود، یعنی پایانِ سلوکِ او، پایانی عیسوی بود، و همین، آغازِ راهِ ما بود. پس از آن بود که به فتحِ موسویِ شمسی رسیدیم و سپس به هود (ع) و سپس به همه ی پیامبران (ع)، و سپس به محمد (ص). روندِ سلوکِ ما این گونه بود. (1/ 207 ـ 208)
و این نشان می دهد که شیخ، در سنجش با استادش در همان آغازِ راه بسیار پیش رفته بوده است. و این برابری و همسانیِ شیخ با استادش، زمینه نشده تا در بزرگ داشت و احترامِ وی کوتاهی کند.
همان گونه که پیوندِ ابنِ عربی با استادش «عرینی» پیوندی است که در آن نشانه هایِ بسیاری از برابری و همسانی دیده می شود، او خود تأکید می کند که پیوندش با استادِ دیگرش «ابویعقوب یوسفِ بنِ یخلف کومی» که آغازِ آن در سالِ 586 بوده است، نیز دو سویه و بده بستانی بوده است نه یکسویه و یکسره پذیرندگی. او خود می گوید:
هیچ یک از استادانم جز او (= ابویعقوب) مرا خرسند نکرد. من در ریاضت، از او بهره بردم و او نیز در مواجیدش از من بهره برد: یعنی هم شاگردِ من بود و هم استادِ من، من نیز برایِ او همین گونه بودم. و مردم همه از این در شگفتی بودند و هیچ یک رازِ این را نمی دانستند و این به سالِ 586 بود، و فتح و گشایشِ من پیش از ریاضت هایم بود و این مقامی بزرگ و خطرخیز است. و خداوند به دستِ این شیخ، توفیقِ ریاضت به من ارزانی داد. همه ی نیکویی ها پاداشِ او باد.(1/645)
پیش از آنکه ردّ پایِ شیخ را در سلوکِ عرفانی اش دنبال کنیم، جا دارد بر نکته ای تکیه و تأکید کنیم و آن پافشاریِ شیخ بر این نکته است که راهِ او به راستی و بی هیچ بیش و کمی، چیزی نیست جز پیرویِ راهِ «ایمان». او خود می گوید:
ما ایمان آوردیم به خدا و پیامبر (ص) و به همه ی آن چه پیامبر آورده، چه مجمل و چه مفصّل، چه آن ها که به دستِ ما رسیده و چه آن ها که نرسیده یا برایِ ما ثابت نشده، یعنی آن چه را در حقیقت و نفس الامر آورده، باور داریم. و این ها را به شیوه یِ تقلید از پدر و مادر گرفتیم، و برایم پیش نیامده که نظرِ عقل درباره یِ آن ها چیست: آن ها را می پذیرد یا محال می شمارد یا واجب؟ بر پایه ی چنین ایمانی، زندگی ام پیش می رفت تا آن گاه که دانستم از کجا ایمان آورده ام و به چه ایمان آورده ام، و خداوند پرده از دیده و دل و خیالم برداشت: با دیده چیزهایی را دیدم که جز با آن دیده نمی شود، با خیال چیزهایی را دریافتم که جز با آن دریافت نمی شود و با دل (= بصیرت) چیزهایی را شناختم که جز با آن شناخته نمی شود. داستانِ ایمان برایِ من «شهودی» شد و باورهایِ وهمی و خیالیِ تقلیدی حقیقت و هستی پذیرفت، این جا بود که دانستم کسی را که از او پیروی می کنم، یعنی محمد (ص) چه جایگاهی دارد و همه ی پیامبران را از آدم تا خاتم (ص) دیدار (= شهود) کردم، و خداوند همه ی ایمان آوردگانِ به پیامبران را به من نشان داد، چنان که هیچ کس از آنان ـ عوامشان و خواصّشان، گذشتگانشان و آیندگانشان ـ نماند که او را نبینم و جایگاه هر یک از آنان را نیز دیدم و قدر و صدرشان را شناختم و بر همه ی آن چه در عالم بالاست و به اجمال به آن ها ایمان آورده بودم، آگاه شدم و آن ها را دیدم. و این شناخت و شهود، به آن ایمانِ پیشین من آسیبی نرساند چنان که هنوز، من همان را می گویم و همان را به جا می آورم که پیش تر به پیروی از سخنِ رسول (ص) می گفتم و به جا می آوردم: یعنی هنوز، گفتار و رفتارِ من چون گذشته به پیروی از پیامبر (ص) است، نه بر پایه یِ شناخت و شهودی که اینک به آن رسیده ام. و به این گونه، ایمان و عیان را با هم گرد آورده ام و آن دو را آشتی داده ام و این کاری است کارستان و سخت دیریاب؛ لغزشگاهِ بزرگان نیز همین جاست و چه بسا پیش می آید که چون کسی، آن چه را به ایمان پذیرفته، به شهود نیز ببیند، رفتارش را بر پایه یِ شهودش بنیاد می نهد، نه بر بنیادِ ایمانش، یعنی ایمان و عیان را با هم پاس نمی دارد و در پی، این کمال را که قدر و جایگاه خویش را بشناسد، از دست می دهد. چرا که چنین کسی، هر چقدر اهلِ کشف و بینش است، خداوند او را به این کشف توفیق نداده که قدر و جایگاه خویش را بشناسد. و همین خودناشناسی است که زمینه می شود تا چنین کسانی رفتارِ خویش را بر کشف و مشاهده بنیاد نهند، با این که کاملان و پختگان، کسانی اند که در عینِ تجربه هایِ شهودی، رفتارِ ایمانی شان را آسیب نرساند. و من کسی را که به چنین مقامی ـ مقامِ جمعِ ایمان و عیان ـ رسیده باشد، ندیده ام. نه این که در جهان چنین کسانی نباشند، بی گمان هستند، خداوند دیدارِ آنان را روزیِ من نکرده، البته دیداری که به اسم و رسم آن ها را بشناسم و هنگامِ دیدار بدانم که اینان، همان سلطانانِ شگرفی هستند که ایمان و عیان را با هم دارند. گر چه دور نیست که برخی از آن ها را دیده باشم، بی آن که بدانم اینان، آنانند. رازِ آن نیز این است که من هرگز، دست به دامان، خدا نشده ام و از او نخواسته ام تا مرا بر پدیده ای از پدیده ها یا رویدادی از رویدادها آگاه کند، بلکه همواره از او خواسته ام تا مرا به راهی برد که می پسندد و به کاری وادارد که دوست دارد، نه کاری که مرا از او دور می سازد؛ و مرا به مقامی ویژه سازد و به پایگاه و جایگاهی برساند که هیچ بنده یِ پیروی به پایگاهی فراتر از آن، راه نداشته باشد. و البته باکی نیست اگر همگان را در این جایگاه و پایگاه با من انباز کند، چرا که من بنده ام و در پیِ بندگی، نه در پیِ پیش افتادن و برتری یافتن بر دیگران. افزون بر این، خداوند دل و جانم را چنان با شادی شکفته است که آرزو دارم همه ی جهان و جهانیان همدل و همرای و همگام و همراه به برترین جایگاه فرا روند. در پی، خدا نیز مرا به پایه و مایه ای ویژه ساخت که هرگز به خاطرم نمی گذشت، پس خدا را سپاس گزاردم به این که از سپاسِ او ناتوانم و در سپاس، حقِ او را نگزارده ام. مبادا کسی چنین پندارد که این سخنان را از رویِ فخرفروشی و خودنمایی می گویم، که به خدا سوگند این گونه نیست. آن چه را گفتم به دو انگیزه گفتم: 1. پیروی از این سخنِ خداوند که: «و امّا بنعمه ربّک فحدّث = داد و دهش های خدا را باز گویید و باز نمایید»(ضحی، 11)، و چه داد و دهشی از این ها برتر و نیکوتر؛ 2. خواستم با گزارشِ این سخنان، خوانندگان و شنوندگان را نیز برانگیزم تا راهی را بروند که من رفته ام، تا به رده و رتبه ای برسند که من رسیده ام. که جهانِ جان، جهانِ فراخی و همدلی است و تنگی و تضاد جز در جهانِ مادّه جایی ندارد. (3/ 360)
در این گزارشِ برجسته، شیخ کوتاه و گویا باز می گوید که چگونه از حالِ ایمانِ تقلیدی به حالِ کشف و عیان فرا رفته است. به ویژه، تأکید می کند بر این که در این راه، داده هایِ اندیشه و احکامِ عقلی چون جواز، وجوب، استحاله و... را به چیزی نگرفته است و تنها، با ایمان و به جا آوردنِ آن چه ایمان از آدمی می خواهد، روحِ او اوج گرفته و توانسته رویه های (= سطوح) ادراک و راه های شناخت یعنی ادراکِ حسّی، شناختِ خیالی و دریافت هایِ شهودی را از هم باز شناسد و حقِّ هر سطح و لایه ای را بگزارد و آن را با لایه های دیگر نیامیزد؛ و با چنین درک و دریافتی است که تجربه یِ همه ی پیامبران از آدم تا خاتم (ص) بر روحِ او نموده شده. و تجربه یِ پیامبران یعنی دلالت هایِ پنهان در هر یک از آنان، از این نگاه که هر یک از آن عزیزان، کلمه و واژه ای سرشار از معانی و دلالت هایِ نغز و نازک اند. مگر فصوص الحکمِ او گزارشِ همین تجربه ها نیست؟ جان، جلا می یابد و چونان آیینه ای زدوده می گردد و کانونی تابناک می شود که پرتوها و جلوه ها، از هر سوی و روی، در آن گرد می آیند و انبوه می شوند؛ گذشته و اکنون و آینده، یکجا در آن باز می تابند. به چنین کشفِ شگفتی می رسد، با این همه، نمی لغزد و از راه بیرون نمی شود چنان که بزرگانِ پیشین لغزیده بودند و بیرون شده بودند. در این جا، شیخ گوشه یِ چشمی دارد به پیشینیانی که میِ معرفت، چنانشان مست کرده و آتشِ کشف چنانشان بر افروخته بود که خویشتنداری از کف داده و در چیرگیِ احوال، آیینِ ادب فرونهاده بودند. و ابنِ عربی، همان سلطانِ شگرفی است که با آن همه مستی، مراعاتِ ادب کرد و از بساطِ بندگی پای بیرون ننهاد.
از یاد نبریم که ابنِ عربی با چنین سخنانی نمی خواهد بازار تیزی و فخر فروشی کند و خویش را بر دیگران برتری دهد، او بیش از هر چیز می کوشد تا این پیام را پیشِ چشمِ خواننده نهد که «عمل» و «سلوک» ـ و سخن نیز بی گمان گونه ای «عمل» است ـ همواره باید بر مدارِ «ایمان» بگردد، نه بر مدارِ «عیان»؛ و از «ایمان» دستور بگیرد، نه از «عیان».
بی گمان عارف، مسئول و پاسخگویِ تأثیری که سلوکِ او بر عامّه یِ مردم می گذارد، نیز هست و داستانِ او از این دیدگاه، مانندِ داستانِ پیامبران است که دیدارهایِ شهودی و دریافت هایِ عیانی شان، بسی فراتر است از آن چه اجازه یِ گفتن و آشکار کردنِ آن را دارند؛ به دیگر سخن: روا نیست که آنان همه ی دریافت هایِ عیانی و شهودیِ خویش را برایِ دیگران باز گویند. آفتِ پر آسیبی که در کمینِ عارف نشسته، همین است که او، روش و رفتارش را بر دیدارهایِ شهودی اش بنیاد نهد و در چگونه بودن و چگونه زیستن از آن ها دستور گیرد. همین جاست که عارف، می لغزد و به سر فرو می افتد؛ نیز در همین جاست که عارفِ کامل ـ و ابنِ عربی خویش را با این ویژگی، پیشِ روی ما نهاده ـ با این نشان از دیگران باز شناخته می شود که او از ویژگی و نیرویی برخوردار است که او را از لغزیدن و درافتادن، پاس می دارد. بنیادِ معرفتی و شناختیِ این پاس داشت نیز، در این است که آن چه را خداوند بر عارف باز می نماید و کشف می کند، هم سنگ و رنگِ شخصیتِ عارف و به اندازه یِ ظرفیتِ اوست، و نه همسنگ و رنگ و به اندازه یِ حقیقت چنان که هست. و این نکته یِ نازک، نشان می دهد که لغزشِ عارف، از این است که اندازه یِ خویش را نمی شناسد و بر گنجاییِ خود آگاهی ندارد. و آگاهی از همین نکته که کشفِ هر کس به اندازه یِ گنجایی اوست، ابنِ عربی را از فرو لغزیدن به پرتگاه پاس داشته و در پی، پهنه هایی از شناختِ برتر را تا آن جا بر او گشوده است که خداوند او را به فرجام و سرانجامی ویژه ساخته که هرگز به خاطرش نمی رسیده است. داستانِ او از این دیدگاه، همانندِ داستانِ موسی و داستانِ خضر است که کوششِ هر دو برایِ دیگران بود و از همین روی بود که خداوند، آن همه داد و دهش ارزانی شان کرد. ابنِ عربی، دلی دارد که جز برایِ خدا نمی تپد و از خدا چیزی نمی خواهد که از او بازش دارد و از یادِ او دورش سازد، و همین یک دلی و یک رویی اوست که چنان بخشش و دهشِ خدایی، یعنی: برترین جایگاهی را که آدمی می توان بدان برسد، از پی داشته است. پایگاهی که شیخ، با همه ی کوششی که کرد نتوانست حقِّ سپاسِ آن را بگزارد. رسیدنِ شیخ به چنین پایگاهی، بدین معنی نیست که در این پایگاه یگانه است و کسی در این رده و رتبه با او انبار نیست، که آرزوی شیخ، خود این بود که همگان بدان رده و رتبه برسند و با او انباز شوند. که در پهنه هایِ کمال و معرفت، تنگی نیست و «ستیغ» گنجایی همگان را دارد اگر آنان، توان و تابِ رفتن و رسیدن داشته باشند. ابنِ عربی، قصّه یِ خویش را از رویِ فخرفروشی و خودنماییِ دروغین باز نمی گوید، قصه اش را از این روی گزارش می کند تا از یکسو، داد و دهش هایی را که خداوند بدو ارزانی داشته، باز نماید ـ و این، فرمانِ خودِ خداست ـ؛ و از دیگر سو، خواننده را به رفتنِ راهی که بدو می نماید، برانگیزد، همانندِ غزّالی که گفت:

المشهد هناک، لمن یرید ان یراه
هر که خواهد که ببیند او را،
اینک اینک نگران باشد، آن جاست.
منبع مقاله: ابوزید، نصرحامد؛(1386)، چنین گفت ابن عربی، ترجمه ی سید محمد راستگو، تهران، نشرنی، چاپ سوم